یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

یزدان

یزدان ، دسته کلید شلوغ پلوغش را وارسی میکرد . چه نقشه ای داشت ؟ واقعا همانی بود که در رویا میدیدم ؟ 
او کلید مورد نظرش را پیدا کرد ، از این پهن ها که راحت وارد قفل میشوند . 
تق ! در کتابخانه باز شد . 
عجب حال و هوایی داشتم . 
- این کلید کجاست ؟ 
این را من در حالی که زبانم از خوشحالی بند آمده بود گفتم ... آنقدر گیج و خوشحال بودم که متوجه مزحکی جوابش نشدم 
- کمدم !
آخر کدام کمدی همچین کلیدی دارد ؟ اصلا حواسم نبود ، حتی تا همین پنج دقیقه پیش هم نمیدانستم این جواب را چقدر ساده لوحانه باور کردم ... خب چاره ای هم نداشتم ، چون بخش اعظمی از حرف های یزدان دروغ بود. 
وارد کتابخانه شدیم ... چقدر این اتاق 10 متری از این زاویه ناشناخته و گنگ بود . از زاویه ای که تنها مسئول کتابخانه به آن دسترسی داشت . شبیه وقتی که پشت پیشخوان یک مغازه قرار میگیرید و حیرت میکنید ، از اینکه در زاویه ای به خصوص قرار دارید . 

خب من دزد نیستم و نخواهم بود . ولی خب شیطنت با دزدی فرق دارد . آنجا چند دف و گیتار وجود داشت ، یزدان بی مهابا آن ها را بر میداشت و مینوازید ، نمیدانم چرا وقتی به دف میزدیم ، کف آن اتاق 10 متری پر میشد از حلقه های آویزان به دف . شاید چون خیلی محکم و ناشیانه میزدیم شاید هم آن دف بیچاره زهوار در رفته بود . 

آن لحظات  رویایی را هیچ وقت فراموش نمیکنم ، ما کامپیوتر را روشن کردیم و در آن یک فایل ورد (word) در دسکتاپ ساختیم و در آن از وضعیت معلم ها و رفتار های خنده دار و غیر عادیشان نوشتیم بعد زیرش هم امضا زدیم ( گروه هکر های مدرسه ! )
وقایع تماما داشت همانند خواب ها پیش میرفت ، اصلا تا قبل از آن در چنین موقعیت های " آزادی " قرار نداشتم . 

یزدان بخش اصلی قضیه بود ، او بی مهابا رفتار میکرد و من هم به پیروی از او بی مهابا تر ادامه میدادم ، دلم به این خوش بود که اگر هم بفهمند ، حداقل دوتایی مجازات میشویم ( حتی فکر اخراج از صد کیلومتریمان نمیگذشت )
یزدان میخندید ، صورتش شبیه چینی های ترسناکی بود که با هیکل عضلانی و در کت شلوار رسمی ، به راحتی آدم میکشند ، یعنی بی هیچ احساسی (همیشه چینی ها برایم آدم های بی احساسی بودند ، مخصوصا وقتی بازی cold winter را تا کمتر از مرحله 1 پیش رفتم ) 

یزدان خصوصیت جالبی داشت ، او سریع نسبت به حرف های اطرافیان واکنش نشان میداد ، نه لزوما خشونتی ، بلکه تنها میگفت : " با کی بودی ؟ "
البته گاهی هم خشونت به خرج میداد ولی خب حداقل در مورد من نه ، چون یک جور هایی تنها دوست خوبش بودم و خب نمیخواست دوست خوبی نداشته باشد ، در اینجا منظور از خوب ، صمیمی نیست ، بلکه کسی است که کم حرف میزند ، حرف زشتی نمیزند ، نماز میخواند و خب یک جور هایی هم خون گرم است .

آن ماجرای کتابخانه تقریبا بهترین ماجرای زندگی من بود . در مدرسه بعدی یک بار در انشایم از آن ماجرا استفاده کردم . معلم ادبیات گفت : خب خب ، شما پارسال کدوم مدرسه بودین ؟ 
خب این سوالی است که شاید جواب دادنش حکم مجازات سنگینی داشته باشد و شاید برای یزدان هم خوب تمام نشود. 
بعد ها تجارب این چنینی زیادی داشتم ، رسوخ به مناطق ممنوعه ، واقعا هیجان انگیز است ، البته به شرطی که یک دوست صمیمی همراه آدم باشد ...

sina S.M
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان