یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

مصدق همچنان ادامه دارد !

شود کوه آهن چو دریای عاااااااااااااااااااااااااااااااب

                                  اگر بشنود نام افراسیاااااااااااااااااااب

این بیت بر بدن آدم لرزه می اندازه ... نمیدونم چرا ... شاید تکامل ایرانی ها اینطور بوده که در برابر فردوسی لرزش بگیرن ... شاید اونایی که این خاصیت رو نداشتن خواجه شدن و اجازه ی ادامه ی مثل نداشتن و این شده که همه جور ایرانی چه مذهبی چه لائیک در برابر شاهنامه سر خم میکنه ...



(در آخر این پست ، « پ ن » درباره ی عکس را حتمن بخوانید !)

مصدق ! پسری با صورت مثلثی ... پر از جوش ... و یک صدای ... یک صدای عجیب . مثل وقتی که میخوای ادای شمایی زاده رو در بیاری و برای خودت غبغب درست میکنی ... صداش میشه صدای مصدق .

مصدق را نمیستایم ! اما زمانی که این وبلاگ رو ساختم ، تقریبن او را میپرستیدم ... تبدیل به بت من شده بود . در سال های اول و دوم دبیرستان با هم حرف های فلسفی ، جنسی ، هنری ، آینده نگری ، درسی و هرجور حرفی که بشه فکرش رو کرد میزدیم ...

اون به طرز معقولانه ای فکر میکرد. و من بعنوان یک خداشناس ، یک بچه مثبت از دنیای آدم های بی لک و چرک که برای مذاکره حاضر شده بود گوش هایش را در اختیار یک شیطان لاییک بگذارد . او مرا بابت این خصلت ستایش میکرد !
میگفت تو تنها مذهبی ای هستی که واقعن آدم عاقلی هستی ...

این ستایش های الکی اش مرا بیش از پیش به مصدق جذب میکرد. نمیتوانستم ببینم او دارد با یک نفر دیگر حرف میزند ... همه جا من و مصدق با هم بودیم ! حتی دیگر صدای بچه ها و مشاور هم در آمده بود ...
این دیالوگی بود که من خیلی زیاد میشنیدم : تو آدم اجتماعی ای نیستی ... هر موقع من دیدمت با مصدق نشستی یه گوشه .

و من خیلی دلم میخواست باز هم از اینا بشنوم ... دلم میخواست مصدق برای خودم باشد ... او را فراتر از آنی میدیدم که لیاقتش را داشتم ... این خود کم بینی من باعث میشد مصدق را پرستش کنم ... انگار او هویت من باشد و من با او ارزش دارم ... بدون او هیچم ...

پرستش مصدق تا جایی ادامه داشت که ... خودم رو دیدم در حالی که چند جای مختلف دارم مینویسم و مینویسم

 در وبلاگ در دفتر های جور واجور ، در سایت های داستان نویسی ... و موضوع تمام نوشته هایم مصدق نامی بود ... هر دوست مجازی ای پیدا میکردم با او راجع به مصدق حرف میزدم ...

این اوضاع مصدق پرستی هنوز هم در من ریشه داره.
تا اینکه نمایشگاه کتاب رسید . . . نمیدونم چه سالی بود ... ولی یقین دارم اون روز لعنتی ، روزی بود که استارت واقعی زده شد ... من فهمیدم مصدق واقعی ... یعنی شخصی که بیرون از محیط مدرسست ... واقعن اونی نیست که من ازش خوشم میاد ... وقتی میدید من حاضرم کیسه کتاب هاشو حمل کنم . یا دنبالش تا دور ترین غرفه ها بیام فقط برای اینکه بدونم چه کتاب هایی میخونه .... اون حس غرور بهش دست میداد . یا شاید هم واقعن داشت از اینکه مثل کنه بهش چسبیده باشم ، زده میشد ... نظرات من درباره ی کتاب ها براش جذابیتی نداشت ... اون موقع احساس بدی بهم دست داد ! شاید این اشتباه مصدق بود ... نباید کاری میکرد که من این احساس بهم دست بده ...




بعد از اون طی مکالماتی ... فهمیدم که اون واقعن داره نقطه ضعف هامو تو صورتم پرت میکنه ... دائم از غیر اجتماعی بودن من مینالید . بدون اینکه بدونه غیر اجتماعی چقدر میتونه شدید تر از اینی که هست باشه ... حس کردم باید خودمو بهش ثابت کنم ... باید بفهمه که من ، میتونم بدون حرف زدن با اون ، به زندگی ادامه بدم ... بدون اون پله های مدرسه رو بیام پایین و تنها از طول حیاط رد بشم بدون اینکه کنارم کسی راه بره . میتونم با بقیه هم همون قدر فلسفی حرف بزنم که با خودش و کلن اینکه میتونم ترکش کنم ...

این ثابت کردن خودش همت بالایی میطلبید ... متوجه شدم مصدق کم کم داره از من رنجور میشه ... و برای اولین بار در عمرش به من فحش داد ... سر یه قضیه مسخره .  من یه حرفی زدم و اون متوجه نشد ... من در رسا حرف زدن بی استعدادم ..! بعد مصدق گفت : چی میگی ؟ !
منم بهش توپیدم که : خودت فهمیدی چی گفتم !!!
ولی مصدق در این لحظه کاملن کنترل خودش رو از دست داد . در اون زمان در مراحل قهر بودم و فرصت برای حرف زدن با هم خیلی کم بود ، چون من موقعیت های حرف زدن رو کاملن زیرکانه محو و نابود میکردم ... و در این موقعیت اجباری هم بهش توپیده بودم ... او هم شروع کرد به پرخاشگری و من هم سکوت کردم و آروم از کنارش رد شدم ...

مصدق در اون لحظه یک فحشی داد ... بی توجه به اینکه در اون لحظه واقعن بیرون از مدرسه بودیم و خیلی از اولیای مدرسه همون بیخ گوشمون وایساده بودن ...

این فرصت خیلی منو خوشحال کرد ... حالا دیگه برای ترک کردنش بهونه کافی داشتم ...
تمام سال تحصیلی ... از همون اول تا همین پنج روز پیش ، من مصدق رو به شدت با تحریم ها مواجه کرده بودم . دیگه داشت از یاد خودم هم میرفت ... که یه زمانی دوستم بود ...

مصدق در این مدتی که ترکش کردم تغییر نکرده بود ... به جز اینکه آته ایستی اش را کنار گذاشته بود و به خواندن نماز روی آورده بود ... مسخره بود .. وقتی کلی باهاش حرف زدم و همون حرفای قدیم خودش رو به خودش تحویل دادم ،
 شروع کرد به گفتن جمله ای از باب اسفنجی : ترجیح میدم یه احمق شاد باشم تا یه متفکر منزوی ...

من هم گفتم : خب اینجوری هیچ فرقی با حیوانات نداریم ..
اونم گفت : آره راستی میگی ...

ولی در واقع اون میخواست یه حیوون شاد باشه تا یه آدم غمگین و پوچ گرا !

دیروز با مصدق بیشتر حرف زدم ... تمام خشمی را که به خاطر ترک کردنش از من داشت ... خیلی غیر مستقیم سرم خالی میکرد ...
به خاطر کوچک ترین حرکاتش حق این را داشتم که بگویم : مسخره میکنی ؟!
و او در حالی قهقه ی تلخی میزد به افق نگاه میکرد ... لذت میبردم از اینکه میبینم من برای مصدق تبدیل به یک مساله ی جدی شده ام !!

 چه روز ها که در راهرو یا حیاط ، از کنار بهترین دوست دوران دبیرستانم رد میشدم و وانمود میکردم کسی را ندیده ام ... گاهی وقت ها فاصله مان به چند سانتی متر میرسید ... وقتی از کناره های راهرو روبروی هم سبز میشدیم ... هیچ کداممان جیک نمیزد. فقط از هم فاصله میگرفتیم و به راهمان ادامه میدادیم ... آن فاصله گرفتن و ادامه دادن راه ، انگار زمانی بی نهایت بود ...
در آن موقع کودک درونم میگفت : تو این دوست رو مفتی از دست دادی ... ببین هنوز هم مایل است باتو باشد .. او تنها کسی است که میتوانی باهاش درباره ی داروین حرف بزنی بدون اینکه بالای سرش یک علامت سوال تشکیل شود !

و حالا من برگشته بودم ... اینبار دیگر آن فرد مزاحم و کنه ی قبلی نبودم ... ماه ها را بدون اینکه با مصدق توی حیاط مدرسه باشم ، گذرانده بودم .
مثل یک فولاد آبدیده بودم ... شخصیتی برای خودم کسب کرده بودم .
برعکس من ، مصدق در این زمان جهنمی را پشت سر گذاشته بود ... 4 بار به طرز جدی ای درگیر شده بود ... یک بار با یکی از باند های اصلی مدرسه به مشکل خورد و شایعاتی به گوش میرسید مبنی بر اینکه در خیابان یک کتک مفصل خورده ... و همینطور سوژه ی مدرسه شده بود . از آنها که خود معلم ها هم در جبهه مقابل قرار میگیرند و آدم را مسخره میکنند. همه اینها را داده بود و یک سری بیرون رفتن با بچه های مدرسه کسب کرده بود ... که مدام توی سرم میکوبدشان.

هر طور که نگاه کنیم برگ برنده دست من بود : من ترکش کرده بودم ...

مصدق ! فقط برای این به سمتش رفتم که به یک نظریه جدید ایمان آوردم :

آدم ها برایتان میتوانند بازیچه های جالبی باشند ... کافی است فکر کنید ، زندگی ، یک بازی به سبک اوپن ورلد (open world) است ... آن موقع از کنار هر کسی رد میشوی ، فکر میکنی فرقی با یک مشت داده ی کامپیوتری ندارد ... برای همین برایت تبدیل به یک موش آزمایشگاهی میشود ... دیالوگ ها را بدون محدودیت به سمت آدم ها پرت کن ، و بازتابشان را بگیر و بعد دستت را روی پیشانی ات بگذار و مسحورانه بگو : این بازی هوش مصنوعی محشری دارد !!! می خواهم تا وقتی که زنده ام پای مانیتور بنشینم و از این بازی لذت ببرم !!!



پ ن : یکی از سوال های بزرگم در جهان این است . ارد بزرگ کیست ... ؟! این قیافه بیشتر شبیه بازیگرای سریال مهران مدیریه (اون بخشی که مرد هزار چهره میفته وسط یه مشت فیلسوف یه لا قبا !)
قضیه وقتی جدی میشه که فاکتور خودپرداز که میاد بیرون جمله های این آقای آرد برات رژه میرن ... بعد اسمشو سرچ میکنی ، تو ویکی پدیا میاد که همچین شخصی وجود حقیقی و حقوقی نداره و یه شخص خیالیه که مردم ساختن !! عجب ! 
sina S.M
سُر. واو. شین
۱۶ فروردين ۱۹:۳۰
نه تیکه نبود :)))

دیگه سرعت بالاس دیگه. چه میشه کرد :D 
پاسخ :
خو لامصب من الان چی بدم جواب اینو ؟؟!!!!!!!!!!!!!
لـونا ..
۱۳ فروردين ۰۳:۲۱
فکر میکردم روابط اینطوری فقط مخصوص دبیرستانای دخترونه باشه :دی 

یه سوال , جدی اسمش مصدقِ ؟ یا اسم مستعاریه که بهش میاد ؟ 

البته مصدقُ درک میکنم که چرا باید براش بعد رفتنت سوال باشی .

چون من خیلی آدما رو اینطوری ترک کردم و به قول تو بازیشون دادم :))

البته هیچوقت مثل رابطه ی تو با مصدق واقعا درگیر اون ادم نشدم . بیشتر وقتا فیلمشُ بازی کردم :دی 

یه مدت پیگیر طرف میشدم و مدام محبت و توجه و تو اوج یجایی که فقط خودم میفهمیدم به همه چیزایی که میخواستم رسیدم و دیگه برام جذابیتی نداره بودن طرف ولش میکردم . 

البته این کارا مربوط ب همون دوران دبیرستانم میشه :)) :دی 

الان دیگه انقدر حوصله ی بقیه رو ندارم و ترجیح نمیدم کسیُ درگیر این بازی کنم چون خیلی سریع حوصلمون ازشون سر میره و بازی اون مزه ی قبلنا رو نمیده :دی 
پاسخ :
جواب این احانتو پست بعدی !
سُر. واو. شین
۱۲ فروردين ۱۷:۱۷
خیلی خوب بود این پست. خصوصاً آخراش قشنگ مجبورم کرد فکر کنم رو یکی از رفتارام که تصمیم داشتم کنارش بذارم. عجب حکایتی شده‌ ..
پاسخ :
انقدر مرموز حرف زدی نفهمیدم الان تیکه انداختی یا تحسین کردی ! ولی از اونجا که میشناسمت حتمن تحسین کردی :دی

ممنون بابت سرعت خوندن !! هنوز خودم بازخوانی نکردم که ایراداتشو بگیرم :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان