یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

عجیب ترین مرض روانی دنیا : فوبیا

پیش پیش نویس ::: هشدار :::: متن فوق حامل اطلاعات بسیار شخصی است که شاید برایتان خوشایند نباشد ... در این متن به پدرم فحاشی های زیادی کرده ام که در خور یک انسان نیست ... اینها را میتوانید یک جور پیش نویس برای رمانی که در پیش دارم فرض کنید ... رمانی که شخصیت اصلی اش خودم هستم ... و نویسنده اش سرنوشت ...


پیش نویس : این روز ها از همه بدم میاد !! نمیدونم چرا ... شاید چون زمان کمی تا کنکور مونده و منم درسا رو خوب بستم ... در این میان دعوای شدیدی با پدرم داشتم . دقیقن 3 روز قبل از سال تحویل هرچی فحش خر و خوک و اوسکل و لعنتی و کثافت بود به بابای گندم دادم و رفتم خونه ی عمه . بعد مامانم گریش گرفت ... و من رفتم تا لب ایوان و خواستم خودمو پرت کنم و بابام گفت جرعتشو نداری و اینا ...
آره زندگی میتونه برای بچه های پایتخت امن ترین کشور خاور میانه هم هرزگی کنه ... هرزگی زندگی داره اسید معده ام را به دستگاه تناسلی و از اونجا به مغزم متصل میکنه و من باید حرف یه مشت ک.سخل رو تحمل کنم که میگن روح و عقل و جسم سه تا چیز جدا هستند ...

در حالی که بچههای مدرسه بین 2 تا کلاس ادبیات و زبان ... از مدرسه خارج میشن و میرن قلیون میکشن و بر میگردن ... من که تابحال سیگار رو لمس نکردم ، معلومه که انتظار دارم پدر و مادرم با من مثل گوساله رفتار نکنن ...

بابای گهم وقتی بهش گفتم : یه ایرادتو بگو
فقط منو نگاه کرد .. حتی همین الانشم به خود توله سگش بگی که لطفن یه ایرادتو برام بیان کن ... عمرن بهت جواب بده ... هرزه ی توله سگ فکر میکنه خودش و خودش ... فکر میکنه آسمون قلنبه شده و این سگ از توش افتاده ... هیچ ایرادی هم نداره ...

توجیهش اینه : ما که بچه بودیم پامونو جلو بابامون دراز نمیکردیم با این که چوپون بود ...
راست میگه ... آقاجونم چوپون بود و بعد از شهید شدن پسرش شد قصاب ... بعد پسر کوچیک خانواده زیر پر و بال مادر و پدری بزرگ شد که به خاطر شهید شدن پسر بزرگ تر حاضرن جونشونو واسه پسر کوچیکه بدن ...
حالا این پسر کوچیک کارش به جایی رسیده که پسر بزرگش (یعنی من ) میاد و توی فضای مجازی بهش فحش میده ...

کاش این طرز تربیت به جهان صادر بشه ... شاید این آمریکا و اروپاست که باید از ما یاد بگیره ... باید فرهنگ ناااااااااااااااااااااااب ایرانی رو سرمشق قرار بده ... باید بدونه که این فرهنگ ناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب فقط مختص نژاد آریاییه .. .نژادی که توله سگ هایی مثل هیتلر حاضرن به خاطرش جهانی رو به هرزگی در بیارن ... به خاطر اینکه ما آریایی ها بلدیم قانون درست کنیم ...


در ادامه خاهش میکنم با بقیه تراوش های من آشنا شید !!!(این تراوش ها باعث میشه من خالی بشم .... خاهش میکنم فکر نکنید من مریض و روانی هستم ... با نوشتن از عقده هام کم میشه ... چون میدونم این فحش ها با من به گور نخواهند رفت ... شاید در ذهن انسان دیگری بیدار بماند انسانی که به نسل بعد خود منتقل کند ... و اینگونه حرف من به گوش جهان برسد )

عجیب ترین بیماری دنیا ! فوبیا ! ترس غیر قابل توجیه غیر قابل قبول و در کل غیر قابل درمان !
عادی ترین مردمان جهان هم ریشه هایی از این بیماری را در خود دارند !! آن هم وقتی به یک دکمه نگاه میکنند.
میدانید یک دکمه چقدر میتواند ترسناک باشد ؟!

2 جفت چشم بر روی یک صورت پخ ... مثل یک پوکر فیسی که دهانش را دوخته باشند . مثل یک شکنجه دیده . یک قاتل روانی ... بله یک دکمه میتواند بی نهایت ترسناک باشد .

اما فوبیا انواع مختلف دارد ! توی مجله دانستنیها عجیب ترین نوع آن را فوبیای درخت نامیده بودند !
این ترس باز هم قابل توجیه است . درخت های هانس و گرتل به خودی خود وحشتناکند .

اما انواع دیگری از فوبیا هم هست که من عاشق آنهایم !! مثل فوبیای آسانسور . فوبیای فضای بسته فوبیای حیوانات !!! انواع حیوانات میتوانند برای آدم های معمولی هم ترسناک باشند . مثلن خرس گریزلی !! فکر میکنم اگر جهنمی وجود داشته باشد ... باید یک خرس گریزلی روی شاخش باشد.

خرس گریزلی !!! اصلن میتوانید تصور کنید از ده قدمی تان چه سایزی میتواند داشته باشد ؟! میتواند اندازه مبل پذیرایی باشد ... یک موجود پشمالو که در بین درخت های آرام و علف های بی آزار مثل قارچ سر برآورده ... فرزند قوی هیکل طبیعت ... درنده ی درخت ها ...

اما هر چه باشد نمیتوانم ابهت انسان را درک کنم ... و درک کنم چگونه میتواند فوبیا داشته باشد ؟! در حالی که این کل جهان است که باید دچار فوبیای انسان باشد ...

این دکمه ها هستند که باید ترسو باشند ... باید بدانند انسان چقدر ترسناک میتواند باشد . این گریزلی است که باید بداند از انسان ضعیف ترسناک تر در جهان نیست !!! اما قضیه اینجاست که هیچ کدام از این لعنتی ها بلد نیستند بترسند ... فوبیا مخصوص خود ما انسان هاست نه در چیزی که از آن میترسیم !!

(مثل جمله ی مضخرف فوق : بگذار عظمت در نگاهت باشد نه در چیزی که به آن مینگری !!)


اما من !
من فوبیا داشته و دارم ... فوبیای اجتماع ! بله به شدت فوبیای چشم ها را دارم . یک بار به من گفتند اگر اینطور بود الان نمیتوانستی بروی توی خیابان راه بروی ... بنده خدا نمیدانست من همیشه با راه رفتن در خیابان مشکل دارم ... 5 سال است که مسیر مدرسه تا خانه را پیاده میروم ولی هر روز خدا با راه رفتن در خیابان های تهران مشکل دارم ... نمیدانم چقدر پاهایم را باید باز کنم تا غیر عادی جلوه نکنم ... چقدر باید شانه هایم افتاده باشد ... چقدر باید سیخ سیخ بایستم و قوز نکنم و چطور باید از دست های ولنگ و وازم طوری بهره ببرم که مایه ی شرمندگی و اعصاب خوردی ام نشوند ... همه اینها را در یک جای خلوت فراموش میکنم ... بعد میفهمم من در زیر نگاه استرس میگیرم ...

حروم زاده بودن در نظر من خیلی آسان است ... همه گاوند هیچکس حاضر نیست مرا درک کند که ترس از اجتماع یعنی چه ... وقتی میفهمم آدم ها با اینکه با هم چشم تو چشم شوند هیچ مشکلی ندارند واقعن میفهمم که تا آخر عمر کسی مرا درک نخواهد کرد ...


راستی با اینکه سن کمی دارم کلی تجربه از دنیای مجازی دارم !!!

یادمه مجموعه 12 جلدی دارن شان (سرزمین اشباح) رو خونده بودم و رفتم از روی جوگیری توی انجمن اینترنتی دارن شان فنز عضو شدم . اونجا یادمه یه عضو فعال بودم... کلی داستان ماستان مینوشتم و ملت میومدن و نظر میدادن ...

بعدش هم توی فف (فانتزی فنز) عضو شدم ... اونجا دو سال کامل عضو بودم و اسمم هم بود (:دی) داستان مینوشتم .. داستان نقد میکردم ... تازه کلی هم دوست پیدا کردم ... با توجه به اینکه اون سالها دنیای دختران برایم کمی از سیاره ی پولوتو ناشناخته تر بود پس همه دوستانم هم دختر بودن !!! البته اونجا کلن هرچی پسر بود بالای 18 سال بودن و از بین بچه ها همه دختر بودن و من شاید تنها پسر بچه بودم !!! فکر کنم سوم راهنمایی بودم ! های یادش بخیر !

من هیچ وقت دوست درست و حسابی هم نداشتم !!! پدر و مادر الاغ بندعه هم که هر 2 سال یکبار مدرسمو عوض میکردن و من در واقع نمیفهمم دو نفر چطور میتونن بیشتر از 4 ماه با هم دوست باشن و همو تحمل کنن ... در مدرسه آدمایی میدیدم که از پیش دبستانی توی پر و بال هم دیگه بودن و این یه جور احساس اوق زدن به من میداد ...

دوست های من شدن تانیا و سنا و سرندیپیتی (سارا) و عطر شابدولعظیم (عطیه !)  این ها افرادی بودن که من جدی باهاشون رابطه داشتم ... یعنی آی دی یاهو من نزدیک 16 تا دختر داشت زمانی که مخترعان تلگرام و وایبر داشتن سرلاکو با نی هورت میکشیدن ...(:دی ) اون زمان فیسبوک مد بود ... من یه مدت رفتم اونجا ... دیدم برای دوست یابی باید عکست در چهار گوشه جغرافیایی به مردم جهان عرضه بشه تا شاید شو.رت مثقال دوست پیدا کنی تازه شانس بیاری ان مثقالش هم جنس مخالف باشه :دی

من هم به انجمن های داستان نویسی چسبیده بودم ... یادمه همزمان وبلاگی هم در میهن بلاگ داشتم که روزی 500 الی 1000 تا بازدید داشت
اما به خاطر اینکه موضوع وبلاگ خیلی ضد اجتماعی بود اون وبلاگ هم حضو شد (حضو رو چه کوفتی مینوشتن ؟! حضف ؟ حفظ ؟  حظو ؟ !)

دختر هایی که باهاشون رابطه داشتم دیگه داشتن به اوج خودشون میرسیدن . آیسان رو خوب یادمه ... توی این چت روم های گروهی که یه مشت تریاکی دور هم میشینن و زر میزنن .. آیسان رو اونجا پیداش کردم ... اونجا آدرس وبلاگش رو داد و منم آدرس وب پر بازدیدمو دادم (باید بدونین توی این چت روم ها دادن لینک غیر ممکنه و من و آیسان با دنگ و فنگ آدرس وبلاگهامونو به هم دادیم !)

آیسان یکی از محشر ترین دخترایی بود که باهاش آشناییده بودم ... ولی عجیب بود که عکسش رو هیچ وقت ندیدم ... سارا و عطیه عکس های کاملن جذابی داشتن ولی در مورد آیسان هیچ وقت موضوع حرف هامون شخصی نشده بود ولی حرف های آیسان به خودی خود ارضا کننده بود ! ارضای حس محبت یا یه چیزی شبیه اون ! که در صحبت کردن با جنس مخالف پیدا میشه نه در فحش دادن های پسر ها توی کوچه :دی

به جز آیسان مورد دیگه ای هم بود ... یاسی ! یاسی اولین و تنها دختری بود که به طور جدی باهاش دوست شدم ... توی دنیای کوچیک من ... حرف زدن با تلفن خیلی وحشتناک بود ... حتی خجالتی تر از اون بودم که با عمم تلفنی حرف بزنم ... ولی در اون شرایط با یاسی حرف زدم ... یاسی توی اهواز بود . عکس هاش به قشنگی سارا و عطی نبود ... در واقع فقط یه عکس برام فرستاد که داشت یه آدم چاق رو بغل میکرد .. .آدم چاق یه زن بود که توی عکس روتوش شده بود... یاسی توی اون عکس یه مانتوی سیاه گشاد داشت و بیشتر شبیه دو جنسه ها شده بود تا یه دختر ...   ولی واقعیت اینه که من اصرار نمیکردم . مگر نه عکس های بهتری هم داشته حتمن :دی

البته بخش جالب توجه یاسی صداش از پشت تلفن بود !! و اون عزیزم گفتن های بیخودیش ... و اون قربون صدقه رفتن هایمان برای هم ... که کاملن آگاهانه بود ... من و یاسی با هم توافق کرده بودیم ! توافقی مسخره برای اینکه به هم حرف های عاشقونه بزنیم ... قرار نبود کسی بفهمه ... قرار بود بیشتر و بیشتر و بیشتر با این دنیای کثیفی که جفتمون رو احاطه کرده بود کنار بیایم . اون پشت تلفن حرفی راجع به دنیای کثیف نمیزد ... ولی گاهی اوقات درد دل میکرد ... از رسم و رسوم های و.حشیانه در اهواز ... و پسری که باید باهاش ازدواج کنه ... و قراره بیاد خواستگاریش ... یاسی در واقع 15 سالش بود .

بهر حال این دختر بازی های من خوشبختانه و خوشبختانه با شروع سال تحصیلی به اتمام رسید ... من دوستای خوبی در مدرسه پیدا کردم و دور دختر ها رو خط کشیدم ... پسر ها هرچند به اندازه ی دختر ها محبت نمیکردند ولی به آدم آرامش میدادند ... دختر ها برایم مثل ودکا بودن و پسر ها مثل آب ...

طولی نکشید که گند کارهام در اومد ... مادرم اس ام اس هامو با یاسی خوند ... بعد مشکوک شد و رفت ایمیلم را باز کرد ... نمیدانم چطوری ... احتمالن از طریق هیستوری ... (من تازه داشتم میفهمیدم هیستوری یعنی چی ... !) بعد تونسته بود یاهو آی دی منو باز کنه و لیست بلند و بالای دختر ها رو ببینه. خدا رو شکر خیلی ها اسم های مستعار داشتن و نمیشد فهمید دخترن ... مثل سرندیپیتی !(سارا)

البته من همه چیز رو به مامان گفتم و مامان هم منو بخشید .. چون تونستم توجیهش کنم این وقایع برای خیلی وقت پیشه و من اون موقع بچه بودم و به سن تکلیف هم نرسیده بودم ... مامان منو دلداری داد و حتی گفت که شاید سال بعد برام یه دختر خوب و با تحقیق پیدا کنه ...

همه اینها رو گفتم ولی بیتا رو نگفتم ... کثافت ترین موجودی که میشناختم ... بیتا منو با جنیفر لوپز و ال ام اف ای یو ( یه همچین کوفتی LMFAU!) آشنا کرد ... آهنگای پیت بال رو بهم معرفی میکرد و معنیشونو بهم نمیگفت و میگفت اینا خاک برسری اند ...

بیتا دختر بود ... چون یک بار هم تلفنی باهاش حرف زدم ... بیتا تبریزی بود البته ! همین باعث فوبیای ترک های من شد . من از ترک ها اونقدر ضربه دیدم که خدا میدونه ... هر چند در ایران از هر 2 نفر ، 3 نفرشون ترکه .. . برای همینه که من غیر اجتماعی شدم.

sina S.M
نا دیا
۱۵ تیر ۲۲:۰۵
من فوبیای رشتی ها رو دارم،
واسه من حصار کشی بین خودم و اون ها که نباید باشن واقعا سخته،اما اخیرا تا حدودی موفق شدم.
سُر. واو. شین
۰۲ ارديبهشت ۱۳:۴۹
عجب دل پری داشتی :))

یاد رومای یاهو بخیر D: 
پاسخ :
هه هه هه عو ... 

خط اول و آخرو خوندی که بگی آدمیم ؟! برو ، سگای محل دو تا کوچه بالا تر منتظر ته مونده غذاتن . اینجا بم بست موش های در حال انقراضه . 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان