یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوشته خودم : ماجرای دکتر هال و ترس از پناجر

دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ... 

یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد . 


این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ... 


از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ... 

بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود ! 


ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...


پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .


میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند . 

گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ... 


دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .


این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.


صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...



اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .

.

.

.

همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد‌ .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .


دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...


آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .


.

.

 پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که 


-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .



دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت. 

ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .

دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.

نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد 




sina S.M
ابراهیم ابریشمی
۲۸ شهریور ۰۳:۲۱
قربانت عزیز، حرف هایی داشتم و معتقدم نتونستم ایده ام رو درست منتقل کنم چون بحثم نفی تقلید نبود اصلا. اما اینجا نمیشه خیلی این بحث رو ادامه داد، باز هم ممنون بابت این گپ دوستانه :-) 
پاسخ :
به نظرم اشتباهتان این بود که در جواب هر کامنت من شما حجم وسیعی را تایپ میکردی که شامل جند پاراگراف میشد و هر پاراگراف خودش یک مقوله جدا را بررسی میکرد و اینطور بود که انگار دارید نامه کاغذی مینویسید و لذا سیر خطی منظمی را پیروی نمیکردی. 
 در واقع در هر کامنت تعدادی مطالب جدا گونه میگفتید و منم از آنجا که به شکل ذاتی فرصت طلب هستم بعنوان جواب کامنت ها یکی از مباحث مطرح شده تان را جواب میدادم و از بقیه مطالبتان که ماشالله کم هم نبودند صرف نظر مینمودم :/ 
مثلن وقتی دیگر فهمیدید اختلاف من با شما از کجاست بهتر بود همان موضوع را میچسبیدید. همیشه یکی از بهترین راه های تاکید بر یک مطلب نیفزودن مطلب دیگری به آن است چون ممکن است ذهن خواننده را از مطلب اصلی منحرف کند. (این را توی چت خیلی باید رعایت کرد :دی دیگر باید سبک های نامه نگاری روی کاغذ را کنار گذاشت .. در آن سبک سعی میشود در هر جواب تمام مسائل بیان شود و این خود اهمیت و بولد بودن مطالب را پایین می آورد و من نمیدانم باید سر رشته کدام نخ را بگیرم تا ادامه بحث محسوب شود)
 
امیدوارم حرفم پرت و پلا نباشد :)

ابراهیم ابریشمی
۲۶ شهریور ۰۳:۲۰
از این که دیالوگ را ادامه میدی خوشحالم، بی شک اهمیتی که برای نقد قایلی، احترامی ست در درجه ی اول به خودت و سپس منتقد، همین هم مایه ی پیشرفتت خواهد شد.
اما چند نکته که سعی میکنم کوتاه بگویم:
۱) اشاره ی من به رئالیسم اجتماعی بالزاک، شاید تو را به این اشتباه انداخته که از متن تو انتظار رئالیستی دارم، برعکس! من نوشتم حتا در مورد بالزاک هم با این بهانه که از مکان ها و وقایع واقعی حرف میزند، تا تمام جهان و فضا به صورت ادبی و خیالی ساخته نشود‌، ما با داستان رو به رو نیستیم.
۲) داستان کوتاه بودن یا فانتزی بودن بهانه های خوبی برای نپرداختن فضا نیست. داستان های کوتاه و شاهکار هدایت، مثل سگ ولگرد را بخوانید، در کمترین حجم، زنده ترین فضا را برای شما می سازد، آن هم -در این مورد خاص- از زاویه دید یک حیوان. فضا یک زینت برای متون طولانی نیست‌، تمام امکاناتی ست که تخیل ادبی نویسنده بتواند داستانی را از دلش بتراشد. 
۳) مطلب من در مورد تقلید، اختصاصی به فانتزی یا روایت رئال نداشت. این نهایت خوش خیالی ست اگر فکر کنیم داستان های سورئال‌، رئالیسم جادویی و امثال آن، از درجه ی بالاتری از تخیل بهره مندند تا رئال ها. صحبت زیست بوم نویسنده و لزوم تعهد به آن نیست، صحبت از زیست جهان و جهان نویسنده است، نقطه ای که نویسنده از آن به کل عالم واقعی و ماورای واقعی نظر میکند و روایت ارایه میدهد. سعید و خشایار و ... را می شود راحت قلم گرفت و جایش از توماس و ژان و فرانتز و ... صحبت کرد، اما قصه ی شما باید چه ژان و چه غلامعلی را، بتواند زنده و باور پذیر و حی و حاضر جلوی چشم خواننده بیاورد. اینجاست که خیابانی در پراگ یا کوچه باغی در ساوه از هم متمایز می شوند، واقعی بودن اطلاعات مطلقا اهمیتی ندارد، اما به هر اندازه واقعی بودن بی اهمیت است‌، باور پذیر بودن مهم و حیاتی. چه ساحل دریای مازندران و چه رشته کوه های آلپ، چه قهوه خانه ای طرف میدان انقلاب و چه کافه تریای دپارتمان ادبیات و هنرهای تجسمی سوربن، هیچ نکته ی جذابی برای یک خواننده ی عادی و علاقه مند ندارد، مگر آنکه روحی زنده و جذاب و باورپذیر، یعنی معنایی خاص را بتوان با آن احضار کرد. من در داستانی فرضی بگویم وسط یخبندان سیبری گیر افتادم یا در پیچ و تاپ قله ی دماوند، هنوز هیچ چیز نگفته ام، مگر آنکه با سیبری بودن آنجا یا دماوند بودنش بخواهم کاری خاص در داستانم بکنم. ولی اگر چنین نشود و فقط مرادم گیر کردن وسط یخ و برف و سرمایی دور از شهر باشد، خواننده ام خیلی زود اسم آن مکان را فراموش خواهد کرد و نام انتخابی نویسنده برایش کوچک ترین تفاوتی نخواهد کرد.
۴) و در آخر نکته ای فلسفی به عنوان یک دانشجوی فلسفه بگویم: واقعیت در مقابل مجاز و تخیل نیست. تخیلات در کاسه ی سر من ساخته و واقعیت در بیرون از آن و بی تفاوت نسبت به آن ایجاد نشده اند. در بن هر واقعیت سخت و استواری، عنصری غیرواقعی و خیالی هست که ذهن من تنها کاشف آن عنصر است و نه سازنده اش و با چنگ زدن به همین عنصر هم میتواند تار و پودی خیالی دور ایده هایش بتند. این عنصر خیالی یا به تعبیر فنی ترش غیر ابژکتیو در دل امور واقعی یا ابژکتیو، چیز عجیب و غریبی نیست؛ فیلسوفان معاصر آن را به ما معرفی کرده اند: زمان و زبان. این مطلب را گفتم تا به نکته ای که در بند قبل گفتم برگردم: توان یک نویسنده در تخیل پردازی و قصه گویی، در هر گونه ای که باشد، نه فقط از تکنیک و استعدادهای شخصی، که از جهان اطراف او نیز می آید. بورخس، هر چه قدر هم که ما را در تخیلی فانتزی فرو ببرد این قدرت خیالی را از ادبیات آمریکای لاتینی خود گرفته، همانطور که جن زدگان داستایووسکی اصولا روسی ست. مساله گرته برداری و اشاره ی مستقیم به واقعیات ابژکتیو یا عینی نیست، مساله این است که نویسنده تخیل خود را وامدار امکان فرا واقعی ست که عالم واقعی یا جهان پیرامونش در اختیارش قرار داده. اگر خود را از این منبع عظیم و تکان دهنده منسلخ کنید، برای داستان نویسی چاره ای ندارید مگر تقلیدی دست چندم از دیگران که مطلقا جذابیت ادبی برای خواننده ای نخواهد داشت. به صورت ظاهرا پارادوکسیکال اما در واقع دیالکتیکی، تخیل غنای خود را از واقعیت میگیرد، همانگونه که واقعیت معانی و امکانات خود را از چیزی غیرواقعی-تخیل- میگیرد. 
۵) این هم بگم که در مورد ادبیات معاصر فارسی گمان میکنم باید کمی بیشتر و جدی تر مطالعه کنیم. مدرنیسم ایرانی در هیچ صورت تاریخی خود به اندازه ادبیات - از شعر تا صور نثر- موفق نبوده. هدایت به عنوان قله ای بی بدیل، چوبک، گلشیری، احمد محمود، بهرام صادقی و ... آثاری در زمینه های به قول شما فانتزی و فرا واقعیت آفریده اند که در بسیاری از موارد تنه به تنه ی ادبیات جهانی میزند. ملکوت صادقی، شازده احتجاب گلشیری، و به ویژه بوف کور هدایت، قله هایی در نثر مدرن و ادبیات داستانی فارسی هستند که دست خیلی آن طرف آبی ها را هم از پشت می بندند. به خلاف تصور شما، این عرصه در ادبیات فارسی خیلی پیشتر از تولد من و شما کوبیده شده و بلکه آباد شده. اگر امروز به امیرخانی ها و پیرزادها و مستورها و ... رسیده ایم و در آنها درجا می زنیم، نباید آن را به حساب این نوشت که فانتزی نویسی مال غربی هاست و برای نوشتنش هم چاره ای جز تقلید از آنها نداریم. هنر امثال هدایت و نیما و دیگر پدران مدرنیسم ادبی ایران این بود که به خوبی ادبیات درخشان جهانی را از یک سو و از سوی دیگر، زمینه های ادبی مساعد در ادبیات فارسی را می شناختند و میتوانستند ادبیاتی طراز جهانی ارایه کنند. آنچه در ادبیات معاصر برای ما تهوع آور است، همین بی هنری و پرورده نبودن قدرت تخیل ادبی و الکن بودن قلم ها از درست روایت کردن یک قصه ی ساده ست. نه نام فلان دهات یا فلان فرد ایرانی. اگر هم آلرژی شما صرفا به نام هاست و نه الکنی در روایت، باید فقط برای کسانی داستان بنویسید که به نام های ایرانی آلرژی دارند و برایشان قصه ی خوب گفتن و خوب قصه گفتن بی اهمیت است. 
۶) شاید جمع بندی این بند های مفصل -که بنا بود کوتاه شوند و عملا نشدند!- با توجه به جملات آخر شما چنین شود: حتا ساراماگو هم حین نوشتن کوری، چشمان خود را باز کرد و خوب دید و خوب هضم کرد تا بتواند ندیدن و کوری را برای ما روایت کند. 
پاسخ :
سگ ولگرد را در برنامه خواندن قرار میدهم. هرچند فکر نکنم آنقدر ها هم فانتزی باشد. بهرحال یک داستان پر از نمادگراییست. 
وقتی برای نویسنده (من نوعی)‌فرق دارد که یخبندان در سیبری میگذرد یا در دماوند. مسلمن فرق هایی هم برای خواننده خواهد داشت. اگر قرار باشد روحی دمیده نشود در کار های تقلیدی ٬ خب پس چه فرقی برایم دارد که ایرانی بنویسم یا خارجی ؟ چرا من نوعی هویت غیر قابل بیان در اسامی خارجی میبینم که در اسامی بومی دیده نمیشود ؟ اصلن همینکه من در آن سبک نوشتن راحت ترم و بی دغدغه تر مینویسم . خودش یک روح است. این بود که میگفتم دارید اساس و بنیاد داستان نویسی ام را زیر سوال میبرید. 
شاید میخواهید یک سبک آکادمیک نوشتن بومی را به من آموزش دهید. نمیگویم کارتان خوب نیست. احسنت ! ولی نتیجه اش کو ؟ چرا نمیبینم داستان خوب ایرانی از نویسنده های جوان ؟ چرا نویسنده های خوب ایرانی همه اش یکی دو موضوع بیشتر ندارند ؟ یا دفاع مقدس یا عشق و عاشقی و روابط خانوادگی. اصلن مگر فیلم سازی مان چه گلی زده به سر جهان که حالا از داستان نویسی مان انتظار داریم در سطح نرمال باشد ؟ 
همین اصغر فرهادی آمده زحمت کشیده و به سبک داستان کوتاه فیلم میسازه و جایزه میبره و اونوقت استاد ما با کلی مقام های نویسندگی بین المللی میاد و میگه فرهادی داستاناش پایان بازه یا مثلن شوکه کنندست و کلن به خودش جرئت میده انتقاد کنه از همون دو سه تا فیلمی خوبی که تو این مملکت ساخته میشه. یکی نیست بگه گرتو بهتر میزنی بستان بزن. 

چرا همه جا پر شده است از این رمان های عاشقانه دوزاری ؟! چرا من نمیتوانم یک مجموعه داستان لامصب ایرانی بخوانم که قابل تحسین باشد ؟ یک چیزی مثل کتاب "پایان شاد" چیزی که داستان های دنیای مدرن و غربی شده را بازگو میکند نه از عادت های هنوز به جا مانده ی صد سال پیش که ناشی از عدم پیشرفت تکنولوژی و ترس بیهوده از غرب گرایی است.

وقتی داستانهای "پایان شاد" را میخوانم انگار آمریکا یا اروپا یا ژاپن (یک جای غربی) است. اصلن یک درصد هم به ذهنم نمیرسد که اینجا روسیه باشد. کشوری خشونت دیده که لابد باید حرف های خودش را داشته باشد برای گفتن. به نظرم پایان شاد هیچ روحی نداشت که مثلن بگوییم اگر اسامی آمریکایی بود آنوقت کل کاسه کوزه بهم میریخت. این صد البته به خاطر ناچیز بودن دید فلسفی من به داستان کوتاه است. خب ... چرا باید دید فلسفی ام را یک مرتبه ده پله افزایش بدهم ؟! اصلن چنین کاری ممکن است ؟ اگر ممکن است .. آیا بعدش من باز هم اشتیاق به نوشتن خواهم داشت ؟!

ببخشید. فکر میکنم من کمی برای ادامه این بحث با شما سنم کم است و خیلی از این عدد هایتان را جواب ندادم. چون شما خیلی کلی حرف میزنید و مستقیم ریشه ای را هدف گرفته اید که من از آنجا قدرت نویسندگی ام را می آورم. تقلید...
ابراهیم ابریشمی
۲۵ شهریور ۲۲:۲۳
ممنون از پاسخت، اما دو نکته در جواب تو هست که کماکان جای چکش کاری دارد.
یکی آنکه استفاده ی تو از فضا، ادبی نیست، بینامتنی ست. در ادبیات باید فضا را ساخت. بگذار قدری بر مفهوم فضا در ادبیات درنگ کنیم. وقتی در تصویر و معماری و سینما و عکاسی از فضا حرف میزنیم کمابیش میبینیم که از چه چیز حرف میزنیم، اما ادبیات یا موسیقی چطور؟ فضا، در ادبیات عنوانی استعاری نیست، مثلا استعاره از مفهوم فضا در عکاسی. فضا، به معنای دقیق کلمه، یعنی مکان و امکان کنش، مجموعه عناصر هماهنگی که به راوی و کاراکترها، امکان کاری معنی دار میدهند و همچنین کارهای آنها را معنی دار میکنند. در نتیجه در یک متن فضا حاضر است، اگر و فقط اگر، عناصر آن امکان عملی دراماتیک به شخصیت ها بدهد یا به اعمال شان بعدی دراماتیک ببخشد. باباگوریوی بالزاک در پاریس میگذرد، پاریس دو سه قرن قبل، پاریسی در آستانه ی مدرن شدن و تعارض های فرهنگی ظهور خرده بورژوازی. اما بالزاک پاریس را با ارجاع به این نام به من نمیدهد و فقط به این بسنده نمیکند که بگوید قصه ی من در پاریس میگذرد، این آدرس دادن اگر در کار بود، ارتباط برقرار کردن با قصه های او برای تمام غیرپاریسی ها و حتا پاریسی های غیرمعاصر با او ناممکن میشد. در عوض بالزاک، پاریس زمانه خود را میسازد، سرای ووکر، موقعیت آن، و شرایط مشخص زندگی کاراکترها در آن، تصویری زنده به ما میدهد که صدها بار جلوتر از دوربین لق و شعارزده ی کارگردانان نورئالیست وطنی مثل فرهادی ست. او فضا میسازد و از دل تک تک عناصر فضایی که ساخته، قصه و تعلیق و شخصیت و واقعه و معما بیرون میکشد. موراکامی اگر ژاپن میسازد یا آسیای شرقی، این کار را با چیزی فراتر از آوردن صرف نام شهرها میکند. پس آیا میتوانیم فضا را از بین شهرها و مکان های از پیش موجود انتخاب کنیم؟ پاسخ فقط در صورتی مثبت است که هویت درماتیک آن شهر و فضا را در قصه محقق کرده باشیم.
اما نکته ی دوم که سعی میکنم کوتاه بگویم، مساله ی تقلید است. چیزی که بی تعارف سم کار هر نویسنده ای ولو تازه کار است. نویسنده ها به زندگی و جهان نگاه میکنند و با نیروی تخیل خود از آن قصه می سازند، شاید در این خیال پردازی چیزهایی را هم از یکدیگر قرض بگیرند، اما تا آن را از آن عالم و درام خود نکنند وارد قصه های خود نمیکنند. هیچ گاه نمیتوان دومی یک نویسنده شد، و حتا اگر به فرض محال هم چنین بشود، هیچ سود و امتیازی در آن نیست. نوشتن وصول کردن طلبی ست که ما از عالم خیال و کلمات داریم، وقتی کسی قبل از ما و بهتر از ما این طلب را وصول کرده، حتا برای خود ما هم دیگر رغبتی نمی ماند تا آن را جدی بگیریم و دوباره بخوانیم. نه کافکا کافکا بودن خود را انتخاب کرده و نه موراکامی موراکامی بودن خود را، آنها فقط به فرآیند دشوار و جذاب کشف دوباره ی خود در جهانی خیالی تن داده اند، خودی که منحصر به فرد است و تکرار ناپذیر و به قول کوندرای بزرگ، اساس هر رمان و ادبیات مبتنی بر آن. بالزاک به این دلیل میتواند پاریس را با این قدرت حیرت آور پیش چشمان ما بسازد، که با آن نسبتی شخصی و یگانه برقرار کرده، او پاریس را می شناسد چون خوب در آن زندگی کرده و می داند چگونه حتا یک درشکه ی اسب در خیابان آبستن هزاران قصه و معما و درام پیچیده و جذاب است، ایضا موراکامی و عالمش و ....
با تقلید از نویسندگان، شاید بشود برخی از تکینک های آنان را جدا جدا و به نحو مصنوعی در دست داشت، اما قدرت اصلی هر داستان در کلمات نامریی بین سطور مریی آن است، کلماتی که نه از قلم، بل از جان و زندگی و تاملات و تالمات خود نویسنده صادر شده اند و انسجام و قدرت نفوذی بی مانند به آن بخشیده اند. 
پاسخ :
حرف شما کاملن درست است. چرا باید تقلیدوار نوشت و حرفی را که کس دیگری زده باز هم زد ؟ و اینها . شما فرض نمودید با یک رمان نویس رئال طرفید. 

 اما خب من یک فانتزی کارم. و اصولن کارم داستان کوتاه است.
 کسی که مغزش را پر کرده با کلی المان های غربی (ژاپن از خود آمریکا هم غرب تر است) و من این را مینویسم. چه باعث شده من این را بنویسم. چرا من از دهات های ایران نمینویسم ؟ چرا از داستان هایی که در پس تهران خوابیده نمینویسم؟ چون ذهن من اینطوری خواسته. مگر نویسندگی انعکاسی از ذهن ما نیست ؟ بگذار ببینند  یک ایرانی چطور درباره ی یک فضای خارجی مینویسد. چرا درباره ی آن مینویسد. شاید همین خودش نوعی بومی نوشتن باشد. شاید اینطوری مردم بیشتر درباره ایران بدانند. بدانند که ما همیشه از درون به بیرون نگریسته ایم نه از درون به درون. 

قرار نیست من ایرانی بودنم را پنهان کنم. شاید حتی در یکی از داستان هایم که در آفریقا میگذرد از کلمه ای مثل : انشالله یا خدا شفات بده و کلی اصطلاحات بومی و مذهبی خاص ایرانی ها استفاده کنم. اصطلاحاتی که در خارج از مرز های من رد و بدل میشوند با زبان فارسی و شاید حتی ضرب المثل فارسی . این یک پارادوکس است .  اما بی راهه نیست . میتواند وجه فانتزی داشته باشد. میتواند چیز جدیدی خلق کند. مگر کسانی که داستان های دیو و پری را ساختند خودشان در کشور دیو ها وپری ها بودند؟

فانتزی نویسی میتواند خیلی ها را جذب کند. اینجا بحث جذب خواننده هم مطرح است. من قبل از اینکه نویسنده یک متن باشم. خواننده اش هستم . چرا وقتی کمترین توجهی به داستان های ایرانی ندارم چرا وقتی که از داستان هایی که بوی روستا میدهند اوقم میگیرد چرا وقتی در یک داستان اسامی خنثی مثل سعید علی خشایار احمد می آید من بدنم میلرزد و به خودم میگویم : هی ... این داستان نیست . برو چیزی بخون که توی قهوه خونه های پاریس میگذره ... 

چرا وقتی نمیتوانم ایرانی بخوانم ... ایرانی بنویسم ؟! شاید ندانم مثلن جوب ها در فرانسه عرضشان از یک متر بیشتر است و من حق ندارم تخیل بزنم و در داستانم که در پاریس میگذرد جوب هایی شبیه جوب های تهران که از وسط خیابان میگذرند در داستانم بیاورم. چون آنوقت کار مسخره ای کرده ام و به داستانم معنی نمیدهد. خب در آن صورت اگر قرار باشد خارجی ننویسم. ترجیح میدهم شبیه ساراماگو بنویسم. داستانی که در آن کسی اسمی نداشته باشد. کشور معلوم نباشد. فقط روابط آدم ها باشد. حتی رنگ پوستشان هم مشخص نباشد.


...
عدم استفاده از فضا در متن را قبول دارم. سعی میکنم فضا را بیشتر نشان دهم. اما خب نباید انتظار همان فضا هایی را داشت که در رمان ها میبینیم. یک داستان کوتاه . ماجرایش به خودی خودی دم بریده است. فضایش کمی مه آلود باشد خیلی توفیر ندارد. 
ابراهیم ابریشمی
۲۵ شهریور ۱۷:۱۵
سلام سینا جان، قبل از داستان، میخواستم چیزکی درباره ی همنیجا-بلاگت- بگم. از اولین بلاگ هایی که در بیان پیدا کردم، آن دسته بلاگ هایی که رغبت میکردم به آن سر بزنم، یکی اینجا بود. اما کشفی بس دیرهنگام، چون مصادف با اعتصاب نویسندگی ات شد :-) همین هم باعث شد فیل ام یاد هندوستان کند و برای بار چندم تجربه ی ناموفق بلاگ نویسی خودم را مکرر کنم و بلاگی سوت و کور برای خودم دست و پا کنم. و این همه را گفتم تا بگویم از بازگشتنت و دوباره نوشتنت و خاصه دعوتت برای خواندن بلاگت‌ خوشحال شدم، امیدوارم همیشه بنویسی و خوب بنویسی.

اما در نقد به سبک درست خودت، باید رک و دقیق بود و نسیه و تعارف را کنار گذاشت. این قصه خوب نبود، اما شایستگی نقد شدن را دارد. متن برآمده خرده پاره های جدا از همی ست که با هم ارتباط مناسب پیدا نمیکنند و روی هوا می مانند. تعابیر و توصیف هایی که داری گرته برداری از سبک نویسنده هایی شناخته شده هستند، نه برآمده درگیری های شخصی تر و زیسته شده -در ادامه به این برمیگردم-، ریتم کار در آستانه ی ملال آور بودن ست، شخصیت  داستان تیپی کلیشه ست که با خواننده ناآشنا می ماند، همانگونه که راوی هم به او نزدیک نمی شود و هیچ چیز مهمی از او به ما نمیگوید، مگر اطلاعات پراکنده، حتا مورد ترس از پنجره هم هنوز خام است و ناتوان از گره افکنی یا نزدیک کردن ما به دکتر هال. ترس او از پنجره به چه دلیل است؟ عشقش چطور؟ فقط یک عادت است؟ از پس خاطره ای دور می آید؟ کنجکاوی ست؟ میل به مرگ است؟ ترس از دیده شدن؟ ترس از آن طرف پنجره؟
از روان شناس بودن هال چه میگیریم؟ شرکتش در کلاس درس و گذراندن فلان واحد های درسی؟ این برای روان شناس بودن او کافی ست؟ از بی میلی اش به این رشته؟ دلیل این بی میلی چیست؟ چه چیز در روان شناسی برایش ملال آور و چه چیز او را وادار به تحصیل در آن رشته کرده؟
از توکیو و ژاپن چه درکی به دست می آوریم؟ چگونه فضا برای ما ساخته می شود، آیا این ماجرا اختصاصی به آن فضا دارد؟ اگر تعبیر نچسب در مورد معمار دفتر و پنجره در میان نبود، چرا لوکیشن ماجرا تهران نیویورک یا اسلام آباد نباشد؟ مابقی فضاها را چه قدر حس میکنیم؟ تخت خواب و تردید صبحگاهی و شیر آبی که در مورد دمای آبش احتمالات را بررسی میکنیم، انگار شیرهای آب در ژاپن پیچ گرم و سرد ندارند! اما از بقیه اتاق او چه تصویری بدست می آوریم، از جایی که زندگی میکند. از دانشگاه هم که نامی درمیان است و تصویر تکراری کارآموزی، چیزی که به کل زاید است.
اما برسیم پایان بندی، نویسنده آشکار تر از این نمیتوانست در روایت مداخله کند و به خواننده امر کند که غافلگیر‌شو! پایانی که در اصل تازه میتوانست آغاز داستان دکتر هال باشد. تمام مقدمه چینی های تا پیش از این، تقریبا هیچ کمکی به درک جمله ی آخر نمیکند، حتا کنتراستی که غافلگیری طبیعی را به ما بدهد در میان نیست
اما اگر بخواهم این نکات را به یک جمع بندی برسانم، میگویم رنج اصلی این داستان، از بی پاسخ ماندن این پرسش ناشی میشود: چرا باید این داستان را نوشت/خواند؟ هر داستانی، اگر این پرسش را به سکوت برگزار کند، در آستانه ی از هم پاشیده شدن است. هر نویسنده می نویسد تا آنچه را که دوست داشته بخواند ولی تاکنون نیافته، برای خود ایجاد کند. از همینجاست که میفهمیم چرا تقلید از نویسنده های بزرگ جز با خیانت کردن به آنها، به نتیجه ای قابل اهمیت نمی انجامد. مساله ای که متن تو را ذبح کرده، بی مساله بودن آن است، تو چرا باید دکتر هال، روان شناسی‌، ژاپن، پنجره و امثال آن را روایت کنی؟ چه چیز این عناصر در گلوی زندگی واقعی ات گیر کرده که حالا با نیروی تخیل و داستان بخواهی آن را رها کنی؟ من با موراکامی شاید بتوانم عالم آسیای دور را باور کنم و درگیرش شوم، با بالزاک میتوانم پاریس قرون هفده و هجده را توی مشت بگیرم و با داستایووسکی روسیه ی تزاری ماقبل انقلاب  و با کوندرا پراگ و اتفاقات آن را. اما چگونه با یک ایرانی میتوانم نیویورک، پاریس، توکیو و امثال آن را  درک و کشف کنم؟ مساله این نیست که هر کس فقط باید در جغرافیای خود بنویسد، بلکه مساله بر سر این است که هر کس فقط میتواند در جغرافیای مساله های زیسته اش بنویسد، مسایلی که لزوما محدود به مرزها نیستند اما ابدا انتخابی و دل بخواهی هم نیستند. این وحدت مساله و وحدت عالم زندگی ست که شالوده ی داستان، فضا، شخصیت، دکوپاژ و لحن روایت را انسجام می بخشد. عالم خود و مسایلت را پیدا کن و محکم بچسب و دقیق حلاجی شان کن، تنها در این صورت است که میتوان ادای دین به ادبیات کرد.
پاسخ :
سلام... و خوش آمدیدو ممنون که دعوت را پذیرفتید
در برابر طوماری که نوشته اید شاید کمی بی ادبی باشد که من پاسخ کوتاه بدهم.  ممنون که اینقدر با جدیت خواندید. و نقد نمودید. 

در مورد مسائلی که در باب ساختار و اینکه چیز هایی را بسط نداده ام و راوی اصلن به شخصیت نزدیک نمیشود باهاتون موافق هستم. نیاز به تمرین دارم.
اما در مورد موضوع.. به نظرم این نقد تا حدی تیشه میزند به کل و اساس داستان.. این پرسش بنیادی که : چرا اینرا نوشتی ؟ 

فعلن از جنبه محیطی به این پرسش میپردازم... داستان اگر در تهران میبود شاید اصلن مجال این یافته نمیشد که درباره پنجره حرف بزنیم. ایران ... با تمام خوبی هایش.. اصلن محیط خوبی برای داستان نیست. خلاقیت و نگاه فانتزی و غیر واقعی در داستان های بومی رنگ و بویی ندارند. شاید چون کسی پیش قدم نشده و آن سبکی که من دوست دارم داستان ایرانی ننوشته. اساس داستان نویسی من تقلید از سبک دیگران است. مثلن در این داستان خیلی مستقیم از موراکامی تقلید کردم و فضای اینجا را ژاپن قرار دادم. چرا نیویورک نبود ؟ خب شاید چون در نیویورک انسان ها روابط اجتماعی مثبت تری دارند نسبت به ژاپن که در تمام دنیا به احترام های الکی و در دل فحش دادن هایشان معروف اند. دید پیچیده و طرز نگریستن به جهان لاقل در شخصیت های موراکامی آنطوری است که من دوست دارم. پس لزومی ندارد آن طرز نگاه را منتقل کنم به محیطی که بهش تعلق ندارد. بیاورمش ایران ؟! خب در این محیط یک داستان با تقلید از موراکامی بنویسم تا هر خواننده ای بتواند پارادوکس هایش را تشخیص دهد ؟ 
ببخشید بابت جوابی که شاید ناقص باشد.. 
پر هام
۲۱ مرداد ۰۱:۲۲
راستش نظر گذاشتن تو یه وبلاگ خیلی مسئولیت داره دائم باید چک کنی ببینی طرف جواب داده یا نه ! این چند ماه هم درگیر کنکور بودم برا همین خاموش تو وبلاگا رفت و امد میکردم :)
پاسخ :
فقط برام عجیب بود که خاموش بودی ! ... یه جورایی خوشحالم کردی 😉 
منم کنکوری بودم ... 
پر هام
۲۰ مرداد ۱۵:۰۲
بعضی قسمت های متن مثل آثار نویسنده های واقعی و معروف بود . با توصیفات پخته و گیرا و شخصیت پردازی قوی . 
یادمه تو یکی از پست هاتون گفته بودید که آثار موراکامی معمولا پایان بندی های غیر منتظره داره و آدم رو با کلی سوال رها می کنه . فکر کنم پایان این داستان رو هم از موراکامی الهام گرفتید :)
به نظرم پنجره تو این قصه می تونه نماد دریچه ای باشه به دنیای ناشناخته ها . چون انسان هم از ناشناخته ها میترسه و هم به کشفشون علاقه داره . 

چند ماهی هست که وبلاگتون رو می خونم . قلم روون و عقاید جالبی دارید . بیشتر بنویسید .
پاسخ :
جالبه که بعد از چند‌ماه .. تازه خودتونو معرفی میکنید 
درضمن احتمالن این داستان ادامه ای داشته باشه .. شاید هم نه .. 
سنا **
۲۰ مرداد ۱۴:۰۳
ولی به نظرم پایان جالبی داشت
ترس از پنجره یه چیز جدید بود :)
پاییزِ سالِ بعد
۱۸ مرداد ۲۳:۴۹
پایان داستان ضدحال بود،
+از روانشناس ها هیچوقت خوشم نمی اومده.
پاسخ :
خب شاید این فقط یک شروع بود برای ادامه داستانی دیگر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان