یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

من که نمیتونم منتظر بشم پست قبلی به اندازه کافی خونده بشه ... چون ولع نوشتن دارم

ولع نوشتن نمیدانم چیست. هرچه هست... با مذاج افراد خوش نمی آید. چون افراد دوست دارند نوشتن رو یه کار لوکس بدونن. 

ولع و لوکس با هم جور در نمیان ... مثلن نمیشه یه غذای لوکس رو با ولع خورد. چون غذا های لوکس تو جاهای لوکس سرو میشه و تو جاهای لوکس آدم های لوکس تری وجود دارند و تو نمیتوانی یک تیکه استیک را با ولع جلوی یه مشت آدم لوکس بخوری چون از لب و لوچه ات آب سرازیر میشود و آدم های لوکس اگر تو را در آن وضعیت ببینند طوری نگاهت میکنند که معده ات دیگر مجوز ورود استیک را به درونش صادر نکند. آن وقت ولعت تبدیل میشود به تهوع و باید بروی سارتر بخوانی تا بفهمی تهوع چیست بعد به خودت اجازه دهی آن را داشته باشی . 



مثلن تو ممالک خارجه بخوان بگن طرف خیلی آدمه و مثلن کاره ای چیزی هست . میگن طرف کلومره ... (کلومن یا هر کوفت دیگه ای به انگلیسی یعنی ستون) کلومر (یا نمیدونم کلومتریست یا یه چیز دیگه ) به کسی میگن که ستون داره. نه اینکه ستون فقرات (اونو همه دارن٬ به جز مرد ژله ای که تو شیراز دستگیر شد و اهم )‌ ستون دار یعنی کسی که توی یه روزنامه کوفتی مثل تایمز یا گاردین یا مثل گه دین (gohdian) یک ستون بهش میدن برای یه سال ...


بعد این ستون دادن توی روزنامه های معروف ممالک خارجه برای نویسنده حکم همون تیتاپ به خر دادن داره. یعنی من موندم اینایی که تو روزنامه های لندن ستون دارن چرا از خوشی نمیرن خودکشی کنن و اینا (: 


اخیرن یه فیلمی دیدم به اسم burnt . توش مثلن یارو منتقد یه مجله هست .. همینکه میاد توی رستوران صاحب رستوران کم مونده خودشو خیس کنه از ترس. مثلن خیر سرش میگه : این زنه میتونه با نقد هایی که توی مجله اش مینویسه ٬ رستوران مارو داغون کنه . (موش سرآشپزو که همه دیدین) 


یه جوری میگه داغون .. انگار قراره با بولدوزر بیاد رستورانو با خاک یکسان کنه. اگر قرار باشه با یه نقد توی یه مجله طرف رستوران یکی دیگه رو به لجن بکشه ... چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟ به جز اینکه اونجا نوشتن یه چیز لوکسه ... چیزیه که براش اهمیت قائل میشن . چیزیه که خونده میشه .. و تعداد خواننده ها اونقدر زیاده که میتونه یه رستوران رو به ورشکستگی برسونه.


یعنی در این حد کثافت بازاره اونور آب. آدم اوقش میگیره وقتی این همه ولع رو برای خوب بودن میبینه (لاقل تو فیلماشون که اینطور نشون میده. مثلن یارو به خودش فحش خواهر مادر میده که چرا مثلن فلان کارو در سطح پرفکت انجام نداد.)


بعد با خودم میگم اصلن میخوای بین اینهمه رقابت وحشیانه برای خوب بودن. بری و اونجا چیکار کنی ؟ طی بکشی ؟ یه دستی هم بکشن سرت و بگن : یادت نره که ما تو رو به این کشور راه دادیم ... 


نمخوام. خخخخخخخخ


توی کلاس زبان گرامی دوستان بی لطفی خودشون رو اظهار کردندی و مجبور کردن منو تا درباره ی طولانی ترین قهری که تابحال داشتم حرف بزنم. عقلانی تر بود تا به جای گفتن قضیه مصدق ٬ یه دروغ سر هم کنم. ولی خب معلممون خوشگل تر از اون بود که آدم دلش بیاد بهش دروغ بگه :دی 


بعد در ادامه کلاس بحث خارجی هایی شد که میومدن ایران .. و یه نکته تاسف آور رو فهمیدم : دختر های ایرانی به خوشگل بودنشون معروفند بین خارجی ها ...


یعنی بیا اینهمه زور بزن تا بری خارج .. بعد تو کلاس زبان بهت بگن : راستی میدونستی ما بهترین دختر های دنیا رو داریم ؟! ( یاد اون قسمت از رمان کیمیاگر افتادم که یارو میگفت: ما تو دهاتمون زن های زیبا داریم و اینا ) 


قیافه ها اینجوری صورتا کج دماغا اونجوری ... (; 

sina S.M
پر هام
۲۹ شهریور ۰۲:۴۴
خدایی اولش فکر کردم gohdian جدی بود . اون gohdian تو کلمات کلیدی عالیه :)))
حرفت حقه خداییش . اونجا ارزش قائلن برای صنعت چاپ . خیلی برام جالبه تو مدرسه هاشون به عنوان تکلیف یه رمان استخوندار از یه نویسنده ی معروف رو میدن به دانش آموزا که بخوننش و خلاصش کنن رمانو و تحویل بدن . خب معلومه اونی استعداد داره اینجوری راحت میتونه استعدادشو بشناسه . حالا تو کلاسای ادبیات ما فقط باید دنبال این بگردی که این بیت با کدوم بیت قرابت داره (تف تو کنکور....)
در مورد دخترا هم نظری ندارم . خیلی نامردی تو کلاس زبان مختلط میشینی اونوقت غر هم میزنی ؟ قدر موقعیتهامون رو نمیدونیم .....

پاسخ :
تو درس ادبیات باید اسم کتابای هدایت رو واسه کنکور (تف بهش) یاد بگیریم بعد تو نمایشگاه بین المللی کتاب بهمون میگن باید بریم این کتابشو (که جزو اسم های حفظی بود) از بساطی های میدون انقلاب بگیریم.. :/
+ بله انسان جائز الغر است 

ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۶:۳۶
عه چرا D:
همه اطلاعاتی که لازم بود تا به شعور مخاطب توهین نشود توش بود!  کامل و دقیق بخوانید D:
کلا تو فضای مجازی با مشکل مواجه هستم که فکر. میکنن پسرم و سنمم. بیشتر از اصلش حدس زده میشه :)) همیشه بدون استثنا!
پاسخ :
مگه من چه گفتم ؟! 
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۶:۱۲
پس با حساب این جمله تون بهتره کمتر بگم D:
من فکر میکنم شاید تازه وارد اولین دهه زندگیش شده باشه، کسی چه میدونه! منم نمیدونم!! رباته دیگه :)))
پاسخ :
کنجکاو نیستم :| 
اصلن مونثی یا مذکر ؟!
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۶:۰۰
نظر قبلی چرا دوبار اومد :|
پس من چون مشخص نیست با چه سن و سالی این حرف های قلمبه سلمبه از دهانم درآمده و بر صفحه جاری شده یک ربات هستم :) خوشبختم D:
اگر یه روز رباتا تونستن بنویسن دیگه نمینویسم به شرافت نویسندگی‌ام قسم!! :)
مثلا نمیشه یه عدد فرض کنید براب سن نویسنده و از این ربات الحالی نجاتش بدین؟
پاسخ :
چمیدونم ... الان دیگه دوره زمونه ای شده که هرچی سن بالاتر باشه ٬ تفکرات چیپ تری انتظار میره. :دی

فکر کنم فاصله کمی با دهه دوم زندگی داشته باشی :) جاست حدس 
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۵:۵۵
بیچاره صادق :)) تا اون حد موزیک های هوی متال عذاب آور نیست نوشته هاش :)) نمیدونم چرا دلم سوخت براش!!
نه بستگی به خود آدم داره تا چه حد تحت تاثیر قرار میگیره و روی افکارش اثر میذاره، الان میبینید که من خوندمش و با نودو نه درصد حرفاش هم موافق نیستم و به زندگیمم امید دارم هنوز و میخواهم زنده بمانم و از این حرف ها! :)
به عنوان یک داستان کتابشو بخونید نه به عنوان یه سری چیزایی که واقعا افکار خودش بوده و شاید حتی حسشون میکرده و غیره :)
باشه فکر خوبیه، به امید آنکه یک روز ببام اینجا و بوف کورو با همون لحن مخصوص خودتون و شبیه به داستان پست قبل، با خاک یکسان کرده باشید D:

ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۵:۵۲
بیچاره صادق :)) تا اون حد موزیک های هوی متال عذاب آور نیست نوشته هاش :)) نمیدونم چرا دلم سوخت براش!!
نه بستگی به خود آدم داره تا چه حد تحت تاثیر قرار میگیره و روی افکارش اثر میذاره، الان میبینید که من خوندمش و با نودو نه درصد حرفاش هم موافق نیستم و به زندگیمم امید دارم هنوز و میخواهم زنده بمانم و از این حرف ها! :)
به عنوان یک داستان کتابشو بخونید نه به عنوان یه سری چیزایی که واقعا افکار خودش بوده و شاید حتی حسشون میکرده و غیره :)
باشه فکر خوبیه، به امید آنکه یک روز ببام اینجا و بوف کورو با همون لحن مخصوص خودتون و شبیه به داستان پست قبل، با خاک یکسان کرده باشید D:

پاسخ :
حالا با خاک یکسانش نمیکنم... :دی چون در اونصورت متنی که نوشتم مثل یک آهنربا تمام هدایت باز ها رو میکشونه به اینجا و منم باید با خاک انداز فحش هاشونو جمع کنم :)

یاد معلم زبان فارسی باحالمون افتادم که همین حرف خودتو میگفت : من همه کتاباشو خوندم و الان جلوتون وایسادم :دی 
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۵:۴۷
یعنی الان من اگر سنم رو بنویسم دیگه به شعور مخاطب عامم،( احیانا خدایی نکرده شما نه ها)،  توهین نمیشه؟؟  D:
پاسخ :
نه که توهین نمیشه :) البته الان هم توهین نشده. ولی خب خیلی هم آدم جذب وبلاگ نمیشود چون حس میکند که یه روبات آنجا را اداره میکند و اینا :دی
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۵:۳۱
درباره ی منِ من به اون جامعی!! اینطوری نگید بهش !!!  :)))
به نظرم کسی که مینویسه تمام نوشته هاش یه جور درباره منه :) چون توی اونا مدام از تفکراتش دیدگاهش به وقایع زندگی و غیره مینویسه :))
پاسخ :
بله ولی خب دکمه ی درباره ی من رو کلیک کنی و ببینی توش سنت رو ننوشتی یکم بی احترامی به شعور مخاطب محسوب میشه. 
البته عام افراد رو میگم. نه خودم :دی
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۱۵:۲۶
حتی به عنوان یک منتقد هم لازمه با آگاهی مخالفت کنید، قرار نیست با خوندن یک سری عقاید پوچ‌گرایانه ماهم پوچ شیم که اگر شدیم وای به حالمان است!!
کاری به افکار مریض گونه ش ندارم که توی نوشته هاشم نمود داره به نظرم آدم باید با این طور افکار هم مواجه بشه و خودشو به چالش بکشه، من با اینطور نگاه هایی اثراتشو خوندم و سعی کردم به عنوان آشنایی با یک سبک جدید باشه :)
پاسخ :
نمیدونم . این آدم برام مثل موزیک های هوی متال و اینا میمونه. 
یه دنیایی که اگر یه نفر بره توش ... یه آدم دیگه میاد بیرون.
سر فرصت چند تایی میخوانم و بعد با هم درباره اش بحث میکنیم :)
ابراهیم ابریشمی
۲۸ شهریور ۰۲:۵۲
در دور جدید بلاگ نویسیت یه عصیان گری هست که درست من رو یاد هشت سال پیش خودم میندازه، وقتی پیش دانشگاهی بودم و منتظر بودم تا برم دانشگاه و مثل همه آدم ها کشف کنم اونجا هم جای خاصی نیست. مهر هشتاد و هشت رسید و من دانشجوی فیزیک شدم، و طی پنج سال همان کشف تکراری که همه از قبل برایم گفته بودند را مرتکب شدم! اما این همه ی قصه نبود، پنج سال دانشجوی فیزیک بودن، پنج سال گشتن در محیطی خیلی بزگتر و متفاوت تر از مدرسه، محیطی خیلی نزدیک تر از مدرسه به متن جامعه؛ آجر به آجر دیوار شخصیتم را بیرون کشید و آجر دیگر جایش گذاشت، طوری که بدون تحولی ناگهانی و ریختن دیوار، بعد از پنج سال سرتاسر آدم دیگه شدم، سر از دانشکده ی فلسفه در آوردم، به عنوان کسی که روزگاری عاشق علم و فیزیک و درسخوان بود، حالا کتاب های فلسفی و سیاسی و ادبیات از دستم نمی افتاد و از شماره ی چشمم تا تعداد موهای سرم همه تغییر کرد. دانشگاه برای خیلی ها هیچ چیز نداشت، تغییری هم در احوال زندکی شان پدید نیاورد‌ یا اگر آورد تغییر مثبتی نبود؛ برخی نیمه کاره درس رو رها کردن و رفتن پی بازار کار، برخی زدن به سربازی‌ و ازدواج، برخی رها کردند و مجدد در رشته ی دیگر کنکور دادند، تعداد زیادی رفتن اون ور آب دنبال حلوایی که لابد خیرات میکنند! عده ای یار و شریک زندگی شان را انتخاب کردند از دانشگاه و عده ای هم مثل بچه ی آدم درس شان را ادامه دادند. اما هیچ کدام آن قدر که من ماجراجویی کردم و میکنم، از این گاه دانش و علم تجربه و تاثیر نگرفتند. من هم روزگاری از خیلی چیزها اوقم میگرفت، خیلی چیزها را ولو برای لحظه ای تحمل نمیکردم و ... اما دانشگاه مجبورم کرد، به شیوه ای دردناک و شکنجه آور، که تمام آن نفرت ها و ترس ها را نه فقط از نزدیک تجربه کنه، بلکه حتا دوست بدارم و با آنها زندگی کنم. شاید فکر کنی دانشگاه پیرم کرد، اما برعکس بهم دل و جرات داد، جوانی کردن یادم داد و تازه دوران جوانی مو شروع کرد. من هم از هفده سالگی - و در واقع دوازده سالگی- وبلاگ می نوشتم، در انجمن ها یا فروم ها مشارکت میکردم و تقریبا اکثر نوشته هام رو هنوز دارم، گاهی که آنها را میخونم میبینم دیگه هیچ چیز از اون آدم نمومده، نه اینکه حالا بزرگتر شده باشم و با تجربه تر، اصلا! اتفاقا همون موقعش هم سعی میکردم پخته تر باشم و هنوزم که متن ها و حرف هامو میخونم اون احساس عمیق بودن خودم رو تایید میکنم. تغییری که برای من اتفاق افتاده بیشتر از حرکتی عمودی و رشد شخصیتی، که تحول و «یکی دیگه شدن» بوده، کسی که هنوز هم با همون عمق هفده سالگیش و با همون عصیان ها مینویسه و حتا قدری بی کله تر، اما چه قدر متفاوت تر، چه قدر عجیب تر... نسل من درست در روزهایی که تو داری، یعنی هفت هشت سال پیش، چه کارها که نکرد، سیاسی شد، عصیانش را از فیس بوک و توییتر و بالاترین و ... به کف خیابان کشاند، فریاد زد، کتکش را هم خورد، تنبیه هم شد، هر سیاستمداری هم که از راه رسید اسم دلخواه خودش رو روشون گذاشت، از فتنه گر تا اعتدالی تا هزار یک جور خزعبلات دیگه. من بین همه ی این شلوغ بازی، هم باطوم و چک و گاز اشک آورم را خوردم، هم عاشق شدم و هم فارغ، هم افسرده شدم و هم سالم، اما همه ی زندگی من هنوز هیچ کدام از اینها نبود و نیست، زندگی من نه با برچسب های سیاسی و نه با قصه های کلیشه ای و نه با هیچ کدام از اینها مشخص نمیشود، اسم زندگی که من از سر گذراندم و کماکان میگذارنم و خواهم گذراند، حتا پس از مرگم، فقط یک چیز میتواند باشد: ماجراجویی!
این مثنوی هفتاد من را نوشتم تا یک حرف بگم، و اون این که اگر الان با فلسفه و ادبیات و یکم موسیقی، سری از هم سواییم، ریشه اش در جایی نبوده مگر همین نام: ماجراجویی. ولع نوشتن در من هست، ادعا میکنم بیشتر از هر کسی که سراغ دارم؛ این اعتماد به نفس را ازکجا آورده ام؟ از همین اسم، از همین زندگی ماجراجویانه. نمیدونم چند سال بعد، به شرط حیات من و شما، اگر در جایی شبیه این بلاگ، کلمات هم را ملاقات کنیم چه خواهد شد. هنوز هم نقد و ستون نویسی در نظرت حماقته یا هنوزم اسم های ایرانی در یک قصه موجب تهوعت میشه یا هنوز هم با تعمد یا بی تعمد، املای کلمات را غلط و پرت و پلا خواهی نوشت یا نه. این ها مهم نیست، حتا مهم نیست که به نظرت این افکار و رفتار چه قدر درست بودن یا غلط، مهم اینه که چه قدر ماجرا پشت سر گذاشتی، چه قدر آجرهای دیوار شخصیتت جا به جا شده و چه قدر یه آدم دیگه شدی. همینطور که خود من و بقیه نیز. اگر اینطور شده باشه اونوقت میشه گفت آدم نوشتن هستی، آدمی که ولعت برای نوشتن، ویار انشا نوشتن و پرکردن اوقات و گرفتن وقت کلمات نبوده. 
طبق معمول زیاد نوشتم و این اصلا رسم خوبی برای کامنت گذاران نیست، شاید کسی -و حتا صاحب این بلاگ!- حوصله نکند این ها را بخواند. اما یک بهانه ی موجه برای همه ی این روده درازی ها دارم: نوشته های اخیر تو که خبر از انتظاری برای تغییراتی بزرگ و در راه میدهند. قصه ی خودم رو گفتم تا بگم خوب مهیای اتفاقات آینده و محیط جدید بشو و اگر واقعا ولع نوشتن و نه انشانوشتن داری، سعی کن تک تک اتفاقات توی راهت را ماجراجویانه تر از تمام آدم های دور و برت تجربه کنی. خیلی زود از هر چه که بدت میاد و نسبت بهش گارد داری، سرت میاد و اگه بخوای مثل ترسوها فقط پشت داشته ها و افکارت قایم شی و از هر ماجراجویی تازه در بری، اون وقت میبینی که خیلی زودتر از آنچه فکرش رو بکنی ولعت محو میشه و جاش رو به غرغرهای مسخره میده. فقط یک بار شانس مزخرف و جذاب زندگی در این جهان مزخرف جذاب رو داریم؛ این دلیل اصلی هر ماجراجوییه...
maryam !
۲۸ شهریور ۰۲:۱۹

اولاً که واقعاً سبک نوشتاریت تو پست های وبلاگتم کاملاً تابلوئه :دی و خیلی خارجی مینویسی !

ثانیاً اینکه غذای مهم نیست غذاچیه یا چند نفر به آدم زل میزنن، همیشه باید اونجوری که راحت تری باشی ُ آخرش که کارت تموم شد؛ خیلی بی تفاوت بلند شی بری ُ به بقیه هم نگاه نکنی؛ بقیه رُ تصور کن چه جوری به تو نگاه میکنن :دی

اما اینا آدمای خاصن که نگاه بقیه براشون مهم نیست !

پاسخ :
آخه معده آدم که دست خود آدم نیست. وقتی اجازه ورود نده دیگه چاره ای جز بالا اوردن نمیمونه. هرچقدر هم روشن فکر بازی در بیاری و به خودت تلقین کنی : نگاه دیگران مهم نباشه واست و اینا
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۰۲:۰۳
خوبه پیشنهاد میکنم بخونید البته اگر خیلی تحت تاثیر قرار نمیگیرید مشابه این توی کتابای ایرانی اثرات صادق هدایته، با اونا رابطه تون چطوره؟  :)))
پاسخ :
به درباره من سر بزنید تا بفهمید چقدر با هدایت رفیقم :)
البته درباره من من به پای درباره من شما نمیرسه ٬به لحاظ کامل بودن اطلاعات :)
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۸ شهریور ۰۱:۵۰
حین این متن داشتم به این فکر میکردم که نوشته ها گاهی چقدر میتوونن قدرتمند باشن و البته تصور کردم که مثلا اگر یه ستون دار بودم چه میشد چه مینوشتم و غیره! به هرحال آرزو بر جوانان عیب نیست!!
کیمیاگر و تهوع :) در دو ژانر مختلف اما در نوع خودشون عالی :))
پاسخ :
منکه تهوع رو نخوندم ... :) اما مادر خواندند گفتند مناسبت نیست و این حرفا 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان