یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

امشب برای تحویل کلاه می آیند. :: داستان کوتاه

تارا کلاه بیس بال را در دست داشت . دکمه آسانسور را زد . با خودش گفت کاش هیچ وقت آنجا را ترک نمیکردم .. دکمه طبقه  سوم را زد . "چایخانه".. 


نگه داشتن کلاه در دستان عرق کرده اش سخت و سخت تر میشد . 

بوی گوشت توی آسانسور از ماه آوریل تا الان هیچ تغییری نکرده بود . اعضا هیچ نظری نداشتند که بو از کجا می آمد . هرچند کارل قول داده بود یک ماده ضد عفونی کننده به آن بزند اما هربار پشت گوش انداخته بود . قضیه این بود که در باشگاه بسکتبال همیشه مسائل مهمتری بودند که وکلا باید به آن ها میپرداختند و بوی گوشت در داخل اتاقک آسانسور چیزی نبود که حتی بشود به عنوان یک مشکل در نظرش گرفت. 


اما هرچه  آسانسور به طبقه سوم نزدیکتر میشد . تارا متوجه میشد که بوی گوشت ، تغییر میکند. کم کم رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد . بوی خون ... 


سر آخر وقتی آسانسور به طبقه سوم رسید . کلاه از دستانش لغزید و به کف آسانسور افتاد . تارا از شدت بوی خون نمی توانست روی پاهایش بایستد . 


در باز شد ... 

دیگر برای اوردن کلاه دیر شده بود.

* * * 

[ چهل و پنج دقیقه قبل ]

اسکات سرش را از بین چرخدنده ها بیرون اورد . جایی در گوشه دیواری که تبر بزرگ بر روی آن قرار داشت . اما کسی او را ندید . جمع کوچک از وکلای باشگاه بسکتبال که در سالن چای خانه باشگاه جمع شده بودند. 


مایک سیگار برگش را بدون اینکه روشن کند در دهان گذاشت و جوید. مزه توتون در دهانش پخش شد و حس کرد نباید اینکار احمقانه را میکرد . و حس دیگری به او میگفت ۲۰ دلار را به باد دادی احمق . 


اسکات سرش هنوز از لای چرخ دنده ها بیرون مانده بود. پنج وکیل را دید که در تاریکی دور میز مستطیل شکلی شبیه به میز بیلیارد نشسته بودند. مهتابی کوچک در گوشه سالن روشن بود . که هیچ شراره ای از آن روی اسکات نمیپاشید . لذا پنج مرد هرگز متوجه ورود اسکات نشدند. 


اسکات صدای نرمی داشت . که در ان محیط غبار آلود با گوش وکلای کت و شلوار پوشیده ناسازگاری عجیبی داشت . 


-امشب برای تحویل کلاه می آیند . 


اینرا گفت و بعد به نرمی یک لیسه ، در چرخ دنده ها محو شد . تنها کسی که متوجه حصور اسکات شد ، مایک بود. و میدانست باقی وکلای حاضر در آن محیط ، مثل جان سیمپسون و گریگوری مک کوآنتی، یا حتی فرد دقیقی مثل کارل جوهانسون هم متوجه حضور اسکات نشده اند. علتش آن بود که همه انها سخت مشغول تمرکز بر مساله ای بودند . همه به جز مایک . او نیازی به تفکر نداشت ، چون خودش آن مساله را مطرح نموده بود. 


مک کوآنتی ریشش را خاراند. بعد گفت : توی مصاحبه گفت تصمیم گرفته به شبکه هیلتون بره . 


منتظر ماند کسی بگوید : خب ؟

ولی همچین اتفاقی نیفتاد . پس خودش ادامه داد: بهرحال اون مجری قابلیه . هر شبکه ای هم که بره من برنامه هاشو دنبال میکنم . حتی اگر به هیلتون بره. که به نظر منم میره . 


مایک گفت : درسته . ما باید برای باشگاه یه آنتن جدید بخریم . شبکه هیلتون باید پاشو بداره توی باشگاه. ورزشکار ها باید قیافه جوزف رو ببینن . اونم بعد از هر تمرین . این جزو قوانین باشگاهه . 


جوهانسون گفت : بی فایدست . از منظر قوانین باشگاه اگه بخوای بهش نگاه کنی ، آوردن شبکه های کنگویی به باشگاه غیر قانونیه . مشکل از قوانینه . موقع تصویبشون فکر اینو نکردن که یه روز جوزف به کنگو پناهنده بشه .

-دقیقا .. 


-میتونیم قوانین رو عوض کنیم . 

مایک گفت : اما در اونصورت قانون اول رو زیر پا گذاشتیم. که میگه قوانین هرگز تغییر نکنند . 


مک کوآنتی دلش میخواست زودتر به خانه برود . شکمش را در شلوارش جا داد و آماده رفتن شد ، رو به مایک کرد و گفت : که چی مایک . این قوانین رو یه مشت توله سگ وضع کردن . کافیه فقط توی بند سوم کلمه "خصوصی" رو اصافه کنی . شبکه هیلتون یه شبکه دولتی نیست . من دنبالش نمیکنم اما توی رادیو شنیدم که هیلتون اخبار سیاسی نمیگه . پس نمیتونه یه کانال تلویزیون دولتی باشه . من دیگه برم . تا فردا صبح خبرشو بهم بدین . 


و رفت . دکمه اسانسور را زد . درب باز شد و اتاقک تاریک آن نمایان شد . همراه با باز شدن در، بوی گوشت گندیده ای به داخل چایخانه راه پیدا کرد. همه از ان منزجر گشتند. به جز مایک که خرده های سیگار برگ را در دهان داشت‌. 


و مایک به یاد حرف اسکات افتاد :امشب برای تحویل کلاه می آیند . 


مک کوآنتی داخل اتاقک آسانسور شد . فریاد زد : کسی میخواد بیاد ؟ جمع شدنمون بی فایدست. الان هم شبه . فردا در مورد جوزف و پناهندگیش به کنگو بیشتر حرف میزنیم . اونم در حضور اعضای باشگاه . 


تنها زن حاضر در جمع، تارا ،بی آنکه حرفی بزند ساکش را برداشت و رفت . مایک گفت : جلسه فردا صبح یادت نره تارا . 


تارا به مک کوآنتی پیوست و در تاریکی آسانسور محو شد . صدای تارا از داخل آسانسور آمد : کارل ، تو هم بیا . الان شبه ، تنها نمیتونی بری خونه . 


کارل سری تکان داد. و سر جایش ماند . 


مایک ساعتش را نگاه کرد . یازده و سی و سه دقیقه شب بود . و نمیدانست منظور اسکات از "شب" دقیقا چه زمانی بوده . ولی میدانست همانطور که تارا گفته بود . الان شب است .


در اسانسور که بسته شد اندکی طول کشید تا بوی گوشت از بین رفت . حال ۵ مرد در اتاق بودند . 

مایک گفت : امیدوارم همین امشب به یه جمع بندی برسیم . باز لاقل خوبه که تو هستی کارل . 


کارل جوهانسون سرش را بالا اورد . به مایک و ۳ مرد دیگر نگاه کرد. جان سیمپسون و دوقلو ها.  زاک و پیتر . 

زمان مثل آب شدن خامه منجمد بر روی یک بستنی طعم گیلاس بود. انقدر کند ولی آرامش بخش که هر آن میشد باور کرد زمان ترمز کرده و حتی اندکی به عقب جهش میکند . کارل لب های خشک خود را به کلمات نامفهومی آمیخت : 

اما من اینجا نموندم که مشکل جوزف رو حل کنم . 


سه مرد به کارل زل زده و جویای توضیحاتی اضافه بودند. 

از بین دوقلو ها زاک که جوانتر بود گفت : پس برا چی موندی ؟


کارل گفت : من موندم که کلاه رو بگیرم . این اصل کاری بود . 


مایک لرزید .

 - اما ، پس چرا زودتر نگفتی .. تارا .. او دیگر رفته است . مسئول کلاه اون بود . مگر خودت رفتنش را ندیدی ؟ 


کارل جوهانسون نگاهی به جان سیمپسون انداخت : مگر تو مسئول نبودی ؟ 


جان با نگاهی مظلوم و از پشت عینک ته استکانی شبیه اردکی شده بود که تابحال ده بار شکار شده. برای دفاع از خود گفت : اون برای دفعه قبل بود کارل . هربار یکیمون مسئوله . مسئول این سری تارا بود .


جوهانسون رو به برادران دوقلو کرد : هی .. کلاه دست شما نیست ؟ 

آنها نمیدانستند کارل درباره چه حرف میزند. قضیه کلاه را هنوز کسی به آنها توضیح نداده بود.

ولی با توجه به حرف های قبلی میدانستند تارا مسئول است . یک صدا گفتند : پیش تاراست . 


مایک گفت : کارل نمیشه بهشون بگی امشب رو صبر کنند ؟ من باید با تارا صحبت کنم .


کارل گفت: امشب برای تحویل کلاه می آیند . 


سیگار نیمه جویده را به بیرون تف کرد تا بتواند راحت تر حرف بزند. 

-پس تویی که کلاه رو تحویل میگیری . 

کارل : بله ، البته همونطور که تو قوانین هست .. 

مایک با اعصاب خوردی گفت : بله بله میدونم . مسئول تحویل کلاه یکی از وکلاست که روح اسکات در او نفوذ میکند و اگر کلاه به او تحویل داده نشد ... 


دست در زیر چانه اش گذاشت . 

-پیتر ، دقیق این بخشو یادم نیست . میشه کتاب قوانینو بیاری ؟ 


پیتر و زاک و جان سیمپسون با چشمانی از حدقه در آمده به مایک نگاه کردند . 


-یعنی میخوای بگی نمیدونی مجازاتش چیه ؟ 


مایک : شما مگه میدونید ؟ مگه اصلا این گناه کوچیک مجازاتی هم داره ؟ یه کلاهه دیگه . حالا کتاب رو بده . 


پیتر : برات ایمیل کردم ‌ . 

-اوکی ... بذار ببینم . 

رفت و گوشه سالن ایستاد . که آنتن اینترنت آن بخش را بیشتر پوشش میداد . 


جوهانسون از روی صندلی بلند شد . 

دهانش را باز کرد . اول بقیه فکر کردند دارد خمیازه میکشد . ولی خون از چشمانش جاری شد . گلویش ورم کرد و صدای شکستن غضروف نای آن به قدری بلند بود که چند کبوتر نشسته بر لبه پنجره را فراری داد ‌. 

بعد دستی سرخ از دهان جوهانسون بیرون آمد . و بعد دست دوم . که با بیرون آمدندش دهان کارل را شکافت . سپس صورت لاغر و شتر وار اسکات نمایان شد . 

پاهای جوهانسون از شدت درد میلرزید . ولی نه به اندازه پاهای مایک و سه مرد دیگر . 

اسکات با زبان نرم خود جمله ای روانه مایک کرد : دیگر برای خواندن قوانین دیر شده . بیا و ببین چه بلایی سرتان می آید اگر هر شب در آخرین روز ماه سوم سال یک کلاه بیس بال به ما تحویل ندهید . 


بعد دوباره به بدن کارل بازگشت . اما اینبار کارل مرده بود . ابتدا بر روی زانو هایش سقوط کرد و بعد با پیشانی بر کف زمین ولو شد . خون پیشانی اش سریع کف سالن را پوشاند . با اولین تماس خون با کفش های مایک ، جسد کارل جوهانسون شروع به بلند شدن کرد . و سپس به سمت تبر بزرگ‌ رفت .

sina S.M
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۱ فروردين ۱۶:۱۴
:| کمی ترسناک بود!
پاسخ :
ممنان که خوندید
شنه بهاری
۱۰ فروردين ۲۲:۰۵
صبور باش و از قشنگی هاش لذت ببر 
و مطمئن باش در عرض یکی دوماه اون زبان عجیب غریب رو فول میشی 

پاسخ :
شما خودت بلدی؟ "سخت ترین زبان دنیا" عنوان شوخی برداری نیست ها
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان