یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

جمیع الپارادوکس

البته پارادوکس شیرینی بود ! :) امروز را میگویم 


با یک سری از دوستان رفته بودیم بیرون . اول رستوران و بعد سینما . 

حالا چرا پارادوکس بود ؟ 


چون ۷ نفر بودیم خب یه جور هایی از آن جمع هایی بودیم که هیچ ربطی به هم نداشتند . بعضی ها ازدواج کرده و بچه داشتند . 

بعضی ها هم خودشان بچه بودند :/ خودم یکی از آنهام .


فقط دو تا پسر بودند . من و یک دوست کنکوری ! :/ 

اگر ایشون نبود من عمرا در این میتینگ حضور میافتم ! یه جورایی حس تک افتادن بهم دست میداد . ولی اینکه یک پسر یکسال کوچک تر از من هم در آن جمع بود باعث میشد اعتماد بنفسم از دو برابر بیشتر شود !! 


بقیه افراد، خانم های بالای ۳۰ سال بودند . و البته مهمترین فرد جمع که بالای ۵۰ سال داشتند. 


یعنی هرجوری حساب کنی پارادوکس بود !!! تنها چیز مشترکی که بینمان وجود داشت این بود که همه اهل نوشتن بودیم :/ و خب پیدا کردن افراد اهل نوشتن خیلی راحت نیست و این ها ! این روز ها مردم فرهنگی، اهل فیلم و سریال اند و اگر خیلی فرهنگی باشند تئاتر باز هم هستند !! اما تعداد نویسنده ها یا لاقل کسانی که به خودشان برچسب نویسنده زده اند (حالا جدای از اینکه لیاقتش را دارند یا نه ) ، خیلی کمتر از این حرف هاست .


خوشحال بودم که حالت انزوا گونه ای در آن جمع پیدا نکردم . ولی خب متکلم وحده هم نشدم . و خب فقط من نبودم که اینجور نبودم ! :/// 


حتی میتوانم بگویم زیاد هم حرف زدم !! که از من بعیده :)

با آن جمع قبلا هم بیرون رفته بودیم . اما یک نفر جدید بود . خانم ایکس که بعد از من (که ۱۹ سالمه) جوان ترین فرد گروه بود . البته با ۳۵ سال سن ! خیلی جالب بود ایشون :/ اصلا تابحال این مورد عجیب را ندیده بودم . و صد البته که من در این میتینگ ها شرکت میکنم فقط برای اینجور تجارب عجیب غریب مگرنه نه اهل رفیق بازی ام نه اهل رستوران رفتن ! باز سینما یه چیزی !!! :))


مورد عجیب خانم ایکس این بود که اصلا شبیه عکس هایش نبود !!

اخه قبل از ملاقات ، توی گروه تلگرامی، عکس هاشو دیده بودم . 


(البته فکر نکنید این یک میتینگ اینترنتی بود . ولی خب گاهی اعضایی اضافه میشوند که من از آنها بی خبرم و نمیشناسمشان) 


 توانستم آخر های ناهار یه طوری که ضایع نباشد این را بهش بگویم ! ینی گفتم شما چرا شبیه عکست نیستی !!! 

در واقع بسیار خوش عکس بودن ایشون و شبیه بازیگر های هالیوود حتی !!! ولی توی واقعیت اصلا اینطوری نبود :/// احتمالا چون نزدیک نشسته بود . و از دور حتما شبیه عکسش از آب در میومد . البته اینکه در واقعیت خیلی فاجعه تر از عکسش بود واقعا به من کمک شایانی کرد که موقع حرف زدن باهاش دست و پایم را گم نکنم و شبیه احمق ها به نظر نیایم . 


وقتی عکس یادگاری انداختیم ... دهانم باز ماند ... یعنی هنوز هم باورش برایم سخت است . ولی ایشان توی عکس دقیقا همان شمایل هالیوودی را داشت !!! ولی توی واقعیت از هر زاویه ای نگاهش کردم اینجوری نبود :/ ضایع ترین مورد خط چشمشون بود که در واقعیت خیلی توی آفساید رفته بود . اونقدر که من به خودم گفتم : آخی .. بیچاره هنر آرایش هم نداره . چقدر خنده داره و اینا ! 


ولی توی عکس یادگاری ای که انداختیم قسمت های آفساید رفته ی خط چشم مذبور به طور کلی محو شده بود. یعنی در این حد با پدیده متافیزیکی مواجه شده ام !!! کسی که در عکس شبیه هالیوودی هاست و در واقعیت شبیه آدم معمولی ای با صورت چروک و همینطور شبیه کسانی که بلدنیستن آرایش کنن :/


البته خب اینا همش حرف است . شاید خودمم بدترم و توی عکس زمین تا آسمان فرق دارم با واقعیت . 

در کل این میتینگ که در آن با اینکه صمیمیتی وجود نداشت ولی یک اعتماد و دوستی از پیش تعریف شده و با کلاس وجود داشت که مرا یاد کتاب های آگاتا کریستی انداخت . سالهاست که نمیتوانم حتی یک فصل آگاتا کریستی بخوانم .  ولی خوب یادم مانده که از چه سبک میتینگ هایی حرف میزد . میتینگ های اشراف طوری و بی حساب و کتاب و بی بنیان ‌... 

 افراد کاملا متمایز،  از نژاد ها و جنسیت ها و سنین مختلف دور هم جمع میشوند ، عصرانه انگلیسی میخورند . چای و ساندویچ ماهی (که این ترکیب توی تمام کتاب های آگاتا کریستی بود و در واقع توی رستوران امروز هم غذا های عجیب سرو میشد) و درباره هنر و سینما و سیاست حرف میزنند بدون اینکه به نتیجه خاصی برسند و نقابی از دوستی و آشنایی دیرینه میزنند در حالی که ذره ای همدیگر را نمیشناسند !!! 

این یک پارادوکس خفن بود ! دیداری رسمی اما دوستانه ! جایی که در آن لازم نیست احترام زیادی به کسی بذاری ولی از طرفی کسی هم نمیتواند با تو شوخی های صمیمانه و مسخره بکند ! احساس میکنم این دیدار ها با وجود آزارنده بودنشان یک جور هایی rare و کمیاب و خفن اند ! 

سینما اما عالی ترین بخشش بود .  فقط ۴ نفر بودیم . سه نفر دیگر کار داشتند


فیلم عالی بود . حتی میتوانم بگویم بهتر از فروشنده . ولی همانقدر دارای پایان باز و داستان کوتاه وار و این ها ... اسمش را نمیگویم . 

به همان دلیلی که اسم خانم ایکس را نگفتم !!

^_^  

sina S.M
هلما ...
۲۹ ارديبهشت ۰۳:۳۲
مطمئنا تجربه جالبی بوده :)
من خودم پاردوکس ام برعکس خیلیا که از این جمع ها فقط مفید بودن و باکلاس بودنش رو مد نظر میگیرن توجه به بعضی جزئیات برام جالبه، توجه به خوش عکس بودن و حتی خط چشم آفسایدی هم به نوبه خود جذابیت داره...
خوب تعریف کردین خیلی ملموس بود.

פـریـر ...
۲۹ ارديبهشت ۰۰:۴۵
تجربه کردنش زوده؟ :))
اتفاقا من حاضرم یک عدد نخودی باشم و یه گوشه بشینم فقط نگاه کنم ولی باشم تو چنین فضاهایی... این تو نوشتن خیلی بهم کمک می کنه! منتظرم کنکور تموم شه تا با عشق خودمو بسپرم به این دریای قشنگ...
البته منظورم صرفا جمع آدماییه که نوشتنو دوس دارن و به هم کمک می کنن تو این کار :)
امـ اچـ
۲۸ ارديبهشت ۲۳:۵۷
من دوست دارم اگه تو همچین جمعی قراره باشم ، بهتره حداکثر سنشون تا سی باشه! بیشتر زیاااده بنظرم:))
پاسخ :
خب همین پارادوکسش بود دیگه ! 
פـریـر ...
۲۸ ارديبهشت ۲۳:۴۰
هوممم...خوبه تجربه ی همچین جمع هایی...
حتی تر اینکه همه اهل قلم باشن!
خیلی عالیه... من هنوز تجربه اش نکردم متاسفانه :)
پاسخ :
بابا زوده حالا !!! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان