شرلی جکسون
بخشی از داستان کوتاه « میدانم چه کسی را دوست دارم»
از کتاب "همراه من بیا ."
شرلی جکسون
پیش نویس: پدر کاترین کشیش بود
مادرش همانطور که در رخت خواب جابجا میشد گفت : « تو همیشه یه بچه لوس نمک نشناس بودی»
کاترین با بی تفاوتی جواب داد : «تو داری صدقه سر من زندگی میکنی . اینطور نیست؟ خورد و خوراکت جور نیس؟ هفته ای دوبار دکتر نمیآد دیدنت ؟ »
مادرش گفت « هیچ وقت یه ذره عاطفه تو وجودت نبوده »
کاترین گفت « بالاخره لابد یه چیزی تو وجودم بوده که مقیدم کرده ازت مراقبت کنم و بهت غذا بدم»
مادرش با دست های لاغر و ضعیفش پتو را چنگ زد « نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردهام که دختری مثل تو نصیبم شده.»
کاترین گفت « لابد بهش بی حرمتی کرده ای» ایستاده بود و به آستانه ورودی آشپزخانه اپن کوچکش تکیه داده و منتظر بود خوراک بلغور جو مادرش بپزد در محل کارش روز طولانی و دلتنگ کننده ای را گذرانده بود ، کم کم داشت زمستان میشد (زمستانی که اگر مادرش نیامده بود میتوانست پالتو پوست ارزانی برای خودش بخرد) و هیچ نشانه ای از بهتر یا بدتر شدن حال مادرش دیده نمیشد. تقریبا به هیچ چیز جز اینکه بیست و سه ساله بود ، و هنوز دست و پایش بسته بود توجه نداشت. شور عشق و شکوه زندگی اش راکد مانده بود.
«اگر پدر بیچاره ات میشنید که چی گفتی...»
کاترین گفت « پدر بیچاره ام هیچی نمیتونه بشنوه و از این بابت خوشحالم»
مادرش سعی کرد از رخت خوابش بلند شود ، سعی کرد با اشک هایش کاترین را نرم کند « اون برای تو پدر خوبی بود، کاترین نباید پشت سر پدرت این حرف های زشتو بزنی»
کاترین خندید و وارد آشپزخانه شد.
زمانی که کاترین دوازده ساله شد مادرش تصمیم گرفت برایش جشن تولد بگیرد. از فروشگاه فایو اند تن تعدادی کارت تولد کوچک ، کلاه کاغذی، و سبدی کوچک برای شیرینی خرید. بستنی خرید و یک کیک هم درست کرد و یک سرگرمی ، دم خره رو بچسبون هم خرید.به پدر کاترین گفت « همه چیز هایی که خریدم فقط حدود سه دلار شد. بیشترش هم از خرجی خونه این هفته برداشتم »
پدر کاترین اخم کرد و گفت : « دلیلی نداره که کاترین سرگرمی های پرخرج داشته باشه. همینکه دختر منه کافیه که اینجور بازیگوشی های دنیوی رو تو زندگیش نداشته باشه »
کاترین که در اتاقش در طبقه بالا تنها بود و روی تختش دراز کشیده بود با خودش فکر کرد « من جشن تولد نمیخوام. نمیخوام هیچ کدوم از بچه ها بیان اینجا» مادرش کارت دعوت های کوچک را فرستاد ( کاترین وینسنت ، پنجشنبه ، ۲۴ اوت ، ساعت ۲ تا ۵) و همه دوازده بچه ای که دعوت شده بودند آمدند.
مهمانی افتضاحی بود .کاترین با لباس کهنه ای که مادرش یقه و سر آستین های آن را نو کرده بود ، و مادرش با لباسی که به کلیسا میرفت ، دم در به مهمان ها خوشآمد گفتند و آن ها را در اتاق نشیمن که در آن سبد های کوچک شیرینی روی چند میز گذاشته شده بود نشاندند. مهمان ها هر از چند گاهی تکه ای شیرینی برمیداشتند ، و تا آنجا که خانم وینسنت ازشان خواست دم خره رو بچسبون بازی کردند و بعد ساکت نشستند تا بالاخره یکی از آن ها به فکرش رسیذ که بگوید دیگر باید به خانه برگردد. مادر کاترین با شادی داد زد « ولی هنوز بستنی نخورده ای . تا بستنی نخوری نمیشه بری » بیشتر خاطرات کاترین از آن مهمانی درباره مادرش بود که سخت کار میکرد، و در حالی که لباس کهنه اش ردر میان لباس های مهمانی بچه ها توی چشم میزد با خنده و زمزمه میان آن ها رفت و آمد میکرد و میگفت « چهقدر خوشگل شده ای» و « تو باید قشنگ ترین دختر کوچولوی کلاس کاترین باشی »
بعدا سر شام مادرش به حالتی دلگرم کننده گفت « از مهمونیت لذت بردی عزیزم ؟»
کاترین با لحن بی احساسی گفت « بهت که گفته بودم چه جوری رفتار میکنن. از من خوششون نمیآد»
آقای وینسنت که مشغول خوردن دیسی از جگر و ژامبون بود گفت « کاترین وقتی دوست هاش نمیدونن با مادرش چجوری رفتار کنن به هیچ وجه نباید مهمونی بخواد ، تو خودتو هلاک کردی و کلی پول خرج کردی تا چیزی رو که لازم نبود برا این بچه جور کنی . »
کاترین به مادرش که روی تخت دراز کشیده بود گفت « مهمونی ای رو که برای تولدم دادی یادته ؟ اون مهمونی افتضاحی رو که اصرار داشتی ترتیب بدی یادته ؟»
مادرش زیر پتو کمی جابجا شد و گفت « تو یه دختر نمک نشناسی تو همیشه یه بچه بی احساس خودخواه بودی »