فرشته مرگ
نمیدانم کی به سراغت میآید . مرگ ، منتظرت هست . و من هم منتظرم ، یک روز در خانه ات را میزند . در را باز نمیکنی . پدر سالخورده ات این کار را میکند .
مرگ فریاد میکشد ولی فریادش برایت ترسناک نیست . تو خود ترسی ، تو در رگ های من میپیچی وقتی فیلم های وحشتناک میبینم . و همینطور در صورت بازیگر ، در صورت افسرده مرده ای هستی که در تابوت و در عمق ۳ متری خاک ، زنده میشود . تو در تابوتی ..
همیشه تاریکی ات را با خود میبری . بهت وصل است . مثل یک کوله پشتی که به پوست تنت دوخته شده باشد.
بوی گند ترس و ناامیدی ات از فرسنگ ها دور تر شنیده میشود ، هواپیما هایی که از بالای سرت میگذرند در تونل هوایی می افتند و هزار مصیبت دیگر بر اطرافیانت نازل میکنی .
احمقی چون فکر میکنی احمق نیستی ، پوچی ، چون فکر میکنی پوچ نیستی ، فکر میکنی هنوز هم در سایت های نجوم رد کوکی ات باقی مانده و تو آنی .
آن نیستی .
تو هیچ نیستی ، هیچ وقت نخواسته ای چیزی باشی . همه میگویند چیزی هستی چون همه باید بگویند مگرنه انسان نیستند ولی من یک بار میگویم تو هیچ نیستی چون باید ها قوانین و قواعد از من رد میشوند . من بدون رعایت سن بدون رعایت انسانیت بدون رعایت حیوانیت و بدون رعایت هیچ «یت» ای شفاف میگویم که هیچ نیستی . من برایم مهم نیست فقط میخواهم آینه ای باشم که تو را نشان میدهد . تویی که هیچ نیستی باید چیزی وجود داشته باشد که نشانت دهد . و آن چیز این سطر هایند .
مرگ وقتی به سراغت می آید ، پدرت در را برایش باز میکند پدرت به مرگ میگوید : او را از من نگیر.
مرگ به او می گوید : تو او را از من نگیر . چه کسی بهتر از او میتواند با من دوستی کند ؟ چه کسی قواعد و قانون های مرگ را بیشتر از او میداند . من به ناامیدی او نیاز دارم . تا بتوانم جان انسان های مهربانی را که روی تخت بیمارستان جان میدهند را بگیرم . جان حیوان هایی که در قفس های نمور زخمشان چرک میکند . تا همین الانش هم به سختی جان اینها را گرفته ام ، او اگر باشد تمام اینها راحت میشود ، تاریکی اش آنقدر غلیظ و مرغوب است که به راحتی میتوانم جان کل جهان در یک چشم بهم زدن بگیرم.
پیر مرد چیزی نمیگوید و از سر راه مرگ کنار میرود. چون اگر کوچکترین تماسی با او داشته باشد خودش هم میمیرد. ،
مرگ از پله ها بالا میرود. وارد اتاق میشود.
تو نشسته ای . آنجا ، مرگ را هنوز ندیده ای . داری هیچ کاری میکنی . به دیوار زل زده ای . حتی نه به فرش . فرش پر پیچ و خم تر و هیجان انگیز تر از آن است که بتوانی نگاهش کنی . تو از هیچ تغذیه میکنی پس به گچ دیوار نگاه میکنی که درست است که «هیچ» نیست ولی حداقل شبیهش است . تاحالا هیچ را ندیده ای ولی فکر میکنی باید شبیه گچ دیوار باشد .
مرگ از لاابالی گری و هیچیت تو انگشت به دهان می ماند . مو های قهوه ای ات روی شانه هایت ریخته مثل آبشاری گل آلود و نیمه خروشان . از فرق سرت میریزد. لب های خشکت که تابحال هر چه گفته اند از جهت اجبار بوده انگار که اشتباهی از عالم مرگ ، به جهان زنده ها پرت شده باشی ...
مرگ را نگاه میکنی . آیا آماده ای ؟
(ادامه دارد ...)