یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الکا ویسکی دوست ندارد (2)

الکا دوست نداشت خانه اش را جارو کند یا گرد گیری. از آشپزی چیزی سر در نمی آورد و نمیخواست هم سر در بیاورد. به نظرش زندگی اش به اندازه ی کافی بی ارزش بود که حالا بخواهد وقت بیشتری از عمرش را صرف کاری کند که نیاز به تلاش و تمرکز مضاعف دارد. 


اما او هم مثل بقیه آدمیزاد بود و نیاز به خوردن داشت. 


همیشه حواسش بود غذایی که میخورد جوری نباشد که مجبور باشد ماهی یکبار با گریه به توالت برود و با ایمان به خدا از آن بیرون بیاید. 

رژیم روزانه اش ترکیبی بود از میوه جات، چیپس و سوسیس. سوسیس جزو چیز هایی بود که در زندگی اش از آن متنفر بود ولی هیچ گاه نتوانسته بود از خودش جدا کند. یادش است زمانی عاشق سوسیس بود. وقتی که هنوز هفده سال بیشتر نداشت و دنیا برایش مثل یک گوشی سامسونگ نو بود که هنوز پلاستیک کارخانه اش را نکنده بودند. وقتی نمیدانست دنیا برایش چه خواب هایی دیده و فکر میکرد سیلی ای که خانم شارل یک سال و نیم قبل به او زده بود بزرگترین و مهم ترین حادثه تلخی خواهد بود که در تمام عمرش رخ خواهد داد. 


در هفده سالگی یک سوسیس خام خرید. به خانه رفت و حسابی با آن ور رفت. تمام روز در اتاقش سوسیس را قایم میکرد. شب ها که همه خانواده خواب بودند سوسیس را بالای تختش میگذاشت و با شمع گوشه ای از آن را میپزاند. بویش تمام اتاق را بر میداشت. بوی خونین و دلنشینی برایش داشت. 

 صبح ها سوسیس را با خود به مدرسه میبرد تا مادرش پیدایش نکند. زنگ های تفریح تکه کوچکی از آن را زیر زبانش میگذاشت و همیشه پیش خودش مسابقه میگذاشت که اگر بتواند جلوی خودش را بگیرد و تا آخر آن روز سوسیس را توی دهانش نگه دارد آن روز یک ساندویچ سوسیس دیگر میخرد. بعد از مدرسه. 

هیچ وقت برنده نشد. اما هر روز به خودش آن جایزه را میداد. گاهی روز ها دوبار. 


الکا هیچ وقت یاد نگرفت که برای رسیدن به چیزی چیز دیگری را قربانی کند. برای او همیشه آن چیز دیگر بدون قربانی کردن هم در معرض دسترس بود. به طور دقیق ، ساندویچ های سوسیس بعد از مدرسه. 


وقتی به خانه می آمد مادرش به او میگفت چرا بوی سوسیس میدهی و او میرفت در اتاقش و درش را محکم میکوبید. 


بی صبرانه منتظر میشد شب شود تا همه اعضای خانواده بخوابند و بتواند دوباره گوشه ای از سوسیسش را بسوزاند. 


جشن سوسیس های شبانه یک هفته بیشتر طول نکشید. سوسیس به طور کامل سوخته بود و از بین رفته بود. دیگر بوی قبل را نمیداد چون ترکیب بوی زغالش بوی بقیه قسمت ها را هم خراب میکرد. 


بعد از اتمام یک هفته. سوسیس دوم را خرید. و این کار را تا زمانی که 19 سالش بود ادامه داد. 


دختر های دیگر به فکر تناسب اندام و دوستی با جنس مخالف بودند و او روز به روز بیشتر معتاد به سوسیسش میشد. 


الکا گاهی وقت ها دلش میخواست برگردد به زمانی که 17 سالش بود و برود پیش معلمش و از بخواهد محکم تر به او سیلی بزند. شاید آن وقت میفهمید که چیزی بدتر از سیلی اول هم وجود دارد. 


و آن سیلی محکم تری است. ولی این کار را نکرد. و برای همین سال ها با امید به اینکه زندگی اش هیچ وقت سخت تر از سیلی اول نخواهد بود به دنیا نگاه میکرد.


سیلی دوم را البته دو سال بعد خورد. وقتی 19 سالش بود. در بوفه سوسیس فروشی گریه کرد. صبح گرمی در آخر هفته بود. اکثر مردم در آن روز در سوسیس فروشی به چیزی جز داشتن اوقاتی خوش و لحظاتی شاد فکر نمیکردند. و دیدن دختری درشت که در لباسی شبیه لباس خواب و مو های بلند که کل صورتش را با دست هایش پوشانده و بدون صدا اشک های درشت درشت میریزد هر کسی در آن محیط را معذب میکرد. 


هیچ کس فکر نمیکرد دختر ها حق گریه ندارند. ولی نه در آن محیط. در صبحی دلنشین. یکی از معدود روز هایی که هوای خوب با آخر هفته در یک روز افتاده اند.


الکا آن روز سیلی دوم را خورده بود. نه از خانم شارل . بلکه از سوسیس. 


وقتی سوسیس را در دهانش گذاشت. متوجه شد که اصلا از طعمش لذت نمیبرد. در واقع از همان روز بود که فهمید دنیایش یک دروغ بزرگ بوده. 


---


نزدیک به پنجاه سال از سیلی دوم میگذرد. از تولد 19 سالگی اش. و الکا در صندلی راحتی اش فرو رفته و کانال های تلویزیون را زیر و رو میکند. همزمان به آن روز نحس فکر میکند. روزی که از سوسیس متنفر شد و در عین حال فهمید که سوسیس تنها چیزی است که میتواند بخورد.

  

او مثل مردم عادی از شبکه های پولی و نت فلیکس استفاده نمیکند. نمیداند اگر از آن ها استفاده میکرد چقدر وقت خالی میتوانست پیدا کند که به خاطراتش در صبح تولد 19 سالگی اش فکر کند. 


یکی از شبکه ها مصاحبه ای از دو قرن پیش نشان میدهد. بابی فیشر. قهرمان شطرنج جهان. تلویزیون زیر نویس میکند که بابی فیشر قدرتمند ترین شطرنج باز کل تاریخ بشریت تا به اکنون بوده و تصور میشده اگر به جای شطرنج به فیزیک روی می آورد معادل آلبرت آینشتاین به علم خدمت میکرد. 


بابی در تلویزیون به چشمان الکا زل میزند. بعد نگاهی به مصاحبه گر می اندازد و میگوید : " میدانی. همه ما اشتباه میکنیم. اشتباهی که کل زندگی مان را تغییر میدهد. شطرنج بدترین اشتباه من در زندگیم بود . خوشحالم که لاقل اینو میدونم قبل از اینکه بمیرم. میدونم هنوزم دیر نشده که اینو بگم. شطرنج مرده. این بازی به هیچ معنایی وجود نداره و اصلا نباید بازی بشه. هرکسی که شطرنج بازی میکنه باید اعدام بشه. " 

... 



("الکا ویسکی دوست ندارد." ادامه دارد) 

sina S.M
سنا
۰۷ خرداد ۰۰:۴۷
نه اصلا گنگ نیست 
آروم آروم داره ب مخاطب اطلاعات میده 
همینش جذابه :)
پاسخ :
^^
سنا
۱۶ ارديبهشت ۱۹:۳۶
عجب فرجام تلخی داشت این عشق به سوسیس :)

چ ریز و ظریف به جزییات اشاره کردی 
پ.ن: فک نمیکردم شخصیت اصلی بالای 50 سالش باشه :)
مصاحبه دو قرن پیش!، زمان روایت داستانم نگرفته بودم :))
پاسخ :
ببخشید یکم گنگ بود.
هیوا جعفری
۰۳ ارديبهشت ۰۷:۱۶
منم دارم بزرگترین اشتباه زندگیم رو می کنم... هرکس که تنبله و خیلی می خوابه باید اعدام بشه :/
سوسیس سوخته؟! :|||||
پاسخ :
Lol :d
رضا برزگری
۰۲ ارديبهشت ۲۳:۲۲
تو Lichess ثبت نام کردم :)
پاسخ :
بازی نکردم ولی اونم بد نیس ! 
رضا برزگری
۰۲ ارديبهشت ۲۱:۱۱
من برم شطرنج انلاین بازی کنم فعلا

پاسخ :
خوب به موقع اومدی . داشتم میرفتم پست بذارم و غر بزنم که چرا از ظهر تا حالا کامنتی نیومده برای این پست. یعنی تا روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم دیدم یه نظر جدید اومده. 

بعضی وقتا انقدر اتفاقای عجیب اینجوری میفته که واقعا شک میکنم به اینکه توی یه شبیه سازی چیزی دارم زندگی میکنم یا نه . :// 

(به جز chess .com بازی نکن که حریفای واقعی همونجان فقط !) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان