یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

پست در وسط روز اول دانشگاه

منتظر شروع فیزیک .


 ریاضی ۱ آنقدر مهدکودک وار بود مطالب که داشتم اوق میزدم .. یعنی اشک تو چشام جمع شده بود :/ 


استقبال از داستان قبلی جالب بود :-) ممنان از آقای ابریشمی (کامنت جدیدتان را در مترو خواندم ولی جواب را بعدن میدم ...

sina S.M
۳ نظر

داستان نفرت انگیز ٬ «هرت»

تمام وجودم را نفرت فرا گرفته بود.

درون آپارتمان ترشیده ام نشسته بودم. جین (jane) آمد تو ...

داشتم با تلویزیون ور میرفتم. آن حرام زاده هم شروع کرد به پخش اخبار درباره ی یک کشور فلک زده در آفریقا که حتی اسمش را هم نمیتوانستم از روی تلویزیون بخوانم.

 

دختر همخانه ام یا همان جین سلام کرد. سلام کردم. خیلی هم گرم سلام کردم. ولی خب او جواب سردی داد. چون سلام من به طرز ساختگی ای گرم بود. نه به طرز واقعی اش.

تقی کیسه را گذاشت روی اپن. رفت سمت ماکروفر.

- به نظرت چی خریدم برات.

چیستان حرام زاده ترین سرگرمی ای بود که در عمرم سراغ داشتم. نمیدانستم چرا همه مردم از آن بعنوان ابزاری برای خرد کردن من استفاده میکنند. شاید چون همه شان حرام زاده اند.

 دوباره حرفش را تکرار کرد : به نظرت چی خریدم برات .

- یه تن ماهی با طعم جدید ؟
- نه ... نمیدونستم طعم جدید رو دوست داری ... مگه طعم قبلی ...

زیر لبی گفتم : خیلی چیز های دیگر هم هست که نمیدانی .... برای اینکه صدایم را نشنود سرفه ای را قاطی گفتارم کردم.
گفت : حدس بزن ..

نمیشد یعنی دست بردارد از آن چیستان الاغ ؟
- خودت بگو جین ... من دارم اخبار میبینم.

گوینده خبر زن سیاه پوستی بود که انگار عذای پدرش را گرفته ... موهایش را اتو زده بود و عینکش برق میزد. ولی قیافه اش به اسفنج توالت شباهت داشت ...

- اگه گفتی صدای چیه ؟
بعد گفتم : چیزی نمیشنوم.

گفت : صبر کن. هنوز از پلاستیک درش نیوردم.

بعد صدای جرق جرق پلاستیک آمد. چه صدای گهی است وقتی چیزی را از پلاستیک در می آوری ... صدای زجری است که دایناسور ها برای تبدیل شدن به نفت و تبدیل شدن به پلاستیک طی کرده اند. صدای جیر جیر حرام زاده. صدای پلاستیک مچاله شده.

بعد صدای باد زدن آمد.

- یه بادبزن خریدی ؟
- قدم هایش داشت نزدیک میشود. هنوز به تلویزیون خیره شدم. تصویر جین افتاده بود روی صفحه نمایشگر ... صورتش روی سینه های گوینده اخباربود.و در دستش یک مجله بزرگ کمیک استریپ دیده میشد.

جین آمد نزدیک و نمیدانست من دارم در صفحه نمایشگر میبینمش . اما نخواستم گه بزنم به سورپرایزی که در انتظارم بود. آمد و مجله را جلوی صورتم گرفت.

- این یه بادبزن نیست. مجله است.

از دهانم پرید که : خودم میدانستم.

جین صدایش لرزید.شاید چون دید من اصلن تعجب نکردم ...
- تو از کجا میدونستی .. تو گفتی بادبزنه .
- نه جین ... تصویرت افتاد توی تلویزیون.

جین داشت مقاومت میکرد. داشت در به در دنبال کلمات میگشت. مانده بود با کمیک استریپ توی دستش چکار کند.

ادامه دادم : چیه ؟ ببخشید حالا ... وای یه مجله جدید ... الان سورپرایز شدم . خوبه ؟
حقیقت اینه که هیچ وقت نباید با دوستانتون درباره ی حقیقت حرف بزنید. اما خب .. جین را آنقدر آدم حساب نمیکردم که بخواهم او را دوست خودم بدانم .
جین کمیک استریپ به دست آمد و کنارم روی مبل نشست.

پلاستیک مجله را باز کرد و خودش شروع کرد به خواندن مجله. از دستم ناراحت بود ... بود که بود. چه کسی در این جهان از دستم ناراحت نبود که حالا جین بخواهد باشد. یاد مادرم افتادم ... باید بهش زنگ میزدم.

- هی جین یکم خودتو تکون بده .
با چشمای سبز حال بهم زن و صورت کک مکیش بم زل زد.

- یعنی چی ؟َ

-اون هیکلتو گذاشتی روی گوشی تلفن. میخوام برش دارم.
ته دلم گفتم : نکنه فکر کردی هوس کردم دستم به هیکل بد فرمت بخوره و تا شب استفراغ کنم ؟
گفت : اینجا نیست. برو یه جای دیگه دنبالش بگرد.

ادامه داد:
- حالا به کی میخوای زنگ بزنی ؟
- به مادرم ... دلم براش تنگ شده.
جین شانه هایش را انداخت بالا و ادامه کمیک استریپ را خواند. بعد زیر لبی گفت : بچه ننه ...
- خخخ خودت چی هستی ؟ از بته به عمل اومدی ؟

- خیلی داری توهین میکنی ...
- آره .. من آدم بده ام. حالا کو.تو بردار تا اون تلفن پاناسونیک حروم زاده رو که عین مرغ روش نشستی بردارم.

-جین پا شد و رفت دستشویی .

تا در را بست. سیفون را کشید. یعنی که من نتوانم صدای گریه هایش را بشنوم. اگر جای او بودم. در ازای تن فروشی ... شب را توی زندان ها میگذراندم. تا اینکه همخانه بودن با موجود ترسناکی مثل خودم را تحمل کنم.

گوشی را برداشتم. بوی گند جین را میداد. همینش بود که باعث شده بود شک کنم که او اصلن دختر است. جنبه های مردانه اش خیلی به جنبه های دخترانه اش میچربید. مثل همین که همیشه بوی گه میداد. همین یک جنبه کافی بود تا دیگر از اینکه او دوست دخترتان نیست هی افسوس نخورید. و با خودتان بگویید : هی پسر تو لیاقتت از اون بیشتره . اون همش بوی گه میده.

 

تلفن را در حالی که بوی جین میداد برداشتم و شماره ای در ویرجینیا را گرفتم ... الو : پیتزایی ؟

صدای همیشگی آمد. همان حرام زاده ای که ۳ سال است جواب تلفن های آن پیتزایی رو میده ...

- میخواستم شماره مادرمو پیدا کنم.

- پس دوباره میخوای باهاش حرف بزنی . نه ؟ خب چرا شماره شو یه جا یادداشت نمیکنی و به اینجا زنگ میزنی ؟

گوشی را قطع کردم. شماره دیگری از ویرجینیا گرفتم .
- الو ... استخر ؟
- آره .. امرتون.
- من پسر همون خانومی ام که همیشه حوله ی با طرح مرلین مونرو میپوشه ...
- آهان ... آره .. ماه پیش هم زنگ زدی و شمارشو میخواستی ... یادمه .
- آره .. بی زحمت شمارشو بده.

شماره را حفظ شدم. بعد زنگ زدم و مادرم گوشی رو برداشت.
بوق نخورد. همان اول کار برداشت. این یعنی مادرم مثل سگ تنهاست.
- تویی ؟
- آره ... پس کی میخوای باشه مامان.
- گفتم شاید هرت باشه.
- هرت ده ساله که مرده مامان.
- اوه .. نه ... اینطوری نگو ..

- باشه اینطوری نمیگم. من هرت نیستم ... خوبه ؟

- آره اینطوری بهتر شد.

هرت  (harret) خواهر کوچکم بود که ده سال پیش در دریا غرق شد . مادر باور نمیکرد و میگفت هرت به جزیره ی کوبا شنا کرده تا از قوانین ضد بشری آمریکا فرار کند. همیشه منتظر بود تا هرت روزی بهش زنگ بزنه. کاش هرت واقعن خوراک کوسه ها نمیشد تا با کف گرگی میزدم تو صورتش و میگفتم خیلی حرام زاده است ... چون به خاطر او ده سال تمام وقتی به مادر زنگ میزنم میگوید: کاش به جای توی لندهور هرت زنگ زده بود.

- مامان ... وضع غذات مناسبه ؟
- آره ... هرروز بهم کلم بروکلی میدن. حالا دارم درک میکنم چرا هرت از بروکلی بدش میومد.

(باز هم هرت)

- مامان. من قیافه هرت یادم رفته .. بعد تو یادته که کلم بروکلی نمیخورد.
- چی کار داشتی که زنگ زدی ؟
- یکم پول میخوام.

- من پول کلم بروکلی هایی که بعنوان شام و صبحانه و نهار میخورم رو هم به زور دارم میدم.

از همه جهات حرام زاده بود. مادرم مثل خرس روی ۵۰ درصد زمین های بایر ویرجینیا خوابیده بود و همه صاحب زمین ها را ول معطل خودش گذاشته بود. روزنامه ها ثروتش را تا نیم میلیارد دلار برآورد کرده بودند.

- کار دیگه ای نداری ؟
- چرا ... مامان یه کار دیگه دارم.

- چی ؟

- به هرت مربوطه ...

- واقعن ؟؟؟

قند توی دلش آب شد. صدای لرزیدن غبغبش را میشد شنید.
گفتم : تف تو ذات هریت ...

بعد ناخود آگاه قهقهه ای سر دادم و گوشی را پرت کردم همان جایی که جین نشسته بود.
جین از دستشویی آمد. چشمانش کمی سرخ شده بود...
- باز سیفون رو باز کردی و گریه کردی ؟
- اوهوم ...
- خب ... از این به بعد اینجوری گریه نکن. کلی آب هدر میره.
و رفتم تا کانال تلویزیون را عوض کنم. 

پ ن : نوشته خودم :) 

sina S.M
۱۷ نظر

سلام اینستاگرامی های کرگدن

طی آخرین اخبار .. دو نفر از دوستان اینستاگرامی بهشان آدرس وب را داده ام :/ 

اگر کیبورد دارند لاقل اظهار وجود کنند :-) اگر هم میخواهند مخفی باشند .. باشند

... 

کرگدن اوژن یونسکو را شروع کردم ! فعلن پرده اولش را خواندم 

 همیشه میخواستم بدانم چرا اسم این نمایشنامه کرگدن است ... قضیه اینجاست که یک کرگدن به شهر حمله میکند و همه چیز را میشکند.. اما خب .. راستش معلوم نیست که یک کرگدن است یا دو تا :/ 


کتاب به سبک دیوانه واری بدون منطق است . دیالوگها رویاییست و رنگ بوی خواب میدهند ... مثل سگ اندولسی شاید .. که یک فیلم بی سروته هست .. البته کرگدن خیلی خواندنی است ... !

sina S.M
۱۱ نظر

کلاس داستان نویسی

آنقدر کلاس داستان نویسی مان معروف است که همین الان هم میترسم که لو بروم ! دیگر کافی است  بگویم در کدام قسمت این شهر لعنتی تهران واقع است تا دست بعضی ها بیاید کدام کلاس را میگویم و استادش چه کسی است و اینها ...

 

این شهر لعنتی ... از خانه ما تا محل برگذاری کلاس یک و نیم ساعت راهه ... یعنی اوق بزنن به این انتخاب هوشمندانه ی خواجه ی تاجدار ٬ آغا محمد خان گاجار (قاجار ٬ برای موتور های جست و جو گر ... شما بخوانید گاجار) 

 

پیش پایتان رفتیم گرگان (عینکم هم آنجا گم شد توی دریا ... توی وبلاگ هم گفتم این موضوع را٬ ولی از نظرات معلوم بود گویا داشتیم در گوش آهو٬ خطبه میخواندیم) و از کاخ این انتخاب کننده ی این شهر لعنتی بعنوان پایتخت دیدن کردیم. 

 

 

در کلاس استاد حرف های ناب و ارزشمند زیادی زد که البته با احتساب پول چایی و بیسکوییت و لیوان های یک بار مصرف کاغذی گران قیمت ٬ حدود سیصد هزار تومانی برایمان آب خورده آن صحبت های ناب و ارزشمند. 

 

گفت که ویرجینیا وولف گفته که هر آدمی درون خودش یک مرد داره و یک زن ... 

بعد استادمون گفت : البته واقعن برای نویسنده بودن و توصیف جهانی که درش زندگی میکنیم ٬ حتی این دو جنس (مرد و زن) کافی نیست. 

 

این حرف به شدت جالبه ! مثل دیدگاه کوانتومی میمونه ... جهان در ورای نگاه ما چیزی است کاملن متفاوت. 

کلن استاد امروز حرف هایش داشت رنگ و بوی خاصی میداد ...

در دفعات بعدی هم گفتند : نویسنده های موفق جهان ٬ دچار مشکلات روانی هستند ... چون خیلی خوب درک میکنند... میدونن که زندگی چقدر ترسناکه 

 

بیشترین تاکیدش بر این بود که زندگی خیلی ترسناکه ... البته مطمئن نیستم واژه ترسناکو استفاده کرد یا نه ... ولی واژه بار بشدت منفی ای داشت. بعد محسن گفت : البته فقط زندگی شهری ترسناکه ..

و استاد در جوابش گفت : کلن زندگی ترسناکه ٬ داستایوفسکی مثلن خیلی خوب اینو درک کرده. (نخواستم بگویم ببخشید ولی ایشون واقعن در زمان ترسناکی بدنیا اومدن)

 

داستانمو خوندم ... اینبار کلاس برایم دست نزد . حتی در میان داستان کسی نخندید . (آخر همه این اتفاق ها برای داستان قبلیم افتاد) . 

تم (theme) این داستانم با داستان قبلی فرقی نداشت. هر دو در آمریکا میگذشت هر دو پر بود از کلمه «گه» ... با این همه وجه اشتراک ٬ یک چیز در این داستانم بود که واقعن گه زده بود بهش ... شاخ و برگ داشتن زیاد .. 

استاد گفت : تو باید برعکس بقیه (همکلاسی ها) عمل کنی ... یعنی باید یکم جلوی رشد بی رویه تخیل رو بگیری.

 

بعد ادامه داد : خوبه آدم خوشش میاد وقتی مثلن یارو دهنش بوی خیارشور میده ... ولی تو اینو ول نکردی و ایده اش رو بسط دادی به کارخونه خیارشور سازی... در حالی که این باعث میشه موضوع اصلی از ذهن خواننده فراموش بشه ... در واقع همین باعث شد که داستانت اسکلت بندی نداشته باشه .

 

در واقع نقطه ضعف بزرگ من رو یک بار یک نفر رو در رو بهم گفت. همینکه من خیلی دوست دارم از توی یک موضوع یک موضوع دیگه در بیارم و اینها (ماجرای هیتلر و تفنگ حسن موسی از کتاب زبان فارسی سال سوم دبیرستان را یادتان هست ؟!) 

حتی در وبلاگ نویسی هم این نقطه ضعف را دارم ... مثلن در همین پست من آمدم درباره ترافیک تهران حرف زدم بعد یهو بحثو کشوندم به آغا محمد خان ٬ حتی فلش بک زدم به سفر گرگان و ماجرای کاخ آغا محمد خانو بیان کردم بعد بحث عینک گم شده ام در گرگان رو پیش کشیدم. حتی میخواستم خیلی بیشتر از اینها به لایه های درونی ذهنم نفوذ کنم... این گند کاری باعث میشه موضوع اصلی ٬ یعنی ترافیک تهران٬ به طرز شت وارانه ای به قهقرا کشونده بشه ... بله باید جلوی تخیل رو گرفت ...

 نوشته ات رو هرس کن  

آهنگ ایتالیایی محصول ۱۹۶۶ wilma goich - in un fiore

sina S.M
۶ نظر

در یک روز دو تا فیلم

فکر کنم باید اسم وبلاگ را عوض کنم ... واقعن بچه مثبتی است ... :( 


الان باید به جای :: کتاب مناسب بخوانیم ؛؛‌بنویسم :: فیلم نامناسب ببینید::  امان از دست فیلم های نامناسب هالیوودی ... امشب دو تایشان را دیدم.


یعنی باید طرح مگی را بدهم دست خانواده تا به جای این فیلم آخریه ببینند ... این فیلم آخریه دیگه شرم و حیا رو خورده یه آبم روش ... یعنی کل فیلم هیچی نداره ها ... بعد توی ده بیست ثانیه چنان تصاویر نامناسبی هست که کلن گند زده میشه به همه چی ... اه حتی روم نمیشه اسم فیلم رو بگم به خاطر اون بیست ثانیه ...


ترجیح میدم درباره ی اون یکی فیلم صحبت کنم ... meadowland این فیلم درام میباشد. توی سایت های ایرانی که هیچی نقد و بررسی براش نوشته نشده و این مایه تاسفه ... 


فیلم آنقدر عجیب و مرموزانه بود که به نظرم باید ده ها بار دید. موسیقی در این فیلم جایگاه ویژه ای دارد ... به نوعی با موسیقی بازی میشود و انگار یکی از بازیگر هاست.

مثلن وقتی شخصیت ٬ هدفون را از گوشش در می آورد موسیقی هم صدایش قطع میشود و اینها ...شاید عادی باشد .. ولی وقتی پنج شش بار اینطوری رخ بدهد واقعن برجستگی خودش رو نشون میده ! خیلی از موسیقی ها معلوم نیست که اصلن صدای موسیقی ماشین هست یا نه .. 

اکثر موسیقی ها با صدای بسته شدن در به یک باره محو میشن ... این یک جور هایی حتی طنز کمرنگی به فیلم میدهد. فیلمی که سرتاسر درام است .

در این فیلم زوال روحی و جسمی یک مادر را میبینیم که پسرش را یک سال پیش در پمب بنزین گم کرده. این مادر به موسیقی هوی متال روی می آورد (مصدق !) و حتی خود آزاری هم میکند ... داستان در جاهایی پیچیده میشود که من دیگر چیزی نگویم بهتر است :)‌ نه اینکه بخواهم لوث کنم ... بلکه دلم نمیخواد هنر کارگردان رو در قالب نوشته و متن بیارم . شایدم از بی هنریمه و اینا :دی 


در صحنه آخر فیلم میبینیم که سارا (شخصیت اصلی) یک فیل رو ملاقات میکنه و با ترس و لرز صورتش رو لمس میکنه (از حالت فیله معلومه که در اون قسمت یک عروسک بیشتر نیست.. درسته که فیلم محصول سال ۲۰۱۵ هست ... ولی خب فیل ها ۲۰۱۵ و عینا حالیشون نمیشه خخخ ) 


اون صحنه تکان دهنده بود ... شاید چون اصلن درکش نکردم که چرا کارگردان (یا فیلمنامه نویس!) باید اونطور پایانو باز رها کنه ... اونقدر باز که فکر کنی لابد باید قسمتهای بعدیشم بسازن و اینا... 



++ کتاب من او را باز کردم که بخوانم ... بعد دیدم پاراگراف اول یک جوری اسم محله های تهران را آورده که آدم احساس میکند در خارج بدنیا آمده و مثلن تهران یک جایی است پر از چیز های مختلف که او هیچ اطلاعاتی ازش ندارد. یعنی دقیقن همونقدر خرده اطلاعات دارم از تهران که از استانبول دارم :دی

 این است که میگویم عنوان وبلاگ را عوض کنم ... چون کلن دارم از کتاب خواندن دور میشوم به شدت ! 


++ متن بعلت خواب آلودگی خراب است ... ولی صداقت در آن موج میزند (مثل مست ها که میگن حرف راستو میگن و اینا ...) 

sina S.M
۹ نظر

طرح مگی برای بچه دار شدن

این متن پیش نویس است .. الان در ساعت یک و چلوپنج نوشته میشه 


فیلم طرح مگی maggie's plan را دیدم .. فیلم کمدی-رمانتیک آمریکایی درباره قشر تحصیل کرده و نه البته مرفه آمریکاست ... تضاد شدید فرهنگی رو در فیلم شاهد هستیم ... شاید برای کسانی که میخوان مهاجرت کنن یک آلت خوبی برای تمرین های سخت باشد.  و برای کسانی که میخواهند به غرب بتوپند ٬ دستاویزی برای متوصل شدن ... این است که میگویم برای همه جور سلیقه ای خوب است چه از نوع مخالفش چه از نوع موافقش 



اینکه میبینیم یک مرد خیلی راحت یکی در میان با دو زن در ارتباط است و ۳ بچه هم این وسط ولو هستند. البته فیلم درواقع نمیخواد بگه این در فرهنگ آمریکا پذیرفته شده است. بلکه میخواد تضاد ها و اتفاقات احمقانه ای که در پس این اتفاق نادر رخ میدهد را نشان دهد. 


نقد فیلم را خواندم ولی چیزی نفهمیدم ... بهترین قسمت فیلم یک جور هایی با بدترین قسمتش رابطه تنگاتنگی داشت. بدترین و چندش آور ترین قسمت فیلم بخشی بود که مگی از دوست دوران کالجش میخواد ژن هاشو در اختیارش بذاره تا بتونه با کمک اون و به روش مصنوعی بچه دار بشه ...


و دوست دوران کالجش صاحب یک کارخونه خونگی ساخت خیارشوره ... این مرد به چندش ترین حالت ممکن به تصویر کشیده شده . ریش بلند زرد .. خیارشور و اینها ...


اما در بخش آخر فیلم (بهترین بخش ... به نظر بنده ی حقیر !) میبینیم همین دوست خیارشوری که ژن هاشو در اختیار مگی قرار داده بود داره از افق میاد به سمت جلو و مگی با نگاه خاصی داره بهش خیره میشه و فیلم در این نگاه تقریبن عاشقانه تمام میشه ... 


این یعنی این وضعیت مرد دو زنه قرار نیست تا ابد برقرار بمونه و مگی قراره بره و با این خیارشوریه ازدواج کنه !


خیلی فیلم خوبی بود کلن ... ولی بهرحال باید سی دیشو قایم کنم .. چون هیچ بلایی بدتر از این نیست که خانواده این فیلم سرتاسر جنسی رو ببینن ... 

sina S.M
۶ نظر

آیا من یک دزد هستم ؟!

آقای ابریشمی این روز ها هر کامنتی را که جواب میدهم بدنم میلرزد که : بیا یک کامنت دیگر را جواب دادی و باز هم کامنت ابریشمی را پشت گوش انداختی..


حقیقتن اینطور نیست ... ( این جمله وقتی از دهان کسی بیرون می آید یعنی : حقیقتن اینطور است :( )


بهرحال نمیدانم کی قرار است آن را جواب دهم.. شاید هرگز. ولی این پست این را میگوید که خودت گفتی 

تک تک چیز هایی که ازشان میترسی روزی بر سرت خراب میشود و اینها.



شاید دیروز این اتفاق افتاد دوبار حتی 

ما در دریا بودیم .. مادرم ناگهان گفت : برو به داداشت بگو بیاد .. داداش گرامی رفته بود آنقدر جلو که حتی انگار نگهبان آنجا هم نمیدیدش.. موج های ترسناک هرچه از دریا دورتر شوی بزرگتر میشوند و بیش از پیش فریاد میزنند : داری از ساحل دور میشوی ..


برادرم با هر موجی که بر سرش می آمد شعف از خود بروز میداد .. دریغ از آنکه یکی از این موج ها به زودی می آمد و در در انتهایش سر برادرم به نشانه شعف از آن باا نمی آمد. 


یک جرعه حرام  زاده از آن آب بدبو و سمی کافی بود وارد ریه های برادر ۱۲ ساله ام شود تا او دیگر رمقعی برای آن یک مثقال شنایی که بلد بود ، نداشته باشد.


فکر کردید چند درصد کسانی که طعمه دریا شده اند شنا بلد نبوده اند ؟ لاقل در دهسال اخیر که جهان به سمت گلوبال ویلیجیت قدم بر میدارد کمتر کسی است که شنا بلد نباشد.. اما خیلی هایشان غرق شدند. همین دیروز یک نفر در کارون غرق شد و کسی که برای نجاتش دل به کارون زد و مسلمن شنا هم بلد بود ، غرق شد. جفتشان طعمه آب شدند..


گویا دیروز برادرم هم در حین همین عمل بود که من وارد قضیه شدم :))

آره من رفتم جلو .. قدم زنان در دریا پیش رفتم .. ولی دیگر دریا اجازه قدم زدن نداد.. موجی آمد و من رفتم زیر آب .. اول از همه کلاهم به باد رفت.. آخر آنقدر عجعه داشتم که کلاهم را در نیاورده بودم.

اما فاجعه چیز دیگری بود ... 


کسی راجع به آن مستطیل حرام زاده چیزی یادش است ؟؟

+

اینستاگرام .. باز هم اینستاگرام لعنتی کار دستم داد .. رفیق صمیمی دوران کنکورم مسئول کتابخانه را پیدا کردم... همین چهل دقیقه پیش بک داد. (یعنی جواب فالویم را با فالو داد... اگر معنی دیگری دارد بگویید ما هم مستطیل شویم)

مسئول کتابخانه بک داد ولی نمیداند من که هستم. بین اسانید سوال است که عایا من در اینستاگرام دخترم یا پسر اصن :)) 


میخواستم آشنایی بدم که ناگهان متوجه مساله حادی شدم .. از تیر ماه .. چهار پنج تا کتاب پدرومادر دار از کتابخانه گرفته ام و پس نداده ام.. حال در آستانه شروع سال تحصیلی .. کسی در آن مدرسه نمیتواند از عقاید یک دلقک بهره مند شود .. چون آن کتاب مستهجن دست من است ... همان بهتر.. چرا یک بچه مدرسه ای باید چرندیات یک دلقک را بخواند که دائم فکر و ذکرش همخوابی با یک کاتولیک یبس دهاتی است. 

این شد که مسئول کتاب خانه از اینستاگرامم خبر دارد.. ولی از خودم .. نه 

# چرا نظر نمیدهی ؟!

##تصویر تقدیم به تو :/

sina S.M
۱۷ نظر

بخش ترسناک جهان و دختر های اینستاگرامیپ

یک فرقی بین توئیتر و اینستاگرام هست .. لاقل بین کاربران ایرانی اش.. 

توئیتر بیشتر فضای تبادل نظر داره این ویژگی دیوونه کنندشه از نظر من ..

اما خب .. چندی پیش در حال بازدید از آن متوجه شدم که در این فضا تقریبن هیچ هنجاری وجود ندارد .. پیرمرد ۶۰ ساله خیلی راحت شبیه یک بچه دبیرستانی کمر به پایین حرف میزند .. دختر ها به طرز افراطی ای فحاشی میکنند. من در اینستاگرام عضو ام و کمتر دیده ام کاربران آنجا جوش بیاورند .. اگر هم جوش اورده اند خیلی تحت کنترل جوش می اورند.

ولی فقط یک شب در توئیتر جست و جو میکردم و با حجم انبوهی از فحاشی و تابوشکنی مواجه شدم .. 

دلایل عمده ای دارد .. که من نمیخواهم به آنها بپردازم . فقط میخواستم بگویم اگر تابحال توئیتر نداشته اید و خواستید روزی یکی باز کنید .. مراقب گرگ های آنجا باشید :دی 

در اینستاگرام زدم به سیم آخر و یک نفر را بیخودی بلاک کردم .. 

باید روی این حساس بودن دخترانه ام بیشتر از اینها کار کنم.. باید آنقدر بشکنم تا قابلیت نشکن بودن را بدست اورم.

میخواستم بهش بگم شوخی بود .. ولی او زود تر مرا بلاک کرده بود .. 

مشخصاتش اینها بود : یابنده یک عدد یابو یابو هدیه میگیرد ..

دختر _ بلک اند وایت _ افسرده ی شاد _ پوکر فیس_ رشته تجربی _ اردبیل _ خواننده کتاب های جهان های موازی میچیو کاکو کتاب جهان هولوگرافیک مقالات استیون هاوکینگ و اینا _ علاقه شدید به رشته ی ..ولوژی_

اگر اینستاگرام دارید بگویید تا آی دی اش را برایتان بفرستم..(البته در ان صورت یابو به شما تعلق نمیگیرد)


"""" 

اتفاق های عجیب اینستاگرامی : 

یک نفر عرب که از نقاشی هایش میزد دختر باشد .. را پیدا کردم که توی یکی از نقاشی هایش یک عبارت بد بود. 

جهت شوخی بهش گفتم : اهل کدوم کشور عربی هستی ؟ نکنه اهل عربستانی ؟؟ اگه اینطوره مواظب باش .. چون اونا سرت رو قطع میکنن اگر چنین پست هایی رو ببین !


بعد اون شخص خندید و گفت : مثل اینکه خیلی از عربستان خوشت نمیاد ولی نه .. اونا با من کاری ندارند .. چون من منظور بدی ازین پست نداشتم. 


من با تعجب گفتم : خب بله کمی اخبار رو مطالعه کن تا ببینی عربستان و ایران با هم دشمنی دارند.. 


بعد پرسیدم .. نکنه واقعن حدسم درست بوده و تو اهل عربستانی ؟ 

در جواب گفت : یس ! عای ام فرام جده jeddah 


با خودم تصور کردم کسی که با او حرف میزنم چه شکلی ممکن است باشد .. یک روبنده انداز نقاب دار که حق رانندگی را ندارد و در آن آب و هوای ترسناک نفس میکشد .. 


یک مورد عجیب دیگر که در اینستا پیش آمد باز هم درباره یک عرب زبان بود .. اینبار در شهری عجیب تر ! دمشق 


وقتی پرسیدم عایا امنیت در شهر برقرار است یا نه جواب ترسناکی داد .. 

گفت ما در بخش های امن شهر هستیم .. ولی خب ، صدای بمب ها اذیتمان میکند. گفتم از تهران برایش آرزوی سلامتی میکنم و اینها .. اما خب هیچ گهی دیگری نمیشد خورد .. جهان ترسناک بوده و ترسناک میماند .. نمیدانم شاید یک روز من هم افتادم توی بخش ترسناکش .. و تنها همدردی که باهام میشود این است که یک نفر از پیج اینستایش برایم شکلک ناراحت بفرستد و درواقع هیچ گهی نخورد.

sina S.M
۸ نظر

گرگان و بازنشر یک مطلب قدیمی

الان گرگانیم ..


این اسکرین شات رو وقتی انداختم که داشتیم کم کم وارد اون یه مثقال بخش سبز رنگ ایران میشدیم.. بعد رفتیم sorry و این ها . اگر در عکس دقت کنید طرفای قائم شهر سبز پر رنگ به سبز کمرنگ گراییده میشه و این یعنی ملت جنگل رو صاف کردن و شهر و داهات ساختن .. اون سبز های پررنگ رو هم اگر کوهستانی نبود مطمئنم صافش میکردن .. اصلن سرویسش میکردن اساسی و این حرفا .. 


.. 

مطلبی داشتم تحت عنوان "چرا بلاگفا از بیان بهتر است" تا چندی پیش تصور میکردم این مطلب باعث شده در لیست سیاه بلاگ قرار بگیرم و مطالبم فاقد محتوای تولیدی اعلام شود .. لذا آن پست را از حالت نشر بیرون آوردم .. الان با رفع این مشکل و اینکه لیست سیاهی در کار نبود و فقط یک مشکل سخت افزاری بود ، تصمیم گرفتم آن مطلب جنجالی را دوباره نشر دهم . 


نگاهی به آن انداختم و دیدم چقدر با خشونت و اسهولیسم جواب کامنت مهتاج را داده ام .. اولن که معذرت میخوام مهتاج (هرچند دیروز گفتی که مردی و نمیدونم تو دنیای مردگان چطور به جیمیلت دسترسی داری) ولی باز هم معذرت میخوام بیشتر برای اینکه هرگز نمیخوام اون کامنت هارو پاک کنم .. بهرحال نمیشه منکرش شد که هنوزم با خوندن آن لحن رادیکالی ام خودم را تحسین نکنم .. لحنی که بر اثر فشار های همه جانبه کنکور بود .. بر اثر نگاه های پوکر فیسی دوستان مدرسه ام . وقتی بهشان میگفتم چرا اینطوری شده اند . میگفتند فشار کنکور است ... کنکور را که دادم تک تکشان را بلاک کردم و فقط با یوبس ترینشان رابطه ام را حفظ کردم .. 

مصدق در آخرین ایمیل رسمی اش بهم گفت : فکر میکنی چون کوری و چارتا کتاب دیگه رو خوندی حق داری اینقدر به همه از بالا به پایین نگاه کنی .. اگر میخوای حرف بزنیم زنگ بزن .. و اینقدر از طریق ایمیل حرف نزن .. 


هیچ وقت بهش زنگ نزدم :) گورباباش  

بزرگترین ضعف این است که در برابر ضعف دیگران در برقراری رابطه با تو ، ضعف نشان دهی ... 


... 

بزرگترین اهانت و بزرگترین از خودگذشتگی ، این است که دربرابر نظر دیگران درباره خودت تبصره بیرون ندهی و بذاری طرف هر طور دلش میخواهد نقدت کند و فکر کند حرفش درست است .. این هم اراده آهنین میخواهد و هم کمال بی احترامی است .. 

:::

"بلک اند بلو" از سیا رو گوش کنید .. از تهران تا گرگان یه سره گوشش دادم (با وقفه های بینش البته)

Black and blue - Sia

دریافت

sina S.M
۱۳ نظر

کرایه ها آماده .

کرایه ها آماده اسم فیلم کوتاهی بود که امروز توی شبکه افق دیدم. 

اثر حسین دارابی و با بازی بی نظیر امیر کربلایی زاده... 


داستان روال خطی داشت. در اوایل داستان معلم سر به زیر مدرسه (امیر کربلایی زاده) که با یکی از شاگردانش سوار تاکسی و عازم مدرسه هستند. 

قبل از رسیدن به مقصد راننده ماشین که مردی شبیه شعبان بی مخ (نسبتا هیکلی ٬ مو های فرفری اخم خشن و سیبل تا بنا گوش) به مسافران میگوید که کرایه خود را بپردازند تا بعد معطل نشوند... شاگرد میخواهد کرایه را از پیش پرداخت کند ولی چون اسکناسش خورد نیست٬ معلم پیش قدم میشود و میگوید کرایه جفتشان را میپردازد. 

با وجود اصرار شاگرد مبنی بر اینکه خودش کرایه را بپردازد معلم قبول نمیکند و میگوید خودش کرایه را میپردازد. بعد دست میبرد در جیب کت ... جیب سمت راست . جیب های شلوار ... کیف چرمی اش را زیر و رو میکند و میفهمد که از کرایه خبری نیست. 


حال فیلم در فاز بعدی وارد تخیلات معلم میشود که وقایع احتمالی را پیش خود مجسم میکند. در یکی از آنها وقتی راننده میفهمد او کرایه ندارد یقه اش را میگیرد و از پنجره ماشین میکشد بیرون و نکته اینجاست که شاگرد بیکار نمینشیند و سریع موبایلش را در می آورد تا از جریان یقه گیری راننده از معلم ٬ فیلم بگیرد . شاگردی که چندی پیش اصرار میکرد که خودش کرایه را بپردازد و حال دارد این چنین رفتار بی رحمانه ای از خود بروز میدهد ... این شاید مطابق با واقعیات نباشد.


و بعد نشان داده میشود که آن فیلم بین بچه های مدرسه از طریق بولوتوث رد و بدل میشود... این جریان استرس وار و به نظرم جریان کافکایی به خوبی تا دقایق آخر حفظ شد. حتی وقتی دیگر آن مرد دست از خیال پردازی برداشت و خودرو به مقصد (مدرسه) رسید  معلم از ماشین پیاده شد و رفت عقب تاکسی ایستاد.. بعد فیلم به فاز سوم وارد شد که کلن سکه را برگرداند... البته چیزی شبیه پایان باز به نظر میرسد و کارگردان از آنجا به بعد اثر خود را تمام شده تلقی میکرد ولی برای آنکه بتواند در شبکه افق پخش شود باید داستان به سمت و سوی دیگری تغییر میافت .


آنچه مرا در فیلم مجذوب کرد ٬ ساختار استرس و اضطرابی اش بود. فیلم ساعت ۵ عصر مهران مدیری (همانی که توی نشست خبری اش تریاک میکشید :دی )  هم همچین ساختاری دارد و کلن دارد استرس داشتن رو به خورد مخاطب میدهد. 

با این جور آدم ها خیلی بیشتر از دیگران شاید همزاد پنداری کنم. خودم هم زمانی که عقل درست و حسابی نداشتم مدام درگیر استرس های الکی و بیهوده بودم ...


معلم این فیلم هم عقل درست و حسابی نداشت .. مثلن میتوانست خیلی راحت وقتی متوجه شد کیف پولش را نیاورده از شاگردش بخواهد پول را بپردازد. اما حاضر به این کار نبود... این است که میگویم استرس الکی ... استرس الکی ساختن قفسی نامرئی برای خودمان است. خودمان را در یک سلول انفرادی می اندازیم و با ذهنمان دیوار ها را به هم نزدیک تر میکنم تا اینکه مارا له و پورده (!) کند.


الان دعوای مسخره ای را با مادر گذراندم .. سر فریم عینک .. دسته عینک شکست چند روز پیش و مجبور شدیم فریم عوض کنیم. فریم را در مغازه تست کردم ولی الان که فریم آماده شد فهمیدم حدود نیم سانت ارتفاع شیشه عینکش کوچک تر است. عینک داشتن به خودی خود یعنی نتوانی خارج از آن مستطیل حرام زاده را ببینی ... ولی وقتی آن مستطیل حرام زاده بخواهد نیم سانت کوتاه تر شود واقعن گند میزند به جهان بینی آدم. 

بعد مادر هم تصدیق کرد که اتفاقن منم فهمیدم شیشه عینک خیلی ظریف تر از اونیه که تست کردیم .. حالا حدس بزنید برای چه دعوا شد اصلن :دی


یادم است یک بار که هفت هشت سال پیش لیلا چیزی را ندیده بود و به خاطرش من مجبور شدم یک کار را دوبار انجام بدهم آنقدر از دستش عصبی شدم که همچین چیزی گفتم : برو بابا چار چشمی ...

آخر او عینکی بود.


بعد گفت : به زودی خودت هم چار چشمی میشی ... 
پرت و پلا هم نمیگفت. اشاره کرد به خانواده پدری که همه ماشالا همه چی داشتند به جز چشم ... 

آن جمله آنقدر مرا به فکر فرو برد که اصلن تعجب نکردم وقتی همان سال به جمع چهار چشمی ها پیوستم. الان خانواده ما کسی را ندارد که عینکی نباشد این موضوع مدام توسط فامیل های دیگر به سخره گرفته میشود. ما را توی مهمانی های خودمانی شان راه نمیدهند ٬ همش از خرخوان بودنمان مینالند و کلن سعی نمیکنند با ما حرفی بزنند. چون میدانند هر حرفی که بخواهند بزنند ما قبلن چهار تا کتاب درباره اش خوانده ایم. این است که عینکی بودن و کتاب خوان بودن ٬ خود به خود منزوی ات میکند :دی 


آدم ها اگر ببینید چیزی ندارند که به طرف مقابل اهدا کنند. اصلن باهاش حرف نمیزنند. 


کلاس زبان تمام شد ... ترم بعد اگر هم بروم دیگر با این جمع نیستیم. شاید دو سه تایشان باشند ولی نه ... نیستند. 

وقتی بار اول و در جلسه اول کلاس آن جمع را دیدم مثل همیشه که یک آدم جدید میبینم ٬ وحشت وجودم را فرا گرفت... آنها همه هم را میشناختند... توی گروه تلگرامشان کلی با منت راهم دادند و توی زنگ تفریح ها میرفتند توی اتاقی که من نباشم و وقتی از کنار اتاق رد میشدم یکیشان بد جوری نگاهم میکرد. 


امروز جلسه آخر ... فهمیدم که این آدم ها همان ها بودند که من ازشان میترسیدم. ولی الان دلم برای تک تکشان تنگ میشود .. 

عطا ٬ با آن فحش های پسرانه ی ناجوری که میدهد ... 

شیطان با آن آرایش ژاپنی ترسناک ولی ذات شکننده اش .. 

سای با لب های گوشتالویش که دائم در آینده و گذشته سر میبرد ... 

مه (پسر) با آن خنده ها و متلک های رک ولی روحی پاک و خاکی ... 

میم مادری که اصلن درس نمیخواند و همش دستش زیر چانه اش است و غبغش هم می افتد زیر گلویش...


و خیلی های دیگر که توی کلاس بودند و حال ندارم ازشان بنویسم. 

آدم های مهربان .. کسانی که در موقعی که وقتش بوده ٬ زبان نخوانده اند و حالا میخواهند به امید زندگی در یک کشور دیگر زبان بخوانند. به گفته خودشان هم که اصلن درس را ول کرده اند به امان خدا و میگویند :: چرا ما این ترم اینجوری شدیم ؟! ؛؛ 

از این ها میترسیدم ... مطمئنم آنها همان آدم های جلسه اول هستند. چون هر کدام لاقل ۴ سال از من بزرگ تر بودند ... و به یک موقعیت استیبل (stable) از شخصیت خود رسیده اند.

من آن آدم جلسه اول نیستم چون خیلی راحت توی چشمشان نگاه میکنم و میدانم تویش چه خبر است ... ولی وقتی کسی را نشناسی .. وقتی توی چشمش نگاه میکنم. چیزی جز اهریمن نمیبینم. گند بزنند به آدم شناسی ام. 



sina S.M
۷ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان