یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

تسلیت ... بهمن گلبارنژاد جان

خبر غمناک آنکه

 دوچرخه سوار پارالمپیک کشورمون (که جانباز جنگ هم تشریف داشتند و بعلت مین پای خودشون رو از دست داده بودن) آقای بهمن گلبارنژاد امروز در حین مسابقه فوت شدن. و به ملکوت اعلی پیوستن. 


روحت شاد

یادت گرامی 

Rest In Peace 

Bro 


sina S.M
۷ نظر

من که نمیتونم منتظر بشم پست قبلی به اندازه کافی خونده بشه ... چون ولع نوشتن دارم

ولع نوشتن نمیدانم چیست. هرچه هست... با مذاج افراد خوش نمی آید. چون افراد دوست دارند نوشتن رو یه کار لوکس بدونن. 

ولع و لوکس با هم جور در نمیان ... مثلن نمیشه یه غذای لوکس رو با ولع خورد. چون غذا های لوکس تو جاهای لوکس سرو میشه و تو جاهای لوکس آدم های لوکس تری وجود دارند و تو نمیتوانی یک تیکه استیک را با ولع جلوی یه مشت آدم لوکس بخوری چون از لب و لوچه ات آب سرازیر میشود و آدم های لوکس اگر تو را در آن وضعیت ببینند طوری نگاهت میکنند که معده ات دیگر مجوز ورود استیک را به درونش صادر نکند. آن وقت ولعت تبدیل میشود به تهوع و باید بروی سارتر بخوانی تا بفهمی تهوع چیست بعد به خودت اجازه دهی آن را داشته باشی . 



مثلن تو ممالک خارجه بخوان بگن طرف خیلی آدمه و مثلن کاره ای چیزی هست . میگن طرف کلومره ... (کلومن یا هر کوفت دیگه ای به انگلیسی یعنی ستون) کلومر (یا نمیدونم کلومتریست یا یه چیز دیگه ) به کسی میگن که ستون داره. نه اینکه ستون فقرات (اونو همه دارن٬ به جز مرد ژله ای که تو شیراز دستگیر شد و اهم )‌ ستون دار یعنی کسی که توی یه روزنامه کوفتی مثل تایمز یا گاردین یا مثل گه دین (gohdian) یک ستون بهش میدن برای یه سال ...


بعد این ستون دادن توی روزنامه های معروف ممالک خارجه برای نویسنده حکم همون تیتاپ به خر دادن داره. یعنی من موندم اینایی که تو روزنامه های لندن ستون دارن چرا از خوشی نمیرن خودکشی کنن و اینا (: 


اخیرن یه فیلمی دیدم به اسم burnt . توش مثلن یارو منتقد یه مجله هست .. همینکه میاد توی رستوران صاحب رستوران کم مونده خودشو خیس کنه از ترس. مثلن خیر سرش میگه : این زنه میتونه با نقد هایی که توی مجله اش مینویسه ٬ رستوران مارو داغون کنه . (موش سرآشپزو که همه دیدین) 


یه جوری میگه داغون .. انگار قراره با بولدوزر بیاد رستورانو با خاک یکسان کنه. اگر قرار باشه با یه نقد توی یه مجله طرف رستوران یکی دیگه رو به لجن بکشه ... چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟ به جز اینکه اونجا نوشتن یه چیز لوکسه ... چیزیه که براش اهمیت قائل میشن . چیزیه که خونده میشه .. و تعداد خواننده ها اونقدر زیاده که میتونه یه رستوران رو به ورشکستگی برسونه.


یعنی در این حد کثافت بازاره اونور آب. آدم اوقش میگیره وقتی این همه ولع رو برای خوب بودن میبینه (لاقل تو فیلماشون که اینطور نشون میده. مثلن یارو به خودش فحش خواهر مادر میده که چرا مثلن فلان کارو در سطح پرفکت انجام نداد.)


بعد با خودم میگم اصلن میخوای بین اینهمه رقابت وحشیانه برای خوب بودن. بری و اونجا چیکار کنی ؟ طی بکشی ؟ یه دستی هم بکشن سرت و بگن : یادت نره که ما تو رو به این کشور راه دادیم ... 


نمخوام. خخخخخخخخ


توی کلاس زبان گرامی دوستان بی لطفی خودشون رو اظهار کردندی و مجبور کردن منو تا درباره ی طولانی ترین قهری که تابحال داشتم حرف بزنم. عقلانی تر بود تا به جای گفتن قضیه مصدق ٬ یه دروغ سر هم کنم. ولی خب معلممون خوشگل تر از اون بود که آدم دلش بیاد بهش دروغ بگه :دی 


بعد در ادامه کلاس بحث خارجی هایی شد که میومدن ایران .. و یه نکته تاسف آور رو فهمیدم : دختر های ایرانی به خوشگل بودنشون معروفند بین خارجی ها ...


یعنی بیا اینهمه زور بزن تا بری خارج .. بعد تو کلاس زبان بهت بگن : راستی میدونستی ما بهترین دختر های دنیا رو داریم ؟! ( یاد اون قسمت از رمان کیمیاگر افتادم که یارو میگفت: ما تو دهاتمون زن های زیبا داریم و اینا ) 


قیافه ها اینجوری صورتا کج دماغا اونجوری ... (; 

sina S.M
۱۳ نظر

زلزله بیاید ولی عروسی نرویم ...

من خودم کسی هستم که دچار تنبلی مجازی هستم و مثلن فلانی توی تلگرام میگه : برو آپارات فیلمش رو ببین.

میگم : باشه خو بعدن میرم ... فعلن حالشو ندارم . دارم با تو چت میکنم ..


یعنی برای اینکه به طور مجازی از صفحه تلگرام خارج شم و وارد صفحه مرورگر شوم حس تنبلی در من ایجاد میشود. این میتواند یک ساین (علامت !) از این باشد که این دنیا دارد در چه جهتی و با چه شتابی به سمت سال های پیش رو میرود. 

یکی از سوال های لامصبی که از خودم میپرسم این است که آینده ی زمین چطور باشد . چاشنی این سوال ... پیشنهاد های خودم را برای آینده زمین مرور میکنم . یکی از یکی جذاب تر است. البته به جز یکی اش که اصلن برام جذاب نیست . اون هم اینکه آینده زمین فرقی با الان نداشته باشد.

اما پیشنهاد های جذابم این است که الان مرور میکنم : 

۱- تروریسم در جهان گسترش بیابد و یک جور هایی لاقل نصف کره زمین را به نابودی بکشاند.
۲- قحطی و اینها بشود. بمب جمعیتی منفجر شود و کشور ها دیگر منابع و ذخایر کافی برای مردمشان نداشته باشند. نفت و اینها هم که از قبل حسابش معلوم است. 

۳- گاز دی اکسید کربن به شکل بدی زیاد شود و گرمای جهانی کمرشکنی بر ما حاکم شود (نگاهم لاقل تا ۵۰ سال دیگر است)

۴- اینرا نمیشود گفت... :دی

۵- تکنولوژی مبارزه با مرگ بیاید و گند بزند به این قانون طبیعت : بمیر تا بچه ات زنده بماند.

۶- یک باکتری تکامل یافته بیاید و همه شیش هفت میلیارد جمعیتمان را پخ کند ... (مثل بازی plague inc)

من کلن از آشوب و اینا خوشم میاد. نمیدونم چرا ... شاید چون آدم درونگرا و اینا هستم و توی آشوب ... مردم خودشون نیستند. من میمیرم برای اینکه مردم رفتار همیشگی رو از خودشون بروز ندهند. علت دیگرش هم اینه که مردم توی آشوب حواسشون به یک سوژه خاص پرته و کسی نمیاد بزنه روی شونت و بهت بگه : هی قوز نکن برات بده. 

به خاطر همینه که اگر بگن : فردا تهران زلزله است . 

ممکنه از شادی توی پوست خودم نگنجم و اگر بگن : فردا باید بریم عروسی خواهرزاده شوهر خاله ات ... ممکنه برم و خودمو حلق آویز کنم :دی  (این خواهر زاده شوهر خاله حقیقت دارد. عکسشان را که گذاشتند توی تلگرام بدنم لرز گرفت گفتم یه عروسی افتادیم امسال. توی عروسی اگر بخواهم خیلی فعال باشم . باید بروم با ممد اینا و دست به جیب بشینم. که ممد اینا هم خودشون دست به جیبن)

شاید نباید اینها را میگفتم. اما لزومی ندارد خودم را از کسی پنهان کنم. مردم یک دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدن. اما خب. حقیقت تلخ این خوبی رو داره که برای مخاطب خودش شعور قائل شده و نمیخواد وقتشو با یه دروغ بگیره. 

وقتی فهمیدم این موزیک ویدئو محصول سال ۲۰۰۳ هست اصلن افسرده شدم. چون یعنی همه آدمایی که توش هستن و پر از حس جوونی اند و اینا٬ الان درب و داغون شدن. چون بیش از ۱۰ سال گذشته ازون موقع. /// :(


دیروز توی اینستاگرام یه نفر کامنتم رو درباره ی فیلم پی کی خوانده بود و منشن کرده بود که : 

درسته که هند پر از مذاهب گوناگون و فرقه های عجیب و مختلفه . ولی نباید فراموش کرد که هند بسیار بزرگه . و ما با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.


منم گفتم : درسته که هند به لحاظ مساحت بزرگه. ولی جمعیتش دیوانه کنندست و همین مشکل اصلیه.

اونم گفت : چین چی پس ؟‌

منم گفتم‌: چین خیلی از هند بزرگتره و شما بعد از چین بیشترین جمعیت رو دارین.

بعد بهش برخورد و اینا . چون خودش هندی بود و من داشتم کشورش رو براش بد جلوه میدادم. با خودم گفتم این مشکل منه که از کشورم بدم میاد و فکر میکنم این یه حس عادیه و اشکالی نداره بقیه مردم جهان هم از وطنشون بدشون بیاد. درحالی که گویا همچین عادی هم نبود. لذا معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی مشتاق اینم که یه روز برم هند و اینا ... بعضی وقتا یه دروغ خیلی با ارزش تر از حقیقته :دی


درادامه مطلب یه داستان هست. داستان که چه عرض کنم ... یه پله از حقیقت بالاتره .. در واقع گزارش داستان گونه ایه از یه آخر هفته عادی بین من و مامانم. اگر اهل فضولی تو زندگی دیگران نیستید نخوانید. (شوخی :دی )


sina S.M
۷ نظر

گفت و گوی جو و سالی

من همیشه برایم مهم بوده که پست هایم گاها همراه با عکسی چیزی باشند تا از خشکی در بیاید آن پست. 

اما همیشه اگر نیم ساعت برای نوشتن پستی وقت صرف میکنم. یک و نیم ساعتش را برای پیدا کردن یک عکس لامصب وقت میگذارم و آخرش هم کلن بیخیال قضیه میشوم و این وسط اعصاب آدم خورد میشود.



از آنجایی که من دنبال عکس های رنگارنگ هستم برای زیبا سازی پست ... خب این عکس را پسندیدم. 

از طرفی هم که عکس باید با پست ربط داشته باشد منم خیلی الکی الان می خواهم کمی درباره عکس چیز میز بنویسم /

این تصویر از فیلم pk موفق ترین فیلم بالیووده (یکی اینو بم گفته حالا مطمعن نیستم) ... بحث های فلسفی و اینهای فیلم را میشود 

/// همین الان وسط پست : الان خندیدم چون شنیدم یکی از اعضای خانواده دارد میگوید : چهار صبح بیدار شیم بریم ویلا ؟ من چهار صبح میخوابم/// 

داشتم میگفتم .. بحث های فلسفی فیلم را میشود در ویکی پدیا خواند. چیزی که درباره این فیلم منو جذب کرده بازیگر زنه هست. همین دختره. که اسمش توی فیلم هم الان یادم نیست چه برسه به اسم واقعیش. (ولی مرده امیر خانه)

اول بگم که دختره تو کل فیلم انگار نه انگار که داره فیلم بازی میکنه. همش یه همچین پوزخندی زده ... و انگار داره میگه : عجب فیلمی ساختین ها ... منتظرم کات بشه برم یه چایی بخورم. 

اون دائم فکرش سراغ کار و کاسبیشه و به تمام پدیده ها به چشم یه مساله شغلی نگاه میکنه. اصلن انگار همه خبرنگار ها همینطورن مثل توی نشست مهران مدیری که سیگار رو روشن کرد و هرکی شروع کرد به خودشیرینی .. بدون اینکه شخصیت خودش رو مهم بدونه... 

٬نقش دختر هم یه جورهایی خبرنگاریه... کسی که عاشق کارشه چون هیجان انگیزه و از طرفی هم کیس کاریش (پی کی = امیر خان) رو داخل خونه و اتاق خودش نگه میداره و یه جوری باهاش رفیقه. ولی هیچ وقت سعی نمیکنه گذری به زندگی شخصیش داشته باشه. پدرش به خاطرش کارش ترکش میکنه و اون فقط میشینه و کمی گریه میکنه ... و پنج دقیقه بعدش قاه قاه میخنده و غرق موضوع کاریش میشه. انگار که زندگی اش یک چیز جزئی باشد در کارش. نه اینکه کارش یک چیزی باشد در زندگی اش. . . 


اینطوری خیلی بده. کسی که نتونه چیزی برای خودش داشته باشه و اینها. کسی که دائم سرگرم کارشه ... حتی اگرم بهش عشق بورزه .. به خودی خود زندگی خودش رو یادش میره.


دختر در آخرین سکانس. لحظه ای به خودش میاد و میفهمه پی کی عاشقش بوده و اونم خر بوده و نمیفهمیده. شاید این فکر نکردن به مسائل شخصی به همین دلیل بوده. هدف کارگردان منظورمه.

عجب چرت و پرتایی نوشتم ولی لاقل میدونم بعدن که بخونم به خودم بخندم !


در ادامه مطلب عکس پایین را داستان میسازم ازش :




sina S.M
۱۰ نظر

انجمن های لاکردار

دلم تنگ شده ... برای چی ؟ 

برای انجمن ::فانتزی فنز::  (طرفداران فانتزی) و ::طرفداران دارن شان::.

۴ سالی است که جفتشان با خاک یکسان شدند. 


فانتزی فنس یا فنز یا هر چی ... یک انجمن یا تالار گفت و گو بود که تویش داستان های کوتاه و بلند نوشته میشد و اعضای سایت فعال که جمعن ۲۰ نفر نمیشدند می آمدند و داستانت را نقد میکردند. 


من خودم جزو نقاد های خشن بودم ... از قابلیت نقل قول استفاده میکردم و تک تک جمله ها را بمب باران میکردم . البته با دلیل و منطق ... همین شد که خیلی عاشق نویسندگی شدم. گروه کوچکی که در فانتزی فنس تشکیل داده بودیم کم کم به دشمنی منجر شد. من از آنجا آمدم بیرون. 


کاری کردم که نتوانم دوباره لاگین شوم. یک رمز وحشتناک برای اکانتم ساختم که دیگر حتی اگر به غلط کردن هم افتادم نتوانم وارد سامانه شوم.

کم کم یک سری اعضای جدید آمدند که دیگر با کتاب و داستان و اینها حال نمیکردند و همش پست درباره فیلم میگذاشتند. من با اینکه عضو نبودم. اما هر از گاهی می آمدم و به پست هایم و جوابی که برایشان نوشته شده بود نگاه میکردم. به نقد هایم. گاهی وقت ها چیز هایی را میدیدم که هرگز ندیده بودم. یک لبخند مجازی که من آن را با تند خویی و مثل مسعود فراستی له و لورده کرده بودم. یک نشانه ای از اینکه طرف مقابل از من بدش نیامده و من در پیام بعدی ام گفته بودم : خب ... خوشحال شدم. حالا دیگه گمشو تا بتونم به کارام برسم :دی 

همه این سرک کشیدن هایم یک سال نشد. بعد انجمن فانتزی فنز نابود شد و همه اطلاعاتش بر باد رفت. الان برایش جایگزین ساخته اند و تعدادی اعضای قدیمی هم هستند. ولی دیگر آن سایت نیست. محیطش آن محیط نیست. درضمن من هم دیگر فانتزی خوان نیستم. 

چند تایی هم داستان کوتاه در آنجا نوشتم. ولی یادم است هیچ وقت سراغ داستان بلند نرفتم.  

sina S.M
۸ نظر

آهنگو فیلم ...

این روز ها تنها کاری که نمیکنم... کتاب خواندن است. 

کتاب کافه پیانو را باز کرده ام ولی نمیتوانم بخوانم... کتاب کلمات رکیک زیاد دارد٬ البته با این موضوع مشکلی ندارم ... ولی گویا نویسنده فکر میکند من به خاطر این کلمات باید مجذوب و کشته مرده کتاب شوم... در حالی که نمیشوم...

شاید در دو سه تا فحش اول... کتاب برایم جذاب جلوه کند. ولی وقتی میبینی از دختر ۱۳ ساله تا پیرمرد ۸۰ ساله در آن کتاب نافش به فحش بسته شده... خب .. داستان برایت کمی آبکی میشود.

 هر فصلش یک خرده ماجرا دارد. اصلن نمیدانی داری یک داستان کوتاه ۳۰۰ صفحه ای میخوانی ... یعنی چیزی ندارد که بخواهد تو را باخود بکشاند. کتاب ::کافه پیانو:: را یک دوست بهم معرفی کرد. که زویا پیرزاد و میم مودب پور میخواند... یعنی آدم دو تا ازین دوستا دوروبرش داشته باشه دیگه دشمن نیاز نداره ... والا :دی 

 

 

بعد از کنکور نیاز به تمرکز فکری ندارم پس با موسیقی و فیلم خو گرفتم ... 

حالا نتایج دانشگاه ها هم قرار است ۳۱ شهریور بیاید و من نمیدانم سیستمش چطوری است ... 

 

fade into u ...گروه mazzy star با این آهنگ به شهرت رسیده (دروغ چرا ویکی پدیا گفته :دی) لینک ویکی پدیا :محو شدن در تو (فید اینو یو fade into you)

 

به این موسیقی معرکه از گوش کنید و از نقاشی این دختره که اخیرن کشیده ام لذت ببرید !


 

 

پ ن : البته من اصلن تو ایشون محو نشدم. چون وقتی نقاشی رو بهش نشون دادم فقط گفت : تنک یو :دی حتی لایک هم نکرد لاکردار...

پ ن ۲: امیدوارم این وبلاگ پا بگیره .. لاقل پا نگرفت دست بگیره.. دست نگرفت بقیه اعضای بدنش ... (خخخخ خندیدیم الکی)

پ ن ۳: من که دیگر کنکور داده ام و قرار نیست بروم مدرسه (عوضش از جای بدتری به اسم دانشگاه سر در می آورم خخخخ)‌ تنها راهی که برای رفع استرس اول مهر وجود دارد این است ... 

 

...

...

...

...

...

...

 

بروید بمیرید ... خخخخ 

البته اگر مثل من خوش شانس باشید و در طول تابستان کلاس های مثلن تابستانی مدرسه را رفته باشید. اول مهر برایتان زجر آور نیست ... 

sina S.M
۵ نظر

وبلاگ ... نباید بمیرد

ولکام تو نیو بلاگ ... 

welcome to new blog

وبلاگ نباید بمیرد... بله . من جزو کسانی هستم که از ۱۰ سالگی وبلاگ نویسی میکنم. شاید بشود گفت ۸ سال است که با وبلاگ سروکله زده ام. تقریبن در تمام سامانه ها یک وبلاگ داشته ام. 

گاهی برای انتقام از یک سامانه دست به رفتار عجیبی میزدم و وبلاگ هایی میساختم که محتوای بدی داشت! (این روش مال ۵ سال پیش است. آن زمان هنوز ردیابی از طریق اینترنت و آی دی میسر نبود. اگر هم بود آنقدر هزینه داشت که فقط برای موارد کلاه برداری و قتل بود! خخخ)‌


اولین وبلاگم یک چیز دوست داشتنی بود که هیچی خواننده نداشت. یادم است تویش یکی دو تا داستان نوشتم. چند سال پیش آنجا را پاک کردم.  تویش با یک خانومی نامه نگاری داشتم و این کار خیلی ازم وقت میگرفت. آنجا عملن تعطیل شده بود و فقط به خاطر اینکه پل ارتباطی ام با آن خانم حفظ شود مجبور بودم همیشه توی ذهنم حواسم به آنجا باشد. تا هر از گاهی سری بزنم. بله من آنجا را کلن پاک کردم و نمیدانم آن خانم الان چی پیش خودش فکر میکند. 


نمیخواهم این وبلاگ را پاک کنم. چون با پاک کردن این وبلاگ ... چیزی به من اضافه نمیشود. (کما آنکه چیزی کم شود) هرچند این وبلاگ به نوعی برایم نحس شده. اگر الان کسی اینجا را بشناسد. آن را به رادیکالیسم نویسنده ( که من باشم) متهم میداند که حرف پرتی هم نیست. 

ولی میشود شروع دوباره ای داشت. 

میخواهم تا زمانی که نفس میکشم این وبلاگ را ادامه دهم. بار ها خودکشی وبلاگی داشته ام. ولی جرئت نداشتم این وبلاگ خسته کننده را با تمام نشخوار های ذهنی ام پاک کنم. به خودی خود این کار بی احترامی به تمام وقتی است که روی این وبلاگ گذاشته ام. اینبار دیگر بازخوردی که میگیرم برایم مهم نیست. ولی نهایت سعی ام را میکنم تا یک چیز عام پسند بنویسم. هم به لحاظ حجم کم و هم به لحاظ محتوای غیر رادیکالی. 


این وبلاگ در زمان سختی کشیدن هایم نوشته شده. زمانی که در مدرسه جایی برای نشستن نداشتم. باید توی نمازخانه درس میخواندم. و دائم به در آنجا زل میزدم و با کمترین صدای پا که در راهرو شنیده میشد٬ تمام بدنم میلرزید که نکند کسی میخواهد بیاید اینجا و مزاحم درس خواندنم بشود. 


sina S.M
۳ نظر

حرفهای مفت

این مطلب پیش نویس بود ... حالا ازش پرده برداری میشه



ما به کشتنو شکستنو دریدنو بریدن خوشیم ... میکشیمو میکشیمو میکشیم 

آره بحث اینه که "ما" (بشر) در حال کشتنیم نه "اونها" . 

خب یادمه یه آقایی به اسم آقای پاشایی زاده میگفت : کسی که تغییر نکند انسان نیست و مثل مترسک میمونه ( البته اینو یه 4 سال پیش گفت و من یادم نیست دقیقن چی بود ولی یادمه همچین چیزی بود ) 


خب من اونموقع خیلی توی فاز هپی تری فرندز بودم . یه وبلاگی داشتم به اسم " در نوشابه " و توش علاوه بر داستان هام ، مدام این هپی تری فدندز رو تحسین میکردم و عکس هاشو قرار میدادم . و فکر اینکه اون کارتون ها رو فراموش کنم منو به وحشت می انداخت . تا اینکه آقای پاشایی اومد و گفت : تو تغییر میکنی چون انسانی . 

و مدتی بعد از اون من دیگه از هپی تری فرندز خوشم نیومد و این حرفا . البته هنوز با شنیدن آهنگ اولش خیلی میرم توی اون حس و حال . آهنگی که به درد مهد کودک میخوره و کوچکترین اثری از اون خشونت حال به هم زن نهفته در کارتون رو درش نمیبینید ( نمیشنوید )

sina S.M
۰ نظر

مرگ و خیلی چیز های دیگر

این مطلب حدود یک سال پیش نوشته شده ولی به عنوان پیش نویس ... حالا ازش پرده برداری میشه



این روزا یه کتاب گرفتم دستم تحت عنوان " بهترین کاسب قرن ، خاطرات حاج مرشد چلویی " (!) خب کتاب رو نوه ی این مرحوم نوشته . نویسنده ی کتاب در جای جای کتاب وقتی خواسته از کلمه ی " من " استفاده کنه به جاش نوشته " حقیر " (!) 


مثلن بخشی از کتاب که در ذهنم مونده اینه : آن مرحوم زندگی ساده و بی آلایشی داشتند و اگر او را نمیشناختید هرگز فکر نمیکردید یک فرد استثنایی است . بی آلایشی و سادگی در زندگی ایشان موج میزد . سه بار ازدواج کرده بود (سادگی از این بیشتر نوبره والا !) ایشان فلان تا پسر از همسر اول شان داشتند و دو دختر که یکی از آنها ( عمه حقیر) در قید حیات است . 

خب آقای به قول خودت " حقیر " هیچ میدونی با نوشتن این کتاب میخوای چیو ثابت کنی ؟ اینکه پدر بزرگت عارف بزرگی بوده و از این عارفیت اون به تو هم بماسه . والا ملت از چه راه هایی نون در میارن . 

خب چیزی که راجع به این مرحوم وجود داره سیگاری بودن ایشونه . همینطور زن زلیل بودنشون ( زن دومش از خونه انداختش بیرون ! ) 
نمیخوام غیبت بشه ولی به نظرم ایشون با کمک شیشه و تریاک به این درجه از عرفان رسیدن ( من شنیدم که تا چند وقت پیش استفاده از مواد مخدر یکی از روش های ارتباط با خدا حساب میشد ) خب بهتره بیشتر از این غیبت نکنم ! 

sina S.M
۰ نظر

حذف وبلاگ

حذف وبلاگ حتی از خودکشی هم بدتر است ...

مخصوصن وقتی وبلاگی باشد که تویش دست نوشته های دوران نوجوانی و خامی ات باشد ...


خودکشی راحت تر است ... چون میدانی بعدش به خواب عمیقی فرو میروی ... خوابی که در آن از درد گردن خبری نیست ... خوابی که در آن اگر دستشویی داشته باشی احساس ناراحتی نمیکنی . خوابی که درست انگار در وسط نیمه شب زمان ایستاده و تو آرامش ابدی ات را حفظ خواهی کرد ... دیگر برایت مهم نخواهد بود که مردم چه درباره ی کارت میگویند ... چون دیگر نیستی و لازم نیست به آنها جواب پس بدهی /// یک خداحافظی به تمام معنا ...


اما اگر حذف وبلاگ یکی از این خوبی هایی که خودکشی داشت را داشت ... واقعن بهتر بود . آدم وقتی با خاطراتش قهر میکند و پاکشان میکند باید با خودش هم قهر کند و خودش را پاک کند ...


خاطرات غیر قابل حذفند ... مخصوصن اگر چیز های معمولی ای باشند و ذره ای بدی در آنها نباشد .

sina S.M
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان