دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ...
یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد .
این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ...
از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ...
بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود !
ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...
پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .
میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند .
گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ...
دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .
این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.
صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...
اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .
.
.
.
همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .
دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...
آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .
.
.
پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که
-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .
دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت.
ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .
دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.
نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد
کتاب ! یکی از دوستان گفتن کتاب ایرانی معرفی کنم ..
اولن من خودم کتابیو نمیخونم که یکی دیگه بهم معرفی کرده باشه .. دومن اینکه کلن کتاب ایرانی نمیخونم ... چون تا میرم کتابفروشی توی بخش آثار ایرانی به جزرمان های دوزاری عاشقانه و آثارکمرشکنی که اساتید دانشگاه نوشتن و برای خوندنشون باید ابولقاسم فردوسی رو از گور بکشی بیرون
چیز دیگه ای پیدا نمیکنم ... البته قبلن که بچه بودم چند تا از داستانای نوجوان ایرانی نشر افق رو خوندم .. اسم یکیش بود بعد از جنگ بیدارم کن ... میگن گابریل گارسیا بعد از خوندن این کتاب تصمیمگرفت صد سال تنهایی رو نگارش کنه ( البته که فهمیدین منظورم چیه .*)
یادمه ۳ سال پیش یه معلم خیلی محبوب کتاب هاکلبری فین رو معرفی کرد ... ولی راستش فکر نکنم تا زمانی که اکسیژن به شش هام میرسه .. فکر خوندن این کتاب به کلم برسه ...
سرتونو درد نمیارم ...
از وقتی کنکورو دادم ۲ تا کتابو تموم کردم .
اولیش کتابی از موراکامی بود . تعقیب گوسفند وحشی
یا همون a wild sheep chase ... که البته نشر ثالث نمیدونم چه مرضی داشته با اسم شکار گوسفند وحشی چاپ کرده .
این کتاب برای کودکان مناسب نیس .. کلن هیچ کدوم از کتابای موراکامی اخلاقی نیستن @ ... موراکامی در تمام کتاب هاش و داستان های کوتاهش زن ها رو موجوداتی دست نیافتنی اغوا کننده بدجنس و غیر قابل پیش بینی نشون میده ... تاجایی که یادمه در یک مصاحبه هم این رو تایید کرده بود
یکی از جملات تکان دهنده همین کتاب به زن ها اشاره داشت :
زن های برهن_ه به طرز ترسناکی شبیه همند
البته تعقیب گوسفند وحشی بخش های خوب دیگری هم داره ... اما کتاب کمی غیر قابل فهم است و احتمالن به خاطر افسانه های متفاوت ژاپنی است .. مثل حلول گوسفند در یک انسان که فقط در افسانه های خاور دور وجود داره
کتاب دیگر شیاد racketeer اثر جان گریشام .. این کتاب پرفروش ترین کتاب به نظر نیویورک تایمز در ۲۰۱۲ بوده .
داستانش کمی حال به هم زنه ... همیشه از قصه هایی که توش پلیس ها بدن و دزد ها و خلافکار ها قهرمانند بدم می اومد.. این کتاب دقیقن همون مدلیه .. ولی اونقدر بی نظیر روایت شده که به خوندنش می ارزه ...
ترکیبی از زوایای دید دانای کل و اول شخص ... تقریبن هر ۴ صفحه این روند عوض میشد .. به این ترتیب هم میشه از همه چی سر در اورد و هم از احساسات قهرمان داستان با خبر شد ... نکته اعصاب خورد کن و البته حیرت انگیز اینه که در اواخر داستان میفهمید تقریبن از هیچی خبر نداشتید و تمام احساسات قهرمان داستان هم کشک بوده و قضیه کلن متفاوته ... یک شبیه شاهکار راجر اکروید از آگاتا کریستی ...
خب دیگه من برم شام !!
سلام ... اخیرن اینستاگرامی شدم .. یه دوست آمریکایی هم پیدا کردم !
خسته شدم ازدست ایرانی ها . تا یه هشتگ فارسی زیر پست ها میذارم هرچی سگ و گرگه میریزه تو پیج ..
به خدا این جماعت حال به هم زنن .. فقط بلدن برینن به سرو صورت هم .
چه میخواد طراح لباس المپیک باشه چه بازیکن فوتبال فرانسوی ..
همون کشورایی که این شبکه ها رو درست کردن مردمش اونقدر شعور دارن که از این شبکه ها برای حمله به داعش و بوکوحرام استفاده کنن ... نه اینکه فحش خواهر مادر بدن به مردم بیگناه ... اینایی که بوکوحرام رو ول کردن رفتن تو پیج قلقلی فحش میدن که چرا تاحالا لال بودی .. خودشون خواهر مادر ندارن .
دیشب در رادیو سوالی را که هفته پیش از کارشناس محترم پرسیده بودم . جواب دادند
درباره ی منشا ضرب المثل : بذار در کوزه آبشو بخور ...
علتش رو نمیگم ! :)
راستی من یادمه بلاگفای درب داغون برای رنگ فونت ها به اندازه رنگ های طبیعت ورژن داشت ... بعد این بیان خاک برسری یه رنگ بنفش نداره .
به زودی عازم رشت میشوم ... هم برای مسافرت هم برای شرکت در کلاس های مدرک زالو !! باشد یک پولی دست و بارمان را بگیرد برویم مملکت خارجه تا در مدت باقی مانده از عمرمان بفهمیم زندگی زندگی که میگن یعنی چی ...
آره ... باید از زالو شروع کرد ...
صرفن جهت استفراع :
1. وبلاگ ماهی سیاه کوچولو خیلی رو اعصابه
2. دست گل شهرداری در پایتخت امن ترین کشور جهان در برابر تروریسم : شهران پوکید ...
3. بازی پلاگو اینک رو بازی کنید ... البته اگر عقل درست و حسابی دارید (plague inc)
4. زوتوپیا را ببینید. سایت آپارات مفتکیش کرده ... منم در اسرع وقت دیدم ... با دوبله فارسی و البته سانسور (!) بله اونجاهایی که غزال (که صدای شکیرا رو انداختن روش) کنسرت میذاره . و یه دامن کوتاه پوشیده !! کلن یه جوری سانسور کردن آدم فقط شاخ های غزاله رو بتونه به زور ببینه ... البته من که پسندیدم . کلن ماجرای باحالی داشت هرچند دیگه دیزنی داره شورش رو در میاره از بس برای حیوون ها جامعه و تشکیلات انسانی متصور شده...
5. بازی بسیار باحالی دانلود کردم که اسمش سخته و یادم نمیاد ...
6. بازی مهمان اصغر آقا برای اندروید محشره ... البته اگر اونقدر بدبختید و سرتون شلوغه که نتونید بازی های بهتری دانلود کنید ... یه شعر هست که دختر بچه هه وسط مهمونی میخونه و عند ممیز گیری عه !
اینم از شعرش :
دادا دادا دادا دادا
یه پسر عاشق منه / اسم پسر هوشنگه / دل من واسش میشنگه /
دادا دادا دادا دادا دادادا
/ صبا که میرم به مدرسه کیفمو واسم میاره / سر به سرم میذاره ... ! :دی
7. فیلم بارکد رو ببینید ! طنز + اکشن + احساسی + خرتوخر + دیالوگ های خاص مداوم و مشتی + روحانی قلابی در حال دویدن (این قسمتش خیلی روده بره !)+ رضاکیانیان + دخترهای زشت !
(مورد آخرو گفتم برای کسایی که نگرانن این فیلمو با خانواده ببینن ... نترسید توش داف نیست البته لفظش هست !)
نمیدونم ما ایرانی ها چرا دوست نداریم از قابلیت اتحاد و همبستگیمون در جهت خوب و عالی قدم برداریم ...
یعنی واقعا اینکه داور مسابقه به نفع حریف ما سوت زده مهمتر از اینه که کویتی های بی شعور اومدن سر خود یه تعداد جوون فارس رو در خلیج فارس دزدیدن و انگشتاشون رو با آداب جاهلی عربی قطع میکنند و ما هم لام تا کام چیزی نمیگیم...؟ اگر مسئولین بلد نیستند هویت ایرانی از خود بروز بدند . شما مردم بلدید ... بروید و همان کاری را که در صفحات اینستاگرام داور استرالیایی ، مسی و هزاران نفر دیگر انجام دادید در صفحات کویتی انجام بدید تا این اعراب جاهلی بفهند نباید توی خلیج فارس ، فارس ها رو شکنجه بدن و راست راست راه برن ...
اگر برات مهم نیست که انگشت های قطع شده ی جوون های ایرانی بی گناه الان در حال تجزیه شدنه ...
این پیغامو نشر نده ...
پیغام بالا خیلی خوبه ... لطفن همون کاری رو بکنید که من کردم و به گوش اینستاگرامی ها برسونید !
از سه روز پیش تا همین الان ... تا بحال چیزی حدود 14 تا پیامکی که برای برنامه های زنده رادیویی فرستادم، خونده شده ...
خیلی کیف داد
تو یکیشون یه حرف خنده دار زدم ... طوری که صدای خنده و بریز بپاش همه عوامل پشت صحنه هم اومد (+ ابدارچی صدا سیما)
گوینده هایی که باهاش سروکار داشتم میثم عبدی بود ...
صداش یه نمه پفکی و رو اعصابه ... بیچاره ... برای همین وقتی حرف میزنه همه مجری های دیگه بهش میگن : پریدی وسط حرف ما ...
یه بار یکی از بچه های نه چندان عاقل کلاس که یک شب توی خندوانه هم حضور داشته (اون قسمتی که مهران رجبی هم بوده ! خخخخخ) درباره ی صدای یکی از بچه های پرتقال صفت به اسم آقای جمالی ، گفت : صدای جمالی مث یه خط صافه ...
این توصیف بیش از حد فیلسوفانه منو به شوک فرو برد ... من با این همه کتابخانی نمیتونستم همچین توصیفی از صدای یه نفر ارائه بدم ...
اما اگر بخوام تیری در تاریکی بندازم ... درباره ی صدای میثم عبدی (گوینده رادیو!) میگم که : صداش مثل یک نرده بون در حال سقوطه که داره در بین راه ، خمیر دندونش رو قرقره میکنه ...
خب برای آشنایی بیشتر با صدای میثم عبدی ، گوش به زنگ رادیو تهران باشید ... !
راستی یکی از بزرگترین سوالای من اینه :
آیا دختر ها هم آره ؟!
(این از اون حرفایی که اگر خواستن 10 سال دیگه برام پرونده درست کنن ، حتمن قاضی این مورد رو ذکر میکنه ... !!! خخخخخخخخ )
یه سوال دیگه : چرا پنج سال پیش بلد بودم دختر های همسن خودم رو از اینترنت جمع کنم ؟ ولی الان فقط یه سری دانشجوی خرخون تو وبلاگا وول میخورن خودشونم نمیدونن دخترن یا پسر چه برسه به من ... اهم . بعد بگین بلاگ بهتر از بلاگفاست ... من اگر بلاگفا بودم الان باید انتخاب میکردم فردا با کدوم دختر برم پارک ! اونی که سریع و زبر و زرنگ تایپ میکنه یا اونی که بلد نیست تایپ کنه ولی عکساش آه :دی )
یادمه یکی از شبکه های اجتماعی 5 سال پیش ، که دختر پسرای با شعور داستان نویس رو خوب دور هم جمع میکرد ، انجمن فانتزی فنس ، افسانه ها یا دارن شان فنز بود ... اون زمانا خبری از ان تاگرام و این چیزا نبود ... اینطوری نبود که هرکی از ننش قهر کنه سرعت تایپش بره بالا...
الان معلوم نیست کدوم کاربر اینترنتی آدمه و کدوم رباط (یعنی آدم بودنش برامون خیلی هست چه برسه به دختر یا پسر بودنش )
هی روزگااااااااااااااااار
پ ن : (یادش بخیر توی بلاگفا چقدر پ ن اهمیت داشت ، اصلن ملت عنوان پستشون رو میذاشتن پ ن ، بعد یه ماه در افق محو میشدن بعد یه ماه اونقدر نظر میخورد پاش که سی آی ای اعلام وضعیت ویژه سایبری میکرد)
پ ن مخصوص رمضان : خوشم میاد توی سحر وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم ، میبینم فقط یه لامپ از خونه های همسایه روشنه ... که معلوم نیست اونم لامپ پیرمردیه که پا شده نصفه شب یه لیوان آب بخوره ... یعنی یه همچین ملت با ایمانی داریم ها ...
بعد وقتی بهشون میگیم ریچارد داوکینز در دانشگاه آکسفورد به خدا اعتقاد نداره ، میگن : اون توله سگ های لائیک رو ولش کن ...
خدا این 70 یا 80 میلیون آدم رو با هم درجا شفا بده :دی :دی :دی :دی
سلام !
ببخشید اگر لحنم کمی تند و تیز بود ! همین یه ساعت پیش داشتم توی ویکی پدیا مقاله "دانمارک" رو میخوندم که به چیز عجیبی برخوردم !
طعنه و مزاح در گفت و گوی عادی دانمارکی یه امر کاملن مشهود و حتی الزامیه ! اینو میدونستید که اغلب حرف های رد و بدل شده در محیط کار به صورت تقبیح و متلک هست ؟!
یعنی همه با هم رک و راستند ! این خصلت شیرین را جامعه ایرانی به هیچ وقت نخواهد چشید ... وقتی که بنای گفت و گو بر رعایت ادب طبقاتی و آداب معاشرتمون بر پایه ی ، خود تخریبی بنا شده .
البته این موضوعیست که جامعه شناسان مطرح این مرز و بوم خیلی قبل تر به آن پی برده بودند . و ریشه آن را حمله مغولان دانسته اند ...
عاداتی مثل چاپلوسی و تملق و حقیر شمردن خود نزد دیگران تحت اخلاق و ادب ایرانی ... اخلاق و ادبی که دربار مفلوک فارسی برای حفظ جان ونه حتی حفظ مقام ، در برابر بیابان گردانی که قانون و اخلاقشان از قدرت و زور بازویشان می آمد . نه از زبان بی مایه که درواقع برای هضم بهتر غذا در بدن به وجود آمده ...
اجداد ما و بزرگان مان کم کم به ما یاد دادند این بر خاک افتادن ها و مظلوم نمایی و خود خار پنداری نه تنها باعث حفظ جان است ، بلکه به کار حفظ مقام هم می آید . و این شد که به اینجا رسیدیم که وقتی میخواهیم وارد آسانسور شویم ، اگر قبل از بقیه وارد شویم ، خبطی کرده ایم خبطستان ... و بی هوده به دنبال پیشرفت هم هستیم ... پیشرفت مثل جوامعی که اصلن نمیدانند تعارف یعنی چه و برای چه اختراع شده ... و حتی برای استحکام دوستی هایشان دوز بی ادبی و رک بودنشان را بالاتر از حد معمول میبرند !
چه بسا در تمام جهان مردم بهنگام اعدام شدن ، حرف خود را با قاطعیت زده اند یا به روی صورت جلادشان تف پرتاب کرده اند ...
و در اینجا ، در تمام فیلم ها و سریال های تاریخی به ما نشان میدهند که ما از همان اول هم تا دقیقه آخر زندگی ، به پست بودن و خود خوار انگاری و مظلوم نمایی بی هوده ادامه داده و مشاهده شده پیرمردان هق و هق راه می اندازند و به اندازه دجله اشک میریزند .
هی هات من الظلله ! (چی هس اصن اصلش ؟!)
مهران مدیری ! مرد شاهکاری ! آمده و گوی رقابت را از چنگ رامبد در آورده ...
از این به بعد مقاله های کوتاهی در باره ی ایشان مینویسم باشد که روزی ایشان را زیارت کنیم :دی البته امیدوارم وقتی زیارتشان میکنیم مارا دست اندازد و کمی مزاح در وکنیم !
مهران مدیری را بشناسیم 1
مهران 47 سالشه (به تاریخ پست نگاه کنید)
با ساخت سریال برای تلویزیون ، نشون داده ببیننده های خانگی رو دوست داره
کسایی که پول اضافه برای سینما یا سی دی ها پرداخت نمیکنن و در راحت ترین حالت ممکن
در حالت لم داده یا تخمه شکستن ، او را میبینند .
مهران مدیری ذر مصاحبه ای گفته بود به هیچ وجه نمیخواد از مردم جدا بشه...
منظور او از مردم ، ببیننده های تلویزیون بود .
این انگیزه باعث شده دوباره به تلویزیون باز گردد و ساخت برنامه در شبکه نمایش خانگی را
به کل رها نمود !
او جدیدن به مردمی ترین شکل ممکن ظاهر شد
یعنی یه سبک جدید که دائم با مردم و بیننده ها سروکار داره
دورهمی که میشه یک جور هایی برداشت آزاد از خندوانه تلقی کرد
گرچه قالب اصلی برنامه دور همی ریشه خارجی داره
اما بهرحال این ایده ی تقلید از خارجی ها رو رامبد راه انداخت
مهران به بهترین شیوه ممکن دارد خلا بوجود آمده در این چند سال را پر میکند
خلائی که البته هنوز پر نشده
و هنوز خیلی ها هستند که نمیدانند .
چرا شب های برره
برعکس دیگر سریال های ایرانی
تکرار نمیشود ؟!
پ ن : یکی از نظرات پروارم به یکی از پست های وبلاگ سروش :
http://kaayto.blog.ir/post/Social-Traitors
این عزیزی که در کامنت ها اشاره کردن خیلی میخوام بدونم کیه !!! میم !
چهارشنبه رفتیم نمایشگاه کتاب ! شهر آفتاب ! سه تا سوله ساختن که عین خونه مورچه به هم دیگه راه دارن ...
ترتیب سوله ها :
A1 - C1 - B1
از طریق این نامگذاری متوجه میشویم دست اندرکاران شهر آفتاب بویی از آلفابتیکالیسم (پدیده ی نادر آشنایی با ترتیب حروف الفبا) نبرده اند.
بله متاسفانه داخل سوله ها وضعیت نامگذاری به شدت بد تر از بیرون آن بود !
لیست ناشران در کنار سوله ها فقط حاوی ناشران همان سوله بود !! یعنی ما که خواستیم انتشارات آوای مکتوب را پیدا کنیم ، به سه تا لیست نگاه کردیم ... و قضیه وقتی مشکل دار میشود که بدانید فاصله ی این لیست تا لیست دیگر چیزی حدود 60 متر پیاده روی با کوله بار بود !!! اهم ...
سر آخر هم در هیچ کدام از لیست ها ناشر مورد نظر را پیدا نکردیم... پس رفتیم سراغ بخش اطلاعات !
در این بخش... [ادامه ی متن به علت غم انگیزی بیش از حد توسط هیئت مدیریه بیان حذف شده است ] ...
بعد از مرخص شدن از بخش اطلاعات شروع کردیم به هن و هن کردن ... تازه یادمان آمد 3 ساعت ناقابل داریم در این شهر آفتاب وول میخوریم !
قضیه اینجاست که شهر آفتاب هیچ چیز بهتری از مصلی نداشت به جز پارکینگش ! یعنی سالن ها به همان اندازه ی سالن های مصلی بود ... باز لاقل شبستان مصلی چنان سقف عظیمی داشت که اکسیژن را از آنجا تامین میکردیم . اینجا تا به سقف نگاه میکردی ، قوس بنا را میدیدی و فکر میکردی در یک سوله مرغداری راه میروی !
بخش کودکان همچنان مثل مصلی در چادر برگذار شد ... نمیدانم این شهر آفتاب که میگویند برای ساختش از آلمان مهندس آوردند و حتی یک شعبه کارخانه ماشین اراک در کنارش علم کردند ! بعد آنوقت بخش کودکانش باید در چادر اجرا شود ؟! نکند فکر کرده اند کودکان این مرز و بوم قرار است تا آخر عمرشان کودک بمانند و چشم بر این حقارت ها ببندند ؟!
بخش کودکان که بهترین بخش نمایشگاه است ، خداروشکر به جز چادری بودن ، عیب دیگری نداشت ... در کمال تعجب دیدیم در آن سخنرانی هم علم کرده اند و چهار تا از کله گنده های کتاب کودک را گرد هم آورده اند و روی یک سکو باهاشان مصاحبه میکنند و بیست سی تا صندلی زرد پلاستیکی هم گذاشته اند برای عموم ! همراه با پذیرایی آبمیوه ! خداییش این بخشش چسبید ...
مجری برنامه آقایی شبیه به آمیتا پاچان بود (اسمش را درست گفتم ؟!) یعنی کپ خودش ! در آن موقع که ما بودیم ، به شدت خسته بود ... و حتی حال نداشت میکروفن را در دست بگیرد ! برای همین میکروفن رو وصل کرده بود به یه پایه ، و هر وقت میخواست حرف بزنه کل اعضای بدنش رو در اون نقطه متمرکز میکرد ... یعنی لب و لوچه شو تا حد امکان کش میداد تا به میکروفن نزدیک تر باشد ! نمیدانم چرا همچین وضع خنده داری را ترجیح داده بود به اینکه مثل آدم میکروفن را در دست بگیرد ؟!
(البته این بخش جنبه طنز دارد قصدم توهین به ایشان نیست !)
در برنامه های آن سمینار دیدم قرار است مصطفی رحماندوست هم بعنوان مهمان یک روز برود آنجا ...
با دیدن این اسم حالم بد شد ... (فکر کنم راجع به مافیای کتاب کودک یک پستی داشته باشم !)
بهر حال ! بگذریم ...
چیز دیگری ندارم بگویم به جز اینکه نوتلا بارش هم خیلی گند بود ! یعنی کارخونه شکلات رو کردیم تو حلقمون ... آدم لیستش رو نگاه میکرد شکلات از چشمش میزد بیرون :
پیتزای نوتلا با روکش اسمارتیز !!!!!! (خداییش با خوندن این حالتون بد نمیشه ؟؟! چه برسه بخواین قرچ قرچ بخورینش ... ! )
+
یک سری فایل صوتی ناب براتون سراغ دارم ! که البته خیلی معروفن و لطفن تو اینترنت سرچ کنید :
آقای زیگلری
(توصیف : بمب خنده !! این فایل 4 سال مداوم است که مرا به خنده می اندازد )
رادیو نمایش ، برنامه صبح چهارفصل
(توصیف : اگر اهل رادیو باشین با این آشنایید ... نقش اصلی این برنامه خانم بهناز بستان دوست خیلی صدای باحال و عجیبی داره ! باید یک بار بشنوید ! مخصوصن خنده های الکی و من در اوردیش : کک هی ییییی )
https://www.instagram.com/behnaz_bostandoost/یک وبلاگ دیکتاتور :http://ansherlii.blog.ir/