یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

اینستاگرام

هیج جوره نمیشود با این وبلاگ ادامه داد ...

sina S.M
۰ نظر

نوشته خودم : ماجرای دکتر هال و ترس از پناجر

دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ... 

یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد . 


این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ... 


از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ... 

بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود ! 


ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...


پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .


میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند . 

گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ... 


دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .


این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.


صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...



اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .

.

.

.

همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد‌ .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .


دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...


آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .


.

.

 پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که 


-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .



دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت. 

ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .

دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.

نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد 




sina S.M
۸ نظر

معرفی کتاب نامناسب برای بچه ها

کتاب ! یکی از دوستان گفتن کتاب ایرانی معرفی کنم .. 

اولن من خودم کتابیو نمیخونم که یکی دیگه بهم معرفی کرده باشه .. دومن اینکه کلن کتاب ایرانی نمیخونم ... چون تا میرم کتابفروشی توی بخش آثار ایرانی به جزرمان های دوزاری عاشقانه و آثارکمرشکنی که اساتید دانشگاه نوشتن و برای خوندنشون باید ابولقاسم فردوسی رو از گور بکشی بیرون 

چیز دیگه ای پیدا نمیکنم ... البته قبلن که بچه بودم چند تا از داستانای نوجوان ایرانی نشر افق رو خوندم .. اسم یکیش بود بعد از جنگ بیدارم کن ... میگن گابریل گارسیا بعد از خوندن این کتاب تصمیمگرفت صد سال تنهایی رو نگارش کنه ( البته که فهمیدین منظورم چیه .*)


یادمه ۳ سال پیش یه معلم خیلی محبوب کتاب هاکلبری فین رو معرفی کرد ... ولی راستش فکر نکنم تا زمانی که اکسیژن به شش هام میرسه .. فکر خوندن این کتاب به کلم برسه ... 


سرتونو درد نمیارم ...

از وقتی کنکورو دادم ۲ تا کتابو تموم کردم . 

اولیش کتابی از موراکامی بود . تعقیب گوسفند وحشی

 یا همون a wild sheep chase ... که البته نشر ثالث نمیدونم چه مرضی داشته با اسم شکار گوسفند وحشی چاپ کرده .

این کتاب برای کودکان مناسب نیس .. کلن هیچ کدوم از کتابای موراکامی اخلاقی نیستن @ ... موراکامی در تمام کتاب هاش و داستان های کوتاهش زن ها رو موجوداتی دست نیافتنی اغوا کننده بدجنس و غیر قابل پیش بینی نشون میده ... تاجایی که یادمه در یک مصاحبه هم این رو تایید کرده بود 

یکی از جملات تکان دهنده همین کتاب به زن ها اشاره داشت :

 زن های برهن_ه به طرز ترسناکی شبیه همند


البته تعقیب گوسفند وحشی بخش های خوب دیگری هم داره ... اما کتاب کمی غیر قابل فهم است و احتمالن به خاطر افسانه های متفاوت ژاپنی است .. مثل حلول گوسفند در یک انسان که فقط در افسانه های خاور دور وجود داره 



کتاب دیگر شیاد racketeer اثر جان گریشام .. این کتاب پرفروش ترین کتاب به نظر نیویورک تایمز در ۲۰۱۲ بوده . 

داستانش کمی حال به هم زنه ... همیشه از قصه هایی که توش پلیس ها بدن و دزد ها و خلافکار ها قهرمانند بدم می اومد.. این کتاب دقیقن همون مدلیه .. ولی اونقدر بی نظیر روایت شده که به خوندنش می ارزه ... 


ترکیبی از زوایای دید دانای کل و اول شخص ... تقریبن هر ۴ صفحه این روند عوض میشد .. به این ترتیب هم میشه از همه چی سر در اورد و هم از احساسات قهرمان داستان با خبر شد ... نکته اعصاب خورد کن و البته حیرت انگیز اینه که در اواخر داستان میفهمید تقریبن از هیچی خبر نداشتید و تمام احساسات قهرمان داستان هم کشک بوده و قضیه کلن متفاوته ... یک شبیه شاهکار راجر اکروید از آگاتا کریستی ...


خب دیگه من برم شام !! 




sina S.M
۱ نظر

کارولینای جنوبی

سلام ... اخیرن اینستاگرامی شدم .. یه دوست آمریکایی هم پیدا کردم ! 

خسته شدم ازدست ایرانی ها . تا یه هشتگ فارسی زیر پست ها میذارم هرچی سگ و گرگه میریزه تو پیج .. 

به خدا این جماعت حال به هم زنن .. فقط بلدن برینن به سرو صورت هم . 

چه میخواد طراح لباس المپیک باشه چه بازیکن فوتبال فرانسوی .. 

همون کشورایی که این شبکه ها رو درست کردن مردمش اونقدر شعور دارن که از این شبکه ها برای حمله به داعش و بوکوحرام استفاده کنن ... نه اینکه فحش خواهر مادر بدن به مردم بیگناه ... اینایی که بوکوحرام رو ول کردن رفتن تو پیج قلقلی فحش میدن که چرا تاحالا لال بودی .. خودشون خواهر مادر ندارن .

sina S.M
۰ نظر

شرلوک هلمز = جرمی برت


این چند روز تفریح ثابت من شده دیدن سریال شرلوک هلمزکه از شبکه نمایش پخش میشه که البته برای 30 الی 40 سال پیشه ... ولی بازی متحیر العقول و ناب جرمی برت در نقش شرلوک هلمز معجزه گریست در نوع خودش ... 

در زیر متن کپی شده ای رو از یک وبلاگ که درباره ی جرمی برت هست خواهید دید . متنی که در ویکی پدیا نیست ! پس صحت و سقم آن با خودتان (هرچند خود ویکی پدیا هم مالی نیست توی اعتبار داشتن ... ) 

پیتر جرمی ویلیامز هاگینز با اسم هنری جرمی برت
متولد 3 / نوامبر / 1933 (12 / آبانفوت 3 / سپتامبر / 1995 (21 / شهریور / 1374) - انگلستان (بر اثر ایست قلبی) / 1312) - انگلستان
پدر "جرمی برت" سرهنگ ارتش و مادرش پیشخدمت بودن.
پدر و مادر "جرمی برت" سال 1923 با هم ازدواج کرده بودن. مادرش سال 1959 توی یه سانحۀ رانندگی و پدرش سال 1965 در سن 75 سالگی به رحمت ایزدی پیوستن.

چون پدر "جرمی برت" حرفۀ بازیگری رو شغل مشکوکی میدونست استفاده از نام فامیل رو برای پسرش روی صحنه ممنوع کرده بود. به همین خاطر "جرمی برت" اسم هنری "برت" رو از روی برچسب لباسش که مربوط به تولیدی "برت و شرکاء" بوده برای خودش انتخاب میکنه (ما هم به خاطر احترام به بابای "جرمی برت"،"جرمی برت" رو "جرمی برت" صدا میکنیم.).

برت در کنار همسر و فرزندش
"جرمی برت" دو بار مزدوج شده. همسر اولش رو جلوتر فرستاده اون دنیا تا مطمئن بشه همه چیز رو به راه هستش. دومی رو هم چون جا نبوده با خودش ببره طلاق داده. کل یوم 3 تا بچه‌نی هم از این 2 تا همسرش داشته.
"جرمی برت" 3 تا برادر بزرگتر از خودش به نام های "جان"، "مایکل" و "پاتریک" داشته.
"جرمی برت" موقع تولد یه مشکلی توی صحبت کردن داشته که در دوران نوجوانی با عمل جراحی رفع میشه.
شهرت "جرمی برت" بیشتر به خاطر بازی در نقش "شرلوک هلمز" در مجموعۀ تلویزیونی "ماجراهای شرلوک هلمز" (1984) و "بازگشت شرلوک هلمز" (1986) هستش.
وقتی "جرمی برت" متوجه شد که شخصیت "شرلوک هلمز" بین بچه‌ها خیلی محبوب هستش و به اون مثل یه فوق قهرمان نگاه میکنن، این حقیقت که "شرلوک هلمز" مصرف‌کنندۀ کوکائین بوده خیلی آزارش میده. به همین خاطر این اجازه رو میگیره تا شخصیت "شرلوک هلمز" بر اعتیادش غلبه کنه و اون رو کنار بذاره. این مسئله رو در قسمت "رد پای شیطان" با خاک کردن سرنگش نشون میده (بابا احساس مسئولیت! بابا مسئول در مقابل اجتماع!).
با وجود صدای خیلی خوبی که "جرمی برت" داشته در فیلم "بانوی زیبای من" قسمت‌های آواز رو "بیل شرلی" به جای اون خونده (من نمیدونم پس کی میخوان توی دنیای فیلم و سینما به اموات بها بدن؟!؟!؟ آخه چرا؟ (آخیش! خیلی وقت بود این تیکه کلامم رو نیومده بودم. داشتم خفه میشدم.)).
"جرمی برت" پدر "دیوید هاگینز" هستش که نویسندۀ آثاری مثل "بوسۀ بزرگ" و "فراموشی سلطنتی" هستش.
"جرمی برت" هر دو نقش "شرلوک هلمز" و "دکتر واتسون" رو بازی کرده. نقش "دکتر واتسون" رو سال 1980 توی یه نمایش صحنه‌ای در "لس آنجلس" بازی کرده (خدائیش نمیگفتم فکر میکردی هر دو نقش رو توی یه فیلم بازی کرده. عیب نداره به کسی نمیگم.).
"جرمی برت" یه مریضی‌ای داشته به اسم "بی‌نظمی دو قطبی". ظاهراً کسانی که به این مرض دچار میشن بین دیوانگی و افسردگی گیر میکنن. یه مدت دیوانه میشن بعد یه مدت افسرده میشن (شایدم برعکس. روی ترتیبش اطبا اختلاف نظر دارن.).
سرگرمی های "جرمی برت" تیراندازی با کمان، سوارکاری و پیانو زدن بوده.
ظاهراً علاقه به تیر و کمان توی خانوادۀ "جرمی برت" ارثی بوده چون پدر و برادر "جرمی برت" هم از نزدیک دستی بر کمان داشتن. این 3 کماندار عضو باشگاه تیراندازی "شکارچیان آردن" بودن که سال 1758 تأسیس شده.
"جرمی برت" قبل از اینکه بازیگر بشه میخواسته یه سوارکار حرفه‌ای مسابقات اسب‌دوانی بشه چون عاشق اسب‌ها بوده ولی به قول خودش "سن و سال من برای اینکار بالا بود".
توی فیلم "جنگ و صلح" تنها بازیگری که به جای اسب مکانیکی سوار اسب واقعی میشه "جرمی برت" هستش. درمورد بقیۀ بازیگرها توی برداشت‌های نزدیک کاملاً تابلو هستش که سوار اسب مکانیکی هستن (آخه چرا!؟!؟! اسب که حیوان نجیبی است.).
میخواستم آهنگ‌های محبوب "جرمی برت" رو هم بگم ولی دیدم صفحۀ این آهنگ‌ها رو الان باید توی آرشیو شخصی "رضا خان" و "هیتلر" و "خواجۀ شیراز" و "ابوعلی سینا" و "نیوتون" و شاید هم "حضرت آدم" پیدا کرد. به همین خاطر بی‌خیال شدم.
نمایش‌های صحنه‌ای "جرمی برت" این‌ها بودن:
نقش "پاتروکلوس" و بعد از اون نقش "ترویلوس" در نمایش "ترویلوس و کرسیدا" سال 1956
نقش "هملت" در نمایش "هملت" سال 1961
نقش "باسینیو" در نمایش "تاجر ونیزی" سال 1970
نقش "دراکولا" در نمایش "دراکولا" از سال 1978 تا سال 1979
نقش "دکتر جان واتسون" در نمایش "صلیب دار خون" از سال 1980 تا سال 1981
نقش "پروسپرو" در نمایش "تندباد" سال 1982
نقش "شرلوک هلمز" در نمایش "راز شرلوک هلمز" از سال 1988 تا سال 1989
"جرمی برت" چپ دست بوده در حالی که شخصیت "شرلوک هلمز" راست دست هستش. وقتی "شرلوک هلمز" مجبور بوده چیزی رو بنویسه توی برداشت‌های نزدیک یه فرد راست دست به جای "جرمی برت" بازی میکرده (به همین خاطر هستش که میگن بدل‌کاری بعد از کار در معدن سخت‌ترین شغل دنیاست).
"جرمی برت" بعد از آموزش دیدن در مدرسۀ مرکزی سخنوری و نمایش در لندن فعالیت حرفه‌ای در زمینۀ نمایش رو از سال 1954 با مؤسسۀ "تأتر کتابخانه‌ای" در شهر "منچستر" شروع کرد. جایی که با بازیگری به نام "رابرت استیفنز" آشنا شد. این دو نفر بقیۀ عمرشون رو به عنوان بهترین دوستان هم (منظور همون "رفیق جینگ" یا "رفیق فاب" و یا "رفیق گرمابه و حموم و اینا" هستش) گذروندن و به فاصلۀ 2 ماه از هم فوت کردن.
"جرمی برت" 2 بار در سال‌های 1969 و 1973 برای نقش "جیمز باند" در نظر گرفته شده بود.
مرگ "جرمی برت" در سن 61 سالگی و در اثر ایست قلبی بود. دریچه‌های قلب "جرمی برت" در اثر تب‌های رماتیسمی که از نوجوانی آزارش میداد مدام دچار جراحت میشد. البته داروهایی که به خاطر همون بیماری عجیب (بی‌نظمی دو قطبی) مصرف میکرد و عادت طولانی مدت به سیگار کشیدن (منظور همون ذغال خوب هستش) هم به ضعیف شدن قلبش کمک کرد. یکی از هم‌بازیهای "جرمی برت" گفته که اون معمولاً صبح به صبح 3 پاکت سیگار می‌خرید و در طول روز مصرف میکرد.
نکتۀ مهم دیگه درمورد مرگ "جرمی برت" اینکه روز تولد 11 سالگی من بدرود حیات گفته که همینجا جا داره از اولیای دم و خانواده‌های داغ دیده کمال ببخشید رو داشته باشم.
گفته‌های شخصی جرمی برت
کسانی که توی "هالیوود" زندگی میکنن اگه حوصله نداشته باشن مجبورن توی خونه بمونن. هر چیزی بیرون از خونه میتونه جنبۀ تبلیغاتی پیدا کنه.
من عادت به بازی کردن نقش یه آدم مدرن رو ندارم چون من یه بازیگر کلاسیک هستم و اینطوری آموزش دیدم.
وقتی مدرسۀ نمایش رو ول کردم میخواستم "شکیپیر" کار کنم (من نمیدونم این درس و مدرسه چی داره که هر کی ولش میکنه موفق میشه!؟!؟!). کلماتش رو خیلی دوست داشتم. عاشق این کلمات بودم. عاشق صداشون بودم.
[درمورد فیلم "سگ‌های عصبانی و مردان انگلیسی"]
دیوونۀ انجام این کار بودم. میخواستم به دنیا نشون بدم که هنوز زنده‌ام و میتونم کارهای دیگه ای به جز "شرلوک هلمز" هم انجام بدم اما امیدوارم پخشش نکنن (!؟!؟!).
[درمورد "اودری هپبورن" هم‌بازیش توی فیلم "بانوی زیبای من"]
"اودری" واقعاً محبوب هستش. یه چیز عجیبی درمورد این زن وجود داره که هیچ مردی نمیتونه توضیحش بده ولی هر مردی میتونه احساسش کنه (شیطون بلا! سر و گوشت داره میجنبه ها!).
[درمورد "جوآن ویلسون" همسر مرحومش]
بین ما از اون عشق‌های یه بار برای همیشه وجود داشت. اون باورنکردنی بود. بهترین زنی که یه مرد میتونه داشته باشه. رابطۀ ما جوری بود که یه جمله رو من شروع میکردم و اون تمومش میکرد (این حالت برعکس وضعیتی هستش که حرف آخر رو مرد میزنه (میگه چشم). در اینجا حرف آخر رو زن میزنه (میگه غلط کردی).). بعضی وقت‌ها شما به چشم‌های یه نفر نگاه میکنین و احساس میکنین تمام عمر میشناختینش. رابطۀ ما اینجوری بود (یه ذره دیگه ادامه میداد گلاب به دیوار تگری میزدم).
بیش از حد شجاعت نداشته باشین. شجاعت بعضی مواقع چیز خوبی هستش اما بعضی مواقع میتونه یه چیز کاملاً خطرناک باشه.
من عاشق کار کمدی هستم. خندوندن مردم بهترین هدیه هستش.
[درمورد عشق]
من دنبال کسی نمیگردم و برای صید کردن کسی هم نمیرم. من از اون دسته آدم‌ها هستم که باید کشف بشم (اِ وا! مامانم اینا!).
پول برای من یه بازی پیچیده‌ست که نمیتونم خوب بازیش کنم. من خیلی تلاش میکنم ولی به پول صرفاً به عنوان یه وسیلۀ ضروری نگاه میکنم. من ایده‌ای درمورد چطور دنبال پول گشتن ندارم.
من همیشه هر مقالۀ انتقادی‌ای رو راجع به کارهای خودم میخونم. فکر میکنم مهم باشه که بدترین‌هاشون رو بدونی.
انجام دادن کاری که ازش لذت می‌برین بهتون کمک میکنه. منظورم اینه که وقتی کاری پیدا میکنین که به اندازۀ کافی بهش علاقه دارین هر هفته که پول میگیرین انگار یه معجزۀ کوچولو اتفاق افتاده. من همیشه به اندازۀ کافی خوش‌شانس بودم که این کار رو بکنم.
مهمترین چیز وقتی شما کار بزرگی انجام میدین اینه که ازش یاد بگیرین نه اینکه باهاش مبارزه کنین.
در باقی موندن "شرلوک هلمز" توی ذهن بقیۀ مردم یه ظرافت عجیب وجود داره. دلیلش اینه که یک میلیون راه مختلف برای نگاه کردن به شخصیت "شرلوک هلمز" وجود داره. سعی کنین تصور شما با تصور بقیه تداخل پیدا نکنه.
فکر میکنم ترجیح میدم روی صحنه (منظورش تأتر و نمایش‌های صحنه‌ای دیگه هستش) بازی کنم. چون دوست دارم ببینم تماشاچی لذت میبره یا نه.
[درمورد بازی در فیلم "راز شرلوک هلمز" به مناسبت صدمین سالگرد تولد "شرلوک هلمز"]
جشن تولد کسی که هرگز وجود نداشته فوق‌العاده باید باشه.
[درمورد "جوآن ویلسون" همسر مرحومش]
سال 1984 در پایان فیلم "مشکل نهایی" میدونستم که اون سرطان داره و روشنایی زندگی من رفته.
[باز هم درمورد "جوآن ویلسون" همسر مرحومش (بیچاره زن دومش حق داشته طلاق بگیره)]
همچین ضرری هرگز جبران نمیشه. شاید بهش عادت کنین ولی جبران نمیشه.
[و باز هم درمورد "جوآن ویلسون" همسر مرحومش (آدم یاد "داوود" توی سریال "پاورچین" میوفته)]
اون من رو روی صحنه دیده بود و گفته بود که مرد زندگی من همینه. از شیوۀ پا عوض کردن من روی صحنه خوشش اومده بود (واقعاً چه دلیل محکمی برای ازدواج داشته!). خودش قرار ازدواج رو گذاشت و ازدواج کردیم. 10 سال با هم بودیم. شدیداً عاشقش بودم (بیچاره گفته بوده بقیه باید بیان دنبال من و مونده بوده توش. حالا که یکی اومده سراغش نمیدونه چیکار بکنه.). اون زیبا و جسور بود.
[درمورد بازی در فیلم "شرلوک هلمز"]
اشتباهات وحشتناکی کردم. خیلی بد بازی کردم (جون تو همه راضی بودن که!!!!!). فکر میکنم اینطور که من بازی کردم اغلب بی‌ادب و گاهی هم خشن به نظر میام.
[درمورد تصمیم برای بازی در فیلم "شرلوک هلمز"]
بعد از دوباره خوانی متن فیلم‌نامۀ تصویب شده فهمیدم خیلی چیزها هستش که اگر فرصت بازی توی این فیلم رو داشته باشم میتونم انجام بدم. پس با جسارت تمام و مقدار مشخصی ترس و البته هیجان جواب مثبت دادم.
[درمورد "اودری هپبورن" هم‌بازیش توی فیلم "جنگ و صلح"]
به خاطر زیبایی این زن نزدیک بود توی استخر غرق بشم (داداش مگه خودت خوار مادر نداشتی (وقتی زنده بودی) که هی قربون صدقۀ دختر مردم میری؟).
برای من داستان‌های "شرلوک هلمز" درمورد یه دوستی افلاطونی طولانی مدت هستش. بدون "واتسون" ممکن بود مدت‌ها قبل کوکائین زندگی "شرلوک هلمز" رو از بین ببره. امیدوارم تونسته باشیم اهمیت این دوستی رو نشون بدیم.
[درمورد کلیشه شدنش به عنوان "شرلوک هلمز"]
واقعاً اهمیتی برام نداره. من باید از "آرتور کـُنان دویل" خیلی ممنون باشم چون ما در "انگلستان" با بحران اقتصادی روبرو هستیم. فقط 5 درصد از همکاران من سر کار هستن و من یکی از اون‌هایی هستم که کار دارم.
مشکل تطبیق‌دهنده‌های فیلم‌نامه اینه که هیچ ایدۀ خلاقانه‌ای از خودشون ندارن و از کنار کار کس دیگه‌ای پول درمیارن.
وقتی سه تا برادر بزرگترم معلم و نقاش و معمار شدن فکر نمیکنم والدینم می‌دونستن که من چی از آب درمیام.
الان (1964) بزرگتر شدم. "امریکا" رو جای مهیجی می‌بینم. و زن‌های امریکایی! اون‌ها زیبا و بطور وحشتناکی جذاب هستن (خوب شد زودتر ازدواج کرد وگرنه از دست میرفت).
مدت‌ها به خاطر پدرم میخواستم یه سرباز باشم اما به خاطر تب رماتیسمی که از 16 سالگی بهش مبتلا شدم نتونستم به خدمت سربازی برم. وقتی گفتم که میخوام بازیگر بشم همه چیز تموم شد. دل پدرم بدجوری شکست.
[درمورد مخالفت پدرش با بازیگر شدن "جرمی برت"]
پدرم اعتقاد داشت هیچ پسر محترمی از یه خانوادۀ متوسط نباید همچین کاری رو انجام بده. اون فکر میکرد بازیگری یعنی اینکه مدام "شامپاین" بخوری (خوبه که!).
مادرم همیشه به ما میگفت "نمیخوام کاری رو انجام بدین مگه اینکه مطمئن باشین واقعاً میخواین اون کار رو انجام بدین".
من 33 داستان مختلف "شرلوک هلمز" رو بازی کردم.
[درمورد بستری شدنش توی بیمارستان در اثر از کار افتادگی]
وقتی اشک رو توی چشم پسرم دیدم تصمیم گرفتم که اجازه ندم دوباره این اتفاق بیوفته.
[درمورد شخصیت "خانم هادسون"]
این نقش ابداع خودم بود چون حس کردم بازی بدون نقش مقابل زن خیلی سخت هستش.
ما موجودات غیرمادی‌ای هستیم که میتونیم هر کاری که برامون تعیین شده رو انجام بدیم (من با تک‌تک کلمات این جملۀ "جرمی برت" مخالفم ولی خوب نمیخوام پشت سر مرده حرف بزنم).
[درمورد برنامه‌ش برای بعد از تموم کردن آخرین فیلم "شرلوک هلمز"]
فکر کنم وقتش باشه یه کم استراحت کنم و به اون چیزی که واقعاً خودم میخوام انجام بدم فکر کنم نه اون چیزی که بقیۀ مردم از من میخوان انجام بدم. البته این خیلی لذت داره که به پشت سرت نگاه کنی و بگی "وای! من شرلوک هلمز رو بازی کردم".

دوستان این نوشته ها از طرف نویسنده ی دیگر نوشته شده و فقط کپی شده است.(نمی دونم تا چه مقدار صحیح می باشد)


پ ن : من به نوبه ی خودم از سریال شرلوک که در بیبیسی پخش میشه خوشم نمیاد ... تا جایی که من میدونم شرلوک هلمز همه زنان رو شیطان میدونست (رد پای شیطان رو ببینید)  نه اینکه مثل این جوجه قرن بیست و یکمی مثل چسب دوقلو به زن های پتیاره چسبیده باشه ... اه 
sina S.M
۳ نظر

بلاگ بیان آشغال رو بذار در کوزه آبشو بخور

دیشب در رادیو سوالی را که هفته پیش از کارشناس محترم پرسیده بودم . جواب دادند

درباره ی منشا ضرب المثل : بذار در کوزه آبشو بخور ...


علتش رو نمیگم ! :) 



راستی من یادمه بلاگفای درب داغون برای رنگ فونت ها به اندازه رنگ های طبیعت ورژن داشت ... بعد این بیان خاک برسری یه رنگ بنفش نداره .


به زودی عازم رشت میشوم ... هم برای مسافرت هم برای شرکت در کلاس های مدرک زالو !! باشد یک پولی دست و بارمان را بگیرد برویم مملکت خارجه تا در مدت باقی مانده از عمرمان بفهمیم زندگی زندگی که میگن یعنی چی ... 


آره ... باید از زالو شروع کرد ...


صرفن جهت استفراع : 

1. وبلاگ ماهی سیاه کوچولو خیلی رو اعصابه 

2. دست گل شهرداری در پایتخت امن ترین کشور جهان در برابر تروریسم : شهران پوکید ... 

3. بازی پلاگو اینک رو بازی کنید ... البته اگر عقل درست و حسابی دارید (plague inc)

4. زوتوپیا را ببینید. سایت آپارات مفتکیش کرده ... منم در اسرع وقت دیدم ... با دوبله فارسی و البته سانسور (!) بله اونجاهایی که غزال (که صدای شکیرا رو انداختن روش) کنسرت میذاره . و یه دامن کوتاه پوشیده !! کلن یه جوری سانسور کردن آدم فقط شاخ های غزاله رو بتونه به زور ببینه ... البته من که پسندیدم . کلن ماجرای باحالی داشت هرچند دیگه دیزنی داره شورش رو در میاره از بس برای حیوون ها جامعه و تشکیلات انسانی متصور شده... 


5. بازی بسیار باحالی دانلود کردم که اسمش سخته و یادم نمیاد ... 

6. بازی مهمان اصغر آقا برای اندروید محشره ... البته اگر اونقدر بدبختید و سرتون شلوغه که نتونید بازی های بهتری دانلود کنید ... یه شعر هست که دختر بچه هه وسط مهمونی میخونه و عند ممیز گیری عه ! 


اینم از شعرش : 


دادا دادا دادا دادا

یه پسر عاشق منه / اسم پسر هوشنگه / دل من واسش میشنگه / 

دادا دادا دادا دادا دادادا 

/ صبا که میرم به مدرسه کیفمو واسم میاره / سر به سرم میذاره ... ! :دی 


7. فیلم بارکد رو ببینید ! طنز + اکشن + احساسی + خرتوخر + دیالوگ های خاص مداوم و مشتی +  روحانی قلابی در حال دویدن (این قسمتش خیلی روده بره !)+ رضاکیانیان + دخترهای زشت ! 

(مورد آخرو گفتم برای کسایی که نگرانن این فیلمو با خانواده ببینن ... نترسید توش داف نیست البته لفظش هست !)


sina S.M
۱ نظر

کمک به صیادان بوشهری بی گناه

نمیدونم ما ایرانی ها چرا دوست نداریم از قابلیت اتحاد و همبستگیمون در جهت خوب و عالی قدم برداریم ...


یعنی واقعا اینکه داور مسابقه به نفع حریف ما سوت زده مهمتر از اینه که کویتی های بی شعور اومدن سر خود یه تعداد جوون فارس رو در خلیج فارس دزدیدن و انگشتاشون رو با آداب جاهلی عربی قطع میکنند و ما هم لام تا کام چیزی نمیگیم...؟ اگر مسئولین بلد نیستند هویت ایرانی از خود بروز بدند . شما مردم بلدید ... بروید و همان کاری را که در صفحات اینستاگرام داور استرالیایی ، مسی و هزاران نفر دیگر انجام دادید در صفحات کویتی انجام بدید تا این اعراب جاهلی بفهند نباید توی خلیج فارس ، فارس ها رو شکنجه بدن و راست راست راه برن ...



اگر برات مهم نیست که انگشت های قطع شده ی جوون های ایرانی بی گناه الان در حال تجزیه شدنه ...

 این پیغامو نشر نده ...



پیغام بالا خیلی خوبه ... لطفن همون کاری رو بکنید که من کردم و به گوش اینستاگرامی ها برسونید !

sina S.M
۰ نظر

قدیما اینترنت محل باصفایی بود

از سه روز پیش تا همین الان ... تا بحال چیزی حدود 14 تا پیامکی که برای برنامه های زنده رادیویی فرستادم، خونده شده ...

خیلی کیف داد


تو یکیشون یه حرف خنده دار زدم ... طوری که صدای خنده و بریز بپاش همه عوامل پشت صحنه هم اومد (+ ابدارچی صدا سیما)


گوینده هایی که باهاش سروکار داشتم میثم عبدی بود ...

صداش یه نمه پفکی و رو اعصابه ... بیچاره ... برای همین وقتی حرف میزنه همه مجری های دیگه بهش میگن : پریدی وسط حرف ما ...


یه بار یکی از بچه های نه چندان عاقل کلاس که یک شب توی خندوانه هم حضور داشته (اون قسمتی که مهران رجبی هم بوده ! خخخخخ) درباره ی صدای یکی از بچه های پرتقال صفت به اسم آقای جمالی ، گفت : صدای جمالی مث یه خط صافه ...


این توصیف بیش از حد فیلسوفانه منو به شوک فرو برد ... من با این همه کتابخانی نمیتونستم همچین توصیفی از صدای یه نفر ارائه بدم ...

اما اگر بخوام تیری در تاریکی بندازم ... درباره ی صدای میثم عبدی (گوینده رادیو!) میگم که : صداش مثل یک نرده بون در حال سقوطه که داره در بین راه ، خمیر دندونش رو قرقره میکنه ...



خب برای آشنایی بیشتر با صدای میثم عبدی ، گوش به زنگ رادیو تهران باشید ... !


راستی یکی از بزرگترین سوالای من اینه :


آیا دختر ها هم آره ؟!


(این از اون حرفایی که اگر خواستن 10 سال دیگه برام پرونده درست کنن ، حتمن قاضی این مورد رو ذکر میکنه ... !!! خخخخخخخخ )


یه سوال دیگه : چرا پنج سال پیش بلد بودم دختر های همسن خودم رو از اینترنت جمع کنم ؟ ولی الان فقط یه سری دانشجوی خرخون تو وبلاگا وول میخورن خودشونم نمیدونن دخترن یا پسر چه برسه به من ... اهم . بعد بگین بلاگ بهتر از بلاگفاست ... من اگر بلاگفا بودم الان باید انتخاب میکردم فردا با کدوم دختر برم پارک ! اونی که سریع و زبر و زرنگ تایپ میکنه یا اونی که بلد نیست تایپ کنه ولی عکساش آه :دی )


یادمه یکی از شبکه های اجتماعی 5 سال پیش ، که دختر پسرای با شعور داستان نویس رو خوب دور هم جمع میکرد ، انجمن فانتزی فنس ، افسانه ها یا دارن شان فنز بود ... اون زمانا خبری از ان تاگرام و این چیزا نبود ... اینطوری نبود که هرکی از ننش قهر کنه سرعت تایپش بره بالا...


الان معلوم نیست کدوم کاربر اینترنتی آدمه و کدوم رباط (یعنی آدم بودنش برامون خیلی هست چه برسه به دختر یا پسر بودنش )


هی روزگااااااااااااااااار



پ ن : (یادش بخیر توی بلاگفا چقدر پ ن اهمیت داشت ، اصلن ملت عنوان پستشون رو میذاشتن پ ن ، بعد یه ماه در افق محو میشدن بعد یه ماه اونقدر نظر میخورد پاش که سی آی ای اعلام وضعیت ویژه سایبری میکرد)


پ ن مخصوص رمضان : خوشم میاد توی سحر وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم ، میبینم فقط یه لامپ از خونه های همسایه روشنه ... که معلوم نیست اونم لامپ پیرمردیه که پا شده نصفه شب یه لیوان آب بخوره ... یعنی یه همچین ملت با ایمانی داریم ها ...


بعد وقتی بهشون میگیم ریچارد داوکینز در دانشگاه آکسفورد به خدا اعتقاد نداره ، میگن : اون توله سگ های لائیک رو ولش کن ...


خدا این 70 یا 80 میلیون آدم رو با هم درجا شفا بده :دی :دی :دی :دی

sina S.M
۰ نظر

آن قصر که جمشید در او جام گرفت /دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟!

سلام !


ببخشید اگر لحنم کمی تند و تیز بود ! همین یه ساعت پیش داشتم توی ویکی پدیا مقاله "دانمارک" رو میخوندم که به چیز عجیبی برخوردم !

طعنه و مزاح در گفت و گوی عادی دانمارکی یه امر کاملن مشهود و حتی الزامیه ! اینو میدونستید که اغلب حرف های رد و بدل شده در محیط کار به صورت تقبیح و متلک هست ؟!


یعنی همه با هم رک و راستند ! این خصلت شیرین را جامعه ایرانی به هیچ وقت نخواهد چشید ... وقتی که بنای گفت و گو بر رعایت ادب طبقاتی و آداب معاشرتمون بر پایه ی ، خود تخریبی بنا شده . 

البته این موضوعیست که جامعه شناسان مطرح این مرز و بوم خیلی قبل تر به آن پی برده بودند . و ریشه آن را حمله مغولان دانسته اند ...



عاداتی مثل چاپلوسی و تملق و حقیر شمردن خود نزد دیگران تحت اخلاق و ادب ایرانی ... اخلاق و ادبی که دربار مفلوک فارسی برای حفظ جان ونه حتی حفظ مقام ، در برابر بیابان گردانی که قانون و اخلاقشان از قدرت و زور بازویشان می آمد . نه از زبان بی مایه که درواقع برای هضم بهتر غذا در بدن به وجود آمده ... 


اجداد ما و بزرگان مان کم کم به ما یاد دادند این بر خاک افتادن ها و مظلوم نمایی و خود خار پنداری نه تنها باعث حفظ جان است ، بلکه به کار حفظ مقام هم می آید . و این شد که به اینجا رسیدیم که وقتی میخواهیم وارد آسانسور شویم ، اگر قبل از بقیه وارد شویم ، خبطی کرده ایم خبطستان ... و بی هوده به دنبال پیشرفت هم هستیم ... پیشرفت مثل جوامعی که اصلن نمیدانند تعارف یعنی چه و برای چه اختراع شده ... و حتی برای استحکام دوستی هایشان دوز بی ادبی و رک بودنشان را بالاتر از حد معمول میبرند !


چه بسا در تمام جهان مردم بهنگام اعدام شدن ، حرف خود را با قاطعیت زده اند یا به روی صورت جلادشان تف پرتاب کرده اند ...

و در اینجا ، در تمام فیلم ها و سریال های تاریخی به ما نشان میدهند که ما از همان اول هم تا دقیقه آخر زندگی ، به پست بودن و خود خوار انگاری و مظلوم نمایی بی هوده ادامه داده و مشاهده شده پیرمردان هق و هق راه می اندازند و به اندازه دجله اشک میریزند . 


هی هات من الظلله ! (چی هس اصن اصلش ؟!)



مهران مدیری ! مرد شاهکاری ! آمده و گوی رقابت را از چنگ رامبد در آورده ... 

از این به بعد مقاله های کوتاهی در باره ی ایشان مینویسم باشد که روزی ایشان را زیارت کنیم :دی البته امیدوارم وقتی زیارتشان میکنیم مارا دست اندازد و کمی مزاح در وکنیم !


مهران مدیری را بشناسیم 1


مهران 47 سالشه (به تاریخ پست نگاه کنید) 

با ساخت سریال برای تلویزیون ، نشون داده ببیننده های خانگی رو دوست داره 

کسایی که پول اضافه برای سینما یا سی دی ها پرداخت نمیکنن و در راحت ترین حالت ممکن 

در حالت لم داده یا تخمه شکستن ، او را میبینند .


مهران مدیری ذر مصاحبه ای گفته بود به هیچ وجه نمیخواد از مردم جدا بشه...

منظور او از مردم ، ببیننده های تلویزیون بود . 

این انگیزه باعث شده دوباره به تلویزیون باز گردد و ساخت برنامه در شبکه نمایش خانگی را 

به کل رها نمود !


او جدیدن به مردمی ترین شکل ممکن ظاهر شد

یعنی یه سبک جدید که دائم با مردم و بیننده ها سروکار داره


دورهمی که میشه یک جور هایی برداشت آزاد از خندوانه تلقی کرد

گرچه قالب اصلی برنامه دور همی ریشه خارجی داره


اما بهرحال این ایده ی تقلید از خارجی ها رو رامبد راه انداخت


مهران به بهترین شیوه ممکن دارد خلا بوجود آمده در این چند سال را پر میکند 


خلائی که البته هنوز پر نشده 


و هنوز خیلی ها هستند که نمیدانند .


چرا شب های برره 


برعکس دیگر سریال های ایرانی 


تکرار نمیشود ؟! 









پ ن : یکی از نظرات پروارم به یکی از پست های وبلاگ سروش :


 http://kaayto.blog.ir/post/Social-Traitors


این عزیزی که در کامنت ها اشاره کردن خیلی میخوام بدونم کیه !!! میم ! 


طبق توصیه خودت باید بدبین باشیم ... پس میم میتونه اول یه سری اسم مشخص باشه !

اولین اسم این لیست میتونه زن بودن ایشون رو تقویت کنه .

مخصوصن وقتی از هیولایی مثل آ.ت پشتیبانی میکنن ... طرفداران ا.ت  فقط دختر های ترشویی هستند که همه خواستگارارو رد کردن تا کسی با اسب طلایی سر برسه . و چون مسلمن شپش هم سر نرسیده به این نتیجه رسیدن که مرد ها همه هیولا و زن ها همه فرشته اند ... به قول سلینجر : چه زرت و پرتی ! 


البته میم میتونه مخفف مرد هم باشه ... ولی خودت گفتی همه اهم ، غیر از اینکه خلافش ثابت بشه :دی 

راستی در مورد نظر مریم ! یادمه توی وبلاگ دختری که بوی سیب زمینی میداد ، نویسنده همچین حرفی زده بود و گفته بود که نباید درمورد دیگران حتی فکر کنیم ! چه برسد بخواهیم قضاوتشان کنیم !

تجربه نشون داده این جور طرز تفکر برای کسانیه که فکر میکنن بقیه راجع بشون فکر نمیکنن ! 

ولی خب حقیقت چیز دیگریست ... آدم باید مسلح باشه ... وقتی کسی را در مترو دیدی ، باید در ذهنت با بیشترین سرعت ممکن به اون فحش بدهی : 

1. آشغال کت شلواری 
2. پا گنده 
3. لوس عقده ای 
4. شهرستانی بیچاره
5. کتاب نخون مفلوک 

(این ها رو باید با بیشترین سرعت به مردم پرتاب کرد .) چون در اون صورت اونها از قیافتون میفهمن امل تشریف دارین و خودشون یه خروار فحش ذهنی روتون خالی میکنن !!! بعد میگی : چرا همه با من اینجوری ان در حالی که من باشون مثل فرشتم و حتی حاضر نیستم تو ذهنم اونا رو برنجونم ... 

(عجب نظر پرواری شد بهتره تا بچه ننداخته یه کپی شو آخر آخرین پستم قرار بدم ! :دی )
sina S.M
۰ نظر

گزارش صد در صد واقعی از نمایشگاه کتاب


چهارشنبه رفتیم نمایشگاه کتاب ! شهر آفتاب ! سه تا سوله ساختن که عین خونه مورچه به هم دیگه راه دارن ...


ترتیب سوله ها :


A1  -  C1  -  B1


از طریق این نامگذاری متوجه میشویم دست اندرکاران شهر آفتاب بویی از آلفابتیکالیسم (پدیده ی نادر آشنایی با ترتیب حروف الفبا) نبرده اند.

بله متاسفانه داخل سوله ها وضعیت نامگذاری به شدت بد تر از بیرون آن بود !




لیست ناشران در کنار سوله ها فقط حاوی ناشران همان سوله بود !! یعنی ما که خواستیم انتشارات آوای مکتوب را پیدا کنیم ، به سه تا لیست نگاه کردیم ... و قضیه وقتی مشکل دار میشود که بدانید فاصله ی این لیست تا لیست دیگر چیزی حدود 60 متر پیاده روی با کوله بار بود !!! اهم ...


سر آخر هم در هیچ کدام از لیست ها ناشر مورد نظر را پیدا نکردیم... پس رفتیم سراغ بخش اطلاعات !


در این بخش... [ادامه ی متن به علت غم انگیزی بیش از حد توسط هیئت مدیریه بیان حذف شده است ] ...

بعد از مرخص شدن از بخش اطلاعات شروع کردیم به هن و هن کردن ... تازه یادمان آمد 3 ساعت ناقابل داریم در این شهر آفتاب وول میخوریم !


قضیه اینجاست که شهر آفتاب هیچ چیز بهتری از مصلی نداشت به جز پارکینگش ! یعنی سالن ها به همان اندازه ی سالن های مصلی بود ... باز لاقل شبستان مصلی چنان سقف عظیمی داشت که اکسیژن را از آنجا تامین میکردیم . اینجا تا به سقف نگاه میکردی ، قوس بنا را میدیدی و فکر میکردی در یک سوله مرغداری راه میروی !


بخش کودکان همچنان مثل مصلی در چادر برگذار شد ... نمیدانم این شهر آفتاب که میگویند برای ساختش از آلمان مهندس آوردند و حتی یک شعبه کارخانه ماشین اراک در کنارش علم کردند ! بعد آنوقت بخش کودکانش باید در چادر اجرا شود ؟! نکند فکر کرده اند کودکان این مرز و بوم قرار است تا آخر عمرشان کودک بمانند و چشم بر این حقارت ها ببندند ؟!


بخش کودکان که بهترین بخش نمایشگاه است ، خداروشکر به جز چادری بودن ، عیب دیگری نداشت ... در کمال تعجب دیدیم در آن سخنرانی هم علم کرده اند و چهار تا از کله گنده های کتاب کودک را گرد هم آورده اند و روی یک سکو باهاشان مصاحبه میکنند و بیست سی تا صندلی زرد پلاستیکی هم گذاشته اند برای عموم ! همراه با پذیرایی آبمیوه ! خداییش این بخشش چسبید ...

مجری برنامه آقایی شبیه به آمیتا پاچان بود (اسمش را درست گفتم ؟!) یعنی کپ خودش ! در آن موقع که ما بودیم ، به شدت خسته بود ... و حتی حال نداشت میکروفن را در دست بگیرد ! برای همین میکروفن رو وصل کرده بود به یه پایه ، و هر وقت میخواست حرف بزنه کل اعضای بدنش رو در اون نقطه متمرکز میکرد ... یعنی لب و لوچه شو تا حد امکان کش میداد تا به میکروفن نزدیک تر باشد ! نمیدانم چرا همچین وضع خنده داری را ترجیح داده بود به اینکه مثل آدم میکروفن را در دست بگیرد ؟!
(البته این بخش جنبه طنز دارد قصدم توهین به ایشان نیست !)


  در برنامه های آن سمینار دیدم  قرار است مصطفی رحماندوست هم بعنوان مهمان یک روز برود آنجا ...

با دیدن این اسم حالم بد شد ... (فکر کنم راجع به مافیای کتاب کودک یک پستی داشته باشم !)


بهر حال ! بگذریم ...



چیز دیگری ندارم بگویم به جز اینکه نوتلا بارش هم خیلی گند بود ! یعنی کارخونه شکلات رو کردیم تو حلقمون ... آدم لیستش رو نگاه میکرد شکلات از چشمش میزد بیرون :


پیتزای نوتلا با روکش اسمارتیز !!!!!! (خداییش با خوندن این حالتون بد نمیشه ؟؟! چه برسه بخواین قرچ قرچ بخورینش ... ! )


+



یک سری فایل صوتی ناب براتون سراغ دارم ! که البته خیلی معروفن و لطفن تو اینترنت سرچ کنید :

آقای زیگلری

(توصیف : بمب خنده !! این فایل 4 سال مداوم است که مرا به خنده می اندازد )


رادیو نمایش ، برنامه صبح چهارفصل

(توصیف : اگر اهل رادیو باشین با این آشنایید ... نقش اصلی این برنامه خانم بهناز بستان دوست خیلی صدای باحال و عجیبی داره ! باید یک بار بشنوید ! مخصوصن خنده های الکی و من در اوردیش : کک هی ییییی )

https://www.instagram.com/behnaz_bostandoost/

اینم پیج اینستاشه !! البته باحتمال 90 درصد



یک وبلاگ دیکتاتور :http://ansherlii.blog.ir/

sina S.M
۱ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان