یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

خال المومنین معاویه !

انا مسموم ما عندی بتریاق و لا راعِِ      ادر کاسن و ناولها الا یا ایها الساقی 

یزید ملعون !


تو یاهو انسرز سوال کردم به نظرتون معاویه آدم بدی بود یا خوب ؟ مسلمه که جواب شیعه ها چیه ، معاویه لعنت الله علیه ، ولی من نظر سنی ها رو میخواستم بدونم ، در کل دو سنی و یک نامسلمان به این سوال جواب دادند :


نامسلمان : بد ، هر کسی که سعی کنه کسیو به قتل برسونه بده 

سنی 1 : این فرد قرن ها پیش مرده . شما شیعه ها اید که بد هستید 

سنی 2 : بگذار او آرام در زیر خاک بخوابد 


نتیجه ای که من گرفتم : سنی ها معاویه رو نه تنها شیطان نمیپندارند ، بلکه فکر میکنند او الان در آرامش است ! 

sina S.M
۱ نظر

مصدق بی رنگ و لعاب D:

خب شاید مصدق دیگر آن مصدق قدیمی نیست . آدما بزرگ میشن و مسلمن تغییر میکنن . اگر من و مصدق دو نقطه روی یک بردار باشیم و من نقطه ی سمت راست باشم و مصدق نقطه ی سمت چپ ( که البته تشبیه مناسبی هم هست چون همیشه من راست گرا و راضی بودم و این مصدق چپ گرا و ناراضی از زمین زمان بود که با این خاصیت عجیبش من رو به سمت خودش کشوند ) با گذر زمان من تغییر کرده و به سمت چپ متمایل شدم . آشنایی با مصدق باعث شد موسیقی برام تبدیل بشه به مبحثی قابل تفکر (قبل از اون فکر میکردم موسیقی چیزیه که پسر هایی که باباهاشون براشون موبایل باحال میخرن میفهمن چیه و چیزی تو مایه های فیلم ... ! )  . همین طور من علایق مقدس وارانه ام رو نسبت دین و مذهب از دست دادم (گرچه هرگز رهاش نکردم چون به قول یه ضرب المثل انگلیسی آدم باید همیشه تخم مرغ ها رو در چند سبد مختلف قرار بده که با افتادن یک سبد همه ی داراییش از بین نره )

راستش گذر زمان من رو خیلی متفاوت تر از قبل کرد و به همون منوال مصدق رو . نقطه ی من و مصدق با گذر زمان روی محور از هم دور و دور تر شد . تا اینکه به حد تنفر رسید . عجب ! این شاید عجیب ترین حادثه ای باشه که در زندگی من رخ داده . اینکه یک روز یک جرقه ی کوچک تمام کاه هایی که در بدنم بوده رو مشتعل کرد . یک روز فهمیدم چقدر احمقانه از مصدق خوشم می اومد . چقدر خار و خفیف شدم تا بتونم لحاظ بیشتری رو باهاش بگذرونم . اتفاق عجیبی که به لحاظ منطقی خیلی خوب بود.
ولی به لحاظ احساسی و قوانین انسانی ای مثل ملایم بودن با دوستان یا در نظر نگرفتن افراد به عنوان موش آزمایشگاهی ... ! 
برای چی باید وقتم رو با یه فرد روانی بگذرونم که همش آهنگای هوی متال گوش میده و دائم با گفتن حرفهای مهملی که معلوم نیست منبعش کجاست فقط وقت منو میگیره . چرا ؟ خب حالا که از بند این بندگی آزاد شدم ، باید اون رو بسنجم . آره ، دیدم مصدق بدون وجود من تبدیل شده به موجود مغرور و تک رویی که گوشه و چپ و راست حیاط میشینه و در حالی که زیر لب خزعبلات هوی متال رو زمزمه میکنه به اطراف نگاه میندازه و کم پیش نمیاد که در اون هنگام من رو میبینه که دائم دارم کنترلش میکنم .  من رو میبینه در حالی که خیلی جدی دارم با یکی دیگه به طور فلسفی بحث میکنم ، و مصدق رو توی بحثم شرکت نمیدم ! دوست دارم فکر کنه که من اون رو توی بحثم شرکت نمیدم 
شاید این موجود مغرور هرگز شکست نخوره . هیچ وقت شد که اون به سمتی بیاد که من هستم ؟ نع ! متوجه شدم دچار اعصاب خوردی شدیدی شده و مثل قبل نیست که جواب های منطقی بده . معلومه این اعصاب خوردی از کجاست . مصدق به یک گوش نیاز داشت . یکی مثل من ! کسی که خیلی حرف نمیزنه ولی خوب بلده گوش بده . تو این مدت که من صرفن نگهبانش بودم و باهاش حرف نزدم معلومه حسابی به هم ریخته . کسی نیست که بهش بگه : کتاب خوندن بهتره یا آهنگ گوش دادن ؟ 
تنها افرادی که اطرافشن باهاش یا در مورد درس حرف میزنن یا در مورد " هی فلان قسمت فلان چیز محشره ! " 

امروز به طرز جالبی متفاوت رفتار کرد . . . بگذریم . 
به هر حال این موجود مغرور همچنان بامزه تر از همه به نظر میرسه . اصلن شاید همین بامزگی یه روز کار دستش بده و باعث بشه همه بخوان شخصیتش رو به بازی بگیرن . شاید یک روز یک نفر با من . 
متاسفانه اخیرن متوجه شدم در بحث روابط اجتماعی ، وسط لحاف خوابیدن معنی نداره . شما یا باید غد و مغرور و صد البته با شخصیت باشید ، یا باید خندان و اجتماعی و شاد و صد البته سبک شخصیت باشید . .. . عجب وضعیت گندی ! من همیشه قهرمان های زندگی ام رو وقتی دوست داشتم که در یکی از این دو حالت بودند . مثلن آقای "ف" رو وقتی دوست داشتم که جدی بود و وقتی داشت میگفت و میخندید حالم ازش به هم میخورد . و به همون لحاظ آقای "ج" رو وقتی دوست داشتم که شوخ بود و وقتی جدی و مغرور بود فکر میکردم این پوزیشن اصلن بهش نمیاد ... !

 

جدا از همه اینها زندگی داره وحشیانه میگذره . 

در ادامه لینک یک داستان کوتاه از شرلی جکسون به نام لاتاری هست که میشه توی 5 دقیقه خوند . 
 
این داستان کمی پس از جنگ جهانی دوم نوشته شده و کلی سروصدا کرد ، نویسنده مجبور شد کشورش رو به خاطر اعتراض های وسیع عوض کنه . داستان به طرز فلاکت باری ساده و به طرز وحشیانه ای زیباست و به طرز مورمور کننده ای ترسناک
( چقدر من امروز سادیسمی شدم ! فلاک بار ، وحشیانه ! ) 
به نظرم این داستان کوتاه ترین و ساده ترین و ترسناک ترین داستانی که بشر به خودش دیده همینه .
 ( این خصوصیات رو با هم به کار میبرم نه تک تک ! ) 
خوندنش رو از دست ندین . پیشنهاد میکنم توضیحات رو نخونین و یه راست از اول داستان شروع کنید ... البته من خودم اینطوری نبودم ولی ... 

در ادامه ... 
   در پی عملیاتی متوجه شدم مدیر عامل بورس تهران رو باهاش دست دادم

پ ن : ایراد های نگارشی عمدی است                                                    

sina S.M
۲ نظر

مایکل براون و وندالیسم + یک داستانک

-به هر حال اگر روزی برسه که من دارای شاخ باشم . مجبورم که ... 

-بس کن احمد ! این موضوع رو دیگه مطرح نکن ، باشه ؟ 

زن احمد این جمله را در حالی فریاد میزد که شیر آب به طرز فلاکت باری باز بود. فلاکت بار برای روزی که ذخایر آب تهران چیزی در چنته نداشتند . و مسلمن وقتی این ذخایر خالی شوند ، تهرانیها یقینن منقرض میشدند . 

احمد در حالی که لمیده بود و تقریبن سعی میکرد با نگاه های خاص به در و دیوار خودش را مشغول نشان دهد تا به زنش احساس " خانه دار " بودن دست ندهد بلند داد زد : اما ... 

همان لحظه زنش از آشپز خانه آمد بیرون ، اینبار صدایش واضح تر از همیشه شنیده میشد : اما نداره عزیزم ! ما باید تا زمانی که امکانات شادی در اختیارمون هست ، شاد باشیم . اگر روزی رسید که تو دارای شاخ بودی آنوقت میتوانیم راجع به این مسئله حرف بزنیم . 


احمد بد جور افسرده بود . احساس میکرد هرچقدر دیر تر شاخ در آورد او مدت بیشتری استرس خواهد داشت . هر روز با ترس اینکه شاخ داشته باشد و نتواند آن روز را عادی زندگی کند از خواب بیدار میشد . قبل از آنکه چشم هایش را باز کند سرش را کمی در بالش میغلتاند. اما هر روز که میگذشت وحشتش بیشتر میشد ، با خود میگفت " امروز را شانس آوردی ، ولی فردا چی ؟ " 


ماجرای شاخ چه بود ؟ لابد میگویید احمد یک نیمه انسان نیمه گاو است ! نه ماجرا کمی سیاسی-ملی بود . تهران در وضعیت اضطراری بود . تکنولوژی عجیبی به دست مجمع الجزایر خزر افتاده بود . آنها با ماهواره ی "خز" توانسته بودند بخشی از پایتخت قدیمی ایران یعنی تهران را با اشعه ای که از ژن "گوزن سیبری" تقویت شده بود مورد حمله قرار دهند . دولت به این اقدام عجیب واکنشی عجیب تر نشان داد . آنها نه تنها نیروی کمکی به تهران اعزام نکردند ، بلکه تهران را در قرنطینه شدید قرار داده و مین های از راه دور ( تکنولوژی بسیار جدید که هر کشور تنها میتواند در داخل مرز های خود از آن استفاده کند ) را در تهران تعبیه کرده و ارتش منتظر است تا در هر شرایط نامساعدی آن مین ها را فعال کند . 


اما در تهران ... همچنان زندگی عادی جریان دارد ، البته با این تفاوت که هر روز تعدادی از شهروندان شاخ در می آورند . آنها باید هر طور شده از شر شاخ هایشان خلاص شوند مگر نه با ارتش داوطلب تهران مواجه میشوند . نیرویی شامل افرادی با لباس ضد اشعه و تفنگ آتش زا که به شکل داوطلبانه از اصفهان ، تبریز و لرستان اعزام شده اند . آنها موظفند هر شهروندی که شاخ دارد را در عین مشاهده شان به آتش بکشند . 

یکی از مطبوعات داخل تهران با آنها مصاحبه ای داشته به شرح زیر : " 

-چرا و چطور به این عمل وحشیانه تن داده اید ؟ سوزاندن افراد بی گناه برایتان لذت بخش است ؟ 

-افراد بی گناه ؟ خنده دار است . چه گناهی بالا تر از شاخ داشتن ؟ 

-چرا ؟ مگر شاخ داشتن چه گناهی دارد ؟ 

-چقدر شما بد مصاحبه میکنید . مگر نمیدانید همین خود شمای خبرنگار اگر روزی شاخ داشته باشید موظفید که خودتان را معرفی کرده و سوزانده شوید ؟ 

خبر نگار اندکی مکث میکند ، او دارد به عواقب حرف هایی که قرار است بزند فکر میکند در همان لحظه عضو داوطلب فریاد کنان میگوید :

 چی طو شد ؟ ( یادتان است که در بین این نیرو ها اصفهانی هم هست ) مگر من سوال سختی پرسیدم که مکث کرده و فکر میکنید ؟ 

خبرنگار وحشت کنان گفت : نه نه ، واضح است که اگر من خودم شاخ در آوردم موظفم بیایم و سوزانده شوم . این مکث بیشتر نوعی تحقیر خودم بود . تحقیر اینکه تهرانی هستم. 

اصفهانی لبخندی تحقیر آمیز میزند و میگوید : درسته ، این بار ما اقشار غیر تهرانی هستیم که به تهرانی نبودنمان میبالیم . یادتان است چه جوک هایی برایمان میساختید ؟ حالا ما برای شما جک میسازیم ... یه روز یه تهرانیه شاخ در میاره ، میسوزه ... هاااار هار ها . 

نیروی داوطلب چنان از جک بی مزه و غیر انسانی اش کیف کرده بود که قهقه کنان شکم خود را گرفته بود و مدام روی میز میکوبید . 

خبرنگار ضبط صوتش را خاموش کرد و در داخل کیفش قرار داد و در حالی که چشمانش را لایه ی نازکی از اشک پوشانده بود از پای میز مصاحبه بلند شد و رفت . 

  

+ مایکل براون 

+ vandalism 

قضیه این وندالیسم چیه ؟ اگر نمیدونید چیه در ادامه حتمن متوجه میشید ! من متوجه شدم به طرز عجیبی وندال هستم . یک موجود وندال در درون من وجود دارد ! نمیدانید چقدر کیف کردم وقتی کتابخانه مدرسه را داغون کردم و کامپیوترش را هک ! (دربارش قبلن نوشتم تو همین وب) یا اینکه وقتی به نمازخونه راه پیدا کردم و با دوستم فرقون آوردیم جایی که ملت نماز میخوندن :دی 

البته اینا برای خیلی وقت پیشه و انتظار نداشته باشین من رفتار های وندالی اخیرم رو براتون تعریف کنم ! (البته خدا رو شکر موردی اخیرن وجود نداره ) راستی یه بار هم از مدرسمون گچ برداشتم و اومدم خونه و دیوارای خونه رو با شعارای ضد استقلالی پر کردم و بعد با یه دستمال نم همرو پاک کردم ، این قضیه رو هنوز به کسی نگفتم ولی الان وسوسه شدم بگم به خانواده چون اون قضیه برای 5 سال پیشه و الانم کل دیوارا کاغذ دیواری شده :دی 

حالا حتمن میدونید وندالیسم یعنی چی ! یعنی خراب کاری های ملت روی چیزی که در دسترسه . یک جور عقده ی کودکانه . مثلن خراب کردن تلفن عمومی که خیلی وسوسه کنندست ! البته این عمل وقتی مورد بررسی بسیار جدی قرار میگیره که به عنوان اعتراض از مسئله ای عمومی هست . مثلن اعتراض به ماجرای مایکل براون . :/

نمونه هایی از وندالیسم : 


در ادامه ... یک چراغ وندالیز شده (A vandalized light ) ( عجب اصطلاحی ! )

و در ادامه ، کسی که مدام بهش گفتن این کار بده اون کار بده و اونم با این کارش میگه : بابا من اصلن بدم ! خوب شد ؟ 

sina S.M
۳ نظر

بابای هیولا و مجله داستان

در ادامه یکی از رفتارهای پدرم رو میبینید به همراه جواب هایی که حقیقتن براشون دارم ولی جرعت نمیکنم بگم ( جرئت یا جرعت ؟ مهم نیست ولی اگر کسی بخواد معلم دیکته بازی در بیاره با تریلی از رو وبش رد میشم کما آنکه همزه یک حرف عربیه و توی الفبای فارسی نیست) 


::1:: وقتی من خیلی مسالمت آمیز جواب منطقی بهش میدم میگه :" والا ما بابامون چوپون بود جرعت نمیکردیم پامونو جلوش دراز کنیم ... " 

خیلی دوست دارم یه روز بگم :

1 . " خب چون بابات چوپون بود ، اگر دوست داری منم میتونم تو رو چوپون فرض کنم " 

2 . " این رفتار شما بود ، انتظار نداشته باش من یک درصد شبیه شما باشم " 

3 . " زمان ارباب و رعیت بود اون موقع ... حالا چی تو چنته داری ؟ " ف

4 . ...

5 ... 

(بی نهایت ! )


نصف عمر من بر این میگذره که دارم فکر میکنم اگر در فلان وضعیت فلان جوابو میدادم یا فلان طوری برخورد میکردم چقدر خوب بود و طرف چقدر میفهمید من آدمم (!) در حالی که توی ذهنم دشمن هامو خورد و خاکشیر میکنم و خیال میکنم که آدم پولداری شدم و کلی سیاه پوست بیسیم بدست هیکلی و کچل با کت شلوار خاکستری و عینک آفتابی برام کار میکنن و من بهشون اسم و مشخصات فلانی رو میدم و اونها اونو برام میارن و میبندنش به یه صندلی و منم اونقدر لگد به شکمش میزنم تا به غلط کردن بیفته و از اینکه فلان تاریخ فلان حرفو به من زد و من اونموقع پخمه بودم و بر و بر نگاش کردم ابراز پشیمونی کنه و در نهایت منم یه گلوله تو مغزش خالی میکنم . 


البته این تفکرات بعد از مدتی محو میشن ! پس از دو ساعت خشم جای خودش رو به دلسوزی میده . در دیدار بعدی با اون فرد میبینی که به سمتت میاد و سلام میکنه و تو کل اون تفکرات وحشتناک رو فراموش میکنی و با لبخند بهش سلام میدی ! 


متاسفانه الان که به وضعیت زندگیمون نگاه میکنم و میبینم طوری شده که همه چیز به طرز پلاستیک واری پوچ و خالیه. روایتی از مجله داستان میخوندم . از موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان . میگفت بچه که بوده یاکریمشو فروخته و باهاش بلبرینگ خریده و باهاش گاری درست کرده ! ( حالا نمیدونم بلبرینگ چی هس ! ولی لازم هم نیست بدونم ، خوشبختانه تا بحال با ندونستن معنی این کلمه همچنان در قید حیاتم )

ولی الان چی ؟ یاکریم بچه های این دوره زمونه چیه ؟ اصلن اگر هم داشته باشن حاضرن بفروشن و با پولش اسباب شوق کودکانه و خلاقیتشون رو جور کنن ؟ (آیا چیزی هست که بخوان و مجانی براشون فراهم نشه ؟ ) چیزی هست که خودشون بسازن ؟ کمبود امکاناتی هست که با کمکش بتونن دست به خلاقیت بزنن ؟ 

جواب همه این سوالا واضح و مبرهن است : نه ! 

فرض کنید ! همون آقایی که گفتم موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری شده ، با کمک همون ذهن خلاقش به این جایگاه رسید . با اون شور و نشاطی که برای ساختن وسایل داشت . ( حتی میگفت سر کلاس درس پوست پسته رو نقش میزده و باهاشون بازی میکرده )  همین آقا بعدش کلی کتاب های جالب برای بچه ها ساخت . اما مسئله اینه که شاید همین کتاب ها یا به واقع همین "امکانات" موجب سلب همون خلاقیتی بشه که در کمبود امکانات به وجود می اومد . مثلن اگر همین آقا تو زمان بچگی سرش با کتاب های از پیش آماده و اینا گرم میشد میتونست اونقدری که باید از خلاقیت بهره ببره ؟ 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این هم از جلد مجله داستان که من خیلی خوشم نیومد ! نمیدونم چرا فکر میکنم افراد داستان کلن آدمهای اوا خواهر و لوس هستن . ازینایی که اگر زن باشن مانتوی نارنجی راحت و کیف سبز شل میندازن که توش پر از کتابه (!) و اگر مرد باشن یه صدایی شبیه مسعود فروتن دارن و یه ژست آروم و لوس با بحث هایی راجع به کوروش و درس ! (اه) ( اگر نمیدونید مسعود فروتن کیه تصور کنید یه پیرمرد  با لحن کودکانه از درخت و سبزه و چمن تعریف میکنه یه جور که اولین باره تو عمرش درخت میبینه ! )

مهدی معینی هم همون فرد مذکوره . 


راستی شما فکر نمیکنید داستانی ها لوس اند ؟ پس یه نگاه به این تصویر که در سایت داستان منتشر شده بندازید تا بفهمید با موجوداتی صورتی با بال های رنگین کمانی و پاک کن های تمیز با گوشه تیز (!) و دندانهایی به سفیدی گچ و براقی لامپ مواجه اید :

هم داستانی سلام ! برو بابا تو عراق ملتو دارن تیکه پاره میکنن فیلمشم میذارن تو اینترنت تا چش همه ی اینایی که تز میدن جهان پر از صلحه در بیاد بعد میای میگی : هم داستانی سلام !!! 


متاسف نباشید چون من تنها نظر شخصی خودم رو گفتم . 

خب انتقادی دیگر 

بقیه خودشون دست دارن و اگر لازم باشه بدون اینکه چراغ دهن باز کنه میبرنش اون بالا . (آره دیگه همین کم مونده بود به مولانا انتقاد کنیم )

پ ن : 

sina S.M
۵ نظر

داعش و روز اول مدرسه

امروز رفتم مدرسه /: خب اینکه تو مدرسه چی گذشت و اینا مهم نیست ( چون اصولن توی مدرسه چیزی نمیگذره بلکه ماییم که از توی مدرسه میگذریم )

ولی یه ماجرایی پیش اومد ازینایی که باید ترولشو بسازن ! 

به قالیباف گفتم یه کاغذ بده برای چک نویس . . . بعد اصولن میدونید که یه قانون نانوشته وجود داره : کاغذ چک نویس ( یا اصولن کاغذی که یک طرفش یه زمانی به درد بخور بوده و یک طرفش سفیده ) این قانون میگه اگر شما از شخص A کاغذ چک نویس دریافت کنید ، درواقع اطلاعات زیادی از زندگی او بدست آورده اید . 

خب من در راستای این قانون به موارد جالب توجهی بر خوردم »

کاغذ چک نویسی که از دوستم گرفتم ، یک گواهی طلاق بود ! و من تونستم اطلاعاتی راجع به زندگی شخصی دوستم کشف کنم !

یک مورد دیگر هم ، برگه چک نویس رو یکی ازم گرفت و تونست بفهمه خواهر برادر دارم . 

البته نه اینکه شخص با دیدن برگه چک نویس به نتیجه ای برسه ها ، بلکه این برگه رو بهونه میکنه و با پرسیدن سوالات مربوطه ، صاحب برگه رو تخلیه اطلاعاتی میکنند . البته خیلی عادیه که شما راجع به چیزی که به دستتون میرسه اطلاعات داشته باشید چون به نحوی به شما مربوط میشه ! 


اما موردی که امروز پیش اومد در حد ملی بود ! آره هم خفن بود و هم پای اقتدار ملی وسط بود ! حالا میگی چی بود ؟ 

متن ایمیل های بابای دوستم ( که توی کار بورسه ) و یک موسسه بورس انگلیسی ! خب من به دوستم گفتم : آخه انگلیس که سفارت نداره این ایمیل بازیا برای چیه اونوخ ؟ 

گفت باباش میره دبی از اونجا این ایمیل ها رو میفرسته تا شناسایی نشه ! ( یعنی اینقدر باباهه محتاط بوده ، بعد من نمیفهمم چنین مدرکی چطوری از توی کیف بچش سر در اورده )

آخر سر برگه رو مچاله کردم و انداختم کف کلاس ، در اومد که : برو بنداز سطل آشغال ! 

منم فهمیدم میترسه لو بره ! گفتم : نه بابا ، همینجا هست دیگه ، چیکار به تو داره ؟ 

گفت : یعنی چی ؟ مگه ناظم نگفت آشغال کف کلاس نریزیم 

گفتم از کی تاحالا رفتگر شدی تو که تا دیروز سطل آشغال کنارت بود ، میرفتی دور تر آشغالتو مینداختی که یه وقت به نفع کشور کاری نکرده باشی ، حالا چه مرضیت شده ؟

بعد هم فهمیدم میترسه لو بره و این مسخره بازیا .

------

------

لینک پایین سرود زیبایی هست که حقیقتن زیبا خوانده شده و به نظرم معنای زیبایی هم داره ولی خدمتتون عارزم که لطفن فیلمش رو نگاه نکنید چون خیلی با سرود همخوانی نداره . البته سعی شده که همخوانی داشته باشه ولی خب باعث میشه آهنگ زیباش دیگه زیبا نباشه . 

http://www.aparat.com/v/1aPQb/%D9%86%D8%B4%DB%8C%D8%AF_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D8%A7%D9%85%D8%AA%DB%8C_%D9%82%D8%AF_%D9%84%D8%A7%D8%AD_%D9%81%D8%AC%D8%B1


اینم از متنش شاید بتونید با دیدن متنش بفهمید مربوط به چی هست :


أُمّتی قَدْ لاحَ فَجرٌ فَإرقُبی النصر المُبین
دَولةُ الإسلام قامَت بدِماء الصّادِقین
دَولةُ الإسلام قامَت بِجهاد المُتّقین
قدّموا الأرواح حَقّا بِثَباتٍ ویَقین
لِیُقامَ الدّین فیها شَرعُ ربّ العالمین

أمّتی فَإستَبْشری لا تَیأسی النّصْرُ قِریب
دَولةُ الإسلام قامَت وَبدا العزّ المَهیب
أشْرقَت ترسُم مجْدا وإنتهى عهْد الغُروب
بِرجالٍ أوفِیاءٍ لا یهابون الحروب
صاغُوا مجْداً خالِداً لا لَیس یَفْنى أو یغیب

إمّتی الله مَولانا فَجودی بالدّماء
لنْ یعود النّصرُ إلّا بِدماء الشّهداء
منْ مَضَوا یَرجونَ مَولاهم بدارِ الأنبیاء
قَدّموا الأرواحَ لله وللدّین فِداء
أهلُ بَذْلٍ وعَطایا أهلُ جودٍ وإباء

أمّتی فَإستَبْشری قَد أشْرَقت شَمْسُ الصّمود
وَلَقد سِرنا جموعاً لِرُبى المَجْدُ التَّلید
لِنُعید النّور والإیمانَ و العزَّ المَجید
بِرجالٍ طَلّقوا الدُّنیا وفازوا بالخُلود
وأعادوا أمّةَ الأمجادَ والنّصْر الأکید


حتمن خواننده ی چنین سرود زیبایی عقیده داره سر من باید از بدن جدا بشه چون شیعه هستم . ولی دمشون گرم با این آهنگ ساختنشون ! 


راستی یه چی بگم شاید ترغیب بشید برای گوش دادن آهنگ بالا : توش صدای شمشیر ، سر بریدن و ترکیدن بمب هم هست.


sina S.M
۷ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان