یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

اولین تماس تلفنی از بهشت (1)

میخوام یک کتاب معرفی کنم ، البته اینبار کمی متفاوت تر ، شاید جذاب تر ، شاید خطرناک تر . قبلن معرفی هایم خیلی کلی بودند . اما الان خیلی جزئی . این معرفی به علت مفصل بودنش به چند بخش تقسیم میشه این بخش اول است که به نظر عجله ای شد . (شاید یک منتقد کتاب شوم تا نویسنده !) 

کتابی که میخوام معرفی کنم رو از نمایشگاه کتاب گرفتم نه خیلی اتفاقی بلکه با دید قبلی چرا که تبلیغش رو در مجله داستان دیده بودم و به نظرم جالب اومد . کتاب رو خریدم ولی مدت زیادی درگیر کار و بار زندگی شدم و این کتاب موند گوشه کتابخونه .

خب دیگه اینهارو نوشتم تا کمی فاصله بین تصویر و عنوان بیفته :دی ! بهتره به معرفی کتاب بپردازیم : 

یک کتاب باحال ! اولین تماس تلفنی از بهشت . نوشته میچ البوم.



با خواندن این کتاب بعد از مدت ها خاطرات خواندن "کوری" برایم زنده شد . یک اجتماع بشری در برابر پدیده ای ناشناخته ، کتابی که با دخالت دادن مذهب ، روح خاصی به کتاب بخشیده (روحی که در کتاب کوری یک روح انتقادی بود و در این کتاب یک روح تبلیغی-انتقادی !) . این سبک سبکیه که من میپرستم !

خطر لوث شدن بسیار بسیار وجود دارد ، گرچه من خودم کتاب رو تا آخر نخوندم بنابراین پایانش رو لو نمیدم ! شاید فردا بتونم تمومش کنم :دی


قبل از هرچیز باید بدونید کتاب راجع به چیه ! البته شاید از همان عنوانش بفهمید ماجرا چیه ! (اتفاقی که برای من افتاد !) اما خواندن نوشته های پشت جلد کتاب خالی از لطف نیست :


یک روز صبح در شهری کوچک به نام کولدواتر چند تلفن زنگ میخورد. آن طرف خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفته اند . یکی با مادرش حرف میزند یکی با خواهرش هرکسی با عزیزی از دست رفته . آیا معجزه ای غریب رخ داده ؟ یا فریبی بزرگ در کار است ؟ وقتی اخبار این خبر بزرگ پخش میشود غریبه ها دسته به دسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از معجزه باشند .

شهر کوچک و حتی دنیای انسان ها با این معجزه زیر و زبر شده . اما همیشه در هر معجزه ی شادی بخش اندکی اندوه هم هست .همیشه در معجزه ای که مردم را به هم نزدیک میکند اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه ای رخ داده چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخم دوری اش باشد . مادری از یاد آوری اندوه فقدان پسرش دوباره افسرده میشود ... اما معجزه مسیر خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی اش از نو تعریف میشود . مردی که با دیگران تلخ است، یاد میگیرد محبت کند . مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد ...

شخصیت ها :

کاترین یلین یک زن مذهبی که یک روز خواهرش به موبایل صورتی سامسونگش زنگ میزند . البته خواهری که مدتیست مرده . یک مرگ ناگهانی به علت ناهنجاری ای در قلب .
از آنجا که آدم مذهبی ای است ، سکوت را جایز نمیداند و یک روز در کلیسا به وضوح قضیه تماس تلفنی از بهشت را اعلام میکند. در ادامه کاترین شخصیت مشهوری میشود چرا که تقریبن تنها شخصی از اهالی کولدواتر است که این قضیه برایش رخ داده (گرچه برای خیلی ها رخ داده ولی تنها کاترین شهامت داشت اولین کسی باشد که اینرا اعلام میکند و تا مدت ها اشخاص دیگر این تجربه را به طور عمومی بیان نمیکنند)

پس از آنکه قضیه مشهور شد و کولدواتر پر از جمعیت و خبرنگار گردید ، کاترین برای مدتی (هرچند کوتاه) چهره ی معروف و شناخته شده ای بود چهره ای که باعث سود شرکت سامسونگ شد . در زیر بخشی از کتاب را گلچین کرده ام که به شرح اولین گزارش خبری در مورد معجزه میپردازد و کاترین در آن حضور پررنگی دارد :


(تصاویری از تیرهای تلفن کولدواتر)

امــی (خبرنگار اعزامی به کولدواتر): در ابتدا به نظر میرسید اینجا هم مثل هر شهر دیگه ای تیرک تلفن داره و سیم کشی . اما بر طبق ادعای یکی از ساکنان کولدواتر، این سیم ها به مرکزی وصل هستند که خیلی قدرتمند تر از کمپانی تلفنه !

(کاترین که تلفن را در دست گرفته وارد کادر میشود)

کاترین : خواهر بزرگم ، دایان ، با من تماس گرفت.

(تصویر دایان)

امی : نکته ی داستان همینجاست. دایان حدود دو سال پیش به دلیل ابتدا به آنورفیسم فوت کرده. کاترین یلین ادعا میکنه این تماس تلفنی ماه پیش صورت گرفته و میگه که از اون به بعد هر جمعه چنین تماسی داره.

(کاترین در کادر)

کاترین : بله مطمئنم خودشه ، به من میگه که در بهشت خیلی خوش حاله . میگه که ...

(دوربین نزدیک تر میشود. کاترین گریه میکند)

... منتظر منه. منتظر همه ی ما هستند.

امی : به نظر شما معجزست؟

کاترین : مسلمن.

(امی دربرابر کلیسای باپتیستی کشت امید)

امی : یک شنبه ی هفته ی گذشته کاترین این خبر رو در ملا عام در کلیسا اعلام میکنه. واکنش دیگران آمیزه ای از حیرت و امیدواری بوده. البته همه قانع نشده اند.

(تصویر پدر کارول(کشیش کلیسا) )

پدر کارول : وقتی از دنیای ابدیت حرف میزنیم . باید کمی محتاط باشیم. بهتره این مسائل رو -ببخشید از تداعی لحن احتمالی- به مقامات بالاتر بسپاریم.

(امی زیر سیم کشی های تلفن راه میرود)

امی : دست کم یک نفر دیگه از اهالی شهر ادعا کرده که او هم از دنیای آخرت تماس تلفنی داشته. هرچند اون شخص حاضر نشد با ما صحبت کنه. اما اینجا در کولدواتر مردم در این فکر هستند که آیا ممکنه نفر بعدی که تلفنش زنگ میخوره خودشون باشند ؟

(امی می ایستد)

امی پن هستم. اخبار ناین اکشن.


سالی : مردی که معرفی اش همزمان با آزادی اش از زندان است . او عضو نیروی دریایی ارتش بوده و به دلیلی نا معلوم که گویا به کنترل هواپیما مربوط است 10 ماه زندانی میشود . نویسنده هیچگاه مستقیم فاش نمیکند که چرا زندان بوده گرچه اندک اندک اطلاعاتی از زندگی هر شخصیت لو میرود و من مطمئنم در پایان کتاب این موضوع واضح و مبرهن خواهد بود .

در مدتی که سالی زندان بوده ، زنش جیزل میمیرد و سالی نمیتواند در مراسمش شرکت کند . از جیزل برایش پسری به نام ژول مانده . زمانی که معجزه رخ میدهد سالی آنرا قبول نمیکند چراکه جیزل به او زنگ نزده ، پس هیچ دوست ندارد این قضیه واقعی باشد. اما گویا ژول از این قضیه استقبال فراوانی میکند و دائم حرف زدن با مادرش را به سالی گوشزد میکند و همینطور یک تلفن تهیه میکند و منتظر روزی است که مادرش با او تماس بگیرد . سالی به علت سو سابقه با مشکل کار مواجه است و به هیچ وجه دوست ندارد به پدر و مادرش متوسل باشد . او شخصیتی است که حقیقتن افسرده و رنج کشیده و در عین حال شکست نخورده و قوی است . او تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا اثبات کند معجزه فقط یک دروغ است. در ادامه بخشی از کتاب رو انتخاب کردم که در آن میتوانید سالی را بیشتر بشناسید .


دو مرد با ناآسودگی کمی به هم نگاه کردند.

سالی گفت : "من به شغل احتیاج دارم. یه پسر دارم."

سعی کرد به چیز دیگری فکر کند تا بگوید. بعد چهره ی جیزل جلو چشمش آمد.

تکرار کرد :" یه پسر دارم"


ژول چند سال بعد از ازدواجشان به دنیا آمد و سالی هم اسمش را از روی خواننده ای به اسم ژول شییر برداشت که یکی از آهنگ های محبوب جیزل را خوانده بود :"اگر می دونست چی میخواد."

    وقتی پسرشان به دنیا آمد ، دقیقن میدانست چه میخواد: خانواده. جیزل و پسرش انگار گٍلی بودند که یک روح بهشان دمیده شده بود. سالی همان کنجکاوی ذاتی جیزل را در ژول و کلنجارش با اسباب بازی هایش میدید ، ذات آرام جیزل را در رفتار ژول میدید که بچه های دیگر را بغل میکند یا گربه ای را نوازش میکند.

یک شب سالی از جیزل پرسیده بود :"خوشحالی ؟" سه نفری روی مبل نشسته بودند و ژول کوچک در سینه جیزل خوابیده بود.

جیزل گفت :"آره. به خدا آره"

بعد از این حرف زدند که بچه های دیگری داشته باشند. اما الان کارش به اینجا رسیده بود. پدر مجردٍ تک بچه و شاغل در کاری که دوستش نداشت. از ساختمان مجله بیرون زد و سیگاری گیراند و سوار ماشین شد و به سرعت به سمت مشروب فروشی رفت. زمانی وقتی جیزل زنده بود به آینده فکر میکرد . الان فقط به گذشته فکر میکرد.


(ادامه دارد ...)

sina S.M
۱ نظر

yahoo answers

بهترین متنی که توی پروفایل یکی از کاربران یاهو انسرز دیدم !



I'm Just Living Every Day With A great Thanks to God for all that he has givin and done for us all. I thanks The Lord Jesus for My Life and Kids , And Husband , and Family and Friends Life.

Thank you Lord , Jesus.

Im also Loving My Family and injoying every moment with them. I need to do more with them and try harder every day.

I feel like there is sooo much for us all to learn everyday. Even if we feel like we know it all , and we feel like we have all the Answers , we don't. I want to live a long happy , Healthy , Life with My Family , and wish the same for you all.

God Bless. everyone , and Love everyone


sina S.M
۰ نظر

بی شعوری ، خطرناک ترین بیماری بشریت !

الحق که این کتاب نیمه ی گم شده ی من بود ! یک متونی هست که هنگام خواندنشان تعجب میکنی که چرا اینها را به نام شخص دیگری چاپ کرده اند ! همان حرف های گم شده ی همیشگی . شاید حرف هایی که در دل میمانند و هرگز به عقل راه پیدا نمیکنند ، چه برسد به کاغذ ! مثل آتش مثلن خاموشی که زیر لایه ای از خاکستر پنهان شده ، و با یک فوت آرام ، گر میگیرد و تمام زمین و زمان را به آتش میکشد . یک دفعه که دوستت جمله ای را میگوید و تو بهش میگی " احسنتم ! همینه " 




حالا این چرت و پرتها را ول کنیم ! "بی شعوری " همان مرضی است که تمام افراد گردن شکسته دارند . افرادی که صرفن "وظیفه" شان را ادا میکنند . مثل معلمی که با دیدن تکلیف ناقص شاگردش ، او را تنبیه یا تحقیر میکند . خب من نمیگویم مدرسه باید بهشت باشد و مشق هم هیچی . ولی خوب یادم است یک معلمی داشتیم توی راهنمایی که معلم درس جغرافی بود . به خدا برج زهرمار بود . یک بی شعور تمام عیار ، جلسه اول گفته بود سوالات را با خودکار آبی در دفتر بنویسم و جوابشان را با خودکار سیاه و شماره شان را با خودکار قرمز ! تو رو به خدا نگاه کنید .

جلسه دوم زمان تحویل تکالیف بود. خودتان حدس بزنید چه جهنم کده ای بود .


امروز به یک بیشعور بر خوردم ! زنگ آخر مدرسه که خورد ، در اصلی باز شد ، منم رفتم از بیرون خوراکی خریدم و برگشتم مدرسه (باید به دلایلی در مدرسه میماندم) بعد آقای دربان مدرسه صدام زد » آقای فلانی وایسا.

من میتونستم خودمو به نفهمی بزنم و برم سر کلاس ولی از اونجا که حضرت آقا رو با شعور فرض کرده بودم ، وایسادم . بعد اومده همچی دست منو گرفته انگار از بیت المال مسلمین غارت کردم . گفت : کجا ؟

گفتم من باید بمونم مدرسه .

بعد گفت : پس چرا از مدرسه بیرون بودی ؟

کثافت کیسه خرید رو ندیده !؟

بعد گفت برم دفتر مدرسه ~

منم گفتم باشه ، بعد رفتم سر کلاس . 

ملاحظه نمودید ؟ بیشعوری یعنی این . یعنی کله خری به صورتی که کار خلاف انجام نداده باشید ، یعنی کثافت بودن در چهار چوب قوانین و مردم

آزاری به پشتوانه قانون . 


بیشعوری میخواهد برای صبحانه تخم مرغ جوشیده به مدت 3 دقیقه بخورد ، و اگر تخم مرغ سه دقیقه و 10 ثانیه جوشیده باشد ، فحشی نثار عاملش میکند . بلی ، بیشعور هرجا که قانون به او اختیار بدهد مردم آزاری میکند. و البته که هیچ مجازاتی برایش وجود ندارد چون او تمام کارهایش در چهارچوب هنجار ها و قوانین است . بیشعور برای موفقیتش دروغ میگوید ، تظاهر میکند ، با هر کسی که در برابرش قد علم کند در می افتد و ذره ای از اختیاراتش نمیکاهد .

او اگر یک صندلی خالی کنارش باشد تمام استفاده از آن را میبرد، حتی شاید رویش تف کند !

بیشعور تکه های میگوی بشقابش را به کسی نمیبخشد. بیشعور حتی اگر سیر هم باشد ، این تکه ها را به کسی نمیدهد .  بیشعور وقتی به تمام خواسته هایش رسید میفهمد که تا اینجا زرنگترین فرد روی زمین بوده ولی کمکم میفهمد مردم از اون متنفرند ! از او بیذارند چون اعتماد به نفس بیش از حدش مایه ی تحقیر است.


بیشعوری خطرناک ترین بیماری بشریت است !


sina S.M
۳ نظر

فلافل - مختار

بد جوری به سریال مختار نامه اعتیاد پیدا کرده ام. همینجوری که راه میروم دیالوگ هاشو بلغور میکنم یا آهنگای مختلفش رو روزی 100 بار زمزمه .

مثل ذکر خداست به خدا . نمیدونم خدا برای چنین زمزمه هایی ثواب هم صادر میکند ؟ من که تا بحال توی عمرم اینهمه "لبیک" نگفته بودم که امروز گفتم .

به خدا قسم که اسلام دینی است که اگر هزار بار در آمریکا هم به دنیا بیایم باز هم انتخابش میکنم !

اورهان میگوید : تو ترکیه همه مسلمونن

اورهان همانطور که از نامش پیداست یک ترک است ، خدا را شاهد است که از ترکها نژاد پرست تر ندیده ام . البته من با عرب ها یا سفید پوست ها معاشرتی ندارم و ترکها تنها نژاد غیر فارس هستند که در زندگی من وول میخورند .

به اورهان میگم : ببین پسر خوب ، مسلمون یعنی کسی که حجاب کنه و نماز بخونه .

این جمله سریع ترین جوابی بود که آن موقع به ذهنم رسید.

اورهان مخالفت کرد . ابله .

--------
چند روز پیش بین راه مدرسه رفتم فلافل گرفتم . یک پدر و پسری آنجا بودند . کافی بود غذا خوردن پدره را ببینی تا هفت پشتت توی گور استفراغ کنند . یک قسمت از ساندیچش افتاد ، خم شد برش داشت و ... !
یک دوغ لیوانی گرفت ، اول با نی درش را سوراخ کرد ، بعد یادش آمد باید همش بزند . محل سوراخ رو با دستش گرفت و لیوان رو شلپ شلپ تکان داد و کلی دستو بالش رو دوغی کرد که مثلن هم بخورد . خب با نی اش هم میزدی مسلمان !
بعد دیدم اگر این پدر نبود این ساندویچ هم به من نمیچسبید . خدا را صد هزار مرتبه شکر . نه به آن رستوران های شیکی که تویش معذبی نه به این کثیف خانه هایی که تویش ولنگ و واز .
-------

-یک تلگراف داریم کاپیتان.

زن صدا کلفت کاغذ را بر روی میز نهاد و تق تق کنان از میز فاصله گرفت. یک قطره عرق سرد بر پیشانی اش نشست . عجله داشت ، امیدوار بود کاپیتان او را مرخص کند ، همیشه میشود ذره ای امیدداشت ، کاپیتان رسم داشت اول تلگراف را بخواند بعد شخص حامل تلگراف را مرخص کند. البته بیش از آنکه رسم باشد ، یک ضرورت بود ، چون بعضی تلگراف ها نیاز به جواب آنی دارند و آن موقع است که باید یک نفر دم دست باشد.

 

دو دقیقه شکنجه وار گذشت ، بعد کاغذ توسط کاپیتان مچاله شد. زن خوشحال از اینکه کاپیتان عصبانیتش را به کاغذ منتقل کرده جسارت به خرج داد تا از محتوای آن با خبر شود . محتوایی که هرگز نباید قبل از کاپیتان خوانده شود .

-مشکلی هست قربان ؟

کاپیتان ریشش را خاراند ، نوه هایش را به یاد آورد ، تنها بازمانده های نسل او . با خودش اندیشید که آنها الان کجایند ؟ باز هم جرقه ای در ذهنش زده شد ، تکلیف پیرزنی که خوابش نمیبرد چی میشود ؟ آیا یک روز به آرزویش میرسد ؟ شاید تنها انسانی بوده که خوشحال میمیرد .

زن نگران شد ، کاپیتان تب داشت ، صورتش مثل یک لبوی قرمز و خیس به نظر میرسید . تهویه ی کشتی ساعت هاست که از کار افتاده . کشتی بدون حرکت ، از کار می افتد. ساعت هاست که حرکتی در کار نبوده. اما تا کی ؟

صدای تق تقی به کابین شنیده شد . دستان چروکی ، سینی قهوه ای را حمل میکرد . هر آن امکانش بود از دستش بیفتد . زن صدا کلفت پیرزن را بدجور نگاه کرد . " پس این موش پیر کی ولمان میکند ؟ "


-------


sina S.M
۳ نظر

به خدا تعیین عنوان از فوتبال بازی کردن هم سخت تره

" داعش که یک گروهکه ! "

این چیزی است که از منطق اسطوره وار مصدق بر جای مانده . 

خیلی مسخره است که من از مصدق بدم می آید . این همان انسان است به خدا . همانی که توی نمایشگاه کتاب زد روی یک شانه ی آخوند و گفت : داداش میدونی نشر فلان کجاست ؟ 

همونی که وضو گرفتنش را نماز خواندنش را و قنوت گرفتنش را آنقدر مسخره کردیم و مسخره کردیم که ...

یک زندگی پر از غرور لعنتی کوفتی . بعد به خودت می آیی و میبینی 80 سالت است ، مجبوری درمانده دیگران بشوی ، مجبوری حالت التماس به خود بگیری .

وا مصیبتا اگر آدم مغروری باشی ، چه بخواهی چه نخواهی باید تمام غرورت را مثل مشتی شن در برابر نسیمی تابستانی ، زره زره از دست بدهی . یکهو به خود می آیی و میبینی شده ای یک بادکنک خالی از باد ، یک تکه تن لش که روزگاری آنقدر باد تویش بود که میتوانستی آنطرفش را ببینی . 


دادائیسم چیزی است من خیلی بهش پایبندم . دوری از زرت و زورت روزمره یا همان هنجار ها . حالا کاری به ریشه ی دادائیسم و اینکه مختص اروپایی های مجنون است ندارم . بیشتر ذاتش است که من را مجذوب خودش کرده . اینکه چه معنی دارد همه چیز خط کشی ها صاف باشد ؟ چه فرقی دارد موهامونو شونه بزنیم ؟ چه فرقی دارد اگر وسط غذا خوردن حرف بزنیم یا چه معنی دارد که باید غلط املایی نداشته باشیم ؟ 


البته دادائیسمی که توی ویکی پدیا نوشته محدود به ادبیات و هنر میشود ، مثلن یک شعر دادائیسمی این است که من الان از خودم میگویم : 


  کالبد پنجره رنگ آمد و میخ           در غرق خزینه شدن از پنچر گاو 

(نحوه ی ساختن این اشعار این است که کلمات به صورت رندوم می آیند نه با قواعدی از پیش تعیین شده و یا معنی دار ) 

البته حقیقت تلخی که راجع به دادائیسم وجود داره اینه : جنون محض ! 

دادائیسم نوعی اعتراض به هنجار های روزمره و خشکی بود که در اروپای قبل از جنگ جهانی اول بشدت وجود داشت. خب پس از بلبشوی جنگ ، عمل به این رفتار ها نوعی مسخرگی به حساب می آید مگر نه ؟ مثلن :" هیچ نقاشی ای نباید بی مفهوم باشد " این جمله قبل از جنگ تا حد زیادی منطقی بود ولی بعد از جنگ کم نبودند کسانی که حاضر بودند هرکسی را که چنین حرفی میزند دهنش را سرویس کنند . (همین الان من خیلی هوس کردم یکی از این آدمها را بیندازم توی دریا ! ) 


یک نمونه دادائیسم . ترکیبی بیرحمانه از دو نقاشی مشهور 

sina S.M
۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان