یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

مناظره انتخاباتی عی که پوکوند !!

این مناظره تنها مناظره ای بود که من واو به واوشو دیدم و گوش دادم ! (البته نه به زبون انگلیسی !‌ :دی) البته الانم داره انگلیسیش با کیفیت ۷۲۰ دانلود میشه تا بتونم ازش در یادگیری زبان سود ببرم و اینکه دوبله فارسیش خدائیش یه چیزی در حد ریدمان بود (: 


ترامپ یه سره به رقیب از راه به در شده ی کلینتون اشاره میکرد (سندرز) و یه جمله ی سندرزو در دفعات متمادی بیش از ۱۰ بار تکرار کرد. اون جمله هم این بود که کلینتون قوه تشخیص نداره. 


بهرحال مناظره فانی بود. خیلی جاهاش قهقهه بود که از دهن من میریخت روی مانیتور ...  

 مقایسه فیگور ها ٬ بادی لنگوییج و مواضع کلینتون نسبت به ترامپ ... 

ترامپ خیلی راحت بحث های تخصصی ای رو که نیازمند سواد حقوقی و اینا بود رو میکشوند به یه سری بحث بچگونه که درکش برای هر کسی راحت بود. انگار دقیقن یک شومن بود .. که شاید روش موثری هم باشه. 

یاد مسابقه استندآپ کمدی بین مهران غفوریان و اون یارو سیبیلو عینکیه افتادم ... که با وجود پیام داشتن استند آپ کمدیش و کلی دستک دنبک و اتو کشیده بودن و اینا ولی مردم همه به غفوریان که دلقک بازی در اورد رای دادند. 


الانم میترسم مردم آمریکا به ترامپ رای بدن. فقط به خاطر شخصیت بامزه اش. به خاطر قول های رویایی اش. به خاطر تیکه هایی که به کلینتون و دو تا مجری مینداخت ! 

ایشان اصلن معلوم نیست برنامش چیه ... درباره ی یه چیزای بنیادی ای نظر های رادیکال میده که انگار قراره پادشاه آمریکا بشه نه رئیس جمهورش ! 


و مساله جالب توجه دیگه ... اولین سوالی که مجری برنامه از ترامپ کرد (در رابطه با ویدئوی ۱۱ سال پیش که توش ترامپ سخنان جنسی و ضد زن زده بود ) ترامپ خیلی غیر ماهرانه و کاملن کشکی مساله رو به داعش ربط داد و در واقع فحش های جنسی اش رو با این جمله توجیح کرد : من داعش رو نابود میکنم . 


البته تاکید ماهرانه اش روی این جمله هم جای بحث دارد. ولی بهرحال میتواند هرچی آدم تحصیل کرده هست را متوجه کند که ایشان یه تخته اش کم است . لذا دعا میکنم لاقل اکثر رای دهنده ها تحصیل کرده باشند. ( همانطور که مجریان مناظره هم تحصیل کرده بودند و هی زیر پوستی از هیلاری کلینتون دفاع میکردند و البته این موضوع از چشم دونالد مخفی نماند و اینجا خداییش دلم به حال ترامپ سوخت.) 

مناظره بعدی حتمن بیشتر میترکونه و من امیدوارم لاقل اون رو بتونم به شکل آنلاین ببینم و نرم دانلود کنم :/ 

این مناظره توی توئیتر با هشتگ debate بازخورد داشته و تعداد هشتگ ها از ۱۷ میلیون گذشته که توی تاریخ توئیتر رکورد محسوب میشه! 


باید دید مردم آمریکا چه تصمیمی میگیرن. اصلن احتمالش هست یه دعوایی هم بشه این وسط . . . چون مناظره دیشب به طرز وحشیانه ای درگیری لفظی وجود داشت بین طرفین و حتی میتونستم ببینم که هیلاری داره توی دلش فحش خوار مادر میده به ترامپ ولی همچنان لبخند پلاستیکیشو حفظ میکرد. 


و حق با ترامپ بود که گفت سرسختی هیلاری قابل ستایشه هرچند با مسیرش مخالفم . . . 


به علت حساسیت این موضوع نظرات تاییدی اند. پس بدانید چی مینویسید. :) 


پ ن : 


وقتی اسم یه نفر اومد و طرف سر و کلش پیدا شد بعضی ها یه طوری میگن : حلال زاده است.  ... که انگار بقیه که موقع گفته شدن اسمشون سرشون بند بوده و نتونستن حضور بیابند خدایی ناکرده حرومزاده بودن ... این است که میگم فرهنگ ایرانی ترشی نخوره یه چیزی میشه. :( 

sina S.M
۱۸ نظر

کرگدن را باید خواند :)

نمایشنامه کرگردن (!) یک چیز سبکی است (به لحاظه فیزیکی و تعداد صفحات !) اما پر مغز. در آن خبری از توصیف فضا و این قرطی بازی ها نیست. چون یک نمایشنامه است. من اینطوری بیشتر خوشم می آید. چون توصیف یکم سخت است ... و داستان را خمیازه آور میکند. 

در پست قبلی (که استقبالی هم نشد!) گفتم که شاید بخش مورد علاقه ام از این نمایشنامه را تایپ کنم تا لاقل اگر کرگدن را تا آخر عمر نخواندید. این بخشش را از دست ندهید. باشد که دسته گاری شوید. 

البته منظورم از تایپ این بود که عکس بگیرم از صفحات. :) 



اما این بخش کوتاه...که کمی جلوتر رخ میدهد. زمانی که دیزی ... دارد کم کم تبدیل به کرگدن میشود. و خیلی آرام آرام تفکرات کرگدنی اش نمایان میشود و با حرف های انسان دوستانه ی برانژه شروع به مخالفت میکند.

برانژه به دیزی میگوید که از آنجا که ما تنها انسان های باقی مانده هستیم و همه کرگدن شده اند. باید تصمیم به احیای بشریت بگیریم. 


٬٬٬٬٬
- گوش کن دیزی . ما میتونیم یه کاری بکنیم. ما بچه دار میشیم. بچه هامونم بچه دار میشن ٬ وقت زیادی میبره اما با همین کار ما میتونیم بشریت رو دوباره احیا کنیم. 

- بشریت رو احیا کنیم ؟

- ما آدم و حوا میشیم.

- اونوقت ها ... آدم و حوا خیلی شهامت داشتن.

- ما هم میتونیم شهامت داشته باشیم. شهامت زیادی هم نمیخواد.خودش درست میشه با زمان ٬ صبر و حوصله میخواد. 

- به چه درد میخوره ؟ 

- چرا. چرا. کمی شهامت. فقط یه خورده.

-من نمیخوام بچه دار بشم. کسلم میکنه.

- پس چه جوری میخوای دنبا رو نجات بدی ؟

- اصلا چرا نجاتش بدیم ؟ نجات برای چی ؟ 

- عجب سوالی .. محض خاطر من این کارو بکن. دنیا رو نجات بدیم. 

- شاید این خود ماییم که احتیاج داریم نجاتمون بدن. شاید ما غیر طبیعی هستیم. 

- داری مزخرف میگی دیزی ... تب کرده ای. 



sina S.M
۱۳ نظر

الی بیدار شد.

عنوان ٬ نام داستانی است که در ادامه مطلب نوشتم. داستانی که عاشقش هستم. در حالی که ناقص ترین داستانیه که تا بحال توسط من نوشته شده ! 

اطلاعات قبلی در مورد داستان : 


داستان سعی شده خیلی غیر بومی نباشد گاها ناچار شدم از اسامی خارجکی استفاده کنم ولی محیط به هیچ وجه غربی نیست. این را وقتی میفهمید که میبینید با یک داستان صد در صد رویایی مواجه اید. یعنی قرار نیست از کوچه های پاریس حرف بزنیم یا باغ های گیلاس نیشابور و فست فود های تگزاس. یا حتی در باره ی اداره های شبیه به هم ژاپن (!)‌ و مردمان خشک و لائیک اکثر داستان های غربی 


اخطار جدی اینکه داستان خیلی طولانی است. اگر مردش نیستید نخوانید. اگر زنش هستید حالا میتوانید یه ناخنکی بزنید. چون زنها خوب بلدند خط اول و آخر را بخوانند و بگویند ما کل داستان را خوانده ایم ( مامان خودم همینطوری تشریف دارن!) 


اخطار بعدی اینکه داستان خیلی کودکانه و شاید غیر قابل باور است. شاید به راحتی تویش تناقض یافتید. که البته داستانم با تناقض هایش است که عاشقشم ... 


داستان جهت تسهیل در خواندن پارت بندی شده. گاهی توسط نقاشی های ونگوگ گاهی توسط چند سطر ویرگول ... 


+ نمایشنامه کرگدن را امروز صبح در مترو تمامش را خواندم. این تنها شاهکار ادبی ای است که بعد از کنکور خوانده ام. شاهکار یعنی یه چیز دهن پر کن. ... خب چه چیز دهن پر کن تر از داستانی که تویش همه مردم تبدیل به کرگدن میشوند ؟ 


 بخشی که عاشق آن شدم گفت و گوی برانژه و معشوقه همکارش ٬ دیزی٬ است. برانژه سعی دارد در جهت کمک به مردم (که همه تبدیل به کرگدن شده اند) گام بردارد ولی دیزی میگوید چرا همش سعی داری به دیگران کمک کنی و دردمند دیگران باشی... زندگی خودت رو بچسب و اینا! شاید بعدن کلش رو تایپ کردم از روی کتاب ! (اوژن یونسکو جان نمیدانم زنده ای یا نه ولی با اجازه و این حرفا)  //// همین الان تحقیق نمودم و دیدم ایشان در ۱۹۹۴ رحلت کرده اند. :( یعنی دو سال بعد از ساخته شدن فیلم معرکه bittermoon پولانسکی)



+ نقاشی ها از ونسان ونگوگ 


sina S.M
۱۰ نظر

میکروبلاگ موقت : حرام زاده ها

گاهی وقت ها هست که فکر میکنی همه چیز درست است اما یکهو میفهمی تا الان داشتی تحمل میشدی .. 

یک خوبی آدم های رک این است که هیچ وقت تو را تحمل نمیکنند. اگر بد بودی. همان اول به تو میگویند. 


اما رک بودن همانقدر که منفور است.. کار شجاعانه ای هم هست که هرکسی عرضه اش را ندارد. 


مسلم است که نمیخواهم وارد بازی های عجیب و غریب بشوم. فقط بگویم اینکه طرز نوشتن یک نفر را دوست بداری ولی شخصیتش را که منشا تمام آن نوشته هاست. زیر سوال ببری. با نوع جدیدی از حرام زادگی آشنا میشویم .. 


پ ن : شاید این بالایی هارو بعدن با یه چیز دیگه جایگزین کنم



+فایل صوتی مزاحم تلفنی از حاجی *** لند رو گوش دادم .. دختره چه چیز هایی که نمیشنید بعد تهش میگفت : بفرمایید آقای محترم. آخرش هم گفت : خیلی از صحبت باتون مستفیض شدم .. 

اصن معلوم بود دختره دنبال دوست میگشته ولی نمیدونست گیر دو تا مزاحم بیفته که فقط دلشون میخواد فحاشی کنن. دلم برای دختره احمق سوخت خخخ

+ استرس میگیرم وقتی این اهنگو گوش میدم.. تنها گناهش این بود که مصادف شد با روزهای اول دانشگاه.. یعنی اینطوری است که یک آهنگ به فنا میرود

sina S.M
۸ نظر

نقطه ضعف هایی که از فرط بزرگی دیگر نقطه نیستند

یه عاقایی فیلم های رومن پولانسکی رو بهم معرفی کرد. آخرم مجبور شدم یکیشو دانلود کنم. تو این دنیا نمیشه به مردم اعتماد کرد و ازشون دستی فیلم خواست. مثلن برم همونجا که قبلن ازش فیلم میگرفتم بهش بگم از پولانسکی برام فیلم بریز. ممکنه که یارو فکر کنه من ماموری چیزی هستم و ردم کنه دنبال نخود سیا. 

میتونمم از دشمنم بگیرم. دشمن جان خیلی تنبل تشریف دارند. و فقط یه فیلم از پولانسکی داشت. حاضر نشد برای فردا قرار بذاریم. چون اصولن محل قرار خیلی از خونش (شهرک غرب) دور بود. و اگر میخواستم قبول کنم همونجایی برم که ایشون میخواست.. باید میرفتیم یه جا که کلی آدم توی هم لولیدن به بهونه ی مثلن دیدن گالری هنرمندان یا مثلن خرید از پاساژ ... و کلن از این محیط ها خوشم نمیاد و هی سعی میکنم زودتر از اونجا بیام بیرون که در اون صورت دشمنم خیلی ناراحت میشه و منم نمیتونم بعدن از کلکسیون فیلمش استفاده کنم :(

دشمن گرامی باید یه سال پشت کنکور بمونه و وقتی براش از خاطراتی که توی سه روز دانشگاه رفتن نصیبم شده بود تعریف میکردم کلی نگاه از بالا به پایین داشتم بهش :) بیچاره  (اونقدری بدشانس هستم که بعدن همین کلمه ی بیچاره عین بومرنگ برگرده بخوره توی پیشونیم) 


منو باش فکر کرده بودم توی روز اول دانشگاه کلی دوست پیدا کردم. اما همونا پیوستن به یک گروه بزرگتر از بچه ها و منم به ناچار باید به اون گروه میپیوستم. یه اکیپ تشکیل دادن که هی درباره ی دخترای دانشگاه هر و کر راه میندازن ... یه پسره هست عرفان ... امیدوارم اسمشو کمتر بعدن به کار ببرم. ازش بیذارم !


از منطقه ۳ پاشده اومده ... با رتبه ی زیر هشتصد (آدم باید خیلی حروم زاده باشه اگر بخواد بره تمام عرفانایی که رتبه های زیر هشتصد منطقه ۳ دارن رو چک کنه و از من حق السکوت بخواد) 


پسره داهاتیه ولی تیپ میزنه ... ابروهاشو کوتاه کرده و مدل داده ... میشه گفت تازه به دوران رسیده. کسی که اونقدر از اینکه شهرستانی بودنش لو بره میترسه که حتی بله و خیر هم نمیگه ... هی با تکون دادن اون سر دوزاری لامصبش جواب میده. خیلی از خودم بدم اومد که روز اول مکالمه رو باش شروع کردم و از اون گرداب گیجی و خاک بر سری ای که توش افتاده بود نجاتش دادم و بهش گفتم مثلن باید این کارو انجام بده و فلان کلاس اینجاسو و اینا. کاش میتونستم از روی قیافه ی تیغ انداختش بفهمم که تازه به دوران رسیدس و نباید بهش کمک کرد. 


خدایی یکی دوبار نزدیک بود تو صورتش این جمله رو تف کنم که : با من مشکلی داری ؟! 

چون هربار منو با دوستم میبینه خیلی گرم میگیره با دوستم و بهش دست میده و انگار من نامرئی ام .. منم مثلن بعدش باید از یه سوراخ موش بیام بیرون و بزنم رو شونش و بگم : راستی منم هستم ها ... سلام .


کلن این جور اتفاقا برام خیلی مهمه . فکر کنم دارم میفتم توی چاه افسردگی ! وقتی نیم ساعت توی بوفه بوگندوی دانشگاه نشسته بودیم و بقیه داشتند از این انتظار لذت میبردند و من داشتم اوق میزدم و گهگاهی موبایلم رو چک میکردم. با خودم گفتم : شاید من مریضم ... من بلد نیستم توی این شرایط استرس زا زنده بمونم. 

انشالا که درست میشم :دی اما اگر این درست شدن به معنی این باشه که دیگه نتونم بنویسم چی ؟! اگر بتونم به شرایط ٬ جوری نگاه کنم که نتونن منو آزار بدن ... اون وقت درباره ی چی بنویسم. اونوقت ایده هامو از کجا بیارم. البته یه حسی درونم میگه : گور بابای نوشتن. مثل آدم زندگی کن و دوزار هم ننویس. ولی خب ... این تغییر اونقدر برام هولناک مینمایه (!) که ترجیح میدم این بهونه همیشه توی جیبم باشه ... یعنی بهونه ی عوض نشدنم این باشه که دید و منطق نویسندگی رو از دست بدم. 


(میدونم نتیجه ی این درد و دل خودش یه درد دیگه ایجاد میکنه (رجوع شود به پست قبل) ... ولی خب باید درد کشید تا آدم شد :( پس هر قضاوتی که دوست دارید بکنید .. والا


فکر کنم این موج افسردگی که این روزا منو گرفته بیشتر به خاطر محیطی باشه که ازش برای رفتن به دانشگاه استفاده میکنم. مترو . یه جورهایی به طور ناخودآگاه انرژی منفی اونجا رو جذب میکنم. غم های الکی سر مسائل الکی میاد سراغم. یه روز در میون فاز شاد و ناراحت دارم. ولی توی روز های شاد هم آخرش فاز ناراحت بر میدارم ... گه توش) 

sina S.M
۱۴ نظر

وبلاگ همچنان زنده و سر حال

خود سانسوری ... همیشه حاصل دیگر سانسوری است. 

ما دائم در حال محدود کردن دوروبری هایمان هستیم. دائم به آنها گیر میدهیم. طوری نگاهشان میکنیم که بفهمند باید این بخش از وجودشان را پنهان کنند. ببرند پشت پرده ای جایی قایم کنند. 


خودسانسوری ... اجتناب ناپذیر است. حتی ضروری مینماید. و این پدیده از وقتی شروع شد که برای دستشویی ها ٬ در ساختند. 

ما همیشه باید بخشی از خودمان ٬ فقط برای خودمان باشد. 

همیشه بزرگترین بلا ٬ همان بلایی است که وقتی برای نزدیک ترین انسان های زندگی ات تعریف میکنی. فقط بهت پوزخند میزنند و میگویند این چیز ها را نمیگفتی بهتر بود. همان است. همانی که باید با خودت به گور ببری . همانی که فقط خودت میدانی ... نه حتی خود دوران پیری ات ... بلکه خود الانت. فقط و فقط یک نفر هست که میتوانی باهاش درد دل کنی ٬ از هرچه دلت میخواهد بنالی و بعد در آخر مجبور نباشی به کسی جواب پس بدهی . آن یک نفر خودت هستی ...

میتوانی در درد و دل هایی که با خودت داری ٬ از کسانی که با آنها پیمان و عهد بسته ای گلایه کنی . عهد و پیمان ها را بشکنی ... به آن ها ایراد وارد سازی و از تمام زوایا او را زیر سوال ببری ... به پدر و مادرشان فحش دهی همینطور الکی ... پا را فراتر نهی ... تمام حرف هایی که نمیتوانی بزنی را به آن شخص بزنی .. ولی فقط توی ذهنت. و با خودت بگوییی .. 


ببین .. درباره ات چه فکر میکنم. 

ببین که نمیتوانی حرفی بزنی ... چون همه اینها در ذهنم است. و هنوز بیرونشان نریخته ام. که بخواهم بابتش مواخذه شوند.


و چه پتوی گرم و نرمی است ذهن. میتوانی وقتی معلم توبیخت میکند. در آن پتو دراز بکشی ... و تا میخورد بزنی اش. میتوانی به تمام دوستانت فحش بدهی ... فقط چون صبح کمی سرد با تو احوال پرسی کردند. میتوانی حرام زاده خطابشان کنی ... بدون آنکه حرام زاده خطاب شوی . 

چون اغلب افراد .. فکر میکنند هرچه در ذهنشان میگذرد ٬ باید انتشار یابد. پس وقتی کسی بهت نمیگوید حرام زاده ای ... خیالت راحت باشد که در ذهنش هم این چنین به تو نخواهد گفت. چون این خلاقیت منحصر به فرد را ... فقط خودت داری. 



تصویر : باورتان میشود برای دانلود این عکس ناچار به استفاده از فیلترشکن شدم ؟! این دیگر اسمش جهان چهارم است ... 

sina S.M
۱۰ نظر

WITOTTITAOMAFG = چمدجخاقاتررد

+ پاییز سال بعد جان . . . هر کدام را عشقت نمیکشد جواب نمیدهی ؟! باشد. این را اینجا مینویسم تا این رفتارت یادم نرود :/ 
کلن من عقده ای هستم.

این مساله در گرو پیروی از استراتژی خاص من است برای خشم. نه برای مهار خشم. بلکه اصولن در برابر خشم. مثل استراتژی در برابر دشمن. نه برای مهار دشمن ! که مثلن یکی اش این است بروید در رگ و جان دشمن غرق شوید اینطوری مهارش که نمیکنید هیچ ... جرئی از آن میشوید. 

یکی از راه ها در برابر خشم این است که بروید خود خود خشم شوید. تا دیگر خشم برایتان در تمثیل یک دشمن ظاهر نشود.

ریشه این استراتژی دیوانه وار (madness strategy) بر میگردد به حوالی سال 2014 .. زمانی که پرفسور s.m تصمیم گرفت با خشم خود کنار بیاید. . . خب s.m که خودمم... پس بخوانید ماجرا را : 

یادم است با قالی خواستیم برویم سینما ... ولی قالی دبه در آورد و نیامد. من به قدری کفری شده بودم که یک بسته کامل تریدنتم رو خیلی شیک و مجلسی گذاشتم لب جوب ... یعنی بدون هیچ خشونتی ... (اگر چیزی را با خشونت پرت کنید. خشم کاذبی از شما برداشته میشود ... مثلن بعضی ها برای کنترل خشم کاغذ تکه پاره میکنند یا به کیسه بوکس مشت میزند. این یعنی چی ؟ یعنی برای خشم خودتان احترام قائل نیستید و آن را مثل ظرف عسلی که لبالب پر شده ٬ به درون جوب میریزید تا اندکی از آن عسل کاسته شود. خب که چه .. با آن یکی دو من عسل باقی مانده میخواهید چه کار کنید ؟) 

برای همین تریدنت را بدون خشم گذاشتم لب جوب و رفتم. چهار هزار تومانی میشد و یادم است آن سال چهار هزار تومن خیلی بود (!) 
آن چهار هزار تومان بهایی بود که باید برای نفرت منطقی از قالی میپرداختم ... اصلن توضیح روح و معنای این جمله در قالب کلمات امریست خطیر که خود یکی دو تا پایان نامه دکتری فلسفه را جواب میدهد. 
شاید بزرگ که شدم جایزه ای تعیین کنم برای کسی که بتواند توضیح دهد : چرا من در جواب خشمم از قالی آن تریدنت را ریختم دور ؟ 

که اگر سر واژه سازی کنیم میشود 

چمدجخاقاتررد 

و ورژن انگلیسی این مسابقه فلسفه :

why i threw out that trident in the answer of my anger from ghali

WITOTTITAOMAFG

...

این پست منزجر کننده (شاید البته) فقط به این دلیل نوشته شد که مدتی بعد که مطالبم را خواندم یا مثلن همسر آینده ام سوار بر الاغ طلایی آمد و خواست مطالبم را بخواند ... بداند که با فرشته مواجه نیست ... بلکه با یک انسان مواجه است. انسانی که تا همین صد سال پیش برده داری را یک کار عادی میدانست و حتی الان هم آنقدر اراده و اتحاد ندارد تا بتواند جلوی نسل کشی هایی که کمتر از ۱۰ درصد از هم نژادی های خودش انجام میدهند را بگیرد. ... 
کودک هایی در ابعاد بزرگ که بر سر داشتن زمین بازی بیشتر ٬ عین خرس های شهوت زده که بر سر جنس ماده هم را کشتار میکنند و از گوشت هم لذت میبرند٬ از گوشت هم لذت میبرند. 


تصویر : اعدام ماری (فیل) 




پ ن : آن ۶ نفری که اینجا را "خاموش " دنبال کرده اند (به جز آقای ابریشمی ۶ نفر میماند) ... دقیقن فازشون چی بوده ؟:(  
اصلن آر یو عه لایو ؟ 
sina S.M
۱۲ نظر

پست در وسط روز اول دانشگاه

منتظر شروع فیزیک .


 ریاضی ۱ آنقدر مهدکودک وار بود مطالب که داشتم اوق میزدم .. یعنی اشک تو چشام جمع شده بود :/ 


استقبال از داستان قبلی جالب بود :-) ممنان از آقای ابریشمی (کامنت جدیدتان را در مترو خواندم ولی جواب را بعدن میدم ...

sina S.M
۳ نظر

داستان نفرت انگیز ٬ «هرت»

تمام وجودم را نفرت فرا گرفته بود.

درون آپارتمان ترشیده ام نشسته بودم. جین (jane) آمد تو ...

داشتم با تلویزیون ور میرفتم. آن حرام زاده هم شروع کرد به پخش اخبار درباره ی یک کشور فلک زده در آفریقا که حتی اسمش را هم نمیتوانستم از روی تلویزیون بخوانم.

 

دختر همخانه ام یا همان جین سلام کرد. سلام کردم. خیلی هم گرم سلام کردم. ولی خب او جواب سردی داد. چون سلام من به طرز ساختگی ای گرم بود. نه به طرز واقعی اش.

تقی کیسه را گذاشت روی اپن. رفت سمت ماکروفر.

- به نظرت چی خریدم برات.

چیستان حرام زاده ترین سرگرمی ای بود که در عمرم سراغ داشتم. نمیدانستم چرا همه مردم از آن بعنوان ابزاری برای خرد کردن من استفاده میکنند. شاید چون همه شان حرام زاده اند.

 دوباره حرفش را تکرار کرد : به نظرت چی خریدم برات .

- یه تن ماهی با طعم جدید ؟
- نه ... نمیدونستم طعم جدید رو دوست داری ... مگه طعم قبلی ...

زیر لبی گفتم : خیلی چیز های دیگر هم هست که نمیدانی .... برای اینکه صدایم را نشنود سرفه ای را قاطی گفتارم کردم.
گفت : حدس بزن ..

نمیشد یعنی دست بردارد از آن چیستان الاغ ؟
- خودت بگو جین ... من دارم اخبار میبینم.

گوینده خبر زن سیاه پوستی بود که انگار عذای پدرش را گرفته ... موهایش را اتو زده بود و عینکش برق میزد. ولی قیافه اش به اسفنج توالت شباهت داشت ...

- اگه گفتی صدای چیه ؟
بعد گفتم : چیزی نمیشنوم.

گفت : صبر کن. هنوز از پلاستیک درش نیوردم.

بعد صدای جرق جرق پلاستیک آمد. چه صدای گهی است وقتی چیزی را از پلاستیک در می آوری ... صدای زجری است که دایناسور ها برای تبدیل شدن به نفت و تبدیل شدن به پلاستیک طی کرده اند. صدای جیر جیر حرام زاده. صدای پلاستیک مچاله شده.

بعد صدای باد زدن آمد.

- یه بادبزن خریدی ؟
- قدم هایش داشت نزدیک میشود. هنوز به تلویزیون خیره شدم. تصویر جین افتاده بود روی صفحه نمایشگر ... صورتش روی سینه های گوینده اخباربود.و در دستش یک مجله بزرگ کمیک استریپ دیده میشد.

جین آمد نزدیک و نمیدانست من دارم در صفحه نمایشگر میبینمش . اما نخواستم گه بزنم به سورپرایزی که در انتظارم بود. آمد و مجله را جلوی صورتم گرفت.

- این یه بادبزن نیست. مجله است.

از دهانم پرید که : خودم میدانستم.

جین صدایش لرزید.شاید چون دید من اصلن تعجب نکردم ...
- تو از کجا میدونستی .. تو گفتی بادبزنه .
- نه جین ... تصویرت افتاد توی تلویزیون.

جین داشت مقاومت میکرد. داشت در به در دنبال کلمات میگشت. مانده بود با کمیک استریپ توی دستش چکار کند.

ادامه دادم : چیه ؟ ببخشید حالا ... وای یه مجله جدید ... الان سورپرایز شدم . خوبه ؟
حقیقت اینه که هیچ وقت نباید با دوستانتون درباره ی حقیقت حرف بزنید. اما خب .. جین را آنقدر آدم حساب نمیکردم که بخواهم او را دوست خودم بدانم .
جین کمیک استریپ به دست آمد و کنارم روی مبل نشست.

پلاستیک مجله را باز کرد و خودش شروع کرد به خواندن مجله. از دستم ناراحت بود ... بود که بود. چه کسی در این جهان از دستم ناراحت نبود که حالا جین بخواهد باشد. یاد مادرم افتادم ... باید بهش زنگ میزدم.

- هی جین یکم خودتو تکون بده .
با چشمای سبز حال بهم زن و صورت کک مکیش بم زل زد.

- یعنی چی ؟َ

-اون هیکلتو گذاشتی روی گوشی تلفن. میخوام برش دارم.
ته دلم گفتم : نکنه فکر کردی هوس کردم دستم به هیکل بد فرمت بخوره و تا شب استفراغ کنم ؟
گفت : اینجا نیست. برو یه جای دیگه دنبالش بگرد.

ادامه داد:
- حالا به کی میخوای زنگ بزنی ؟
- به مادرم ... دلم براش تنگ شده.
جین شانه هایش را انداخت بالا و ادامه کمیک استریپ را خواند. بعد زیر لبی گفت : بچه ننه ...
- خخخ خودت چی هستی ؟ از بته به عمل اومدی ؟

- خیلی داری توهین میکنی ...
- آره .. من آدم بده ام. حالا کو.تو بردار تا اون تلفن پاناسونیک حروم زاده رو که عین مرغ روش نشستی بردارم.

-جین پا شد و رفت دستشویی .

تا در را بست. سیفون را کشید. یعنی که من نتوانم صدای گریه هایش را بشنوم. اگر جای او بودم. در ازای تن فروشی ... شب را توی زندان ها میگذراندم. تا اینکه همخانه بودن با موجود ترسناکی مثل خودم را تحمل کنم.

گوشی را برداشتم. بوی گند جین را میداد. همینش بود که باعث شده بود شک کنم که او اصلن دختر است. جنبه های مردانه اش خیلی به جنبه های دخترانه اش میچربید. مثل همین که همیشه بوی گه میداد. همین یک جنبه کافی بود تا دیگر از اینکه او دوست دخترتان نیست هی افسوس نخورید. و با خودتان بگویید : هی پسر تو لیاقتت از اون بیشتره . اون همش بوی گه میده.

 

تلفن را در حالی که بوی جین میداد برداشتم و شماره ای در ویرجینیا را گرفتم ... الو : پیتزایی ؟

صدای همیشگی آمد. همان حرام زاده ای که ۳ سال است جواب تلفن های آن پیتزایی رو میده ...

- میخواستم شماره مادرمو پیدا کنم.

- پس دوباره میخوای باهاش حرف بزنی . نه ؟ خب چرا شماره شو یه جا یادداشت نمیکنی و به اینجا زنگ میزنی ؟

گوشی را قطع کردم. شماره دیگری از ویرجینیا گرفتم .
- الو ... استخر ؟
- آره .. امرتون.
- من پسر همون خانومی ام که همیشه حوله ی با طرح مرلین مونرو میپوشه ...
- آهان ... آره .. ماه پیش هم زنگ زدی و شمارشو میخواستی ... یادمه .
- آره .. بی زحمت شمارشو بده.

شماره را حفظ شدم. بعد زنگ زدم و مادرم گوشی رو برداشت.
بوق نخورد. همان اول کار برداشت. این یعنی مادرم مثل سگ تنهاست.
- تویی ؟
- آره ... پس کی میخوای باشه مامان.
- گفتم شاید هرت باشه.
- هرت ده ساله که مرده مامان.
- اوه .. نه ... اینطوری نگو ..

- باشه اینطوری نمیگم. من هرت نیستم ... خوبه ؟

- آره اینطوری بهتر شد.

هرت  (harret) خواهر کوچکم بود که ده سال پیش در دریا غرق شد . مادر باور نمیکرد و میگفت هرت به جزیره ی کوبا شنا کرده تا از قوانین ضد بشری آمریکا فرار کند. همیشه منتظر بود تا هرت روزی بهش زنگ بزنه. کاش هرت واقعن خوراک کوسه ها نمیشد تا با کف گرگی میزدم تو صورتش و میگفتم خیلی حرام زاده است ... چون به خاطر او ده سال تمام وقتی به مادر زنگ میزنم میگوید: کاش به جای توی لندهور هرت زنگ زده بود.

- مامان ... وضع غذات مناسبه ؟
- آره ... هرروز بهم کلم بروکلی میدن. حالا دارم درک میکنم چرا هرت از بروکلی بدش میومد.

(باز هم هرت)

- مامان. من قیافه هرت یادم رفته .. بعد تو یادته که کلم بروکلی نمیخورد.
- چی کار داشتی که زنگ زدی ؟
- یکم پول میخوام.

- من پول کلم بروکلی هایی که بعنوان شام و صبحانه و نهار میخورم رو هم به زور دارم میدم.

از همه جهات حرام زاده بود. مادرم مثل خرس روی ۵۰ درصد زمین های بایر ویرجینیا خوابیده بود و همه صاحب زمین ها را ول معطل خودش گذاشته بود. روزنامه ها ثروتش را تا نیم میلیارد دلار برآورد کرده بودند.

- کار دیگه ای نداری ؟
- چرا ... مامان یه کار دیگه دارم.

- چی ؟

- به هرت مربوطه ...

- واقعن ؟؟؟

قند توی دلش آب شد. صدای لرزیدن غبغبش را میشد شنید.
گفتم : تف تو ذات هریت ...

بعد ناخود آگاه قهقهه ای سر دادم و گوشی را پرت کردم همان جایی که جین نشسته بود.
جین از دستشویی آمد. چشمانش کمی سرخ شده بود...
- باز سیفون رو باز کردی و گریه کردی ؟
- اوهوم ...
- خب ... از این به بعد اینجوری گریه نکن. کلی آب هدر میره.
و رفتم تا کانال تلویزیون را عوض کنم. 

پ ن : نوشته خودم :) 

sina S.M
۱۷ نظر

سلام اینستاگرامی های کرگدن

طی آخرین اخبار .. دو نفر از دوستان اینستاگرامی بهشان آدرس وب را داده ام :/ 

اگر کیبورد دارند لاقل اظهار وجود کنند :-) اگر هم میخواهند مخفی باشند .. باشند

... 

کرگدن اوژن یونسکو را شروع کردم ! فعلن پرده اولش را خواندم 

 همیشه میخواستم بدانم چرا اسم این نمایشنامه کرگدن است ... قضیه اینجاست که یک کرگدن به شهر حمله میکند و همه چیز را میشکند.. اما خب .. راستش معلوم نیست که یک کرگدن است یا دو تا :/ 


کتاب به سبک دیوانه واری بدون منطق است . دیالوگها رویاییست و رنگ بوی خواب میدهند ... مثل سگ اندولسی شاید .. که یک فیلم بی سروته هست .. البته کرگدن خیلی خواندنی است ... !

sina S.M
۱۱ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان