یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

مرغی که انجیر میخوره ، نوکش کجه

گشت ۲ را دوبار دیدم . بار اول خیلی خندیدم ولی بار دوم بیشتر درگیر نکات ظریف هنری اش بودم . 

فیلم معلوم بود تا حدی سانسور شده چون سکانس هایی وجود داشت که بی مقدمه می آمدند و بی مقدمه میرفتند . مثلا هیچ وقت نمیفهمیم چرا وقتی حسن در جوار آن زندان خاطراتش را میگوید و دستگیر میشود ، وقتی عباس آقا از آنجا بیرونش می آورد هنگام خروج از آنجا یک پیرزن را همراهی میکند که در واقع همان حسن است که تغییر هویت داده . فیلم هیچ گونه توضیحی درباره اینکه عباس (فرخ نژاد) چگونه حسن (سهیلی) را از بازداشتگاه بیرون می اورد ارائه نمیدهد . فقط به این بسنده میکند که حسن را بصورت یک پیرزن که یواشکی از بازداشتگاه فرار میکند به نمایش بکشد . 


به جز آن بخشی که زیاد به آن پرداخته نشد و با یک کات سریع به صحنه دیگری ارجاع داده شد همان قسمتی بود که پلیس کافی شاپ را تخلیه میکند و مامور آگاهی به عباس آقا میگوید : حاج آقا شما دیگه چرا .. 


بعد در آن میان یک فلش بک به ماجرای حسن در زندان زده میشود و پس از آن میبینیم که عباس و عطا ، حسن را که انگار کتک خورده باشد به خانه میبرند. و از دیالوگ ها پیداست کتک کاری ای در میان نبوده . بلکه حسن یاد خاطرات زندان افتاده . در انجا عباس اقا اشاره میکند که احتمالا حسن در زندان با اذیت و ازار مواجه شده و از عطا میخواهد که درباره اش از حسن سوال نکند ! 


ما در واقع نمیدانیم چرا بعد از پلان کافی شاپ حسن به آن روز افتاد ! این از حفره های تاریک فیلم بود که معلوم است توسط ارشاد بوجود امده . 



فیلم پایان خوش و هندی واری داشت که اصلا خوشم نیومد . ولی در ما بین فیلم اتفاقاتی افتاد که ارزش دیدن میداد به این فیلم . 


بازی بی نظیر فرخ نژاد فکر کنم تنها چیزی بود که فیلم را برای بیننده دیدنی میکرد. البته من بازی های دیگر فرخ نژاد را دیده ام و میتونم بگم توی گشت ۲ بهترین بازیشو داره و همه جوره با شخصیتش سازگاری داره . توی خوب بد جلف زیادی خشک و یبس بود و از شخصیت واقعی خودش دور بود . چون یک نفر که از نزدیک دیده بودش بهم گفته بود این آدم خیلی اهل خنده و جلف بازیه و خب با توجه به این میشه فهمید گشت ۲ همون چیزیو ازش بنمایش میذاره که واقعا هست ! پس ارزش داره دیدن این بازی ! 


نتیجه اخلاقی این فیلم به نظرم این بود . که باید با طلا بر سر در سازمان ملل نوشته بشه حتی !! :  مرغی که انجیر میخوره ... نوکش .. کجه 

(:



+ لطفا از بخش های دیگر وبلاگ هم بازدید کنید . روی صفحه اصلی کلیک کنید تا اخرین پست هامو ببینید . :)

sina S.M
۲۵ نظر

قمار بزرگ

قمار بزرگی است که وقتی مادر و پدرت همدیگر را به فحش و بد و بیراه میکشند، هدفون توی گوشت نذاری . 


شاید باید بگذارم یکم مشکلات واقعی وارد بدنم بشوند که در برابر مشکلات مجازی کمر خم نکنم .  

sina S.M
۷ نظر

نمیدانم چه مرگم است

بخشی از وجود من فقط دوست دارد ناراحت باشد ‌ ‌. حتی اگر یک میلیون دلار به من بدهید باز هم آن بخش کار خودش را میکند .‌ 


سنا ، کسی که ۵ سال پیش شناختمش و با هم کلی خاطره داشتیم ... ماه پیش ، بعد از ۵ سال در یک گروه تلگرامی پیدایش کردم ‌... تمام آن مدت در آن گروه بوده و حالا لفت داده بود و من متوجه حضورش شده بودم . 


رفتم توی پی وی اش ... خودم را معرفی کردم . 


وسط کلاس فیزیک بودم . دوست مجازی پنج سال پیش را پیدا کرده بودم . آن هم وسط کلاس فیزیک در حالی که ردیف اول نشسته بودم و استاد چپ چپ نگاه میکرد . 


جوابش را خواندم ... آب سرد ریختند روی سرم .. نوشته بود : یادمه دفعه اخر خاطره خوبی نداشتیم از هم . 


برایش نوشتم : چطور میتونی اینقدر سنگدل باشی .. مثلا خیلی وقت است هم را ندیده ایم و این حرف ها . 


واکنش بعدی اش کمی عقلانی تر بود ، گفت : ببخشید زدم تو ذوقت! انتظار داشتی بشینم یاد قدیما کنم ؟ :)) حالا چخبر ، دانشگاه میری؟ 


حالم داشت از خودم بهم میخورد .. این همه سال دنبال یک نشانه بودم از زمان های نوستالژی باری که در سایت فف فعالیت داشتم . حالا یک نفر که آن زمان دوستم بوده را پیدا کرده ام و میبینم که او با من نه مثل غریبه ها رفتار میکند نه مثل یک دوست قدیمی که بعد مدت ها پیدایش شده . بلکه با من مثل یک تکه سفال خشک شده بر دیوار خانه ای کاهگلی رفتار میکند . خشک و ترک برداشته . مثل یک خاطره محو که ناخواسته به ذهنش آماده و حالا سعی در دور کردنش دارد . 


کمی حرف زدیم ، کمی از عکس هایش را دیدم .. شاید اولین باری بود که میدیدمش . صورتش شبیه شلغم گردی بود و چشم هایش درشت . یک بچه به تمام معنا .. که تازه سوم دبیرستان بود. 


تصمیم گرفتم خداحافظی کنم . بر خلاف تصورم حرف زدن برایش مهم نبود . چند خاطره مشترک تعریف کردم و فقط پرت و پلا تحویلم داد ،

 مثل : دیگه الان چه فرقی داره ...

 یا : نه یادم نمیاد .. اشتباه گرفتی . 

برای همین گفتم خدافظ . البته الان پشیمانم که چرا دعوا راه نینداختم. سر کلاس فیزیک تصمیم ابلهانه ای گرفتم . محتوای چتمان را دیلیت کردم . دیگر به ای دی اش هم دسترسی نداشتم . دوباره برگشت به همان جایی که بود . تاریکی های اینترنت ... جایی که دست من بهش نمیرسید . 


حالا امشب . دوباره دلم برایش تنگ شده . لعنت به این بخش از وجود من .. 

که دلم برای ادم هایی تنگ میشود که خیلی وقت است مرده اند .‌.




sina S.M
۱۳ نظر

وویس مامان در مورد سیزده بدر :|

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M

سینا + عکس هایی از چین

از اسمم خوشم می آید. 

و متاسفانه فکر میکنم چیز دیگری ندارم که از آن خوشم بیاید. 

اسمم زیبا نیست. شبیه اسم دختر هاست. و توی ویکیپدیا که سرچ کردم زده بود : بمعنی سوراخ کننده ..

(خدا وند ویکی پدیا را از ما نگیرد.)

اما نکته مثبتی که درباره اسمم وجود دارد این است که کوتاه و کمیاب است. 

آنقدر تعداد آدم هایی که اسمشان سینا باشد کم است که میتوانم با انگشتان دست تمام سینا هایی که در این ۱۹ سال دیده ام را بشمارم . 

سینا ! چه اسم کوتاه و دخترانه ای .. 

یکی از خوبی هایش این است که برایم لقب نساختند. مثلا یک دوستی داریم که اسمش هست : محمد حسین. 
این اسم اونقدر تو دهن نمیچرخه که براش لقب ساختیم. سال پیش هم یکی همین نام را داشت و بهش به اختصار میگفتن مسن. 

بعضی اسم ها مثل امیر حسین یه جوری طولانی اند و آدم سعی میکند از گفتنشان فرار کند. به جایش بگوید امیر ! 

ولی سینا همیشه سینا بوده و سینا هست. البته یه بار یه نفر که انحراف شدید اخلاقی داشت یه بار به جای سینا بهم گفت سینه و خب نتیجه جالبی نداشت. دوستی ۴ ساله مان از همان روز به بعد محو شد. 

اسم یک آدم به طرز مسخره ای روی زندگی شخصی او تاثیر صد در صدی دارد. همه سینا هایی که تابحال دیده ام٬ دقیقا خود من بودند. خود خود خود من . البته بعضی اسم ها مثل محمد (که از رایج ترین اسم های جهان است) آنقدر صاحب دارد که خب نمیشود گفت همه افراد با این نام شبیه همند. ولی اسم خاصی مثل سینا ٬ نه ... باید بگویم همه سینا ها تا حد قابل قبولی ٬ یک نفرند ! 


همان طور که اسم روی مسلک زندگی انسان تاثیر مستقیم دارد ٬ جنسیت ٬ ملیت ٬ شغل پدر و مادر و نیز رنگ چشم انسان ها نیز تاثیر مستقیم و صد در صدی روی زندگی آنها دارند . 

نظر من را بخواهی .. ما زندگی نمیکنیم . بلکه روی یک بدن نشسته ایم و پذیرای حوادثی هستیم که متناسب با شغل پدر و مادر و رنگ چشممان به سمت ما روانه میشوند. مانند توپ بیس بال به سمتمان پرواز میکنند، و ما تنها کاری که میکنیم این است که با چوب بیس بال به آن توپ ضربه بزنیم. گاهی تصمیماتی میگیریم. مثل اینکه ریاضی برویم یا تجربی ... که در واقع تصمیم گرفته ایم چگونه به توپ بیس بال ضربه بزنیم. ولی باز هم اختیار زیادی نداریم. 

حالا که فکرش را میکنم میبینم مثال توپ بیس بال چقدر مزخرف بود. پاکش میکنم. اما نه ... پاکش نمیکنم. بهرحال چه پاک کنم چه پاک نکنم ٬ این نظر چرت به من وصله پینه شده. پاک کردنش فقط از دید شما پنهانش میکند. اینجوری نیست که با پاک کردنش من یک آدم باهوش بشوم که همیشه مثال های درست میزند.

//////////

دارم فکر میکنم آیا اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم یک چیز طبیعی است یا نه. من هیچ علاقه ای به زر زر ندارم. و این باعث میشود گاهی نگاه هایی به سمتم حواله شوند ! حس مرموز بودن و این مزخرفات . 

(۲۰ تا آدم آن بیرون است و نمیدانم چرا هر ۲۰ ثانیه یک بار آیفون زنگ میزند. انگار یک مشت فلج مغزی آن بیرون نشسته اند) 

هیچ چیز برای من استرس زا تر از زنگ در و زنگ آیفون نیست. قشنگ میتواند مرا به جنون برساند. 

بسیاری از دعوا هایی که توی زندگی ام داشته ام به خاطر این بوده اند که از قصد در را برای یکی از اعضای خانواده باز نکرده ام . 

این مقوله حتی برای من ترسناک نیست (ترس جذاب است ... مثلا چه چیز جذاب تر از کابوسی که در آن شکنجه میشوید ؟) ولی زنگ در ٬‌نه ترسناک نیست ٬ منزجر کننده ٬ استرس زا ٬ و گه است . چیزی است که نباید اختراع میشد. (البته محال است. احتمالا زنگ در جزو اولین چیز هایی بوده که بشر یادش آمده اختراع کند)

همین الان یک نفر زنگ زد ! و من قابلیت این را دارم که با شات گان به سمت در بروم و بدون توجه به اینکه چه کسی پشت آن است دو تا گلوله فیل کش شلیک کنم به سمتش !

////////////


(شانگهای معروف به جنگل آسمان خراش ها ) 
////////////

یک زمانی نقاشی میکردم. نقاشی دختر :) تازه متوجه قدرت نقاشی ام شده بودم و به سادگی چیز هایی خلق میکردم که وقتی به مدرسه میبردم چشمان دوستانم از حدقه بیرون میماند . 

تصمیم گرفته بودم موقع برگشت به خانه ٬ توی پارک نزدیک مدرسه پخششان کنم. با ادامس روی نیمکت ها میچسباندم و سریع فرار میکردم. 
همیشه حواسم بود کسی مرا موقع انجام آن کار نبیند. البته من هم حواسم بود نقاشی هایی را برای اینکار انتخاب کنم که محتوای بالای هجده سالی نداشته باشند. 

آن پارک معمولا پاتوق زن های خانه دار و پیرمرد های بازنشسته بود. جوان پسند نبود. چون فضای تنگی برای راه رفتن داشت و همینطور نزدیک دانشگاه و یک باکس پلیس بود. 

یک بار آمدم و دیدم نقاشی ای که دیروز گذاشته ام ٬ به دقت پاره شده و در همان محل قبلی رها شده بود. آن هم بعد از یک روز ! معمولا وقتی می آمدم خبری از نقاشی روز های قبل نبود . اما اینبار قطعاتش پاره شده و در همان محل قرار داشت. (علتش فکر کنم این بود که نیمکت خیس بود و کاغذ ها به آن چسبیده بودند.) 

برایم جالب بود. یک نفر بالاخره نقاشی ام را دیده بود و حتی نظرش را با پاره کردنش بر آن اعمال کرده بود. این فرآیند مسخره چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و دیگر دست از این کار برداشتم. اما فکر کنم این کار نقطه مهمی در زندگی من بود. تجربه یک جور اعلامیه پخش کردن. و بازخوردی که از جامعه گرفتم ٬ حداقلش این بود که توی مدرسه معروف شده بودم به کسی که نقاشی هایش را در پارک رها میکند ! میدانم اتفاق جالبی نیفتاد . ولی برای من کلی معنا داشت. 

هنوز که هنوز است بعد از سه سال٬ از این تجربه برای معرفی خودم استفاده میکنم. خیلی مختصر و مفید متوجه نکاتی پنهان از شخصیت من میشوند ٬ نکاتی که شاید خودم به طور مستقیم به زبان نیاورم ( دقت کنید که به زبان آوردن خیلی فرق دارد با به روی کاغذ آوردن) 
مثلا هیچ وقت مستقیم به کسی نمیگویم چقدر از نقاشی کردن دختر ها خوشم میآید. ولی با تعریف آن ماجرا طرف کاملا دستش می آید. :) 
یا مثلا این نکته عجیب که من اصلا مهم نیست گمنام باشم. فقط میخواهم نقاشی ام دیده شود. 

یا خیلی چیز های دیگر که فقط یک روانشناس میتواند به آنها جواب بدهد. چیز هایی که شاید خودم هم نخواهم بشنوم برای همین به ذهنم نمی آید. چون خب معلوم است که ذهن هر انسانی فقط طرفدار خودش است. یعنی حتی اگر از خودش هم انتقاد کند ٬ با عینکی از خودبرتر بینی این کار را میکند. این ذات بشر است و اصلا کاری با خوب و بدش ندارم . 



خدا رو شکر که دست تکان دادن توی کشوری با سخت ترین زبان دنیا همون معنی رو میده که تو ایرانم میده ! آخه میترسیدم اینجا دست تکون دادن یه جور بی احترامی از آب در بیاد !!! :))) 

با واکنش این زوج خیلی حال کردم خوشحالم ثبت شد ... 



به نظرتون این چون چشماشو بسته معلوم نیس چینیه یا واقعا چینی نیست ؟! آخه نمیشه فهمید چشماش بادومیه یا نه . 

پ

نمیخواستم یه تیر دو نشون بشه و این پستو به عکسای چین مزین کنم ! ولی دیگه شد .... :/ امیدوارم از اصل موضوع منحرف نشن خواننده های محترم. چون قبلنم مورد داشتیم یه وجب نوشته رو ول کردن چسبیدن به یه عکس ته پست ! 
sina S.M
۱۷ نظر

بازگشت پرتقال :/

خب این پست ها یه مدتی هاید بود . الان دوباره انتشارشون زدم چون تاریخ انقضای عدم انتشارشون گذشته بود ! 


اگر حوصلتون سر رفته برید به بخش بایگانی : بهمن ۱۳۹۵

اونجا سه چهار تا پست درباره پرتقال یا همون هما هست . 


اینم اولینش جهت نمونه : هشتک : پرتقال 

sina S.M
۵ نظر

امشب برای تحویل کلاه می آیند. :: داستان کوتاه

تارا کلاه بیس بال را در دست داشت . دکمه آسانسور را زد . با خودش گفت کاش هیچ وقت آنجا را ترک نمیکردم .. دکمه طبقه  سوم را زد . "چایخانه".. 


نگه داشتن کلاه در دستان عرق کرده اش سخت و سخت تر میشد . 

بوی گوشت توی آسانسور از ماه آوریل تا الان هیچ تغییری نکرده بود . اعضا هیچ نظری نداشتند که بو از کجا می آمد . هرچند کارل قول داده بود یک ماده ضد عفونی کننده به آن بزند اما هربار پشت گوش انداخته بود . قضیه این بود که در باشگاه بسکتبال همیشه مسائل مهمتری بودند که وکلا باید به آن ها میپرداختند و بوی گوشت در داخل اتاقک آسانسور چیزی نبود که حتی بشود به عنوان یک مشکل در نظرش گرفت. 


اما هرچه  آسانسور به طبقه سوم نزدیکتر میشد . تارا متوجه میشد که بوی گوشت ، تغییر میکند. کم کم رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد . بوی خون ... 


سر آخر وقتی آسانسور به طبقه سوم رسید . کلاه از دستانش لغزید و به کف آسانسور افتاد . تارا از شدت بوی خون نمی توانست روی پاهایش بایستد . 


در باز شد ... 

دیگر برای اوردن کلاه دیر شده بود.

* * * 

sina S.M
۲ نظر

Escape plan_Eve ai


sina S.M
۵ نظر

پکن

حس میکنم توی یه سیاره دیگه هستم ! 


به انگلیسی نوشتم : 


Please add boiled water to this 


مترجم گوشی اینو نمایش داد و من به مغازه دار نشونش دادم : 

请添加开水。


این زبون عجیب اصلا فاصله نداره بین کلمات :/ 

sina S.M
۶ نظر

شانگهای پر جمعیت ترین شهر جهان

طبق ویکی مدیای انگلیسی ! تو فارسی اطلاعاتش غلط هس :/ 


شانگهای با ۲۴ میلیون جمعیت شلوغترین شهر جهان محسوب میشه . 


امروز روز آزاد بود . رفتیم باغ وحش . متاسفانه امروز شانگهای در بارون مطلق به سر میبرد یعنی تو بگو یک دقیقه بارون قطع بشه ! 


یعنی کامل گل زده شد به برنامه باغ وحش . اکثر حیوانات تو قفسشون بودن ! ولی خب برای اولین بار در عمرم زرافه را دیدم ان هم از فاصله بسیار نزدیک . یعنی به اندازه قطر یک شیشه ! این حیوان در خارج از قاب تلویزیون یک غول به تمام معناست . کله اش اندازه کله یک گاومیشه و عضلات قوی و حرکات خونسردانه از اون یه غول واقعی میسازه :/ 


دیگه اینکه خرس سیاه ماه (moon bear) هم برامون ۱۰ بار ادا در اورد و روی دو پاش ایستاد چون تقریبا تنها بازدید کنندگان باغ وحش بودیم ! و ما هم برای خرس دست و سوت و کف میزدیم و مطمئن بودیم در شعاع ۲۰۰ متری مان هیچ انسانی نیست .. خودمانیم و حیوانات ^^ 


چند تا پسر چینی رد شدن که خیلی دوست داشتن باهامون حرف بزنن (خصوصا خواهرم ^_^! با اینکه حجاب داشت ) بعد ما هم چند بار به انگلیسی صداشون زدیم و excuse me گفتیم ولی حالیشون نشد اگر میدونستن با اوناییم کلی ذوق میکردن و اینا ولی متاسفانه فکر کردن مزاحم مان و رفتن :/ 

خیلی هم نامردیه اگر فکر کنید قضیه غیر از اینه ! چون من کلا تو قیافه شناسی و طرز نگاه ادما خیلی ماهرم ! هرچند تو مجازی دست و پام بستست :/// 


اواخر باغ وحش به دیدن فیل ها از دور و گوریل کز کرده گذشت ، خیلی عجله داشتیم که از آنجا خارج شویم چون داشت به ساعات تعطیلی نزدیک میشد و همینطور باران سیل اسایی که مرا به حالت اسهال در اورده بود ‌ 


۵ نفر ایرانی که خیس ابکشیده بودند تصمیم گرفتند با مترو به بخش های دیگر شهر بروند .. متروی شانگهای با ۵۰۰ و خورده ای کیلومتر ، طولانی ترین متروی جهان :| 

همه چیزش خیلی باکلاس بود فقط تو یه مورد با متروی ایران اشتراک داشت . شلوغی . 

جمعیت خیلی فشرده و کنسروی بود .. و قدشون هم همونطور که قبلا گفتم نیم وجب بود ، و منم هی میترسیدم خانم کوچولویی که پشت سر من بود له بشه :/ یه ترمز کوچیک کافی بود که من بیفتم سمتش و اون بین من و دیواره ی کابین پلچ ، تبدیل به رب بشه ! منم دیدم جایی نیست بگیرم و بهش اویزون شم سقف قطار رو گرفتم . بعد دیدم یه نفر یه نگاه عاقل اندر سفیه به دستم انداخت و منم دستمو اوردم پایین و به دیواره قطار تکیه دادم :) میدونم حادثه کوچکی بود . بیشتر اینا رو برا خودم مینویسم ! رو کاغذ بنویسم شاید بهتر باشه ولی خب نمیخوام یه روز توی خونه تکونی پیدا کنن بخونن و اینا . بعدشم اینجا بنویسم منسجم تر و مرتب تره :) 


توی قطار خیلی فان بود ! ما۵ نفر با هم فارسی حرف میزدیم و بقیه هی یواشکی نگامون میکردن و منم نگاه های یواشکی رو شکار میکردم و اونا هم سریع روشونو برمیگردوندن و اینجوری کلا یه حس مرموز بودن بهم دست میداد :دی 


داداشم میخواست اسم مائو رو بیاره که مثلا توجه هارو جلب کنه . خداروشکر قبلش با من مشورت کرد . 

۱ . گفت : به نظرت اسم اون مرده رو بیارم که عکسش رو اسکناساشون هست ؟؟؟ 


۲. بعد من رومو کردم به مامان : بهش بگو یه وخت اسم اون یارو رو نیاره که عکسش رو اسکناس هاشون هست ممکن نیست بعدش چه اتفاقی بیفته ! 


۳ . بعد مامانم خطاب به داداشم : والا ! یه وخت به سرت نزنه اسم اونیو بیاری که عکسش رو اسکناس ‌... 


کلا این چرخه ادامه داشت ! برای اینکه اسم مائو برده نشه به جاش میگفتیم اونی که عکسش رو اسکناس هست .. 

(البته شماره سومش رو خودم اصافه کردم جهت طنز :/ )


اما گوشاشون بسیار بسیار تیزه اونم وقتی که یه لغت چینی میگیم .. دیروز تو صف جایی بودیم . یهو برگشتم به خواهرم گفتم : سلام به چینی میشه می هاو 

(شایدم نی هاو.. بهرحال تلفظشون یکسانه)

بعد چهار نفر برگشتن مارو نگاه کردم . 


بعد دوباره واضح تر از قبل وسط حرفام به خواهرم گفتم : مییییی هااااو 


بعد دیگه رسمن برگشتن لبخند زدن و گفت : میهاو ^^ 


...


کار جالبی که امروز کردیم : دوست مامانم دو سال چین بود، یه رستوران معرفی کرده بود اما با اسم انگلیسیش .. 


ما اسم انگلیسی رو به یه خانم نشون دادیم . ایشون اسم انگلیسی رو تو نرم افزارشون سرچ کرد . اسم چینیشو در اورد .  بعد من از اسم چینی رستوران عکس گرفتم. بعد تاکسی گرفتیم به راننده عکس رو نشون دادیم . بعد ایشون ما رو رسوندن اونجا :| واقعا منیج کردن پدر و مادر سخته ! اصلا بلد نیستن حرف بزنن با طرف مقابل ! نه لهجه درست حسابی دارن ، نه میتونن لحن ایرانی ندن به حرف زدنشون و آهنگینش نکنن . نه میتونن طرفو با سوالای زیاد گیج نکنن :/ 





sina S.M
۵ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان