یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

This weblog is now a Zombie heh

Ok, Why am I writing this in English? Cuz this pc doesnt have persian keyboard, I just wanted to see whats up :) 

 

 

Anyhow, I wont take your time much, just let me know who you are by commenting, you do not need to remind me who you are, I can still remember all of you 

 

 

, Anyhow, I am gonna go now, but I wanted to update you a bit about my life, I am still living with my parents, listening to podcasts, drawing here and there and study languages, I am less confrontational on the internet. (Not like the good old days xD) but I still keep sending funny comments here and there fx in youtube or instagram, some of which might be pretty rude but it is usually a by product of being comic, not that my main purpose of those comments is to offend someone, but rather to make a funny environment for other people, (Even the person who is being make fun of) unfortunately back in old days any comment that was seen slightly comedic was attacked by snowflakes like you who would codemn them as being hateful and exetra, now I can see that there are a lot of comics and comedy fans world wide who are tired of your BS, you being the snowflakes, and so I am happy that I am no longer in a box where every funny comment is considered hate speech, sorry for shitty English btw, it is not that I am bad at it, its just that I dont give a fuck about how I write here cuz the whole purpose of this weblog was to not give a fuck about the readers and audience and that is exactly why it became so popular at the time it was active. 

 

Have a nice day or night ... :) Peace. 

sina S.M
۳ نظر

هنر کلاژ با paint از نرم افزار های پرکاربرد قرون وسطی !

 

 

الباقی کلاژ ها در ادامه مطلب  ! 

sina S.M
۴ نظر

موج آنفالو برای فالو شوندگان فیک :)

این استراتژی جدید من است. تابحال راضی بودم به اینکه تعداد کامنت ها بیشتر از ده تاست ولی الان متوجه شدم هر نظر دهنده دو الی سه کامنت میدهد و با یک حساب سر انگشتی تعداد کامنت ها در واقع همان کمتر از ده تا از آب در می آید ... منو بگو نشستم ۵۶ تا وبو دنبال کردم ! به قول شاهین نجفی زهی خیال خام (اگر گفتی کدوم عاهنگش بود؟؟:)) ) حالا باید بشینم ۲۰ الی ۳۰ تا وب رو آنفالو کنم ببینم بازم همین وضع هست یا نه 

عکس : ظاهرش هم کودکانه نیست چه بگویم از باطنش ، فرض کنید ۱۱ شب است و آنقدر هوا سرد است که انگشت هایتان داغ شده اند و انگار توی آب جوش دارند قل قل میجوشند ... 


بعد بخواهید از این وسیله ترسناک بروید بالا ! میدانم برای بچه ها طراحی شده ولی بعلت سردی هوا نمیشد طناب هایش را محکم بچسبم . تازه یه کاپشن دست و پاگیر هم پوشیده بودم و تازه تازه باید حواسم میبود که گوشیم به همراه هدفونی که در گوشمه به اون طنابا گیر نکنه و تو اون تاریکی نیفته و گم و گور بشه . 


لذا با همه این استرس ها و از اونجایی که نمیتونم همزمان رو چند تا چیز تمرکز کنم و مثلا حواسم باشد در عین اینکه خودم سقوط نمیکنم ، گوشی ام هم سقوط نکند ، فقط تونستم تا طبقه اول برم . اون میله هه رو محکم گرفته بودم و سرم داشت گیج میرفت . هنوز یه طبقه مونده بود . اول چند تا عکس گرفتم و یه تلگرام چک کردم بعد عزمم را برای رفتن به طبقه بعد جزم کردم دیدم نه باید برگردم :دی ناموسن ترسناک بود . اون موقع فهمیدم ترس از ارتفاع دارم. نمیدونم چرا اینقدر دیر باید اینو میفهمیدم . 

اون شبکه شبکه های دورش هم ظاهرن جهت سقوط کردن بچه ها طراحی شدن ولی اونقدر فضای خالی تور هاش عظیمه که فیل با صاحابش ازش رد میشه نمیدونم اینا رو برای چه سن و سالی ساختن :/ 


حالا به بحث اصلی میپردازیم : 

حکایت اینستاگراممه که ۴۰۰ نفرو فالو کردم و ۲۵۰ تا هم فالور دارم بعد ۶۰ تا لایک در رویایی ترین حالته ! یعنی وقتی نقاشی خیلی خیلی قشنگ میذارم با کلی هشتگ تازه ۶۰ تا لایک میخوره تازه ۴۵ تا از اون لایکا متعلق به افرادیه که اصن منو فالو نکردن و به خاطر دو کیلو هشتگی که زیر نقاشی درج کردم میان و لایک میکنن . ینی تو حالت عادیش من یه عکس بدون هشتگ بذارم شاید ۱۲ تا لایک بخوره. اونم از جانب ۲۵۰ تا فالور ... حالا دختره لب و لوچه شو عین عنتر در میاره ۲۰۰ تا لایک میخوره (همون نقاشی ای که تو پست وحید خزایی بلاکم کرد ... گذاشتم رو از رو این کشیدم  ) 


اکثر کسایی هم که نقاشیامو خوششون میاد و لایک میکنند خارچی ها هستند . ایرانی جماعت اصلن تو این فازا نیست . همشون پلاسن تو پیج دنیا جهان بخت و اون یارو اسگله کیه ؟ اره ندا یاسی ..‌ 

چند وقت پیش رفتم تو پیج ایوانکا ترامپ دیدم دیگه کامنت ایرانی جماعت به چشم نمیخوره ... راسته که میگن باد اورده رو باد میبره ها .

sina S.M
۹ نظر

یلدا مگه چقدر فرق داره با شب‌های دیگه؟



به قلم و روایت:

 پریا دربانی




sina S.M
۱۱ نظر

وبلاگم ۹۶۱ روز عمر دارد . . .

همه چیز میمیرد. 

اما هر چیزی میتواند قبل از اینکه واقعن بمیرد. بمیرد. مثل یک ستاره سینما ٬ یک قهرمان ورزشی . 


و فکر میکنم ۹۰۰ روز برای این وبلاگ یکم زیادی ٬ زیاد است . 

آدم ها به اینجا می آیند و میروند. فقط من مانده ام. 

یک نفر نیست که اینجا را از اول خوانده باشد. 

خواننده های مشتاقم آنهایی هستند که دیر تر از همه آمده اند.


و خواننده های قدیمی ام نیست و نابود شده اند. تعداد زیادی شان دشمنم شدند. شاید اگر دشمن نمیشدند الان دوستان خوبی با هم بودیم ! 


مثل کارتسیس . در آن پست های اولیه ام٫ مثل این پست  نظرات تعدادشان از انگشتان یک دست تجاوز نمیکند و بینشان نظر کارتسیس را هم میشود دید. آن زمان که وبش را میخواندم از یک دوست پسری حرف میزد که درکش نمیکند. حالا بروید وبلاگش را نگاه کنید. تبدیل شده به یک وبلاگ معرفی کتاب که هیچ راه ارتباطی را هم قرار نداده. و پست های شخصی را هم پاک کرده. 


یادم است با او دعوام شد. من شخصیت دشمن تراشی دارم . فکر کردم بعد از کنکور بتوانم روی این وجه ام کار کنم ولی گویا بهش دامن زدم.

مثلا همین الان یکی از بهترین دوستهای مجازی ام رفیق یکی از بدترین و غیر قابل تحمل ترین آدم های مجازی است.  


بابت این که این شخصیت ها چه کسانی هستند به کسی توضیحی نمیدهم. اصلا در این پست قرار نیست درباره خودم حرف بزنم. درباره پست های قدیمی و خواننده های قدیمی که دیگر نیستند حرف میزنم.


از افراد اصیل که از دیر باز میشناسم و هنوز باهاش در ارتباطم کمند است. متاسفانه دیگر دور وبلاگ را خط کشیده. گاهی در اینستا فقط می آید و زیر عکس ها کامنت میگذارد. گاهی هم در تلگرام یه پیامی میدهیم به هم . دیگر خبری از آن کمندی نیست که همچین کامنت هایی میداد : 





اینکه میبینید من جواب کامنت ها را نداده ام برای اینه که اون زمان (دو سال و نیم پیش) رسم بود وقتی یکی کامنت میده ٬ جوابشو بری توی وبلاگ خودش بدی . راستی فکر کنم اون موقع بیان لیست سیاه داشت. یا همون امکان بلاک کردن. چیزی که الان دالتون وارن داره میگه من یه روزی اختراعش میکنم ٬ در واقع خیلی سال پیش اختراع شده بود ... 


کمند دو سال و نیم پیش مرده . ممکن است این سطر ها رو بخونه چون بهش گفتم که یه سر بزنه ... البته نگفتم که قراره درباره ی خودش باشه. اما این کمند اون کمند نیست. کمند الان با اینستا سرش گرم است. اصلا فکر نکنم دیگر داستان مینویسد. چون کنکور دارد. و احتمالن هم کنکور تجربی . مگر میشود که هم دختر باشی و هم کنکور تجربی نباشی ! :دی 


من بعد از چند دعوای سنگین با کمند باعث شدم کلا راهش جدا بشه از وبلاگ من. فکر کنم دفعه ی اول من بودم که از داستان هایی که توی وبش میگذاشت انتقاد های خشن میکردم. اون هم یه دختر اول دبیرستانی بود (و من دوم دبیرستان) و دلش شکست و خواست تلافی کنه اومد گفت : از قالب وبلاگت بدم میاد و اینو بهونه کرد که دیگه نیاد کامنت بذاره ... اینها رو باید بنویسم. چون جایی ثبت نشده . قضیه اینجاست که این وبلاگ که قرار بود صندوقی باشه که افکار من درش ریخته میشه .. حالا خودش شده جزو افکار اصلی من . در واقع حالا وقت اینه که این صندوق رو بذارم توی خودش ... منظورمو متوجه میشی ؟ 



در اینجا سه تا کامنت تند و خشن کمند رو میبینیم. میگه تو وبلاگ نویسی بلد نیستی چون مطالبت طولانی اند. نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده که مطالب طولانی نوشتن یه هنر محسوب نمیشه! یعنی فکر کرده وبلاگ خوب اونیه که مخاطباش زیاد باشن . پس برای جذب مخاطب باید مطالب کوتاه نوشت. اینطور طرز تفکر چه کوفتیه دیگه !! وقتی آدم نوشتنش میاد چرا جلوشو بگیره ؟ چون خواننده جذب بشه ؟ خب خواننده قراره چه چیز به عادم اضافه کنه ؟ تازه اونم خواننده ای که متن رو به خاطر کوتاه بودنش خونده ! باز هم به گفته ی مریم فکر میکنم که گفت خواننده برات مهم نباشه. واقعن این حرفش رو دوست دارم. خودش رو دوست ندارم . ولی این حرفش رو میپرستم !:دی 

یاد یکی از دشمنانم افتادم که بهم بدوبیراه گفت و حتی گفت دیگه نیا کامنت بده تو وبلاگ من. ولی تا یه ماه هنوز وب منو دنبال میکرد. منم بهش گفتم آنفالو کن گفت اونش به خودم مربوطه. خوشبختانه این ماه آخر شرش رو کم کرد. الانم وبلاگ نداره تو بیان. 



احساس میکنم آدم هارو غربال میکنم. اونهایی که به دردم نمیخوردند رو میندازم سطل آشغال و الباقی رو دور خودم جمع میکنم. از بین اونایی که دور خودم جمع کردم باز تمایز قائل میشم. و با اونی که بیشتر باهام راه میاد مراودمو گسترش میدم. این وسط یه سری امتحان الهی هم میگیرم. مثلا یه دعوای الکی . تا بفهمم کی میمونه و کی میره. زندگی من اینجوری میگذره. میدونم زندگی فلاکت باری محسوب میشه از بعضی جهات . میدونم بدجنسیه بزرگیه که به آدم ها به شکل موش آزمایشگاهی نگاه کنی . . . 

 شبیه زندگی شما ٬ آدم معمولی نیست. شمایی که رفتارتان همانی است که باید باشد. هیچ وقت حرفی را خارج از چارچوبش آغاز نمیکنید. هیچ وقت از موقعیت استیبلی که تویش گیر کرده اید دست بر نمیدارید. هیچ هیجانی به زندگی تان اضافه نمیکنید و فکر میکنید زندگی آن است که آدم یک سری دوست خوب داشته باشد و روزی ازدواج کند ماهی دو سه بار برود شمال و جوج بزند اگر جور شد یه سفر به تایلند و استانبول هم برود.

 یک شغل بخور و نمیر داشته باشد ٬ بلد باشد با هزار تومن از تجریش بروی قیطریه به خاطر یک بستنی خوب و اندازه خون پول که فقط آنجا میفروشند . در کانال های تلگرامی اینور و آنور برود . سبک زندگی بازیگران هالیوود را مسخره کند و بگوید : آنی که آنها میکنند. زندگی نیست. زندگی این است که یک پلو بخوری با کتلت و کنارش ترشی . 

و اینکه در ایسلند صدف میخورند را یک امر مشمئز کننده بدانی و در عین حال کله پاچه را خوشمزه ترین غذای دنیا توصیف کنی و فکر کنی میتوانی هم نماز نخوانی و هم در عین حال مسلمان باشی . میتوانی برای خودت حکم صادر کنی و بگویی من جلوی پسر خاله ام حجاب ندارم ولی خب جلوی مردی که توی آسانسور ایستاده باید حجاب داشته باشم بهرحال نامحرم بودن پسر خاله یک چیز است و نامحرم بودن مرد توی آسانسور یک چیز دیگر. 

بعد میتوانی طوری زندگی کنی که انگار از اول باید همینطور باشد. باید بروی دانشگاه و یک مدرک را با تقلب و غیر تقلب بگیری و یک کاری در یک جایی دست و پا کنی که تنها ربطی که به مدرک دانشگاهی ات دارد آن است که میتوانی خوب تایپ کنی . در این دور تندی بیفتی که بر تهران حاکم است. مردم دارند تند تند راه میروند. و اگر هم نمیروند توی صف تاکسی و نان ایستاده اند. نمیتوانی مردی را متصور شوی که یک چتر دستش است در حالی که هوا آفتابی است و دارد آرام قدم میزند بدون آنکه هدف مشخصی داشته باشد. احتمالن فکر میکنیم دیوانه است. 

بعد زیر دوش آب داغ میروی. سیزده به در حرص میخوری و بعد از کلی استرس یک آش نوستالژیک میخوری ... 

هر از گاهی هم انتقاداتی میکنی به این و آن. سینما میروی و رضا کیانیان را میبینی و اشک در چشمانت جمع میشود و فکر میکنی در همه جای دنیا مردم عجیب زندگی میکنند و فقط تویی که درست زندگی میکنی . این زندگی یک آدم معمولی است لاقل در جایی که من زندگی میکنم ٬ تهران.  


فکر کنم برای همین است که دشمن تراشم .. . چون از این آدم های معمولی گریزانم ... همه شان همان اول بهت یک برچسب غیر عادی میزنند که خب حرف دروغی هم نیست. 

ولی مشکل اینجاست که بعدش هر کاری که کردی که مخالف میل آن ها بود. آن را به غیر عادی بودنت ارجاع میدهند . 


بهرحال خوش حالم که معمولی نیستم ... و میتوانم اینها را بنویسم. چون آدم های معمولی آنقدر تکلیفشان با خودشان روشن است و آنقدر دوست های عادی مثل خودشان دارند و آنقدر غرق در مشکلات عادی شده اند که اصلا نیازی ندارند چیزی بنویسند ٬‌هر موقع هم چیزی مینویسند ٬‌میخواهند یک نتیجه گیری ای کنند. مثل پست های آلما توکل که توی همه شان یک چیز اصلی نتیجه گیری میشود ! لاقل این تفکر من است. اگر خواستید باهاش مخالفت کنید ولی خب جواب نمیدهم. آنقدر غرق در جواب کامنتها شده ام که از خود وبلاگ غافلم. 

 


sina S.M
۱۹ نظر

پست های دیده نشده من (1)

اغلب پست های خوبم دیده نشده اند. برنامه دارم حالا که خوانندگانم بیشتر از قبل است بیایم و هر از گاهی پست های قبلی گلچین شده ام را بازنشر کنم . آن هم از طریق گذتشتن لینکشان در پست جدید. 


برای شروع این پست را پیشنهاد میکنم اگر نخوانده اید بخوانید ، 

WITOTTITAOMAFG = چمدجخاقاتررد


نمیدانم چرا دیگر خبری از ادم های جدی نیست توی وبم .. مثلا اقای ابریشمی یا بربام یا حریر یا پریساتیس :/ ... فکر کنم فضای وبلاگ بدجوری شبیه مهدکودک شده ... فکر کردم با آن داستانی که نوشتم چند تا اهل قلم سر و کله شان پیدا شود ... که نشد . 

شاید چون سرشان شلوغ است .. شاید هم چون ۳۷ تا ستاره نخوانده دارم 

(اگر درباره آن پست نظری دارید .. همانجا نظر دهید . نه اینجا)

sina S.M
۳ نظر

سینه خواهم شرحه شرحه (البته از درازا نه از پهنا !)


اسمش فیش بود. پوستی نسبتن تیره و سبزه داشت. موهای فر و عینک زمختی که با اخم های زمخت ترش قیافه ای غیر قابل نفوذ به او بخشیده بود. یعنی از صورتش نمیتوانستی بفهمی آیا امروز صبح صبحانه خورده یا نه . یا خوشحال است یا ناراحت.

اخمش کاملن سمبولیک و غیر ارادی بود.با اخم رئیس بیمارستان قابل قیاس نبود. رئیس را هم یادم است همیشه اخمو بود. ولی از چروک های پیشانی و لپ های آویزان و نگاه شمشیری اش هویدا بود که این اخم کاملن ارادی و به قصد رعب و وحشت و نشان دادن ناراحتی است . رئیس از اخم کردنش هیچ لذتی نمیبرد. برعکس فیش. میتوانستی بفهمی امروز چقدر صبحانه خورده و اینکه آیا صبحانه مورد علاقه اش بوده یا نه ! از شدت درجه اخمش همه این‌ها پیدا بود.


<امروز باید در مراسم سخنرانی کنارم بایستی پسر.

رئیس این راگفت و مرا …



---


سلام !

این‌ها را در صفحه ی لینوکس مینویسم ! سیستم عامل اوبونتو دارم. که جزو زیر شاخه‌های لینوکس است.

این برنامه‌ای که الان دارم توش تایپ میکنم همون ورد (word)عه ولی از نوع لینوکسی . آخه ورد برای سیستم عامل ماکروسافت یا همون ویندوزه !


نمیدونم چرا اینقدر کند مینویسم . میدونین الان چی تو ذهنم میگذره ؟! مستندی که امروز تو افق (شبکه ی افق که فکر کنم به سپاه متصله !) پخش کرد.< نبرد برای زندگی ، بولیوی > آهنگ آخرش منو دیوونه کرده ! یه آهنگ بولیویایی با فلوت و گیتار … روانی این آهنگه ام. مستند درباره ی زندگی سخت و خطرناک مردمی است که نانشان را تردد در خطرناک ترین جاده ی جهان یعنی جاده ی مرگ بولیوی که خیلی هم مشهور است به دست میآورند.

راننده کامیونی که قبل از شروع سفر ۲۰ ساعته اش در جاده مرگ متوصل به جادوگر سرخپوست پیری می‌شود که با سوزاندن مهره‌های مومی مانند و دعا های مخصوص ، از ارواح و شیاطین محلی درخواست سلامتی میکند . . . پیشنهاد میکنم مستند رو هرجور شده تهیه کنید . احتمالن تو سایت شبکه افق باشه … من که وقت پیگیریشو ندارم چون فردا باید برم مدرسه و این سال آخرو هم بگذرونم !!


اگر احیانن پارتی تو صدا و سیما دارین تو رو خدا لینکش رو به ما هم بدین :دی

امروز رفتیم بیرون با خاناوادا !‌ در راه برگشت با لپتاپ کوچیکه کار میکردم و کتاب‌های پی دی اف ممنوعه رو که بابا از تلگرام گرفته بود ناخونک میزدم …

البته من نمیدونستم کتابای ممنوعه هستن . ولی خب از اسماشون میشد فهمید !

باحال ترینش که خیلی هم متن شیرینی داشت اثر وداع با آسمان یا یه همچین چیزی بود از یه نویسنده ی مصری … پیگیریش کنید اگر خواستید :دی


راستی الان تو سایت آپارات بودم . (آپارات نسخه بچه مثبتی همون یوتیوبه !) (پ . ن :‌ نسخه بچه مثبتی : یعنی نسخه ایرانی !!! بله آنقدر فیلتر شده و غربال شده هست که تو بزرگراه های ایران تبلیغ این سایت هست به والا !)


دیدم برنامه‌ای تحت عنوان دید در شب هست که با افراد مشهور پر حاشیه گفت و گو میکنه ! و اثری است از رضا رشید پور !!! کافیه تیتراژ این برنامه رو ببینید تا بیش از پیش به شخصیت رضا رشید پور پی ببرید.

برنامه ی یخ تر از یخچالش که توی نسیم پخش میشد اصن رو اعصاب بود.

وقتی فهمیدن فقط دارن شارژ دوربیناشونو حروم میکنن بساطشونو برچیدن ! و حالا آقای رشید پور یه دکون جدید علم کرده و توش حاشیه بازی در میاره !

مثلن با تتلو مصاحبه میکنه یا مثلن با الهام چرخنده (و عکس معروف قبل از چرخش و بعد از چرخش !!!) و البته با محمد رضا اصفهانی که در این مورد ازشون ممنونم !! (صادقه میگم قبلن نمیدونستم صدای آقای اصفهانی در حالت عادی چطوره .. و پیشنهاد میکنم این مصاحبه رو ببینید ! صداشون شبیه کسیه که مدام تو زندگیش عربده زده و یه خلط همیشگی ته گلوش هست !!! چقدر دلم به حال کسایی که این صدارو دارن میسوزه … چون خلط همیشگی ته گلوشونه و اونا هرچی اههههههههم میکنن خلقه از بین نمیره !! آدم خیت میشه ها !!)


راستی میدونین من امین حیایی رو از نزدیک دیدم ؟! بله اول رفتم تئاترش (البته با خاناوادا !)‌ بعدش هم عین این قربتی ها منتظر موندیم تا جوجه اسطوره ی سینِمای ایران بیاد و باهامون عکس بندازه !!!

و من یاد اون خاطرش توی خندوانه افتادم که می‌گفت یکی که داشته باش عکس یادگاری مینداخته همچی ژست بازو میگرفته و اخم جیمز باندی میکرده که انگار نه انگار کی داره با کی عکس میندازه !! :دی


بهر حال!!!


ببخشید این پستم مثل پستای قبلیم نبود … یه جورایی تبلیغاتی بود ! انگار که بخوام اینجارو با کلمات کلیدی پر کنم … تا وبم پر از خواننده‌های کلیدی بشه !!!


سوژه : تست لغت قلمچی رو نگا تورو خدا :::‌


گفته بود :

شرحه : پاره گوشتی که از پهنا بریده باشند


بعد این معنای لغت غلط حساب میشه چون تو کتاب نوشته :


شرحه : پاره گوشتی که از درازا بریده باشند !


این لغت از شعر نی نامه مولانا گرفته شده که میگه :


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق


و من حاضرم سر جابجا کردن مسواکم با فرچه توالت شرط ببندم که خود مولوی هم این تستو بذاری جلوش بلد نیس حلش کنه !!!!!






sina S.M
۱ نظر

اولین تماس تلفنی از بهشت (1)

میخوام یک کتاب معرفی کنم ، البته اینبار کمی متفاوت تر ، شاید جذاب تر ، شاید خطرناک تر . قبلن معرفی هایم خیلی کلی بودند . اما الان خیلی جزئی . این معرفی به علت مفصل بودنش به چند بخش تقسیم میشه این بخش اول است که به نظر عجله ای شد . (شاید یک منتقد کتاب شوم تا نویسنده !) 

کتابی که میخوام معرفی کنم رو از نمایشگاه کتاب گرفتم نه خیلی اتفاقی بلکه با دید قبلی چرا که تبلیغش رو در مجله داستان دیده بودم و به نظرم جالب اومد . کتاب رو خریدم ولی مدت زیادی درگیر کار و بار زندگی شدم و این کتاب موند گوشه کتابخونه .

خب دیگه اینهارو نوشتم تا کمی فاصله بین تصویر و عنوان بیفته :دی ! بهتره به معرفی کتاب بپردازیم : 

یک کتاب باحال ! اولین تماس تلفنی از بهشت . نوشته میچ البوم.



با خواندن این کتاب بعد از مدت ها خاطرات خواندن "کوری" برایم زنده شد . یک اجتماع بشری در برابر پدیده ای ناشناخته ، کتابی که با دخالت دادن مذهب ، روح خاصی به کتاب بخشیده (روحی که در کتاب کوری یک روح انتقادی بود و در این کتاب یک روح تبلیغی-انتقادی !) . این سبک سبکیه که من میپرستم !

خطر لوث شدن بسیار بسیار وجود دارد ، گرچه من خودم کتاب رو تا آخر نخوندم بنابراین پایانش رو لو نمیدم ! شاید فردا بتونم تمومش کنم :دی


قبل از هرچیز باید بدونید کتاب راجع به چیه ! البته شاید از همان عنوانش بفهمید ماجرا چیه ! (اتفاقی که برای من افتاد !) اما خواندن نوشته های پشت جلد کتاب خالی از لطف نیست :


یک روز صبح در شهری کوچک به نام کولدواتر چند تلفن زنگ میخورد. آن طرف خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفته اند . یکی با مادرش حرف میزند یکی با خواهرش هرکسی با عزیزی از دست رفته . آیا معجزه ای غریب رخ داده ؟ یا فریبی بزرگ در کار است ؟ وقتی اخبار این خبر بزرگ پخش میشود غریبه ها دسته به دسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از معجزه باشند .

شهر کوچک و حتی دنیای انسان ها با این معجزه زیر و زبر شده . اما همیشه در هر معجزه ی شادی بخش اندکی اندوه هم هست .همیشه در معجزه ای که مردم را به هم نزدیک میکند اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه ای رخ داده چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخم دوری اش باشد . مادری از یاد آوری اندوه فقدان پسرش دوباره افسرده میشود ... اما معجزه مسیر خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی اش از نو تعریف میشود . مردی که با دیگران تلخ است، یاد میگیرد محبت کند . مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد ...

شخصیت ها :

کاترین یلین یک زن مذهبی که یک روز خواهرش به موبایل صورتی سامسونگش زنگ میزند . البته خواهری که مدتیست مرده . یک مرگ ناگهانی به علت ناهنجاری ای در قلب .
از آنجا که آدم مذهبی ای است ، سکوت را جایز نمیداند و یک روز در کلیسا به وضوح قضیه تماس تلفنی از بهشت را اعلام میکند. در ادامه کاترین شخصیت مشهوری میشود چرا که تقریبن تنها شخصی از اهالی کولدواتر است که این قضیه برایش رخ داده (گرچه برای خیلی ها رخ داده ولی تنها کاترین شهامت داشت اولین کسی باشد که اینرا اعلام میکند و تا مدت ها اشخاص دیگر این تجربه را به طور عمومی بیان نمیکنند)

پس از آنکه قضیه مشهور شد و کولدواتر پر از جمعیت و خبرنگار گردید ، کاترین برای مدتی (هرچند کوتاه) چهره ی معروف و شناخته شده ای بود چهره ای که باعث سود شرکت سامسونگ شد . در زیر بخشی از کتاب را گلچین کرده ام که به شرح اولین گزارش خبری در مورد معجزه میپردازد و کاترین در آن حضور پررنگی دارد :


(تصاویری از تیرهای تلفن کولدواتر)

امــی (خبرنگار اعزامی به کولدواتر): در ابتدا به نظر میرسید اینجا هم مثل هر شهر دیگه ای تیرک تلفن داره و سیم کشی . اما بر طبق ادعای یکی از ساکنان کولدواتر، این سیم ها به مرکزی وصل هستند که خیلی قدرتمند تر از کمپانی تلفنه !

(کاترین که تلفن را در دست گرفته وارد کادر میشود)

کاترین : خواهر بزرگم ، دایان ، با من تماس گرفت.

(تصویر دایان)

امی : نکته ی داستان همینجاست. دایان حدود دو سال پیش به دلیل ابتدا به آنورفیسم فوت کرده. کاترین یلین ادعا میکنه این تماس تلفنی ماه پیش صورت گرفته و میگه که از اون به بعد هر جمعه چنین تماسی داره.

(کاترین در کادر)

کاترین : بله مطمئنم خودشه ، به من میگه که در بهشت خیلی خوش حاله . میگه که ...

(دوربین نزدیک تر میشود. کاترین گریه میکند)

... منتظر منه. منتظر همه ی ما هستند.

امی : به نظر شما معجزست؟

کاترین : مسلمن.

(امی دربرابر کلیسای باپتیستی کشت امید)

امی : یک شنبه ی هفته ی گذشته کاترین این خبر رو در ملا عام در کلیسا اعلام میکنه. واکنش دیگران آمیزه ای از حیرت و امیدواری بوده. البته همه قانع نشده اند.

(تصویر پدر کارول(کشیش کلیسا) )

پدر کارول : وقتی از دنیای ابدیت حرف میزنیم . باید کمی محتاط باشیم. بهتره این مسائل رو -ببخشید از تداعی لحن احتمالی- به مقامات بالاتر بسپاریم.

(امی زیر سیم کشی های تلفن راه میرود)

امی : دست کم یک نفر دیگه از اهالی شهر ادعا کرده که او هم از دنیای آخرت تماس تلفنی داشته. هرچند اون شخص حاضر نشد با ما صحبت کنه. اما اینجا در کولدواتر مردم در این فکر هستند که آیا ممکنه نفر بعدی که تلفنش زنگ میخوره خودشون باشند ؟

(امی می ایستد)

امی پن هستم. اخبار ناین اکشن.


سالی : مردی که معرفی اش همزمان با آزادی اش از زندان است . او عضو نیروی دریایی ارتش بوده و به دلیلی نا معلوم که گویا به کنترل هواپیما مربوط است 10 ماه زندانی میشود . نویسنده هیچگاه مستقیم فاش نمیکند که چرا زندان بوده گرچه اندک اندک اطلاعاتی از زندگی هر شخصیت لو میرود و من مطمئنم در پایان کتاب این موضوع واضح و مبرهن خواهد بود .

در مدتی که سالی زندان بوده ، زنش جیزل میمیرد و سالی نمیتواند در مراسمش شرکت کند . از جیزل برایش پسری به نام ژول مانده . زمانی که معجزه رخ میدهد سالی آنرا قبول نمیکند چراکه جیزل به او زنگ نزده ، پس هیچ دوست ندارد این قضیه واقعی باشد. اما گویا ژول از این قضیه استقبال فراوانی میکند و دائم حرف زدن با مادرش را به سالی گوشزد میکند و همینطور یک تلفن تهیه میکند و منتظر روزی است که مادرش با او تماس بگیرد . سالی به علت سو سابقه با مشکل کار مواجه است و به هیچ وجه دوست ندارد به پدر و مادرش متوسل باشد . او شخصیتی است که حقیقتن افسرده و رنج کشیده و در عین حال شکست نخورده و قوی است . او تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا اثبات کند معجزه فقط یک دروغ است. در ادامه بخشی از کتاب رو انتخاب کردم که در آن میتوانید سالی را بیشتر بشناسید .


دو مرد با ناآسودگی کمی به هم نگاه کردند.

سالی گفت : "من به شغل احتیاج دارم. یه پسر دارم."

سعی کرد به چیز دیگری فکر کند تا بگوید. بعد چهره ی جیزل جلو چشمش آمد.

تکرار کرد :" یه پسر دارم"


ژول چند سال بعد از ازدواجشان به دنیا آمد و سالی هم اسمش را از روی خواننده ای به اسم ژول شییر برداشت که یکی از آهنگ های محبوب جیزل را خوانده بود :"اگر می دونست چی میخواد."

    وقتی پسرشان به دنیا آمد ، دقیقن میدانست چه میخواد: خانواده. جیزل و پسرش انگار گٍلی بودند که یک روح بهشان دمیده شده بود. سالی همان کنجکاوی ذاتی جیزل را در ژول و کلنجارش با اسباب بازی هایش میدید ، ذات آرام جیزل را در رفتار ژول میدید که بچه های دیگر را بغل میکند یا گربه ای را نوازش میکند.

یک شب سالی از جیزل پرسیده بود :"خوشحالی ؟" سه نفری روی مبل نشسته بودند و ژول کوچک در سینه جیزل خوابیده بود.

جیزل گفت :"آره. به خدا آره"

بعد از این حرف زدند که بچه های دیگری داشته باشند. اما الان کارش به اینجا رسیده بود. پدر مجردٍ تک بچه و شاغل در کاری که دوستش نداشت. از ساختمان مجله بیرون زد و سیگاری گیراند و سوار ماشین شد و به سرعت به سمت مشروب فروشی رفت. زمانی وقتی جیزل زنده بود به آینده فکر میکرد . الان فقط به گذشته فکر میکرد.


(ادامه دارد ...)

sina S.M
۱ نظر

yahoo answers

بهترین متنی که توی پروفایل یکی از کاربران یاهو انسرز دیدم !



I'm Just Living Every Day With A great Thanks to God for all that he has givin and done for us all. I thanks The Lord Jesus for My Life and Kids , And Husband , and Family and Friends Life.

Thank you Lord , Jesus.

Im also Loving My Family and injoying every moment with them. I need to do more with them and try harder every day.

I feel like there is sooo much for us all to learn everyday. Even if we feel like we know it all , and we feel like we have all the Answers , we don't. I want to live a long happy , Healthy , Life with My Family , and wish the same for you all.

God Bless. everyone , and Love everyone


sina S.M
۰ نظر

پانتومیم و جلال آل احمد

پانتومیم سرگرمیه جالبیه . من اولین باری که به معنای واقعی پانتومیم بازی کردم توی اون سه ساعتی بود که الاف بودیم تا امتحان شروع بشه . جالب بود . قرار بود از طریق پانتومیم کلمه ی "پاپیروس" رو بفهمونم . اینطوری :


بخش دوم -> روس ( روس رو با مفاهیم " جهان ، کشور ، بزرگ " )

بخش اول -> پاپ ( اونقدر ادای پیانو زدن و گیتار و سنتور و اینا در اوردم تا یکی فهمید ) 


پانتومیم خیلی لذت بخشه . من تاحالا تونستم اینها رو بگم ( البته که این کلمات رو خودم ساختم و کسی بهم نگفت )

"کرگدن جهان خوار" - " اعدام محسن نامجو " - " مرگ بر اسرائیل (!) " - " دائش خونخوار " - " شاه رفت " - "زلال احکام " و در نهایت زیبا ترین جمله که متاسفانه قابل نشر نیست چون غیبت محسوب میشه "کاش من *** نبودم" ...


این اعدام محسن نامجو رو سپرده بودم به یکی دیگه ، ولی طرف فقط تونست بخش اعدامشو حالی کنه و برای محسن نامجو نمیدونست چه ادایی در بیاره که من گفتم بیا بشین ، با این ادایی که تو در میاری آدم فکر میکنه داری خیار میخوری ! (آخه خیر سرش مثلن بلند گو گرفته بود جلوی دهنش و داشت خوانندگی میکرد ) 


ولی از همه سخت ترش زلال احکام بود ، مخصوصن برای گفتن کلمه ی "احکام" مجبور شدم اول به ضرب و زور کلمه ی پاسور رو بهشون بفهمونم و بعد از توش کلمه ی "حکم " رو استخراج کنم و بعد سخت ترین بخشش یعنی تبدیل " حکم " به " احکام " ! 


                                                   ..  ..


(خطر لوث شدن)

ماجراهای مدیر مدرسه ای تازه کار در زمان حکومت پهلوی ( که در واقع همان زمان حال برای جلال آل احمد بود ). کتاب با آغاز مدیریت شخصیت "راوی" شروع شده و با استعفایش پایان میابد . فصل های کتاب به مانند داستانهای کوتاهی اند که بی ربط به هم نیستند ولی ربط زیادی هم به هم ندارند .  از مشکل کفش بچه ها در برف ، تا پیدا شدن عکس خاکبرسری در بساط یکی از معلم ها و نیز بی آبرویی یکی از دانش آموزان که موجبات استعفا را به همراه می آورد. راوی دارای بیانی منطقی ، شیرین ، معترض و ... است . 

گوشه هایی از کتاب :

«هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهارم رفت رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مقل همه عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانه‌مان خبرش را آورد.دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند. ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده. باقیش را از خانه که درآمدیم برایم تعریف کرد. گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته. بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بودند مریض خانه… همه‌ی راه را دویده بودم. نفسم بند آمده بود و پایم می‌لرزید. و این هم معلم کلاس چهار مدرسه‌ام. سنگین و با شکم برآمده دراز شده بود. انگار هیکل مدیرکلی‌اش را از درازای لای منگنه فشرده اند.

خیلی کوتاهتر از زمانی که سرپا بود به نظرم آمد. صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها… اما نمی‌توانست حرف بزند. چانه‌اش را با دستمال بسته بودند؛ همانطور که چانه‌ی مرده را می‌بندند. اما خنده تو صورت او بود و روی تخت مرده شوخانه هم نبود. خنده‌ای که به جای لکه‌های خون روی صورتش خشک شده بود. درست مثل آب حوض که در سرمای قوس اول آهسته آهسته می‌لرزد، بعد چین برمی‌دارد، بعد یخ می‌زند… آخر چرا تصادف کردی؟ آخر چرا؟ چرا این هیکل مدیرکلی‌ات را با خودت اینقدر این‌ور و آن‌ور بردی تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمی‌دانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد؟ آخر چرا اینقدر چشم پرکن بودی؟ حتی کوچه را پرمی‌کردی. سد معبر می‌کردی. مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشین‌های ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی؟»

...

«می‌بینی احمق! این را می‌گویند قدم اول. همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد می کنند درست شبیه بآنچه تو در آن گیری. برایت شخصیت و اهمیت می‌تراشند. عین یک بادکنک بادت می‌کنند و می‌بندند به شاخه‌ی اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساخته اند نمی‌گذارد بفهمی چه خبر است. عینا مثل حالا. ناظم مدرسه ات کلافه است. البته از دست مدیری مثل تو حق هم دارد. نمی‌خواهد لای این چرخ‌ها خردش کنند. همیشه هم که نمی‌خواهد ناظم بماند. آخر ترفیعی، حق مقامی، مدیریتی و بالاتر و بالاتر. و حالا تو برایش عور و اطوار می‌آیی… ناظم دیگری هم که سراغ نداری. داری؟ اگر هم داشتی مگر سلمان بود یا اباذر؟ و اصلا خیال می‌کنی اگر سلمان و اباذر را هم جای این چلفته‌های بی سر و زبان می‌گذاشتند فرقی می‌کرد؟ یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور- بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و… درست یک جیره خور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنه ای چسبیده به مقررات! …»


تقدیم به سروش که عاشق سمنو است ، امیدوارم در چهار چوب های مورد قبول شما گنجانیده شود (:

پ ن :  این معرفی بابت چالش کتابخوانی است و این حرفا ... فقط رسمش اینه که آخرش باید با دعوت شخصی دیگر این چالشو ادامه بدم تا همیشه زنده بمونه ... من سنا ، استیونس و ماجده رو دعوت میکنم امیدوارم قبول بفرمایند. البته امیدوارم از طریق ایشون بیشتر نشر پیدا کنه . (: 


sina S.M
۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان