یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

تنها چیزی که اونا میخوان اینه که از آب بیاریشون بیرون ، از اونجا خلاص شون کنی.

کافیه یه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب ، بعد چند ثانیه ، چوب پنبه ی قلاب حتمن میره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن ، موضوع این نیست ، تنها چیزی که اونا میخوان اینه که از آب بیاریشون بیرون ، از اونجا خلاص شون کنی. 

بیرون آب ، یکهو بهتر نفس میکشن ، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص میشن ، واسه همینه که راضی ان. بعدش میتونی هرکاری دلت خواست باهاشون بکنی ، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ ، فقط برشون نگردونی رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن ، تنها چیزی که میخوان همینه. توقع زیادی ندارن. 

گاهی وقت ها، رد که میشم ، وا می ایستم با ماهیگیر ها گپ بزنم. واسه اینکه سر صحبت رو باز کنم ، ازشون میپرسم :" وضع صید چطوره ؟ "

بهم جواب میدن " شکایتی نداریم. "

با یه نگاه به ته سطل هاشون ، همه چی رو میشه دید، شگفت آوره. خیلی از بیماری های پوستی ، لکه های قرمز، التهاب. بعضی هاشون یه چیزی مثل کچلی دارن و با لکه های بزرگی فلس هاشونو از دست دادن . تاول چرکی ، و چشم های همشون قرمز و خون گرفته. اشتها آور نیستن ، همین رو باید گفت ، ولی این کسی رو دلسرد نمیکنه ، هرجور فکر کنی ، صید فوق العاده ایه و هیشکی سخت نمیگیره. 


منگی؛ ژوئل اگلوف


+پست معرفی 

sina S.M
۶ نظر

اولین تماس تلفنی از بهشت (1)

میخوام یک کتاب معرفی کنم ، البته اینبار کمی متفاوت تر ، شاید جذاب تر ، شاید خطرناک تر . قبلن معرفی هایم خیلی کلی بودند . اما الان خیلی جزئی . این معرفی به علت مفصل بودنش به چند بخش تقسیم میشه این بخش اول است که به نظر عجله ای شد . (شاید یک منتقد کتاب شوم تا نویسنده !) 

کتابی که میخوام معرفی کنم رو از نمایشگاه کتاب گرفتم نه خیلی اتفاقی بلکه با دید قبلی چرا که تبلیغش رو در مجله داستان دیده بودم و به نظرم جالب اومد . کتاب رو خریدم ولی مدت زیادی درگیر کار و بار زندگی شدم و این کتاب موند گوشه کتابخونه .

خب دیگه اینهارو نوشتم تا کمی فاصله بین تصویر و عنوان بیفته :دی ! بهتره به معرفی کتاب بپردازیم : 

یک کتاب باحال ! اولین تماس تلفنی از بهشت . نوشته میچ البوم.



با خواندن این کتاب بعد از مدت ها خاطرات خواندن "کوری" برایم زنده شد . یک اجتماع بشری در برابر پدیده ای ناشناخته ، کتابی که با دخالت دادن مذهب ، روح خاصی به کتاب بخشیده (روحی که در کتاب کوری یک روح انتقادی بود و در این کتاب یک روح تبلیغی-انتقادی !) . این سبک سبکیه که من میپرستم !

خطر لوث شدن بسیار بسیار وجود دارد ، گرچه من خودم کتاب رو تا آخر نخوندم بنابراین پایانش رو لو نمیدم ! شاید فردا بتونم تمومش کنم :دی


قبل از هرچیز باید بدونید کتاب راجع به چیه ! البته شاید از همان عنوانش بفهمید ماجرا چیه ! (اتفاقی که برای من افتاد !) اما خواندن نوشته های پشت جلد کتاب خالی از لطف نیست :


یک روز صبح در شهری کوچک به نام کولدواتر چند تلفن زنگ میخورد. آن طرف خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفته اند . یکی با مادرش حرف میزند یکی با خواهرش هرکسی با عزیزی از دست رفته . آیا معجزه ای غریب رخ داده ؟ یا فریبی بزرگ در کار است ؟ وقتی اخبار این خبر بزرگ پخش میشود غریبه ها دسته به دسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از معجزه باشند .

شهر کوچک و حتی دنیای انسان ها با این معجزه زیر و زبر شده . اما همیشه در هر معجزه ی شادی بخش اندکی اندوه هم هست .همیشه در معجزه ای که مردم را به هم نزدیک میکند اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه ای رخ داده چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخم دوری اش باشد . مادری از یاد آوری اندوه فقدان پسرش دوباره افسرده میشود ... اما معجزه مسیر خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی اش از نو تعریف میشود . مردی که با دیگران تلخ است، یاد میگیرد محبت کند . مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد ...

شخصیت ها :

کاترین یلین یک زن مذهبی که یک روز خواهرش به موبایل صورتی سامسونگش زنگ میزند . البته خواهری که مدتیست مرده . یک مرگ ناگهانی به علت ناهنجاری ای در قلب .
از آنجا که آدم مذهبی ای است ، سکوت را جایز نمیداند و یک روز در کلیسا به وضوح قضیه تماس تلفنی از بهشت را اعلام میکند. در ادامه کاترین شخصیت مشهوری میشود چرا که تقریبن تنها شخصی از اهالی کولدواتر است که این قضیه برایش رخ داده (گرچه برای خیلی ها رخ داده ولی تنها کاترین شهامت داشت اولین کسی باشد که اینرا اعلام میکند و تا مدت ها اشخاص دیگر این تجربه را به طور عمومی بیان نمیکنند)

پس از آنکه قضیه مشهور شد و کولدواتر پر از جمعیت و خبرنگار گردید ، کاترین برای مدتی (هرچند کوتاه) چهره ی معروف و شناخته شده ای بود چهره ای که باعث سود شرکت سامسونگ شد . در زیر بخشی از کتاب را گلچین کرده ام که به شرح اولین گزارش خبری در مورد معجزه میپردازد و کاترین در آن حضور پررنگی دارد :


(تصاویری از تیرهای تلفن کولدواتر)

امــی (خبرنگار اعزامی به کولدواتر): در ابتدا به نظر میرسید اینجا هم مثل هر شهر دیگه ای تیرک تلفن داره و سیم کشی . اما بر طبق ادعای یکی از ساکنان کولدواتر، این سیم ها به مرکزی وصل هستند که خیلی قدرتمند تر از کمپانی تلفنه !

(کاترین که تلفن را در دست گرفته وارد کادر میشود)

کاترین : خواهر بزرگم ، دایان ، با من تماس گرفت.

(تصویر دایان)

امی : نکته ی داستان همینجاست. دایان حدود دو سال پیش به دلیل ابتدا به آنورفیسم فوت کرده. کاترین یلین ادعا میکنه این تماس تلفنی ماه پیش صورت گرفته و میگه که از اون به بعد هر جمعه چنین تماسی داره.

(کاترین در کادر)

کاترین : بله مطمئنم خودشه ، به من میگه که در بهشت خیلی خوش حاله . میگه که ...

(دوربین نزدیک تر میشود. کاترین گریه میکند)

... منتظر منه. منتظر همه ی ما هستند.

امی : به نظر شما معجزست؟

کاترین : مسلمن.

(امی دربرابر کلیسای باپتیستی کشت امید)

امی : یک شنبه ی هفته ی گذشته کاترین این خبر رو در ملا عام در کلیسا اعلام میکنه. واکنش دیگران آمیزه ای از حیرت و امیدواری بوده. البته همه قانع نشده اند.

(تصویر پدر کارول(کشیش کلیسا) )

پدر کارول : وقتی از دنیای ابدیت حرف میزنیم . باید کمی محتاط باشیم. بهتره این مسائل رو -ببخشید از تداعی لحن احتمالی- به مقامات بالاتر بسپاریم.

(امی زیر سیم کشی های تلفن راه میرود)

امی : دست کم یک نفر دیگه از اهالی شهر ادعا کرده که او هم از دنیای آخرت تماس تلفنی داشته. هرچند اون شخص حاضر نشد با ما صحبت کنه. اما اینجا در کولدواتر مردم در این فکر هستند که آیا ممکنه نفر بعدی که تلفنش زنگ میخوره خودشون باشند ؟

(امی می ایستد)

امی پن هستم. اخبار ناین اکشن.


سالی : مردی که معرفی اش همزمان با آزادی اش از زندان است . او عضو نیروی دریایی ارتش بوده و به دلیلی نا معلوم که گویا به کنترل هواپیما مربوط است 10 ماه زندانی میشود . نویسنده هیچگاه مستقیم فاش نمیکند که چرا زندان بوده گرچه اندک اندک اطلاعاتی از زندگی هر شخصیت لو میرود و من مطمئنم در پایان کتاب این موضوع واضح و مبرهن خواهد بود .

در مدتی که سالی زندان بوده ، زنش جیزل میمیرد و سالی نمیتواند در مراسمش شرکت کند . از جیزل برایش پسری به نام ژول مانده . زمانی که معجزه رخ میدهد سالی آنرا قبول نمیکند چراکه جیزل به او زنگ نزده ، پس هیچ دوست ندارد این قضیه واقعی باشد. اما گویا ژول از این قضیه استقبال فراوانی میکند و دائم حرف زدن با مادرش را به سالی گوشزد میکند و همینطور یک تلفن تهیه میکند و منتظر روزی است که مادرش با او تماس بگیرد . سالی به علت سو سابقه با مشکل کار مواجه است و به هیچ وجه دوست ندارد به پدر و مادرش متوسل باشد . او شخصیتی است که حقیقتن افسرده و رنج کشیده و در عین حال شکست نخورده و قوی است . او تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا اثبات کند معجزه فقط یک دروغ است. در ادامه بخشی از کتاب رو انتخاب کردم که در آن میتوانید سالی را بیشتر بشناسید .


دو مرد با ناآسودگی کمی به هم نگاه کردند.

سالی گفت : "من به شغل احتیاج دارم. یه پسر دارم."

سعی کرد به چیز دیگری فکر کند تا بگوید. بعد چهره ی جیزل جلو چشمش آمد.

تکرار کرد :" یه پسر دارم"


ژول چند سال بعد از ازدواجشان به دنیا آمد و سالی هم اسمش را از روی خواننده ای به اسم ژول شییر برداشت که یکی از آهنگ های محبوب جیزل را خوانده بود :"اگر می دونست چی میخواد."

    وقتی پسرشان به دنیا آمد ، دقیقن میدانست چه میخواد: خانواده. جیزل و پسرش انگار گٍلی بودند که یک روح بهشان دمیده شده بود. سالی همان کنجکاوی ذاتی جیزل را در ژول و کلنجارش با اسباب بازی هایش میدید ، ذات آرام جیزل را در رفتار ژول میدید که بچه های دیگر را بغل میکند یا گربه ای را نوازش میکند.

یک شب سالی از جیزل پرسیده بود :"خوشحالی ؟" سه نفری روی مبل نشسته بودند و ژول کوچک در سینه جیزل خوابیده بود.

جیزل گفت :"آره. به خدا آره"

بعد از این حرف زدند که بچه های دیگری داشته باشند. اما الان کارش به اینجا رسیده بود. پدر مجردٍ تک بچه و شاغل در کاری که دوستش نداشت. از ساختمان مجله بیرون زد و سیگاری گیراند و سوار ماشین شد و به سرعت به سمت مشروب فروشی رفت. زمانی وقتی جیزل زنده بود به آینده فکر میکرد . الان فقط به گذشته فکر میکرد.


(ادامه دارد ...)

sina S.M
۱ نظر

بی شعوری ، خطرناک ترین بیماری بشریت !

الحق که این کتاب نیمه ی گم شده ی من بود ! یک متونی هست که هنگام خواندنشان تعجب میکنی که چرا اینها را به نام شخص دیگری چاپ کرده اند ! همان حرف های گم شده ی همیشگی . شاید حرف هایی که در دل میمانند و هرگز به عقل راه پیدا نمیکنند ، چه برسد به کاغذ ! مثل آتش مثلن خاموشی که زیر لایه ای از خاکستر پنهان شده ، و با یک فوت آرام ، گر میگیرد و تمام زمین و زمان را به آتش میکشد . یک دفعه که دوستت جمله ای را میگوید و تو بهش میگی " احسنتم ! همینه " 




حالا این چرت و پرتها را ول کنیم ! "بی شعوری " همان مرضی است که تمام افراد گردن شکسته دارند . افرادی که صرفن "وظیفه" شان را ادا میکنند . مثل معلمی که با دیدن تکلیف ناقص شاگردش ، او را تنبیه یا تحقیر میکند . خب من نمیگویم مدرسه باید بهشت باشد و مشق هم هیچی . ولی خوب یادم است یک معلمی داشتیم توی راهنمایی که معلم درس جغرافی بود . به خدا برج زهرمار بود . یک بی شعور تمام عیار ، جلسه اول گفته بود سوالات را با خودکار آبی در دفتر بنویسم و جوابشان را با خودکار سیاه و شماره شان را با خودکار قرمز ! تو رو به خدا نگاه کنید .

جلسه دوم زمان تحویل تکالیف بود. خودتان حدس بزنید چه جهنم کده ای بود .


امروز به یک بیشعور بر خوردم ! زنگ آخر مدرسه که خورد ، در اصلی باز شد ، منم رفتم از بیرون خوراکی خریدم و برگشتم مدرسه (باید به دلایلی در مدرسه میماندم) بعد آقای دربان مدرسه صدام زد » آقای فلانی وایسا.

من میتونستم خودمو به نفهمی بزنم و برم سر کلاس ولی از اونجا که حضرت آقا رو با شعور فرض کرده بودم ، وایسادم . بعد اومده همچی دست منو گرفته انگار از بیت المال مسلمین غارت کردم . گفت : کجا ؟

گفتم من باید بمونم مدرسه .

بعد گفت : پس چرا از مدرسه بیرون بودی ؟

کثافت کیسه خرید رو ندیده !؟

بعد گفت برم دفتر مدرسه ~

منم گفتم باشه ، بعد رفتم سر کلاس . 

ملاحظه نمودید ؟ بیشعوری یعنی این . یعنی کله خری به صورتی که کار خلاف انجام نداده باشید ، یعنی کثافت بودن در چهار چوب قوانین و مردم

آزاری به پشتوانه قانون . 


بیشعوری میخواهد برای صبحانه تخم مرغ جوشیده به مدت 3 دقیقه بخورد ، و اگر تخم مرغ سه دقیقه و 10 ثانیه جوشیده باشد ، فحشی نثار عاملش میکند . بلی ، بیشعور هرجا که قانون به او اختیار بدهد مردم آزاری میکند. و البته که هیچ مجازاتی برایش وجود ندارد چون او تمام کارهایش در چهارچوب هنجار ها و قوانین است . بیشعور برای موفقیتش دروغ میگوید ، تظاهر میکند ، با هر کسی که در برابرش قد علم کند در می افتد و ذره ای از اختیاراتش نمیکاهد .

او اگر یک صندلی خالی کنارش باشد تمام استفاده از آن را میبرد، حتی شاید رویش تف کند !

بیشعور تکه های میگوی بشقابش را به کسی نمیبخشد. بیشعور حتی اگر سیر هم باشد ، این تکه ها را به کسی نمیدهد .  بیشعور وقتی به تمام خواسته هایش رسید میفهمد که تا اینجا زرنگترین فرد روی زمین بوده ولی کمکم میفهمد مردم از اون متنفرند ! از او بیذارند چون اعتماد به نفس بیش از حدش مایه ی تحقیر است.


بیشعوری خطرناک ترین بیماری بشریت است !


sina S.M
۳ نظر

پانتومیم و جلال آل احمد

پانتومیم سرگرمیه جالبیه . من اولین باری که به معنای واقعی پانتومیم بازی کردم توی اون سه ساعتی بود که الاف بودیم تا امتحان شروع بشه . جالب بود . قرار بود از طریق پانتومیم کلمه ی "پاپیروس" رو بفهمونم . اینطوری :


بخش دوم -> روس ( روس رو با مفاهیم " جهان ، کشور ، بزرگ " )

بخش اول -> پاپ ( اونقدر ادای پیانو زدن و گیتار و سنتور و اینا در اوردم تا یکی فهمید ) 


پانتومیم خیلی لذت بخشه . من تاحالا تونستم اینها رو بگم ( البته که این کلمات رو خودم ساختم و کسی بهم نگفت )

"کرگدن جهان خوار" - " اعدام محسن نامجو " - " مرگ بر اسرائیل (!) " - " دائش خونخوار " - " شاه رفت " - "زلال احکام " و در نهایت زیبا ترین جمله که متاسفانه قابل نشر نیست چون غیبت محسوب میشه "کاش من *** نبودم" ...


این اعدام محسن نامجو رو سپرده بودم به یکی دیگه ، ولی طرف فقط تونست بخش اعدامشو حالی کنه و برای محسن نامجو نمیدونست چه ادایی در بیاره که من گفتم بیا بشین ، با این ادایی که تو در میاری آدم فکر میکنه داری خیار میخوری ! (آخه خیر سرش مثلن بلند گو گرفته بود جلوی دهنش و داشت خوانندگی میکرد ) 


ولی از همه سخت ترش زلال احکام بود ، مخصوصن برای گفتن کلمه ی "احکام" مجبور شدم اول به ضرب و زور کلمه ی پاسور رو بهشون بفهمونم و بعد از توش کلمه ی "حکم " رو استخراج کنم و بعد سخت ترین بخشش یعنی تبدیل " حکم " به " احکام " ! 


                                                   ..  ..


(خطر لوث شدن)

ماجراهای مدیر مدرسه ای تازه کار در زمان حکومت پهلوی ( که در واقع همان زمان حال برای جلال آل احمد بود ). کتاب با آغاز مدیریت شخصیت "راوی" شروع شده و با استعفایش پایان میابد . فصل های کتاب به مانند داستانهای کوتاهی اند که بی ربط به هم نیستند ولی ربط زیادی هم به هم ندارند .  از مشکل کفش بچه ها در برف ، تا پیدا شدن عکس خاکبرسری در بساط یکی از معلم ها و نیز بی آبرویی یکی از دانش آموزان که موجبات استعفا را به همراه می آورد. راوی دارای بیانی منطقی ، شیرین ، معترض و ... است . 

گوشه هایی از کتاب :

«هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهارم رفت رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مقل همه عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانه‌مان خبرش را آورد.دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند. ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده. باقیش را از خانه که درآمدیم برایم تعریف کرد. گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته. بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بودند مریض خانه… همه‌ی راه را دویده بودم. نفسم بند آمده بود و پایم می‌لرزید. و این هم معلم کلاس چهار مدرسه‌ام. سنگین و با شکم برآمده دراز شده بود. انگار هیکل مدیرکلی‌اش را از درازای لای منگنه فشرده اند.

خیلی کوتاهتر از زمانی که سرپا بود به نظرم آمد. صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها… اما نمی‌توانست حرف بزند. چانه‌اش را با دستمال بسته بودند؛ همانطور که چانه‌ی مرده را می‌بندند. اما خنده تو صورت او بود و روی تخت مرده شوخانه هم نبود. خنده‌ای که به جای لکه‌های خون روی صورتش خشک شده بود. درست مثل آب حوض که در سرمای قوس اول آهسته آهسته می‌لرزد، بعد چین برمی‌دارد، بعد یخ می‌زند… آخر چرا تصادف کردی؟ آخر چرا؟ چرا این هیکل مدیرکلی‌ات را با خودت اینقدر این‌ور و آن‌ور بردی تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمی‌دانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد؟ آخر چرا اینقدر چشم پرکن بودی؟ حتی کوچه را پرمی‌کردی. سد معبر می‌کردی. مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشین‌های ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی؟»

...

«می‌بینی احمق! این را می‌گویند قدم اول. همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد می کنند درست شبیه بآنچه تو در آن گیری. برایت شخصیت و اهمیت می‌تراشند. عین یک بادکنک بادت می‌کنند و می‌بندند به شاخه‌ی اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساخته اند نمی‌گذارد بفهمی چه خبر است. عینا مثل حالا. ناظم مدرسه ات کلافه است. البته از دست مدیری مثل تو حق هم دارد. نمی‌خواهد لای این چرخ‌ها خردش کنند. همیشه هم که نمی‌خواهد ناظم بماند. آخر ترفیعی، حق مقامی، مدیریتی و بالاتر و بالاتر. و حالا تو برایش عور و اطوار می‌آیی… ناظم دیگری هم که سراغ نداری. داری؟ اگر هم داشتی مگر سلمان بود یا اباذر؟ و اصلا خیال می‌کنی اگر سلمان و اباذر را هم جای این چلفته‌های بی سر و زبان می‌گذاشتند فرقی می‌کرد؟ یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور- بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و… درست یک جیره خور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنه ای چسبیده به مقررات! …»


تقدیم به سروش که عاشق سمنو است ، امیدوارم در چهار چوب های مورد قبول شما گنجانیده شود (:

پ ن :  این معرفی بابت چالش کتابخوانی است و این حرفا ... فقط رسمش اینه که آخرش باید با دعوت شخصی دیگر این چالشو ادامه بدم تا همیشه زنده بمونه ... من سنا ، استیونس و ماجده رو دعوت میکنم امیدوارم قبول بفرمایند. البته امیدوارم از طریق ایشون بیشتر نشر پیدا کنه . (: 


sina S.M
۴ نظر

ناتور دشت ( کتچر این د ری ) یک شاهکار ادبی رکیک

همیشه دارم به یکی میگم از ملاقاتت خوشحال شدم در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه 


" ناتور دشت "



نمیفهمم این بشر چطور به خودش جرئت داده همچین شاهکاری رو خلق کنه !  چنان بی پروایی و آزاد منشی در تک تک جملات این کتاب دیده میشه که حظ میبری از اینکه هنوز هم آدمایی هستن که حرفاشونو نمیخورن . 

کتاب ناتور دشتو میگم ، از جی دی سلینجر . قبلن بارها دربارش شنیده بودم . اولین بار توی مجله ی دانستنیها توی بخش معرفی کتابش این کتاب معرفی شده بود ! معرفی که چه عرض کنم . . . فرض کن خوکو یه جوری معرفی کنن که تو ذهنت کرکودیل رسم بشه .

دفعات بعدی هم اسمش رو زیاد شنیدم ، از همون معلم روشنفکر زبان فارسی . بعد ها وقتی برای اولین بار اسمشو به زبون اوردم دیدم واقعن کتابیه که نباید از وجودش خبر داشته باشم . . . هر ابلهی میدونه که ناتور دشت خوراک یه نوجوونه . شاید خیلی مستهجن یا پر از فحش باشه یا شاید پر از تحقیر آدمای خوب باشه اما هرچی باشه ، حرف دل یه آدم مظلومه . آدمی که دائمن توسط بزرگترا سرکوفت میخوره و به خاطر رفتار هاش سرزنش و نصیحت میشه در حالی که وانمود میکنه به اون نصیحت ها گوش مید ه ولی فکرش جای دیگست .



اصلن بذارین همین الان قضیه رو براتون روشن کنم . ناتور دشت روایات یک پسر نوجوون بد دهن و درس نخونه که از مدرسه اخراج شده ولی زود تر از موعد مقرری که برای خروجش از مدرسه تنظیم شده ، فرار میکنه و میره تا چند شب رو توی نیویورک آزاد بگذرونه .

کتاب پر از فلش بک های خواندنیه ... البته قبل از اینکه اقدام به خوندن کتاب کنید بدونید که این کتاب پر از فحش های رکیک و یه سری چیز های دیگست . 

کتابی که به فارسی ترجمه شده و پس از بازبینی و سانسور به این شکل در آمده حتمن به زبان اصلی دنیایی بوده برای خودش ... به هر حال چیزی که ناتور دشت رو از نظر من زیبا و خوندنی کرده متن روان و آمیانه ، فحش های به جا (!) که باعث میشه بعضی جاها واقعن خندتون بگیره در حالی که میدونید از اون خنده هایی که از هزار تا اشک غم انگیز تره ... چیز دیگه ای رو توی ناتور دشت ندیدم . نویسنده عین واقعیت رو بیان کرده ، به همون هرزگی و به همون متعادلی . 


پ ن : کتاب رو همین امروز شروع کردم و تا نصفش خوندم . دلم نیومد این پستو بعدن که کتابو تموم کردم بنویسم . 

در آخر اونکه جلوی آدمای فضول و بادمجون دور قابچین ( که معمولن خانواده در ابتدای لیست چنین افرادی قرار میگیرند )  اسم این کتابو نیارین .


در ضمن شنیده بودم که سلینجر با کسی مصاحبه نمیکنه ،

 یعنی یه جوری که هاینریش بل که نویسنده ی استخونداریه میگفت " ملاقات با سلینجر کار حضرت فیله " ، با خوندن این کتاب فهمیدم که عجب آدم خفنیه ! یعنی با مصاحبه نکردنش یه جوری ارزش تک تک کلمه های کتابشو دو برابر کرده ... یه آدم مرموز که مصاحبه نمیکنه از حقایقی خبر میده که اکثر مردم دوست دارن از روشون سر سری رد بشن . کلن باید کتابو بخونین مگر نه نصف عمرتون بر فناست :) 



sina S.M
۲ نظر

بیگانه اثر آلبر کامو

این کتابو امروز از دوستم گرفتم ، همین امروزم تا آخر خوندمش. یادمه اولین باری که اسمشو شنیدم ، اول راهنمایی بودم ، معلم ادبیاتمون یک بار اسمشو گفت و منم فکر کردم باید خیلی کتاب سنگینی باشه . دومین بار که با اون مواجه شدم توی نمایشگاه کتاب همون سال بود و وقتی دیدم چه کتاب نحیفی یه فهمیدم حتمن یه چیز خاصی داره ! اهمیت ندادم چون معلوم بود کتاب برای بزرگساله و منم محلی بهش نذاشتم . 

جالبه که پارسال برای سومین بار اسم بیگانه رو شنیدم ، از زبون آقای جمالی ، یکی از معلم های کم و بیش پوچ گرا ! ( این پوچ گرایی لامصب تو زندگی من میلوله و میدونم تا منو کافر نکنه دست از سرم برنمیداره ) آقای جمالی داشت یک مبحث زبان فارسی یا ادبیات داستانی رو توضیح میداد که به عنوان مثال گفت : " بیگانه " روایات یک مرد اهل الجزایره از روزی که میفهمه مادرش در خانه سالمندان مرده تا روزی که متهم به قتل میشه و توی یک سلول، منتظر اعدام با گیوتینه. 

اون موقع کمی بیگانه نظرم رو جلب کرد ، تا اینکه نمایشگاه کتاب امسال به معنای واقعی باهاش مواجه شدم ، خواستم بخرمش که دوستم پیشنهاد احمقانه ای داد اون هم اینکه اون پول کتابو بده ولی بعدن برام بیارش . 

امروز بیگانه به دستم رسید . خارق العاده بود ! مترجم توصیف جالبی از "بیگانه " که همان شخصیت اصلی داستان و نماد انسان اگزیستانسیالیسم از نوع آلبر کامویی است میگوید » بیگانه کسی است که با هستی بیهوده کنار می آید، ریا نمیکند ، ب خود و دیگران دروغ نمیگوید و هر چیز را آنگونه که هست میپذیرد. او بر ویرانه های جهانی عاری از معنا، رو در رو با مرگ ، قد بر می افرازد تا عشق به زندگی را فریاد کند . 



اوایل کتاب تا حدی خشک پیش میرود ولی کتاب جدا از مفهوم کلی اش ، دارای نکات و نوشته های ریز جالبی است که نمیتوان از دوبار خواندنشان صرف نظر کرد . به جز قسمت های آخر بقیه قسمت ها روان و ساده نوشته شده و هر کسی از خوندنش بر میاد با اینحال بیگانه شاید زبان ساده ای داشته باشه ولی باید تحلیل هایی هم کرد و صرفن نمیشه با دید یک " قصه " یا ماجرا بهش نگاه کرد ، در اون صورت باید بگم بیگانه "قصه ی " مرد بی بند و باری است که مرتکب قتل شده و سرانجام در یک دادگاه عادلانه محکوم به اعدام میشود . 


sina S.M
۳ نظر

معرفی کتاب " منگی "

یکی از خواننده ها گفته بود عنوان وبلاگ خیلی ربطی به توش نداره . 

منم تصمیم گرفتم یه کتابو اینجا معرفی کنم :



(نشر افق)

کتاب بر روال روایت های یک کارگر کشتارگاه در یک شهرک صنعتی کثیف جلو میره.

توصیف شهر و مشکلات بهداشتی و خیلی از مشکلات غیر عادی دیگر موضوعیه که نویسنده هرگز دست از سرش بر نمیداره . 

فرودگاه بزرگ شهر باعث نیمه کر شدن همه افراد شده. هوای خفه و آسمانی خاکستری ، نویسنده در توصیف یکی از صبح های بهاری میگه : " هوای قشنگ یک شب قطبی رو تصور کنید . روز های قشنگ ما شبیه همونه "

فضای آلوده و حال به هم زن کشتارگاه که گاه به گاه توسط نویسنده توصیف میشه باعث میشه که " منگی " تبدیل به یک کتاب خاص بشه که هر کسی تحمل خوندنش رو نداره و  به نظرم به جز توصیفات حال به هم زن و فضای خاکستری و پردود داستان ، چیزی که منگی رو خیلی خاص میکنه عدم افراط در بیان عقایده و بیشتر کتاب به توصیف میپردازه تا خواننده خودش بتونه نظر عقیدتی نویسنده رو با این توصیفات درک کنه .


بخش هایی از متن کتاب رو که شاید بهترین بخش ها هم نباشند در اینجا قرار میدم ، فقط برای اینکه با حال و حوای کتاب آشنا بشین ، در مورد لوث شدن و اینها هم نگران نباشید چون منگی مثل رمان های آگاتا کریستی نیست که با خوندن یک جمله کوتاه ، تمام ماجرا لو برود و اینکه فصل های کتاب روایت های کوتاهی هستند که کم و بیش به هم مرتبط اند و روند داستانی خاصی دنبال نمیشود که با خواندن بخشی از این کتاب چیزی را لو بدهد ، بنابراین نگران لوث شدن نباشید : 


1 »

 تو آشپزخونه ، مادربزرگ منتظرمه و آمادست بگه باز تو جاده ول میگشتم. ترجیح میدم سکوت کنم. خودم رو نگه میدارم. دست میکنم تو شلوارم و محموله رو میندازم رو مشمع . " بیا ، تیموس گوسالست ، هنوز گرمه . " 

اینو میگم تا دهنش رو ببندم. ولی گاهی وقت ها ، باز یه راهی پیدا میکنه واسه بدخلقی ، مثلن بهم میگه اینکه چیز خوبی نیست، یه بویی میده ، دیشب هم که همین رو خوردیم یا باز هم جیگرو ترجیح میده. 

ازم میپرسه :" نمیتونی یه شب گوشت راسته با خودت بیاری ؟ واسه یکم تنوع . "

جواب میدم : " معلومه که میتونم. فیله دوست داری یا با استخوون؟"

بی اینکه درست بدونه جدی میگم یا سربه سرش میذارم، نگام میکنه. یه لایه دیگه اضافه میکنم :" میگم دلت روسبیف یا یه برش خوشگل جیگر گوساله نمیخواد ؟ جیگر گوساله هم بد نیست ... رودربایستی نکن ها. کافیه لب تر کنی. "


2 » 

کافیه یه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب ، بعد چند ثانیه ، چوب پنبه ی قلاب حتمن میره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن ، موضوع این نیست ، تنها چیزی که اونا میخوان اینه که از آب بیاریشون بیرون ، از اونجا خلاص شون کنی. 

بیرون آب ، یکهو بهتر نفس میکشن ، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص میشن ، واسه همینه که راضی ان. بعدش میتونی هرکاری دلت خواست باهاشون بکنی ، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ ، فقط برشون نگردونی رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن ، تنها چیزی که میخوان همینه. توقع زیادی ندارن. 

گاهی وقت ها، رد که میشم ، وا می ایستم با ماهیگیر ها گپ بزنم. واسه اینکه سر صحبت رو باز کنم ، ازشون میپرسم :" وضع صید چطوره ؟ "

بهم جواب میدن " شکایتی نداریم. "

با یه نگاه به ته سطل هاشون ، همه چی رو میشه دید، شگفت آوره. خیلی از بیماری های پوستی ، لکه های قرمز، التهاب. بعضی هاشون یه چیزی مثل کچلی دارن و با لکه های بزرگی فلس هاشونو از دست دادن . تاول چرکی ، و چشم های همشون قرمز و خون گرفته. اشتها آور نیستن ، همین رو باید گفت ، ولی این کسی رو دلسرد نمیکنه ، هرجور فکر کنی ، صید فوق العاده ایه و هیشکی سخت نمیگیره. 



این کتاب در سال 2005 جایزه لیورانتر را دریافت کرده.

sina S.M
۶ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان