یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نامه دوم به دوست و کراش سابق و غریبه ی اکنون

دارم مینویسم. بعد مدت ها. نمیدونم چطوری شروع کنم. شاید بهتر باشه با یه نامه خیالی به ماری شروع کنم. ماری یا به طور دقیق "مــَقی یه" (یه ورژن اسکاندیناویایی از همون نام مریم) کسی که این مدت خیلی کم بهش فکر میکنم . گاهی وقتا چشم تو چشم میشیم توی ایستگاه قطار یا کلاس. و یه لبخند سرد از جانب اون و یه لبخند گرم از طرف من. البته گرمای لبخند من کمی خنثی میشه وقتی اینو در نظر بگیریم که من در کل بلاکش کردم تو فیس بوک. به دلیل کاملا منطقی ای که نمیخواستم بدونم چه اونت (event) هایی شرکت میکنه تا مبادا رفتن یا نرفتن من به اون اونت رو تحت تاثیر قرار بده. 


مقی. تو خیلی روی مخم بودی. خوشبختانه ذهنم کم کم داره قبول میکنه که فراموشت کنه. دیگه وقتی توی کلاس میبینمت افکارم مثل سوزن به جونم نمی افتن . دیگه وقتی نگاهت به نگاهم میفته دلم نمیلرزه ! و خوشبختانه همه اینا خود به خود اتفاق افتاد.  ولی کاملا خوشحالم که پذیرفتی که من نمیتونم باهات مثل قبل دوستانه باشم. من و تو هیچ شباهتی نداریم. این چیزی بود که خودت گفتی وقتی خواستی منو دک کنی ! حالا اینکه انتظار داشتی با این وجود دوستت باقی بمونم کاملا مسخرست . البته شاید میترسیدی اگه من دوستت نباشم لابد دشمنت میشم . ولی باید بدونی دنیا سیاه و سفید نیست. قرار نیست دو تا همکلاسی یا با هم دوست باشن یا دشمن. من میتونم یه غریبه برای تو باشم ! درستشم از اول همین بود. تنها چیزی که من رو به تو وصل میکرد علاقه من به تو بود و حالا که تو اون علاقه رو با "جاست فرند" جواب دادی جایی برای اتصال باقی نمیمونه. البته انتظار اینکه این دو دو تا چارتای ساده رو بفهمی نمیشه داشت از آدم ساده ای مثل تو که فکر میکنی بشر به این کره خاکی اومده که دائم درحال چنب و جوش و بالا و پایین و ملاقات با "آدم ها" باشه. 

بعید میدونم تو اونقدر پیچیده و عمیق باشی که من هستم. تو نمیتونی دو دقیقه تنها باشی !! تو دائم به یکی چسبیدی . یکی که از خودت احمق تره ! میدونم این کلمات نایس نیستن ولی من توی تو یه پتانسیل عمیق بودن دیدم و یکی از دلایلی که ازت خوشم اومده بود همین بود ولی تو اون پتانسیل رو به فنا دادی . تو دائم خودت رو درگیر بازی و شغل و خانواده و دوستان میکنی که در واقع وقتی برای "با خود فکر کردن" برای خودت نداری. مخصوصا الان که با هم بیرون رفتیم و یکم بیشتر دربارت میدونم. بهم گفتی دلیل اینکه موبایلت رو چک نمیکنی اینه که تعداد پیامات خیلی زیاده و وقتی هم میری خونه میخوای وقتت رو با خانواده بگذرونی... و تنها موقعی که سوشال مدیا رو چک میکنی توی قطار هست. خیلی جالبه که هیچ جای زندگیت وفتی برای خودت باقی نذاشتی. فکر کنم همین ترست از تنهایی یه روز از تو یه آدم احمق میسازه . با وجود تاسف اینو میگم . 


البته در کل خوشحالم. خوشحالم که تو قرار نیست کسی بشی که من توی رویا هام از تو ساخته بودم ! فکر میکنم تو دوست داری کسی بشی که من اصلا ازش خوشم نمیاد ... ولی قضیه اینجاست که من همیشه ته دلم میدونستم ما مدلمون به هم نمیخوره و اینکه بهت پیشنهاد دادم بریم بیرون صرفا یه آزمایش بود. نمیدونستم حاضری قبول کنی و خب وقتی قبول کردی شروع کردم به دل خوش کردن به اینکه " شاید ما واقعا شبیه همیم " ولی همش یه خیال باطل بود ! ای کاش میدونستم . ای کاش میدونستم که قبول کردنت شاید یه تله ست . ای کاش امیدوار نبودم که شاید منو تو به هم بیایم. ای کاش قبول میکردم که تفاوت های اساسی ای بینمون هست. در اون صورت شاید از اون فرصت قرار گذاشتنمون یه جور دیگه استفاده میکردم. خیلی صریح بهت میگفتم که من این آدمم و تو این آدم و آیا حاضری با همچین آدمی باشی ؟ آره خیلی موقعیت مسخره ای میشد ... ولی خب نه مسخره تر از اینی که همین الان شده . اشتباهم همین بود که موقع ملاقات با تو واقعا خودم نبودم. واقعا حرفی که توی دلم بود رو نزدم بلکه یه جور فرمون رو دادم به تو و تو بحث رو کشوندی به چیزای چرت و ساده ای که تو توی ذهن خودت داشتی. خب در کل تجربه خوبی بود. شاید بگیم کلی وقتم هدر رفت این وسط. آره ... هدر رفت ... ولی مگه زندگی چیزی جز وقت هدر دادنه ! به من بود ترجیح میدادم هیچ وقت به دنیا نمیومدم. حالا که اومدم، دلم میخواد جوری هدرش بدم که دلم میخواد. :دی مثل یه نویسنده ی غرغروی خود خواه. 

تا یه مترسک موفق بی مغز. .... چیزی که بیشتر میاد تو باشی .. :) 


--------------------------------------------------------------------------------





sina S.M
۱ نظر

خدافظ دوست من 😢

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M

پست کلاس زبانی__عشق من در کلاس زبان


منو رسوند ! بار دوم بود😍 خیلی ایشون باحاله . خودش قوانین راهنمایی رانندگی رو دور میزد و به رانندگی مردم میخندید و میگفت این شهرو نگاه تورو خدا . 


گفتم راست میگی از جمعیت زیاده ، مثلا فلان شهر تو اروپا فقط یه میلیون جمعیت داره ! اینجا ۱۰ میلیونه ! 


گفت نه بابا به خاطر فرهنگه . این مردم فرهنگ ندارن . 


توکیو رو مثال زد که کلی جمعیت داره و نه کسی اشغال میریزه و لینکه بافرهنگ ترن و اینا ... 


راست میگفت . ولی نظرم این بود که جمعیت زیاد هم خودش خود به خود منجر به بی فرهنگی میشه .. 


این مرد خیلی باحاله اصلا ! :)) میدونی چرا ؟ چون هردومون سر میمون بودن اون دختره تو کلاس اتفاق نظر داریم .


کلی غیبتشو کردیم و خلاصه اصلا چسبید 😂😂😂 البته اون رادیکال تر  از منه و حتی اون یکی خانم کلاس رو هم میگه دیوونست . ولی عقیده دارم اون خانم محترم تره !!!😐 درسته لوسه ولی شیرین عقل نیست برعکس میمون . 


😂 


گفت : خارج ازدواج کن فقط ! اونم نه با زن ایرانی !! 


حرفش عجیب بود . با توجه به اینکه خانم خودش ایرانی بود ! 

بهش گفتم ولی مشکل زبانم هست ! بالاخره شریک زندگی آدم یه فارسی زبان باشه خیلی فرق داره با اینکه انگلیسی زبان باشه !!


گفت مقوله زبان یک ساله حل میشه با بودن در اونجا .


بهش گفتم که ممکنه شرایط طوری بشه که تا گرفتن لیسانس هم ایران بمونم... 

گفت اصلا زیر بارش نرو ... به هیچ وجه !🤔 فکر میکنم اولین باره که یه بزرگتر از خودم عوض اینکه از میهن پرستی و اینا حرف بزنه دقیقا همون چیزی رو میگه که توی دلمه ! واقعا نباید از آدما ناامید بشیم . به نظرم حماقته اگه فکر کنیم هیچ کس درکتون نمیکنه . زیاد دیدم . تا دلتون بخواد زیاد دیدم ادمایی که با دیدن همون ۲۰ نفری که دور و برشن فکر میکنه بقیه مردم جهان هم اونجوری فکر میکنن و هیچ وقت نمیتونه یه هم عقیده و هم زبون پیدا کنه . 


ولی تست کردن آدمای مختلف منو به این نتیجه رسونده که همیشه کسی هست که علایقش باهات همسوئه و بخواد تشویقت کنه به جای اینکه کلیشه ها رو مرتب بهت یاداوری و رویا هاتو با بالش خفه کنه ...



ایشون یه جورایی ازین آقایون زن زلیل هم هستن :)) اصلا کلا معروف شده تو کلاس .. هر کاری میکنه در راستای رضایت خانمشه . 


این کلاس بیشتر از جنبه انسان شناسی برام جذابه تا جنبه آموزش زبان . شناختن ادما و رفتن تو بحرشون از تفریحات نه چندان سالم یه نویسنده ی حرفه ایه . البته من که حرفه ای نیستم ولی برای رسیدن بهش تلاشمو میکنم لاقل !! 

+ نظرات این پست تایید نمیشوند .


++ جواب یکی از دوستان (که خودشم خانم بود) خطاب به دوست دیگری که با خوندن این پست ادعا کردن که من لحن ضد زنی دارم و ادبیات مناسبی رو در مورد خانم ها بکار نبردم 

(دقت کنید که : خانم + ها، یعنی تعمیم دادند به کل خانم ها)



ببینین خب منم شاید خوشم نیومد به اون دختر گفتین میمون ولی به نظرم نباید به کل خانم ها تعمیمش داد. چون شما نگفتین دخترای میمون! گفتین دختر میمون. این به اون شخص خاص ربط داره نه همه خانوم ها :) مثل اینه من بگم وا پسره عجب خریه هااا! بعد شما اعتراض کنین که چرا به پسرا توهین کردی! خب اعتراض شما درست نیست. اون میمون گفتن شما هم یه همچین چیزیه :)


sina S.M
۳ نظر

امروز روزی عالی داشتم !

نمیدونم چرا . شاید چون شبشو با کاپشن خوابیدم ‌و روم لحاف کرسی انداختم . ازین لحافا که وزن یه سوسمار اوگاندایی دارن! 


شاید چون دستکش پوشیدم و تو مترو یخ نکردم . شاید چون اتللو رو سرانجام تمومش کردم بعد چهار روز . شاید چون موزیک جدیدم رو امروز فهمیدم چقدر دوستش دارم با اینکه معنیشو نمیفهمم . 


شاید چون سر کلاس قسر در رفتم و برخلاف سه جلسه قبلی دکمه پروجکتورو نزدم و یکی دیگه بجام زد ! 


شاید چون ماهی نبود . شاید چون آقای "کامنت" بهم دست داد اونم دوبار . شاید شاید شاید ... 


شاید چون مریم فمنیست رو امروز تو کلاس محل نذاشتیم بهش شاید چون علیرضا زد رو شونم و بهم گفت : ردیف اولو نگاه ... برای هر کدوم یه لقب ساختیم ‌.. 


گفتم لقب مریم چیه ؟ 


گفت بُته اَن ! 

.... 


رفتیم سلف . غذا گرچه خوب نبود و نارنج من خشک و بی آب بود و کره یادم رفته بود بردارم . ولی اون پسره که اسمشو نمیدونم کره خودشو پرت کرد برام ! 


رفتم دو ساعت کتابخونه و حسابی درس خوندم ... به کشتی (نفر اول کلاس بعد از "کامنت" دیوونه البته !) گفتم اون مدت رو چیکار کردی ؟ گفت با بوشهری مینروب بازی کردم ! ^^ 


خوشم اومد که وقتمو مفید تر گذروندم از کشتی و بوشهری که رفته بودن سایت . ولی من رفتم کتابخونه ! اونجا به طرز عجیبی همه چیز خوب پیش رفت . خوابم نمیومد . درس خوندم . 

دو ساعت و نیم بعد رفتم کلاس فیزیک . نمیدونم چرا از خواب بیهوش نشدم . همیشه این ساعت چاقو میزدی شیکمم خونم در نمیومد از بس خشک و خسته و چوب بودم . ولی رفتم فیزیک . کلاس ۱۲ نفره مان با ۶ نفر تشکیل شد . تنها کلاس فیزیکی در عمرم بود که از اول بسم الله تا آخرشو خوووب گوش دادم . حتی کلاس خصوصی هایی که برای کنکور رقتم این جوری نبودم . 


استاد مرد با سوادی هست . میگن بد نمره میده ... برای همین فقط ۱۲ نفر باش برداشتن . اما هر سوالی داشتم پرسیدم . درباره زندگی نامه دانشمندا ... و فیزیک فلسفه و این چرت و پرتا ... 


قشنگ معلوم بود دکترای فیزیک داره طرف . کمتر استادی رو دیده بودم که اینقدر رسمی باشه . خیلی صمیمی و حتی کمی شوخ طبع ولی رسمی رسمی رسمی . 


بعد با کشتی برگشتم .. تو راه کلی حرف زدیم . همیشه کشتی رو تحمل میکردم ولی اینبار اونقدر حرف زدم باش که تمومی نداشت .


زن و شوهری اومدن کنارمون نشستن (توی وسیله نقلیه ای که توش بودیم) و یه جورایی داشتن رابطه های عشقولانه برقرار میکردن . مرده دستای زنه رو یه طرز چندشی گرفته بود دستش . از چند زاویه مختلف به خانومه نگاه کردم . با توجه به اینکه اول من و کشتی اونجا نشسته بودیم . حق اینکارو داشتم یه جورایی . حتی از شیشه هم به قیافش نگاه کردم ! ^^ خداروشکر اون زنی نبود که باید باشه ! درسته ارایش دلفریبی داشت اما صورتی عجیب شبیه ماهی و چشمان وزغی داشت . البته هیچ بد نیست ... ولی مسلمن به مردی که دست هایش را چسبیده بود حسودی ام نمیشد ‌. حتی سعی کردم زن را دوست بدارم . 

وجودشان به صحبت های منو کشتی اندکی لطمه وارد نساخت . حتی شور و شوقش را برد بالا . خاطره آن حرامزاده ای را برای کشتی گفتم که در راه مدرسه به خانه یک کتابچه دعا را تحت عنوان نذری به من تعارف کرد و منم برداشتم و وقتی تقاضای پول کرد و من کتابچه را خیلی با احترام گوشه پیاده رو گذاشتم مرا چند فحش داد و من با نفرت بعد از آن روز فرمان زندگی ام را چرخواندم ... 

 


(تکه ای از نمایشنامه اتللو)


کشتی خاطرات مشابه و خنده دار دیگری گفت . از نیازمندانی که کشتی ازشان ترسیده و فرار کرده یا هرچه پول داشته کف دستشان گذاشته . 


کلا امروز روز خوبی بود . اگر میخواهید روزتان خوب باشد . با کاپشن بخوابید دستکش بدست کنید اتللو را در صبح همان روز تمام کنید و برای یکی از همکلاسی های دانشگاهتان که بعلت فمنیست بودن خیلی راحت با شما قطع رابطه کرده لقب "بته گه" را نسبت بدهید . در ضمن از کلاس فیزیک لذت ببرید و در کلاس های دیگر هم هر سوال خنده داری داشتید بپرسید ! زیرکانه ترین سوال هایم همان هایی بودن که بچه ها بیشتر بهشون خندیدن ... 

بچه هایی نادان ! ^^ 


+ آهنگی که گفتم بعلت حجم زیاد فقط اسمشو میذارم . هرکی خواست بره دانلود کنه . 

Beyond you - 40 Watt Sun

sina S.M
۱۴ نظر

داستانی در راه است !

دیشب متنش رو نوشتم .. امروز بازبینی میکنم و اگر ایراد جدی ای نداشت شاید همین امروز ، منتشرش کنم. 


نکته ای که درباره داستان های وبلاگم وجود داره اینه که این داستانا فقط در محیط وب و اصولا مخصوص وب نوشته میشوند ! 


به هیچ وجه بیانگر سبک من نیست . من برای هر جایی به فراخور خواننده هایم داستان ها با حجم های متفاوت مینویسم !


خب این از حجم . اما درباره خود داستان ...


متاسفانه باید بگویم با یک داستان چندش طرفید ! تا حدی تحت تاثیر فیلم ایتالیایی " سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم " نوشته شده و خب ، میدانید کارگردان این فیلم قبل از اکران عمومی اش به قتل رسید . لطفا بنویسید جزو فیلم هایی که هرگز نباید در عمرتان ببینید . البته من هم ندیدم . تنها بریده هایی از آنرا توانستم تحمل کنم و الباقی را متوصل شدم به نقد هایی که در باب این فیلم نوشته شده .


داستان امشب (یا شاید روزی دیگر) رگه هایی از تعفن موجود در این فیلم را داراست . طوری که شاید توانست تغذیه تان را تحت تاثیر قرار دهد. لذا فکر نکنید اینها از تخیل خودم در امده ! نکته بعدی و مهمتر اینکه اگر فکر میکنید جنبه اش را ندارید ، داستان را نخوانید . چون میدانم بازه سنی خواننده ها ممکن است به زیر ۱۵ هم برسد حتا (!) ، و درباره جنسیت اغلب دوستان هم خب همه میدانیم که خانم اند. (فکر کنم چون خانم ها در ایران وقت بیشتری برای فکر کردن دارند و به اندازه آقایون مجذوب و درگیر جامعه نمیشوند .. البته میتوانند بشوند ولی خب باید ازین خانم های ماجرا جو باشن و خب منم ادعا نکردم اینجا همه انواع خانم ها هستند !!! از طرفی آقایونی که اینجایند غالبا درونگرایند ولی خب به قشر خانم های بیان که نگاه میکنیم تنوع بیشتری را شاهدیم ،به دلایلی که عرض کردم )


...  لذا خواهشمندیم که نکات ایمنی رعایت شود . :) 

+ الان توی مترو دو تا از همکلاسی هامو دیدم . میگن پروژه (برنامه نویسی) را زده اند شده ۳۰۰ خط . وقتی بهشان میگویم من هزار خط زده ام ، دهانشان باز میماند . البته من انقدر بدشانسم که مطمئنم آنی که گند زده منم نه اونا :/ 

sina S.M
۱۲ نظر

قطع ارتباط

احساس میکنم برای بودن با آدم های بیشتر سطح خودم رو اورده ام پایین .

دیروز دیدم توی ون همه دارند در باره فوتبال حرف میزنند و فحش میدهند به فلان بازیکن و مربی و تیم ..


به بغل دستی ام که اونم مثل من ساکت بود گفتم همینه که از فوتبال بدم میاد. 

اونم گفت منم از فوتبال بدم میاد... 

بعد فهمیدم این پسر چقدر مثل خودم است.

وقتی سوار مترو شدیم ..

 بیشتر باهاش حرف زدم ، میگفت خوشش نمیاد تو بحث های شلوغ و اینها باشد .. 


بعد صحبت ح شد.. اینکه با همه رفیق است .

من گفتم : به نظرم ح خودشو اورده پایین تا بتونه با همه دوست شه 


- شایدم خودشو اورده بالا.


نه ... نمیتونه این حرفش درست باشه . دنبال یه جمله گشتم تا اشتباه بودن حرفشو ثابت کنم. اما راستش ... هیچ جمله ای پیدا نشد . 

لاقل باید بهش میگفتم ح عادم سبکی است. اما خوب منم تو موقعیت های مختلف سبک بودم .. دلیل نمیشه 


_تنها سوار شدن مترو خیلی کیف میده

وقتی خواست پیاده شود .. باهام دست داد .. بعد به بقیه بچه ها ک کمی دورتر از ما نشسته بودند اشاره کردم و بهش گفتم : با بچه ها هم دست بده .


گوشه چشمانش را تنگ کرد و گفت : حسش نیست.. بعد از جهت مخالف رفت تا با بچه ها رودر رو نشود.


این کارش تاثیر بزرگی گذاشت روی رفتارم. موقع پیاده شدن عقب تر از بچه ها حرکت کردم. آن احمق ها حتی نگاهشان به من هم نیفتاد ... بعد هم از جایی که مسیرم با آنها متمایز میشد .. رفتم .. بدون خداحافظی و اینها . 


چه پست چرت و پرتی ! حالا میخوام همانکاری که با بچه ها کردم با بعضی از افرادی کنم که الکی اینجا دنبالشان کرده ام :دی 

فکر کنم زیادی دارم وبلاگم را به دنیای واقعی ربط میدهم ... شت توش 



پ ن : دعوای فراستی و اصغر نعیمی کارگردان فیلم سایه های موازی رو ببینید از سایت آپارات .. ۱۷ دقیقه است . در آنتن زنده شبکه سه ..(برنامه هفت )

نحوه استدلال های طرفین طرز کنترل خشم فراستی و حرص خوردن اصغر و لرزیدن دست هایش ... 

نعیمی میگوید فراستی از واژه های نامناسب و توهین آمیز در نقد هایش استفاده میکند و فراستی میگه این ادبیات منه و به تو ربطی نداره


نعیمی با تعجب میگه تو  اری با اون ادبیات با من حرف میزنی چطور میگی به تو ربطی نداره ؟؟؟ 


واقعن عایا اینطوریست ؟ عایا حق با فراستی است یا با نعیمی ؟ عایا دیگران حق دارند ادبیات مارا تغییر دهند ؟


نعیمی میگه فراستی توی یه بن بست گیر کرده 

و فراستی گفت کدوم بن بست؟ 

نعیمی کم اورد و گفت : بن بستی به نام مسعود فراستی 


دانلودش کردم و در دفعات مختلفی نگاهش میکنم. تازه خیلی هم کلاس داره جلو عادم های فوضول که توی موبایلت سرک میکشند و فکر میکنند داری پ.و.ر. تماشا میکنی خخخ

sina S.M
۳۴ نظر

گرگان و بازنشر یک مطلب قدیمی

الان گرگانیم ..


این اسکرین شات رو وقتی انداختم که داشتیم کم کم وارد اون یه مثقال بخش سبز رنگ ایران میشدیم.. بعد رفتیم sorry و این ها . اگر در عکس دقت کنید طرفای قائم شهر سبز پر رنگ به سبز کمرنگ گراییده میشه و این یعنی ملت جنگل رو صاف کردن و شهر و داهات ساختن .. اون سبز های پررنگ رو هم اگر کوهستانی نبود مطمئنم صافش میکردن .. اصلن سرویسش میکردن اساسی و این حرفا .. 


.. 

مطلبی داشتم تحت عنوان "چرا بلاگفا از بیان بهتر است" تا چندی پیش تصور میکردم این مطلب باعث شده در لیست سیاه بلاگ قرار بگیرم و مطالبم فاقد محتوای تولیدی اعلام شود .. لذا آن پست را از حالت نشر بیرون آوردم .. الان با رفع این مشکل و اینکه لیست سیاهی در کار نبود و فقط یک مشکل سخت افزاری بود ، تصمیم گرفتم آن مطلب جنجالی را دوباره نشر دهم . 


نگاهی به آن انداختم و دیدم چقدر با خشونت و اسهولیسم جواب کامنت مهتاج را داده ام .. اولن که معذرت میخوام مهتاج (هرچند دیروز گفتی که مردی و نمیدونم تو دنیای مردگان چطور به جیمیلت دسترسی داری) ولی باز هم معذرت میخوام بیشتر برای اینکه هرگز نمیخوام اون کامنت هارو پاک کنم .. بهرحال نمیشه منکرش شد که هنوزم با خوندن آن لحن رادیکالی ام خودم را تحسین نکنم .. لحنی که بر اثر فشار های همه جانبه کنکور بود .. بر اثر نگاه های پوکر فیسی دوستان مدرسه ام . وقتی بهشان میگفتم چرا اینطوری شده اند . میگفتند فشار کنکور است ... کنکور را که دادم تک تکشان را بلاک کردم و فقط با یوبس ترینشان رابطه ام را حفظ کردم .. 

مصدق در آخرین ایمیل رسمی اش بهم گفت : فکر میکنی چون کوری و چارتا کتاب دیگه رو خوندی حق داری اینقدر به همه از بالا به پایین نگاه کنی .. اگر میخوای حرف بزنیم زنگ بزن .. و اینقدر از طریق ایمیل حرف نزن .. 


هیچ وقت بهش زنگ نزدم :) گورباباش  

بزرگترین ضعف این است که در برابر ضعف دیگران در برقراری رابطه با تو ، ضعف نشان دهی ... 


... 

بزرگترین اهانت و بزرگترین از خودگذشتگی ، این است که دربرابر نظر دیگران درباره خودت تبصره بیرون ندهی و بذاری طرف هر طور دلش میخواهد نقدت کند و فکر کند حرفش درست است .. این هم اراده آهنین میخواهد و هم کمال بی احترامی است .. 

:::

"بلک اند بلو" از سیا رو گوش کنید .. از تهران تا گرگان یه سره گوشش دادم (با وقفه های بینش البته)

Black and blue - Sia

دریافت

sina S.M
۱۳ نظر

گفت و گوی جو و سالی

من همیشه برایم مهم بوده که پست هایم گاها همراه با عکسی چیزی باشند تا از خشکی در بیاید آن پست. 

اما همیشه اگر نیم ساعت برای نوشتن پستی وقت صرف میکنم. یک و نیم ساعتش را برای پیدا کردن یک عکس لامصب وقت میگذارم و آخرش هم کلن بیخیال قضیه میشوم و این وسط اعصاب آدم خورد میشود.



از آنجایی که من دنبال عکس های رنگارنگ هستم برای زیبا سازی پست ... خب این عکس را پسندیدم. 

از طرفی هم که عکس باید با پست ربط داشته باشد منم خیلی الکی الان می خواهم کمی درباره عکس چیز میز بنویسم /

این تصویر از فیلم pk موفق ترین فیلم بالیووده (یکی اینو بم گفته حالا مطمعن نیستم) ... بحث های فلسفی و اینهای فیلم را میشود 

/// همین الان وسط پست : الان خندیدم چون شنیدم یکی از اعضای خانواده دارد میگوید : چهار صبح بیدار شیم بریم ویلا ؟ من چهار صبح میخوابم/// 

داشتم میگفتم .. بحث های فلسفی فیلم را میشود در ویکی پدیا خواند. چیزی که درباره این فیلم منو جذب کرده بازیگر زنه هست. همین دختره. که اسمش توی فیلم هم الان یادم نیست چه برسه به اسم واقعیش. (ولی مرده امیر خانه)

اول بگم که دختره تو کل فیلم انگار نه انگار که داره فیلم بازی میکنه. همش یه همچین پوزخندی زده ... و انگار داره میگه : عجب فیلمی ساختین ها ... منتظرم کات بشه برم یه چایی بخورم. 

اون دائم فکرش سراغ کار و کاسبیشه و به تمام پدیده ها به چشم یه مساله شغلی نگاه میکنه. اصلن انگار همه خبرنگار ها همینطورن مثل توی نشست مهران مدیری که سیگار رو روشن کرد و هرکی شروع کرد به خودشیرینی .. بدون اینکه شخصیت خودش رو مهم بدونه... 

٬نقش دختر هم یه جورهایی خبرنگاریه... کسی که عاشق کارشه چون هیجان انگیزه و از طرفی هم کیس کاریش (پی کی = امیر خان) رو داخل خونه و اتاق خودش نگه میداره و یه جوری باهاش رفیقه. ولی هیچ وقت سعی نمیکنه گذری به زندگی شخصیش داشته باشه. پدرش به خاطرش کارش ترکش میکنه و اون فقط میشینه و کمی گریه میکنه ... و پنج دقیقه بعدش قاه قاه میخنده و غرق موضوع کاریش میشه. انگار که زندگی اش یک چیز جزئی باشد در کارش. نه اینکه کارش یک چیزی باشد در زندگی اش. . . 


اینطوری خیلی بده. کسی که نتونه چیزی برای خودش داشته باشه و اینها. کسی که دائم سرگرم کارشه ... حتی اگرم بهش عشق بورزه .. به خودی خود زندگی خودش رو یادش میره.


دختر در آخرین سکانس. لحظه ای به خودش میاد و میفهمه پی کی عاشقش بوده و اونم خر بوده و نمیفهمیده. شاید این فکر نکردن به مسائل شخصی به همین دلیل بوده. هدف کارگردان منظورمه.

عجب چرت و پرتایی نوشتم ولی لاقل میدونم بعدن که بخونم به خودم بخندم !


در ادامه مطلب عکس پایین را داستان میسازم ازش :




sina S.M
۱۰ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان