یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

پانتومیم و جلال آل احمد

پانتومیم سرگرمیه جالبیه . من اولین باری که به معنای واقعی پانتومیم بازی کردم توی اون سه ساعتی بود که الاف بودیم تا امتحان شروع بشه . جالب بود . قرار بود از طریق پانتومیم کلمه ی "پاپیروس" رو بفهمونم . اینطوری :


بخش دوم -> روس ( روس رو با مفاهیم " جهان ، کشور ، بزرگ " )

بخش اول -> پاپ ( اونقدر ادای پیانو زدن و گیتار و سنتور و اینا در اوردم تا یکی فهمید ) 


پانتومیم خیلی لذت بخشه . من تاحالا تونستم اینها رو بگم ( البته که این کلمات رو خودم ساختم و کسی بهم نگفت )

"کرگدن جهان خوار" - " اعدام محسن نامجو " - " مرگ بر اسرائیل (!) " - " دائش خونخوار " - " شاه رفت " - "زلال احکام " و در نهایت زیبا ترین جمله که متاسفانه قابل نشر نیست چون غیبت محسوب میشه "کاش من *** نبودم" ...


این اعدام محسن نامجو رو سپرده بودم به یکی دیگه ، ولی طرف فقط تونست بخش اعدامشو حالی کنه و برای محسن نامجو نمیدونست چه ادایی در بیاره که من گفتم بیا بشین ، با این ادایی که تو در میاری آدم فکر میکنه داری خیار میخوری ! (آخه خیر سرش مثلن بلند گو گرفته بود جلوی دهنش و داشت خوانندگی میکرد ) 


ولی از همه سخت ترش زلال احکام بود ، مخصوصن برای گفتن کلمه ی "احکام" مجبور شدم اول به ضرب و زور کلمه ی پاسور رو بهشون بفهمونم و بعد از توش کلمه ی "حکم " رو استخراج کنم و بعد سخت ترین بخشش یعنی تبدیل " حکم " به " احکام " ! 


                                                   ..  ..


(خطر لوث شدن)

ماجراهای مدیر مدرسه ای تازه کار در زمان حکومت پهلوی ( که در واقع همان زمان حال برای جلال آل احمد بود ). کتاب با آغاز مدیریت شخصیت "راوی" شروع شده و با استعفایش پایان میابد . فصل های کتاب به مانند داستانهای کوتاهی اند که بی ربط به هم نیستند ولی ربط زیادی هم به هم ندارند .  از مشکل کفش بچه ها در برف ، تا پیدا شدن عکس خاکبرسری در بساط یکی از معلم ها و نیز بی آبرویی یکی از دانش آموزان که موجبات استعفا را به همراه می آورد. راوی دارای بیانی منطقی ، شیرین ، معترض و ... است . 

گوشه هایی از کتاب :

«هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهارم رفت رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مقل همه عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانه‌مان خبرش را آورد.دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند. ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده. باقیش را از خانه که درآمدیم برایم تعریف کرد. گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته. بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بودند مریض خانه… همه‌ی راه را دویده بودم. نفسم بند آمده بود و پایم می‌لرزید. و این هم معلم کلاس چهار مدرسه‌ام. سنگین و با شکم برآمده دراز شده بود. انگار هیکل مدیرکلی‌اش را از درازای لای منگنه فشرده اند.

خیلی کوتاهتر از زمانی که سرپا بود به نظرم آمد. صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها… اما نمی‌توانست حرف بزند. چانه‌اش را با دستمال بسته بودند؛ همانطور که چانه‌ی مرده را می‌بندند. اما خنده تو صورت او بود و روی تخت مرده شوخانه هم نبود. خنده‌ای که به جای لکه‌های خون روی صورتش خشک شده بود. درست مثل آب حوض که در سرمای قوس اول آهسته آهسته می‌لرزد، بعد چین برمی‌دارد، بعد یخ می‌زند… آخر چرا تصادف کردی؟ آخر چرا؟ چرا این هیکل مدیرکلی‌ات را با خودت اینقدر این‌ور و آن‌ور بردی تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمی‌دانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد؟ آخر چرا اینقدر چشم پرکن بودی؟ حتی کوچه را پرمی‌کردی. سد معبر می‌کردی. مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشین‌های ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی؟»

...

«می‌بینی احمق! این را می‌گویند قدم اول. همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد می کنند درست شبیه بآنچه تو در آن گیری. برایت شخصیت و اهمیت می‌تراشند. عین یک بادکنک بادت می‌کنند و می‌بندند به شاخه‌ی اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساخته اند نمی‌گذارد بفهمی چه خبر است. عینا مثل حالا. ناظم مدرسه ات کلافه است. البته از دست مدیری مثل تو حق هم دارد. نمی‌خواهد لای این چرخ‌ها خردش کنند. همیشه هم که نمی‌خواهد ناظم بماند. آخر ترفیعی، حق مقامی، مدیریتی و بالاتر و بالاتر. و حالا تو برایش عور و اطوار می‌آیی… ناظم دیگری هم که سراغ نداری. داری؟ اگر هم داشتی مگر سلمان بود یا اباذر؟ و اصلا خیال می‌کنی اگر سلمان و اباذر را هم جای این چلفته‌های بی سر و زبان می‌گذاشتند فرقی می‌کرد؟ یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور- بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و… درست یک جیره خور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنه ای چسبیده به مقررات! …»


تقدیم به سروش که عاشق سمنو است ، امیدوارم در چهار چوب های مورد قبول شما گنجانیده شود (:

پ ن :  این معرفی بابت چالش کتابخوانی است و این حرفا ... فقط رسمش اینه که آخرش باید با دعوت شخصی دیگر این چالشو ادامه بدم تا همیشه زنده بمونه ... من سنا ، استیونس و ماجده رو دعوت میکنم امیدوارم قبول بفرمایند. البته امیدوارم از طریق ایشون بیشتر نشر پیدا کنه . (: 


sina S.M
۴ نظر

ساختمان رویایی من و متنی مرگبار

دنیا در حال ماندن است . مثل غذایی خوشمزه که همیشه هست ... ما هستیم که روز به روز تغییر میکنیم . ماییم که یک روز با دیدن یک فیلم ، یک عکس یا یک یادداشت که متعلق به گذشته است ، میفهمیم که به معنای واقعی " پیر تر " شده ایم . ما انسانهای جسور و قدرت دوست و منفعت طلب . بخش کوچکی از چرخه ای هستیم که تاریخ انقضایی برایش وجود دارد . روزگار به قیافه ات نگاهی نمی اندازد . مثل یک مسئول چک بلیت ها ... فقط بلیتت را نگاه میکند . شاید تو همانی باشی که او 5 سال پیش به دنبالش بوده یا شاید تو رئیس جمهور باشی . ولی برای او قیافه ی تو یا طرز لباس پوشیدنت مهم نیست . آره . روزگار نگاه به قیافه آدم نمی اندازد . 

- تو همان بازیگره هستی ؟ همان نویسنده هه هستی ؟ همان دختر تنهایی هستی که آنقدر به در خیره ماندی تا یک خواستگار برایت بیاید ؟ همانی هستی که اگر دو ساعت دیگر بهت مهلت زنده ماندن بدهم میتوانی با دیدن پسرت آرام بگیری ؟ خب به درک . تو طبق قانونی طبیعی همین الان میمیری . دیگر زنده نیستی ، دیگر بدنت نمی ماند تا در دنیا باشی ، حرف بزنی و جوک بگویی ، بستنی بخوری و کتاب بخوانی و فیلم ببینی و عاشق شوی یا حتی دیگر قرار نیست باشی . ذات تو شاید نابود نمیشود ولی تو دیگر آنی نیستی که در تمام عمرت بودی ، این تجربه تازه ایست با آن روبرو شو و لذت ببر . از کشف راز آن ... 


مرگ ! چه ترسناک و عجیب . چه رازی که بشر حتی سعی میکند آن را حساب نکند . ( یک چیز مثل قانون جاذبه است ! زیادی عادی است ). اما حقیقتن عادی نیست . مرگ برای هر فردی روزی معنای واقعی خودش را نشان میدهد . 


;;;;;;;;;;;


خواب عجیبی بود . یک سفر رویایی به کلیسای رنگارنگ سنت باسیل . ساختمانی مذهبی که به مهدکودک میمانست . تصاویر هرگز بیانگر اصل و واقعیت آن نیستند . در اطراف آن سازه ی درخشان و عظیم با پرش های بلند راه میرفتم ( مثل قورباغه ) و البته بعد از هر پرش ، هنگامی که در هوا بودم ، نیروی جاذبه ای از جانب آن ساختمان رنگارنگ مرا به سمت خودش میبرد . آنقدر درخشان و عظیم بود که به بهشت میمانست . حتی آن رنگ های شادش هم دیگر به وضوح دیده نمیشدند و مغلوب نور ملکوتی آن سازه شده بودند . چه لطیف بود . مثل بقیه ساختمان های عظیم نبود . این یکی عظیم بود و لطیف . مثل رنگین کمان درخشان و مجازی . مثل کوهی عظیم در آرامش و سکوت . و مثل خورشید . درخشان .


داخل شدیم . همه چیز پارچه ای بود . بوی "نو" می آمد . رفتیم تا رسیدیم به بخشی که باید بلیت تهیه میکردیم . شلوغ بود . . .

به هر مکافاتی بود رفتیم . اما ترسناک بود . افرادی با لبخند آمدند و جلو و از من خواستند برگردم ( به دلایلی بسیار پیچیده که از حوصله ی خودم هم خارج است ، چون میدانید که خواب آدم چقدر سوراخ سنبه دارد ! )

اما من نمیخواستم آن عمارت را ترک کنم . باید برای یک بار هم که شده در آن گشت و گذار میکردم . آنها اجازه دادند ولی ... 

حالا من تنها در عمارت و اتاق هایش گشت میزدم . اتاق هایی که سقف های بلند و درب های زیادی داشتند که با سر و صدای وحشتناکی باز میشدند . و چیزی که آزار دهنده و تکان دهنده بود ، افرادی بودند که در کف اتاق ها خوابیده بودند . نباید بیدار میشدند ولی با آن صدای جیرجیر در ها این امر محال بود . به محض باز شدن در یک اتاق . تمام افراد آن بیدار میشدند و من سریع خودم را به اتاق دیگر میرساندم . آنقدر از این وضعیت بی پایان وحشت کرده بودم که به سرعت ذهنم فهمید نباید بیشتر از این خواب را ترسناک کند . برای همین وقتی در اتاق را باز کردم ، فهمیدم در همان اتاقی هستم که به بیرون از این عمارت راه دارد و گردش ترسناکم را از آن اتاق آغاز کرده بودم . هنگام وارد شدن به آن اتاق ، یک نفر که خواب بود گفت : " لامصب ، همین الان بازش کردی ، دوباره برگشتی که "

من از اینکه آن حرف را زد خوشحال شدم ... چون مطمئن شدم این همان اتاق اولی است . 

وقتی از عمارت خارج شدیم آمدیم از مسئولش پرسیدیم : این افراد خواب کی ها بودند ؟ مگر این خراب شده برای بازدید عموم نیست ؟

آن هم گفت : شما در وقت نامناسب آمدید ، الان زمان استراحت کارکنان و پرسنل بود . ( آخه قضیه این بود که همه اون افراد ایرانی بودن ولی کلیسای سنت باسیل در روسیه هست و ما از دیدن آن همه ایرانی جا خورده بودیم ! یک جور هایی به نظرم پیام این خواب اینه که هرجای دنیا هم که باشی ، هویت اصلیت همراهته و همیشه ایرانی هستی و مشکلاتش همیشه همراهته )


به هرحال خواب جالب و ترسناکی بود . میگم ترسناک چون تجربه ی جدیدی بود . حقیقت اینه که وقتی در چنین موقعیت های نامتناهی ای قرار میگیرید وحشت میکنید . مثلن فرض کنید در یک راهرو ی باریک با دیوار های سفید در حال راه رفتن به سمت جلو هستید . این وضعیت نامتناهی رو در خواب تصور کنید ... وقتی بیدار میشید حس عجیبی نسبت به اون خواب دارین و از نظرتون ترسناک و آزار دهنده به نظر میاد ( در حالی تجربه جالبی هم هست و ممکنه دوست داشته باشید باز هم همچین خواب ترسناک و نا متناهی ای ببینید . ) 


sina S.M
۴ نظر

اعلام وجود شماره یک



جالب تر اینکه خود کاریکاتوریست این اثر از همه این افراد بدتره ( چرا ؟؟؟؟؟؟ مختون رو به کار بندازید )

و از اون بدتر منم که دارم توی وبلاگم اینو قرار میدم و راجع بهش بحث میکنم ! 

آره و بد تر از من شمایید که ... ( و این داستان همینطور ادامه دارد :دی )

sina S.M
۰ نظر

جنگی مدد بنگی مدد ، از پوست نارنگی مدد

از پوست نارنگی مدد اسم آلبوم جدید نامجوئه ( اونقدر جدیده که میشه با چند تا کلیک به شکل مجانی گیرش اورد )

راستی یکی از مشکلات عدیده ی زندگی من اینه : 


توضیح متعلق به عکس بالایی عه یا عکس پایینی 

 

البته راه چاره اش اینه که بری به سراغ اولین عکس ... ولی بعضی ها تنبلی شون میگیره - بله نمیگم بعضی ها تنبلن ، کلن آدم توی زمان حال رسمیت داره برای همین میگم بعضیها تنبلی شون میگیره - خب مشکلی که به وجود میاد اینه که برداشت های غلطی صورت میگیره ! 


مثلن الان به تحلیل مورد زیر میپردازیم !


 ( البته قبل از خوندن تحیل ها عکس العمل خودتون چیه ؟ )





حماقت در ابعادی دیگر 




( البته قبل از خوندن تحیل ها عکس العمل خودتون چیه ؟ )



این هم از واکنش های مختلف ملت به همراه تحلیل ها : 


روشنفکر مذهبی : بی غیرت ها ، اصلن چرا باید اسم حماقت نهاد بر ذات هستی ؟ حالا میخواهد موش باشد یا سیاستمدار

( تحلیل : در انتها برایش مهم نیست این جمله مربوط به کدام عکس است و صرفن به نگارنده فحش میدهد که چرا فحش داده ! در حالی که به هیچ چیز نظر خاصی ندارد بی خیال میرود و هرگز جسمش پالوده نمیشود :دی ) 


روشنفکر لائیک : در حالی که به سراغ اولین عکس میرود تا بفهمد توضیح واقعن مربوط به کدام عکس است ، کرواتش را سفت میکند .

( تحلیل : چه میدونم ! من که روشنفکر لائیک نیستم :دی )


خاموش فکر مذهبی » قسمت هایی از متن که با * مشخص شده اند به علت احتمال به وجود آمدن مشکلات غیر قابل پیشبینی مثل افتادن بمب اتمی آمریکایی و اسرائیلی و انگلیسی به جای جای وطن ( حتی تربت جام ! ) حذف شده اند . **************************************** 


خاموش فکر لائیک » مشترک مورد نظر اصلن سراغ این سایت های خز و خیل نمی آید که بخواهد نظر بدهد ...  :دی 


خانم X » من که مخالفم ! ( تحلیل : با چی جانم ؟ )

همسر خانم X » من هم چون عشقم مخالف است ، مخالفم ( تحلیل : کوری مضاعف ) 



--------


خب بگذریم ! دیدن این ویدئو از علیرضا خمسه شدیدن توصیه میشه و امیدوارم از خنده روده بر بشین در غیر اینصورت معلوم میشه بیش از حد آدم دپرسی هستید ! ( این بخشی از برنامه ی اولین دعوت از خمسه در برنامه خندوانه است ، ممکنه دیده باشینش )


http://www.aparat.com/v/fUxWh


راستی دانلودش کاری نداره ، مثل من دان کنید که هر وقت نیاز به خنده داشتید ببینید ! البته امیدوارم خندوانه بازم بتونه از خمسه استفاده کنه ، آخه جدیدن خیلی بیمزه شده ، دیروز که یه دکتر تغذیه اورده بودن ! پریروز هم دوباره یه دکتر (!) آخه مگه مطبه ؟ از خمسه استفاده کنید ! 



sina S.M
۲ نظر

محسن نامجوی الکی و مریم میرزاخانی غول !

باز هم موسیقی و این حرفا . 

چند وقت پیش به طور شانسی آهنگ " الکی " از محسن نامجو رو شنیدم . . . این بشر چی خونده ! نامجو از زمره خوانندگان تابو شکن و خاصه ( خب شاید بشه گفت شبیه شاهین نجفی البته نه به اون جوگیری و حیوان صفتی بلکه تا حدی نرمال و هنرمند تر ) 

البته من همه آهنگای نامجو رو دنبال نمیکنم و اصولن باهاش هم عقیده نیستم . ولی کلن لازم نیست که با نامجو هم عقیده باشی تا از موسیقی تلفیقی سنتی-نامجویی لذت ببری . طرف تو توییتر اسمش بود "j'adore namjoo" ( به فرانسوی یعنی من عاشق نامجو ام ) 

منم به زبون بی زبونی بهش گفتم " آخه لامصب مگه تو معنی شعرایی که میخونه رو میفهمی ؟؟؟؟ " 

آره دیگه ، نامجو از اینجور آدماس ، ازینایی که خیلی معنی آهنگو هم نفهمی مهم نیست ، چون آهنگ زیباست . ( البته این زیبایی خطرناکه و ممکنه باعث بشه به عقیده ی نامجو کشیده شوید ، چیزی که اصطلاح روون ترش "شست شوی مغزی " هست . مثال بارزش خودمم ! یه آهنگ نامجو متنش این بود " شاید این جمعه بیاید ، هررررررررررررر ! " یعنی داشت امام زمان رو مسخره میکرد و منم به عنوان یه مسلمون این آهنگو بعضی وقتا با خودم زمزمه میکنم :دی ( یه همچین مومنی هستیم ما ! ) 


خب حالا داشتم میگفتم این آهنگ الکیش حسابی باحاله ! موسیقی سنتی با شعری ساده و انتهایی جذاب ! آهنگی که من شنیدم در واقع ضبط شده ی یک کنسرت بود ، یه جاش محسن نامجو گفت

" ... برسی به انتها ----- ( بعد صدای زمزمه میاد ... انتهای الکی انتهای ... / یهو نامجو میپره وسط میگه / نه نه انتها نه . انتهای همین کنسرت ... بعد یه مدتی سکوت میکنه و یکی از افراد عام که توی سالن بوده یه چرت و پرتی میگه ( خلاصه از این مزخرفات میخوام نتیجه بگیرم چقدر محسن نامجو آهنگ عجیب و خاصی ساخته و این حرفا )


لینک : همین آهنگه (14 دقیقه) :دی
حجم: 13.1 مگابایت



اه چقدر به موسیقی پرداخته شد در این پست ... خب به احترام مریم میرزاخانی هم یه متنی بنویسم (:



مجله دانستنیها تیتر درشت زده " رازهای زندگی علمی مریم میرزاخانی " اولن بذارین بگم ایشون کیه ... ایشون فرد خاصی نیست ، فقط یکی از دانش آموزای فرزانگانه (بود) که الان آمریکا زندگی میکنه و جدیدن موفق به کسب مدال در ریاضیات و این حرفا شده . منم یه کتاب ازش توی کتابخونم هست (:


حالا متنی که من اختصاصی برای ایشون نوشتم ( البته ایشون که نه ، بیشتر کارکنان مجله دانستنیها ) :


- مهندس اشکی ، یه لحظه بیا ببینم . 

- بله آقای سردبیر. 

آقای سردبیر به مانیتور اشاره میکند : این تیترو دیدی ؟ یعنی چی ؟ " راز های زندگی مریم میرزاخانی " ؟ 

مهندس اشکی پخی زد زیر خنده ، از دست این برو بچز تیتر نویس ! 

- میخوام ببینم کی این تیترو نوشته ؟ 

مهندس اشکی شانه بالا انداخت و گفت " حالا شما هم گیر دادی ها ، ملت که سر در نمیارن از این تیترا " 

- مهندس . من چیکار به ملت دارم ؟ وزارت فرهنگ و ارشاد درمونو تخته میکنه ! 

- وای ... شوخی نکن آقای سردبیر. من دو ماه دیگه پول اجاره خونمونو از کجا بیارم بدم ؟

- حالا توهم جوگیر نشو ... بیا عااااا عاااا .. درست شد ..

مهندس به مانیتور نگاه کرد ، تیتر جدید این بود " راز های زندگی علمی مریم میرزا خانی "



sina S.M
۲۰ نظر

ماموریت کثیف !

بخش های پررنگ متونی هستند که به نحوی با آدمی به اسم X ارتباط دارن مثلن اگر در بخش پررنگ از فردی یاد شده آن فرد همان X عه (!) و یا اگر یه دیالوگ پررنگ میبینید یعنی X اون دیالوگو گفته ، صرفن برای گیج نشدن ! )


- چی میخواید ؟ 

- ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم . 

- نه اتفاقن ... ( دستش را آهسته به کلت روی میز نزدیک میکند همین که دستش به فاصله مورد نیازش میرسد در همان وضعیت میماند )

- سکوت -

- اوه ببخشید یادم رفته بود دفترچه بریلم را همراهم بیاورم . 

شخص کور با عجله از آنجا بیرون رفت . 

( نگاهی به میز انداخت یک دفترچه بریل روی میز بود ! دفترچه ی بریل متعلق به همان شخص کور بود . آن را برداشت و ورق زد . یک سری سوراخ . چشمانش را بست و انگشتانش را بر روی صفحات حرکت داد . " کوفتی ... چطور از این لامصب سر در میارن کاش معلم بریل یا یه همچین خری بودم ، آره همیشه دوست داشتم کسی باشم به غیر از خودم . که به جز کشتن کار دیگه ای بلد نیست " 

دفترچه ی خودش را در آورد . لیست کارهایش بودند . 

نفوذ به محوطه ی آزمایشی ( تیک )

کشتن یکی از افراد و دزدیدن هویت او 

کشتن سردسته 


عجب ماموریت کثافتباری ! باید آدم کوری را بکشی . مثل اینکه داری در خیابان راه میروی و یکهو زمین دهن باز کند و تو را ببلعد .)


شخص کور وارد شد . به همراه یک کلت در دستش . به طوری که خیلی دقیق به او نشانه رفته بود . خیلی دقیق تر از یک آدم بینا .

او یکه خورد ! خیلی نرم و بی صدا به سمت راست حرکت کرد و با ناباوری دید لوله ی کلت با همان نرمی و دقت به سمت راست آمد. 

( آشغال ... این خود سر دستست ، همونی که شایعه شده بود که میبینه )

شخص کور گفت " میشه بگین در محوطه آزمایشی چرا کلت آوردین ؟ " 

او دستانش را بالا آورد و گفت : " هی رفیق این یه آزمایش دیگه از طرف سازمانه ، میخواستن آدمای متقلب رو شناسایی کنن ، یه دقه دیگه یه مشت سرباز میریزن اینجا و تو رو به جرم تقلب میبرن . میبرن بیرون از این محوطه کوفتی .. اونوخ هر روز صبح برات شیر داغ با مارمالاد نمیارن و خبری از جای خواب گرم و نرم نیست . "


( شاید ادامه بدم :دی )


----


sina S.M
۳ نظر

پاریس ...

پاریس ! به نظر اسمت زیادی سانتال پانتاله ! خب برای آدمی مثل من که ، فرهنگ غارنشینان رو داره باید هم اینطور باشه .

نمیدونم درباره ی این شهر چی میشه نگفت ! ؟ 

چند وقتیه که اسمتو شنیدم ، یه بار توی یک داستان ، کارمند روسی تبار که همواره عقده ی خواب داشت ، وقتی برای ماموریت یک روزه به پاریس آمد ، در یک اتاق خیلی شیک و جمع و جور فرانسوی ، کل روز رو خوابید.

به نظر دیوانگی است که شب های پاریس را رها کنی و کلهم بخوابی ، اصلا مگر تو چی هستی ؟ مگر یک شهر نیستی مثل بقیه شهر ها ؟ مگر کرج چه فرقی دارد با اینجا ، یا دهلی ! 

نمیدانم آیا من آن قدر مریض هستم یا حقیقت اینست که در دهلی و کرج همه میخواهند نگاهت کنند ، همه زوم کرده اند روی تو چون هیچ چیز آدم واری توی عمرشان ندیده اند ، اما در پاریس همه بیخیال اند ... آنجا میشود نشست توی یک کافه و به مردم نگاه کرد، بدون اینکه نگران این باشی که کسی تو را تحت نظر دارد ، میتوانی از کتابخواندن لذت ببری ، یا چمیدانم زبان فرانسوی یاد بگیری ... 

به هر صورت ، کاش من یک پاریسی بودم . . . 

کاش کاش کاش ... 

اما خب تقدیر گفته که من باید نقش آدمی دیگر رو بازی کنم ، نقش کسی که در یک صندلی نه چندان راحت دارد به تماشای پاریس مینگرد ، در حالی که جزئی از آن نیست. 

sina S.M
۵ نظر

مرگ و خیلی چیزهای دیگر

این مطلب حدود یک سال پیش نوشته شده ولی به عنوان پیش نویس ... حالا ازش پرده برداری میشه



این روزا یه کتاب گرفتم دستم تحت عنوان " بهترین کاسب قرن ، خاطرات حاج مرشد چلویی " (!) خب کتاب رو نوه ی این مرحوم نوشته . نویسنده ی کتاب در جای جای کتاب وقتی خواسته از کلمه ی " من " استفاده کنه به جاش نوشته " حقیر " (!) 

مثلن بخشی از کتاب که در ذهنم مونده اینه : آن مرحوم زندگی ساده و بی آلایشی داشتند و اگر او را نمیشناختید هرگز فکر نمیکردید یک فرد استثنایی است . بی آلایشی و سادگی در زندگی ایشان موج میزد . سه بار ازدواج کرده بود (سادگی از این بیشتر نوبره والا !) ایشان فلان تا پسر از همسر اول شان داشتند و دو دختر که یکی از آنها ( عمه حقیر) در قید حیات است . 

خب آقای به قول خودت " حقیر " هیچ میدونی با نوشتن این کتاب میخوای چیو ثابت کنی ؟ اینکه پدر بزرگت عارف بزرگی بوده و از این عارفیت اون به تو هم بماسه . والا ملت از چه راه هایی نون در میارن . 

خب چیزی که راجع به این مرحوم وجود داره سیگاری بودن ایشونه . همینطور زن زلیل بودنشون ( زن دومش از خونه انداختش بیرون ! ) 
نمیخوام غیبت بشه ولی به نظرم ایشون با کمک شیشه و تریاک به این درجه از عرفان رسیدن ( من شنیدم که تا چند وقت پیش استفاده از مواد مخدر یکی از روش های ارتباط با خدا حساب میشد ) خب بهتره بیشتر از این غیبت نکنم ! 


sina S.M
۰ نظر

شاملو معتاد

" هر کسی یه پنچری ای داره " 

این جمله رو مصدق میگه ! (مصدق آدمیه که اسمش زیاد تو این وبلاگ هست و این حرفا ، هر بار که نمیتونم توضیح بدم کیه ، از آوردن اسم کوچیکش خودداری میکنم ولی همین بس که این مصدق مورد نظر من اون مصدق نخست وزیر معروف نیست . به قول خودش "مصدق نفت کش !" :دی ) 


جملش وجد آوره . . . داشت شاملو رو تحسین میکرد و منم گفتم " شاملو معتاد بوده ها " ... اونم این جمله رو تحویلم داد . 

نمیدونم این جملات حکیمانشو از کجا در میاره ولی من واقعن برای دادن چنین جوابی باید یه ده دقیقه ای فکر کنم . 

بدی بحث کردن در اینه که آدما فرصت زیادی برای فکر کردن راجع به چیزی که میگن ندارن . باید کلمات مناسب رو در اسرع وقت به کار ببری و یادت باشه چیزی رو از جا نندازی ... چه بسیار مواقعی بودن که متوجه شدم میتونستم جواب دندون شکنی بدهم که طرف مورد بحث کاملن به من تسلیم شه . 


راستی یه آهنگ لامصب پیدا کردم و این حرفا ... خیلی باحاله و این حرفا ... کلن این حرفا . وستش یارو از قصد صداشو شبیه صدای خروس میکنه ( مثل وقتی که حنجرتون میگیره و صدای خروس میده ) بعد اینجاش خیلی فازه و این حرفا ... (:)


یکی از افرادی که نظر داده به این وبلاگ نظر جالبی داد " آهنگای خارجی گوش نمیدنم چون با فرهنگ ما جور نیست "

 ( عینن این نبود . کلیتش این جمله بود . میتونید اصل نظرو از پست قبلی بخونید ) 

خب پاسخ من به ایشون واضحه : "حق با شماست ." خودم هم قبول دارم آهنگای خارجی امروزی درصدی از مستهجنات (!) توی خودشون دارن . مثل I will never let you down ... (: 

ولی راستش ما اینجوری حال میکنیم (this is how we do) و نوجوان ها و افرادی عام این جور موسیقی رو بیشتر میپسندن تا موسیقی سنتی ایران یا خواننده های پاپ ایرانی ... درسته که موسیقی سنتی گاهن مست کننده است (!) و موسیقی پاپ ایرانی هم شاید به مذاق خوش بیاد ولی ما یه چیز شاد (Happy) میخوایم ! پدر و مادرای بخت برگشتمون که با موسیقی جنگ و انقلاب که به معنای واقعی " غم انگیز " هستن بزرگ شدن و الان هم فقط موسیقی رو برای گریه کردن و احساساتی شدن گوش میدن .!!! حقیقت همینه (نیست ؟ مثال نقض ارائه دهید.) 


کاشکی یه روز یه بمب اتمی بیفته روی رشت ... لاقل اینجوری بلاگ یکم خلوت میشه ... والا تو این سه چار ماهی که بلاگ رو میشناسم وبلاگی نبوده که یه جورایی با رشتی ها هماهنگ نباشه . :دی 


sina S.M
۹ نظر

افسردگی - امشب دنبال تو فردا دنبال کوفت (!)

امروز رفتم اردو از طرف مدرسه خیر سرم . عوض اینکه روحیم باز بشه و با دیدن طبیعت و دوستام انرژی بگیرم ، با دیدن آدمای افسرده و آهنگای مغز پاک کن و اینا اونقدر افسردگی گرفتم که الان میخوام بالا بیارم . حالا فهمیدم چرا آدم باید بعضی وقتا حرفای الکی بزنه تا از افسردگی نمیره . 

یه آهنگ گذاشته بود پسره یه قسمتش میگفت : امشب دنبال تو فردا دنبال پول . 

اون موقع من تو جو بودم نفهمیدم چی دارم گوش میدم . ولی الان با گوش دادنش واقعن افسرده میشم . الانم هرچی بیشتر مینویسم اوضاع بدتر میشه . البته یه چیز افسرده کننده دیگه هم اینه که آدم یه دلش تو حال و هوای خارج از کشور باشه . اینطوری میخوای سرتو بکوبی به دیوار و این حرفا ! بدتر از اون اینکه شنیدم وقتی کسی 18 ساله میشه ممنوع الخروج میشه و باید حتمن بره سربازی و شست و شوی مغزی داده بشه و بعد بره هر جا که خواست . 


امشب دنبال تو فردا دنبال پول .... ( ظحر مار ، خیر سرت آهنگت شاده ها )


یارو میری تو وبش میخوای لینک باز کنی پیغام میاد که " راس کلیک نکنید " آخه یارو مگه منشور کوروش یا رمان یا شاهکار ادبی گذاشتی توی وبت که میترسی لو بره . آخه اگر کنترل + A بزنم که کل وبت همراه با تبلیغاتش کپی میشه ... فکر کردی خیلی زرنگی ؟ اگر کسی خواست کپ بزنه میزنه :دی 



وقتی کیتی پری هم یه ربطی به اسلام پیدا میکنه ! خدا خیرش بده که به فکر همه جور آدمی هست ... والا ! 



اینم همون آهنگه ! به خدا آدمو در گیر میکنه .

بیخیال فردا
حجم: 6.83 مگابایت

sina S.M
۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان