یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

آهنگ بیگنینگ گوژپشت نتردام


بعد ده سال . دیشب دیدمش . اینبار بدون سانسور . بدون ترجمه . بدون افکار کودکانه و نادانی های مخصوص ذهنم در آن دوران ! 


رمان گوژپشت رو هیچ وقت نخوندم ولی قضیه کارتونش کاملا جداست . 


اگخ این شاهکار دیزنی رو ندیدین نصف عمرتون برفناست (اینجا بهترین جایی بود که میشد از این جمله کلیشه استفاده کرد واقعا :))) )


اصلا کل این کارتون یه طرف شروع رعد و برق گونه و اساطیریش یه طرف .. 



دریافت


sina S.M
۷ نظر

موسیقی فولکلور ژاپنی

klklkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkk



دریافت


kkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkk



دریافت

kklklklkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkkk



sina S.M
۵ نظر

Ni Liv


این قشنگ ترین آهنگ نروژی ای بود که تاحالا شنیدم ! 


البته اولینش هم بود :// 


دانلود  



sina S.M

گویی مسیحی است

گویی دوک رو کی یادشه از پست قبلی ؟ خیلی باحاله اصلا این بشر . عین یه عروسک سرامیکی ظریف و شکننده میمونه که با لهجه ی کره ای انگلیسی حرف میزنه . وای صداش عین غیژ غیژ در صاف و بی خشه .  اه عاشق نشدم بخدا ولی این موجود عجیب غریبو تاحالا تو هیچ داستانی مشابهشم ندیده بودم حالا خب هفته ای سه روز میبینمش حق بدین جو گیر بشم . 😐 [خاک تو سر زن کره ای ندیدت] 


امروز کاملا اتفاقی رفتم کنارش نشستم تو کلاس ‌ تقصیر خودشه . من همیشه کنار یوشی میشستم چون نزدیک تخته بود . حالا امروز اومدم دیدم این جای منو گرفته . منم نزدیک ترین پوزیشن به تخته رو انتخاب کردم و نشستم . 

خیلی باحال بود ، چون به گروهای دو به دو که تقسیم شدیم با هم وارد مکالمه شدیم . که مثلا دیروز چیکار کردی و پریروز چیکار کردی و اینا . 


گفت رفته مدرسه پسرش . (پسر داره :/ ) و بعدشم رفته کلیسای کره ای ها ! 

گفتم مسیحی ای ؟ گفت اره . 


بعد خواستم باهاش سر صحبتو یکم باز کنم یخته فکر کردم دیدم تنها اشتراکی که با کره سراغ دارم همون سریال جومونگه . ازش پرسیدم جومونگو میشناسی ؟ بعد هی نمیفهمید . اخر سر ۱۰ بار تلفظش کردم تا فهمید چیو میگم . 

گفت اره سلسله گوگوریو رو تاسیس کرده و اینا . منم گفتم سریالش تو ایران خیلی معروفه و این صوبتا :/ 


موقع تموم شدن کلاسم خواستم برم اونور کلاس اشتباهی خوردم بهش ، گفتم sorry بعد در جوابم گفت خدافظ ! 🤦 😂 


توییتر ساختم اگه دارید و خواستید تبادل کنیم

 (تو پستای دیگه کامنت بدین)

sina S.M

یا فوستا ایک . . . گوییدوک ... یوشی .. اوجاتا ... تاتیانا

اینایی که تو عنوان نوشتم یه جمله ی دست و پا شکسته به زبان بومیان مرز کنگو و تانزانیا نیست . 


اینا کلماتی اند که این روزا توی ذهنم رژه میروند ، امروز سومین روزی بود که در کلاس زبان شرکت میکردم (از دوم ژانویه و شروع سال جدید این کلاس ها هم شروع شد و بالاخره وارد یه جامعه واقعی شدم ! یه جامعه بین المللی و گلوبال ویل ایجی واقعی !! جایی که میتونی هر رفتاری داشته باشی بدون نگاه قضاوت گر ! چون همه چیو میذارن به حساب فرهنگ متفاوتت :دی ) 

کلاسی که من با یه حساب سر انگشتی دیدم گوینده ی دوازده تا زبون توش حضور داره ! 


اینا زبون هان : 


هندی (پنجابی فکر کنم اسم درستشه !) 

ویتنامی 

کره ای 

ژاپنی

روسی 

اوکراینی 

عربی 

فارسی 

کردی 

عبری (بله درست خوندید . عربی نه . عبری‌) 

دنسک (این زبون معلممونه و زبانی که قراره یاد بگیریم خیر سرمون :دی)

و در آخر زبانی که با استفاده از اون زنده هستیم و حکم اکسیژن رو داره یه جورایی ... انگلیسی ! 



توی عنوان البته به جز یک کلمه ، بقیه اسم همکلاسی هام هستند البته اسم بعضی ها رو هنوز نمیدونم ولی خب این اسما انقدر تکرار شدن برام که رفتن تو مخم و یه جورایی به جا اینکه زبان یاد بگیرم انگار قراره اسم اینا رو یاد بگیرم. 


بذارید بیخیال بشم که بگم جالب ترین آدم کلاس کیه . چون وقتی ترین میاد وسط یه حالت پلیسی میگیره متن ! ولی میگم یکی از جالب ترین آدمای کلاس گویی دوکه ، دختر کره ای که اونجور که خودش گفت ۳۸ سالشه ولی به قول یوشی ، میزنه که ۲۰ ساله باشه . 


چیز جالبی که وجود داره اینه که همیشه فکر میکردم ادمای خاور دور مثل روباتن . تازه بعد از سفر چین این باورم تشدید هم شد و واقعا فکر میکردم یه مشت آدم رباتی که انگار از سیاره دیگه هستن و اینا . ولی این آدم خیلی فرق داره ! البته توی کلاس یه ژاپنی هم هست که انقدر خشک و پوکر فیسه که همون آدمو یاد ربات میندازه ولی گویی دوک نگاه های عجیب و غریب میندازه ! از حالت صورتش میشه فهمید داره با تمسخر به کسی نگاه میکنه چیزی که از آدمای خاور دور تاحالا نمیتونستم تصور کنم . 


مثلا وقتی خانم اوکراینی ( تاتیانا ) که انگلیسی بلد نیست و باید با گوگل ترنسلیت باهاش حرف زد ، داشت از تیچر سوال میکرد و یه سوال ساده که هفت هشت دقیقه وقت کلاسو گرفت ، گوییدوک به بهترین شکل داشت با حالت صورتش ، مضحک بودن این وضعیت اشاره میکرد . :/ 


یوشی گفت گویی دوک خیلی باهوشه چون جوونه ! (خود یوشی ۵۰ سالشه ) بعد گویی دوک سرشو به علامت مخالفت تکون داد . و منم جاش بود این حرکت رو تایید کنم چون خودش گفته بود ۶ ساله اینجاست و هنوز نتونسته زبونشونو یاد بگیره :/ 


اون خانم ژاپنی یکم اخموئه آدم نمیتونه بره جلو باهاش حرف بزنه ! خیلی دوست دارم بهش بگم موراکامی خونده یا نه !

همش خودش رو چسبونده به لپ تاپ اپلش و یا همش با تلفن حرف میزنه ، باز مثلا با گویی دوک میشه رفت حرف زد چون سرش تو گوشیه و گوشیش ازین قابا داره کع گوش خرگوش ازش اومده بیرون ، از این لحاظ آدم بی آزار تریه . 


و البته خانم های هندی هم خیلی اهل گفت و گو اند ولی من همیشه از هند بدم میومده نمیدونم چرا . تنها چیزی که تونستم دربارش باهاشون حرف بزنم خال ترسناک بین دو تا ابروی یکیشون بود و ازشون پرسیدم که خیلی درد داشت موقع درست کردن اون خال (؟!) و گفت آره و اینا ! 


با خانم اوکراینی هم که نمیشه دو کلام حرف زد دیروز به ضرب و زور و با کمک ترنسلیت گوگل تونستم بفهمم از جنگ اوکراین فرار کرده و اومده اینجا. 


درباره یوشی هم خیلی چیزا میتونم بنویسم ولی به علت ملیت حساسی که داره ترجیح میدم چیزی نگم :) 


ببخشید همش درباره خانم ها نوشتم کلا کلاسمون همش خانومه سه نفر مرد هستن یکیش منم اون یکی یوشی و اون یکی هم یه ایرانیه که خب چون ملیتش مثل خودمه چیز متفاوت و جالبی توش وجود نداشت که بخوام بنویسم :دی 


وقت ندارم بیام به کامنت ها جواب بدم و اگه کامنتا باز باشه وسوسه میشم بیام و اینجا رو هی چک کنم. پوزش . :! 

sina S.M

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود




...

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا .

صد پند نو است اکنون در مغز سرش پنهان . 

...



استاد قریشی . ازت یه چیز یاد گرفتم . یه چیزی که خیلی ام خوب نبود . میگفتی همیشه میخوام مثل گدا ها لباس بپوشم  . قربونت برم که انقدر از دنیا و ادماش خورده بودی و بدت میومد که اینو گفتی . البته با اینکه دوستت داشتم یبار دیدی من به حرفت لبخند زدم و بهم تکلیف جریمه دادی . فکر کردی خنده ام از روی تمسخره . ولی از روی این بود که دوستت داشتم .

قریشی . استاد عربی . معروف به خالیبند . 😊 

... 

خداحافظ تا مدتی نامعلوم . (:

sina S.M
۴ نظر

اینجوریاست

طفلی به نام شادی

دیری است گم شده است

با چشم های روشن براق

با گیسویی بلند  به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

 


#شفیعی_کدکنی


پست قبلی "فرشته مرگ"

sina S.M
۳ نظر

فرشته مرگ

نمیدانم کی به سراغت می‌آید . مرگ ، منتظرت هست . و من هم منتظرم ، یک روز در خانه ات را میزند . در را باز نمیکنی . پدر سالخورده ات این کار را میکند . 


مرگ فریاد میکشد ولی فریادش برایت ترسناک نیست . تو خود ترسی ، تو در رگ های من میپیچی وقتی فیلم های وحشتناک میبینم . و همینطور در صورت بازیگر ، در صورت افسرده مرده ای هستی که در تابوت و در عمق ۳ متری خاک ، زنده میشود . تو در تابوتی ..


همیشه تاریکی ات را با خود میبری . بهت وصل است . مثل یک کوله پشتی که به پوست تنت دوخته شده باشد. 


بوی گند ترس و ناامیدی ات از فرسنگ ها دور تر شنیده میشود ، هواپیما هایی که از بالای سرت میگذرند در تونل هوایی می افتند و هزار مصیبت دیگر بر اطرافیانت نازل میکنی . 


احمقی چون فکر میکنی احمق نیستی ، پوچی ، چون فکر میکنی پوچ نیستی ، فکر میکنی هنوز هم در سایت های نجوم رد کوکی ات باقی مانده و تو آنی .

آن نیستی . 


تو هیچ نیستی ، هیچ وقت نخواسته ای چیزی باشی . همه میگویند چیزی هستی چون همه باید بگویند مگرنه انسان نیستند ولی من یک بار میگویم تو هیچ نیستی چون باید ها قوانین و قواعد از من رد میشوند . من بدون رعایت سن بدون رعایت انسانیت بدون رعایت حیوانیت و بدون رعایت هیچ «یت» ای شفاف میگویم که هیچ نیستی . من برایم مهم نیست فقط میخواهم آینه ای باشم که تو را نشان میدهد . تویی که هیچ نیستی باید چیزی وجود داشته باشد که نشانت دهد . و آن چیز این سطر هایند  . 


مرگ وقتی به سراغت می آید ، پدرت در را برایش باز میکند پدرت به مرگ میگوید : او را از من نگیر. 


مرگ به او می گوید : تو او را از من نگیر . چه کسی بهتر از او میتواند با من دوستی کند ؟ چه کسی قواعد و قانون های مرگ را بیشتر از او میداند . من به ناامیدی او نیاز دارم . تا بتوانم جان انسان های مهربانی را که روی تخت بیمارستان جان میدهند را بگیرم . جان حیوان هایی که در قفس های نمور زخمشان چرک میکند . تا همین الانش هم به سختی جان اینها را گرفته ام ، او اگر باشد تمام اینها راحت میشود ، تاریکی اش آنقدر غلیظ و مرغوب است که به راحتی میتوانم جان کل جهان در یک چشم بهم زدن بگیرم. 


پیر مرد چیزی نمیگوید و از سر راه مرگ کنار میرود. چون اگر کوچکترین تماسی با او داشته باشد خودش هم میمیرد. ، 


مرگ از پله ها بالا میرود. وارد اتاق میشود. 


تو نشسته ای . آنجا ، مرگ را هنوز ندیده ای . داری هیچ کاری میکنی . به دیوار زل زده ای . حتی نه به فرش . فرش پر پیچ و خم تر و هیجان انگیز تر از آن است که بتوانی نگاهش کنی . تو از هیچ تغذیه میکنی پس به گچ دیوار نگاه میکنی که درست است که «هیچ» نیست ولی حداقل شبیهش است . تاحالا هیچ را ندیده ای ولی فکر میکنی باید شبیه گچ دیوار باشد . 


مرگ از لاابالی گری و هیچیت تو انگشت به دهان می ماند . مو های قهوه ای ات روی شانه هایت ریخته مثل آبشاری گل آلود و نیمه خروشان . از فرق سرت میریزد. لب های خشکت که تابحال هر چه گفته اند از جهت اجبار بوده انگار که اشتباهی از عالم مرگ ، به جهان زنده ها پرت شده باشی ... 



مرگ را نگاه میکنی . آیا آماده ای  ؟ 


(ادامه دارد ...)



sina S.M
۰ نظر

مشاور

مشاور کنکور مدرسه مان . بهش میگفتند حاجی ‌. بعضی ها هم بهش میگفتند خرس مهربون ... قالبا لباس قهوه ای میپوشید و ریشی هم به هم زده بود و لبخند نرم و ظریف و نگاه مهربان و زیرکی که پشت عینک مربعی کوچک شیکی که دودی کمرنگ بود . شاید از همان عینک هایی بود که ف میزد . ف مدیر بود . 

بعد از اینکه المپیاد دست از پا دراز تر راهی چهارم دبیرستان شدم اولین جایی که سر ازش در اوردم دفتر حاجی بود . اوایل ازش خجالت میکشیدم . یعنی آن موقع از هرکسی که مجبور بودم در فاصله دومتری بهش زل بزنم و به حرف هایش گوش کنم خجالت میکشیدم . 

حدود دو سال یا شاید با تقریب خوبی بشود گفت سه سال از ان روز گذشته که حاج به من گفت : خیلی خوب روحیتو حفظ کردی . معمولا کسایی که المپیاد مقام نمیارن افسردگی میگیرند . 


یک مثالش **** بود . کسی که سال قبلش بدجوری افسردگی گرفت ... 


من اما نمیدانستم چه اتفاقی افتاده . یک جور هایی از اول هم مبدانستم مقام نمی‌اورم و خب حالا کنکورم در معرض خطر نبود چون یکسال وقت داشتم. بله فقط یکسال. ما مثل دختر ها نیستیم که عادت داشته باشیم دو سه سال پشت کنکور بمانیم . به خاطر سربازی و این حرف ها . 


اصلا چرا اومدم درباره کنکور حرف زدم . میخواستم درباره حاجی حرف بزنم ! 


حاجی شخصیت جالبی داشت ، کمی از او میترسیدم . چون هر وقت میدیدمش یاد شیمی های پشت گوش انداخته و کپ زدن تست ادبیات از آخر کتاب می افتادم . یاد تمام fail ها و اشتباهات کنکوری . 


بچه ها اکثرا هر روز میرفتند دفترش ، ولی من باید برایم دعوتنامه میفرستاد و از چند زنگ قبل میگفت . حتی یکبار مرا از سر کلاس بلند کرد که بروم توی دفترص و گزارش بدهم اوضاع و احوال درسی ام چطور است . 


من کماکان بهش بی محلی میکردم . از جلوی دفترش که رد میشدم دست تکان میدادم و فرار میکردم . یکبار سر کلاس گفت : بعضی از شما میانترن رو که دادید فکر کردین فارغ التحصیل شدین ! محل گربه به ما نمیذارن بعضیا ! میان دست تکون میدن و میرن . 


وقتی سر کلاس این را گفت متوجه نشدم من را گفته ولی بعد تر وسط درس خواندنم بود که یکهو متوجه شدم محل گربه نذاشتن را با من بوده :/ 




دریافت

sina S.M
۶ نظر

یک امار گیری سریع و رندوم از اوضاع و احوال جوانان مملکت


sina S.M
۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان