یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نامه به ماری

شدم مثل یارو دلقکه توی عقاید یک دلقک که اسم زن خنگش بود ماری . کتاب به شدت حرصم میداد که نصفه رهاش کردم ‌. میدونم از شاهکار هاست و خب یه روز شاید خوندمش ... این ماری ها دست از سر من بر نمیدارن قبلا تو همین وبلاگ گفته بودم چند تا ادم تو زندگیم هستن به اسم مریم که هرکدوم به نوبه خودش تاثیر زیادی روی زندگیم میذاره ... (نه اقا رو همشون کراش نداشتم چرا ذهنتون میره به اون سمت حالا !:دی) الان به نقطه ای رسیدم که الان تقریبا اون مریم ها تو زندگیم جایی چندان ندارن . البته یکی دو تاشون هستن هنوز ولی بازم کمرنگه ...

نمیدونم شاید این اسم خود به خود برای من جذابه :/ اره قشنگ یادمه یه دختره بود که اصلا بهش میومد اسمش صغرا باشه ولی هی دوست داشتم باهاش حرف بزنم شاید فقط چون اسمش مریم بود :/ (نژاد پرستی اسم ها نداریم خداروشکر :دی ) 
ببخشید ماری خیر سرم قرار بود این پست همش درباره تو باشه ولی فعلا هرچی نوشتم یه پشیز هم به تو ربط نداشت پس لطفا نامه رو از اینجا به بعد محسوب کن ! 

---- 
ادم عجیبی نیستی ولی نمیدونم فازت چیه ! بهت نمیاد که اصلا چیزی که بهت گفتم برات مهم باشه و اصلا تا من یادت نندازم پیاماتو چک نمیکنی ولی باز این قضیه اصلا جور در نمیاد با اینکه قبول کردی! 😐 منکه رسما رک بهت گفتم اگه اشکال نداره اگه بگی نه ! مگه میخوای بلیط تئاتر خندوانه بدی که ازین وعده های پوچ نما میدی ...  

از یه طرف که دو سه روز یبار جواب میدی انقدر کشش دادی قضیه رو که الان امتحانای ترم تموم میشه و دوباره برمیگردیم به روال اصلی دانشگاه و من هربار میبینمت باید هی پنج شیش تا ادم هم دور و برت باشن و اصلا عمرا بشه باهات اونجوری که میشه حرف زد ! میدونی از دو هفته قبل از شروع ۲۰۱۹ بهت پیام دادم و حالا اواخر ژانویه هست و تو با اینکه به من اوکی دادی هنوز ندیدیم همو ! خوبه حالا فصل امتحانامون مثل ایران نیست و کلا ۴ تا امتحان بود :/ 

 بنده خدا من که از همون اولش گفته بودم تو ادم این حرفا نیستی پس دیگه دردت چی بود قبول کردی وقتی ازت خواستم برای بار دوم ؟؟ الانم که امتحانو ریدی و باید ری اگزم بدی که اسمش روشه :: ری(دی) اگزم ! و منم نمیدونم تاریخ اگزم کوفتیت کیه و تو ام گفتی بعد از امتحاناتت باید همو ببینیم ! الان اومدیمو اونو هم افتادی و کلا مجبور شدی از دانشگاه بری اونوقت چی :/ 

خلاصه که حساب نکن با این مسخره بازی که در اوردی من این دو روزی که شانسی تو دانشگاه دیدمت و اومدم باهات خوش و بش کردم بازم موقع شروع کالاسای نرمال ازین کارا بکنم . قرارمون از اول این بود که اگه میخوای بریم بیرون عین ادم حرف بزنیم اگه نمیخوای هم نخواه ! 
لاقل وقت مارو نگیر و بذار برای گزینه های دیگه اپلای کنیم یا لاقل فکر کنیم !!

میدونم خواننده ها ممکنه نفهمیده باشن چی شد ولی خودم میفهمم لاقل ! :دی اگه سوالی هم بود به قول معلم شیمیمون بنویسید رو کاغذ اخر کلاس بیارین بندازین سطل اشغال Lol . 
sina S.M
۷ نظر

اومده بودم که درباره ی چیز دیگری حرف بزنم


بله ! درباره ی احساساتم ! 


این روز ها فرقی نمیکنه سوار دوچرخه باشم یا زیر دوش یا وسط حل یه سوال. فقط کافیه یه لحظه به یه آرامش نسبی برسم و ذهنم به حالت راکد در بیاد ، که یک هو یه شوک کوچیک و ناگهانی وجودمو میگیره. بدنم میلرزه. سرم رو تکون میدم و در اکثر موارد کلماتی مثل » هوی . یا " شت " از زبونم جاری میشه ! نه نترسید دیوانه نیستم و اینا خود به خود به وجود نمیاد ! بلکه به چیزایی فکر میکنم و این حس میاد سراغم. حس اینکه : نباید قطعا وارد این قسمت از زندگی میشدی ! تو که اینکاره نیستی ! بکش بیرون و برو زندگی غار نشینانه و ریلکس خودتو داشته باش ! تو رو چه به روابط اجتماعی در این سطح !! 


حالا براتون میگم چیشده ! ( نه واقعا دستم نمیره به نوشتن ! اینجا بدترین جای جهانه برای زدن حرفام ... حرف زدن از شخصی ترین احساساتت و احساساتی که حتی دونستنش برای خودت هم خجالت اوره و باعث میشه رعشه بری رو نباید توی وبلاگ بلغور کرد . ولی خب به درک ! نمیتونم ننویسم ! باید بنویسم مگرنه این لحظات میمیرن مثل خاطراتی که سال ها پیش مردن و الان سایه هاشونو توی عکس های تار و بی دقت گوشیم جست و جو میکنم. زمانی که ایران دانشگاه میرفتم . چقدر خوشحالم که ناشی بودم و مدام با دوستام سلفی های مسخره و الکی مینداختم. الان که فکرشو میکنم میبینم چقدر میتونستم باهوش تر باشم حتی و بیام و بنویسم درباره اون روز ها. حتی یه نوشته معمولی ... امروز رفتم کلاس استاد فلان چیزو گفت . به فلان دختر و فلان پسر تیکه انداخت و سر سلف هم یه نفر از بچه های دوران راهنمایی رو دیدم. سر ظهر رفتم کتابخونه و کتاب خوندم و بعد با دوستم رفتیم کلاس فیزیک دو که فقط 5 تا دانش اموز داشت و بعد هوا که تاریک شد با دوستم توی مسیر برگشت کلی درباره ی بازی های کامپیوتری که هرگز بازی نکرده بودم حرف زدیم و بعد که مسیرمون جدا شد سوار ون شدم و توی ون دو نفر سر جا با هم دعواشون شد و موقع پیاده شدن از ون سرم خورد به سقف ماشین و بعد رفتم از کیوسک یه مجله همشهری داستان خریدم که هیچ وقت بازش نکردم و نخوندم بعد رفتم خونه و با گوشیم چند تا چیز اپلود کردم و با ف ع دعوا کردم و با مریم درباره ی علاقه به خودکشی کردنش حرف زدیم و بعد شام خوردیم و خوابیدیم. 

خالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر زندگی تو ایران اونقدرم بد نبود. انگار یه خونه بزرگ بود. اینجا مثل کنسرو شدم ... تو ایران از نگاه های حرص در ار مردم مینالیدم و اینجا از نگاه نکردن ها و سرشون به کار خودشون بودن ... 



میدونم که یه پرانتز باز کردم که هنوز نبستمش . ولی اینجوریه دیگه ... به قول کوین اسپیسی : انگار تا الان بر اساس قانون کسی جلو رفتم که حالاش هم بخوام اینکارو کنم . ( ذبیح الله منصوری باید بره جلوم بوق بزنه ! رکورد مزخرف ترجمه کردن رو ازش قاپیدم بدجور !) 

---


رو یه نفر تو کلاس کراش داشتم. اولش دو سه ماه گفتم خب اینکه لقمه بزرگتر از دهنه بهتره حتی بهش فکر هم نکنم .. و شروع کردم ازش دور شدن. بعد یک ماه و خورده ای تلاش به وضعیت به شدت بدتری رسیدم . علاقه هه همچنان باقی مونده بود ولی چیزی که ظاهرم نشون میداد یه جور تنفر بود که سعی دارم به هر نحوی ازش دوری کنم. 


نتونستم این یه موردو تحمل کنم ! و دیدم هرجوری حساب کنم تهش اعصاب خوردیه. پس چرا خساست به خرج بدم. بیام این اعصاب خوردی رو با خودش شریک بشم :! هیچی دیگه بهش گفتم . .. اونم از طریق چت ! بله من آدم چت هستم و اینا ولی دلیل اصلی ترش این بود که خوردیم به تعطیلات و اصلا نمیدیدمش تا چند هفته و تنها راه ارتباطی همین چت بود. 

گفتم که آره ازت خوشم میاد و اینا اگه میخوای بریم بیرون ! 


و خب طول کشید که جواب بده. ده روز . ولی تو همین ده روز حس مسخره ی "کرینج" ولم نمیکرد. 


انگار که یک تماشاچی زندگی خودم بودم و به حماقت و بچگی خودم میخندیدم. تا قبل از این یه عهد با خودم داشتم .. سینا هرکاری میخوای بکن ولی بیرون دانشگاه! آبروی خودتو میبری بچه و این حرفا :دی 


مدام با به یاد اوردن اینکه چه کاری کردم یه رعشه خفیف به کل بدنم وارد میشد و اگه سوار دوچرخه بودم با صدای بلند میگفتم : شششششششت 


انگار که چیزی بعدش تغییر میکرد. و باور کنید یا نه ولی تغییر میکرد. وقتی صدای خودمو میشنیدم که با لحن طنز میگفت : شت . یه کم از حالت مزخرف بودن در میومد قضیه برام و یه حالت : " خب حالا تو ام ! " بهم دست میداد و باعث میشد خیلی هم نگران نباشم . . . 


هر آدمی یه جوره . یه سری ادما هستن که حاضرن از تشنگی هلاک بشن ولی وسط کلاس درس پا نشن و برن آب بخورن . من نمیگم از اون ادم هام . ولی خب اگه ادم ها رو روی بازه ی " مسلط به روابط اجتماعی" قرار بدیم و نقطه صفر باشه اون کسی که از حاضر نیست از کلاس بره بیرون ... خب من بیشتر سمت اون نقطه دارم برای خودم قدم میزنم. گاهی وقتا یه جهش بر میدارم و ازش فاصله میگیرم و وقتی میبینم خیلی اوضاع ناجوره دوباره میپرم توی سنگر و به جناب صفر نزدیک میشم :) 


درونگرایی و تمایل به تنهایی و دوری از اجتماع همیشه برای من یه دوست سالم و صمیمی باقی میمونه. درون شکی ندارم . بخش بزرگی از شخصیت من وقتی به وجود اومد که ساعت ها به دیوار زل زدم و فکر کردم ... ولی چیزی که زندگی در حال توسعه و تغییرم تا الان به من نشون داده اینه که واقعا به صلاحمه که این دوست کم کم جای خودشو به چیز دیگه ای بده ... 

sina S.M
۸ نظر

امتحان گند زدم ولی خب قبول شدم

آره میدونم خیلی مسخرست که سگ بزنی و بعدم با نمره E قبول بشی ! ولی دو تا چیز . 

استادمون خیلی حرومزاده وار امتحان گرفت ! آخه کجای دنیای امتحان پا تخته ای میگیرن ! آخرین باری که امتحان پاتخته ای ازم گرفته شد کلاس چهارم دبستان بودم و یه معلم عجیب و غریب داشتیم که به جای اینکه بهمون دیکته بگه میووردمون پای تخته و میخواست کلمه هایی که بلغور میکرد رو براش مینوشتیم به صورت قطار ! بهش میگفتن دیکته پا تخته ای. 


حالا فرض کن همون تخته سبز رو بهت بدن با یه تیکه گچ و حتی تخته پاک کن هم در اختیارت نذارن و با کف دست مجبور شی پاک کنی ( بله درباره سیستان بلوچستان حرف نمیزنم درباره ی اروپاست )  بعد ازت بخوان تابع های جاوا رو بنویسی ! کلا یه دقیقه وقت داری برنامه ای رو روی تخته بنویسی که معلم دقیقا توی ذهنشه ! خب معلومه مسخره میشه دیگه . بعد تازه با همه اینا من اماده بودم ولی خیلی اتفاقای دیگه دست به دست هم دادن مثلا کلا فقط 30 درصد کلاس پاس شدن درحالی که توی آزمون تستی که قبلش گرفته بود همه پاس شدن و فقط یه نفر نمره E گرفته بود. 


خب حالا بگذریم اصلا نمیخواستم درباره ی امتحان حرفی بزنم ولی دیدم یکی از دوستان جویا شده بود گفتم این لحظه رو ثبت کنم ! :دی 


 




sina S.M
۳ نظر

استرس دارم و یوتیوب میبینم و پست مینویسم همانا که کارساز گردد

چهل و پنج دقیقه به امتحان مونده. یه ساعت زودتر اومدم دانشگاه به خیال اینکه مرور کنم و درس بخونم ولی استرسم به قدریه که تصمیم گرفتم خودمو هول نکنم و یهو دیدی موقع مرور یه چیزی دیدم که بلد نبودم و حالا بیا خر بیارو باقالی بار کن ! رفتم یکم توی یوتیوب چرخ زدم و چند تا ویدئو دیدم . الانم دارم توی ساوند کلاود موزیک های این هفته رو گوش میدم :) واقعا چیزای خوبی داره ! فهمیده که من چه مدل موزیکایی خوشم میاد و پیشنهادایی که میاره مطابق با همون سبکه. :! 


این ویدئو درباره ی فراگیر شدن ای اسپورت یا ترجمه تحت اللفظیش : ورزش الکتریکی . هست که منظور همون بازی های ویدئویی (کامپیوتری) هست که الان توی جهان دیگه رسما یه شاخه ورزشی محسوب میشه و هنوز البته چون جدید اومده خیلی ها شوک زده اند و اصلا اونو ورزش نمیدونن. 


https://www.youtube.com/watch?v=BMZ2QFLrLvk


(کافیه روش کلیک کنید ) بعدم ویدئو به انگلیسی هست و برای تمرین زبانتون هم خوبه (فکر کردین خودم برای چی دیدم ؟ :دی ) 


خب دیگه این پستو بیشتر نوشتم تا استرسم از بین بره :) فکر نکنم وب نویسی تمرین نویسندگی محسوب بشه ! باید بشینم عین ادم داستان بنویسم ! :) کسی از شما ایده ای نداره درباره کمیک استریپ ساختن ؟ اگه اره یه پیام خصوصی ای چیزی بفرسته ! 


فعلن 

sina S.M
۳ نظر

دو دختر نه چندان مشکوک در کتابخانه و سوژه وبلاگ

در کتابخانه های دانمارک چیز هایی درباره ی ایران پیدا میکنید که در موزه ی ملی پیدا نمیکنید ! کتاب های رنگی مستند بزرگ درباره ی شیرینی دانمارکی پزی های تهران پنجاه سال پیش ! 


خب این ها را گفتم که بدانید وقتی میگویم کتابخانه یک ساختمان کسل کننده که هنگام ورود بازرسی بدنی ات میکنند را متصور نشین که سالن مطالعه اش جدا از سالن کتابهاست و تازه سالن مطالعه خودش به دو جنس نر و ماده تقسیم میشود ! 


الان توی کتابخانه ای توی کمون کپنهاگ هستم. در حال مطالعه برای ازمون شفاهی فردا. ساعت پیش دو دختر دانمارکی امدند و درس میخواندند اصلا نمیدانم چرا الان دارم اینرا میگویم ولی چند نکته جالب و مزخرف الان به ذهنم رسید ! (انقدر توی این مدت چیز ننوشتم که الان دارم با لحن کتابی وب نویسی میکنم ! این یعنی فاجعه ! من همینجوریشم هرکی عکسمو میبینه میگه ای بابا چقدر بچه مثبتی حالا فرض کن این وبو هم بخونن با لحن کتابی و لابد فکر میکنن من دابل مثبتم ! بابا مثبت باباته من کجام مثبته من یبار توی انشای مدرسمون درباره ی شبیخون زدن به کتابخونه مدرسه قبلی نوشتم معلممون میخواست رسما بره گزارش بده به مدیر شانس اوردم طرف مشتی بود و ازین کارا نکرد !) 


خب برگردیم به قضیه جذاب دو دختر توی کتابخانه ! نمیدونم چرا جذاب ولی اول اینکه کلا سه تا میز بود و من مثلا میز وسط بودم و اینا یکیشون رفت میز سمت چپ و اون یکی سمت راست اینجوری خیلی بهتر شد اگه کنار هم میشستن هی میخواستن زر بزنن با هم و منم تمرکز برام نمیموند (: 


بعد کلا انگار تو اون مدتی که اونجا بودن تا حالا با اون غلظت درس نخونده بودن ! فکر کنم امواج خرزنی رو لودر وار به سمتشون پرت میکردم ! یکیشون یه چیز پلاستیکی جالب داشت که داشت باهاش درس میخوند ! (چیه ؟ نکنه ذهنتون نرفته جاهای منحرف کننده ؟ خب اگه نرفته دیگه انشالا تا الان رفته ) بله اون چیز پلاستیکی سبز هم بود و (نه خیار نبود) و آره یه جور ابزار بود برای نگه داشتن کتاب به حالت عمودی ! انگار صفحه ی لبتاب باشه ! خیلی خفنه ها ! مخصوصا موقع درس خوندن با لبتاب خیلی به کار میاد چون هم مجبوری از کتاب بخونی هم از لبتاب و باید جفتشون تو یه زاویه باشن ( یا به قول گفتنی موازی باشن ! ). و خلاصه که آره . 


اون یکیشون یبار از جاش پاشد چنان تلق تولوقی راه انداخت که اصلا یعنی مزخرف ! ازین مدل دخترا تو دانمارک هست نمیگم نیست ولی دیگه تو کتابخونه ندیده بودم. آدمایی که میان کتابخونه معمولا کتونی و اینا پاشونه و همچین یه ژاکت خز هم دارن و کلا راحتن . و این یکی خیلی جالب بود برام . بعد تازه همین که کفشش تلق تولوق میکرد دو دقه نمیتونست رو صندلی بشینه هی ارتفاعشو تغییر میداد و غیژ غیژ میکرد ! قشنگ معلوم بود کلاشو بندازن کتابخونه نمیاد برداره لابد به خاطر دوستش اومده بود ( قابل به ذکر نیست که در واقع این دوستش بود که داشت از ابزار سبز رنگ برای درس خوندن استفاده میکرد به نظرم اون تلق تولوقه ایه اصلا درس نمیخوند. نمیدونم چی کار میکرد راستش میتونستم یه نگاه بندازم ولی دیگه اونقدرم زندگی مردم برام جالب نیست :دی ( سوال : پس چرا اومدی یه طومار نوشتی درباره ی دو تا دختر مردم که تو کتابخونه اومدم دو دقه کنارت نشستن ؟ - جواب : چون میخواستم یه چیز بنویسم ! همین ! میخوام برای یکبارم که شده مباحث ابسترکت مطرح نکنم توی این وبلاگ یکم درباره ی دنیای فیزیکی حرف بزنم . و تازه فارسیمم به شدت تقلیل رفته . نه توی صحبت روزانه بلکه توی نوشتن یا حرف زدن رسمی . برای همین باید یه تمرین کنم ( علتش هم اینه که کتاب و متن هایی که میخونم همشون انگلیسی اند و به جز چارتا فوش کاری توی اینستاگرام اصلا دیگه سمت فارسی نمیرم. نه که از فارسی متنفر باشم ( که هستم ) بلکه به خاطر اینکه وقتم اونقدری گیر هست که همون یه ذره مطالعه رو هم سعی میکنم انگلیسی باشه !) 



خب این بحث ها به کنار . الان ساعت 4 بعد از ظهره و هوا داره به سمت تاریکی میره. از پنجره ی روبروم خانه های کم ارتفاع پیداست . چراغ های همه خاموش. علتش اینه که هنوز ملت سر کارن و نیومدن خونه. ولی چیز جالبی که درباره این خانه ها نظرم رو جلب میکنه این ارزش نهانیه که توی اونهاست. اگر نگم بیلیون ها ولی میلیون ها انسان در سرتاسر جهان میخوان به این نقطه از جهان بیان و حتی شده یک مربع دو در دو اینجا داشته باشن. چیزی که به طور مفت و مادرزاد به خیلی از این ها داده شده. ولی اصلا قدر نمیدونن . همونطور که ما ها هیچ وقت قدر اینو نمیدونیم که میتونستیم یک گاو توی سلاخ خونه بدنیا بیاییم. 




sina S.M
۹ نظر

سلام دوستان !

همیشه برایمان بت میساختند. این مساله مختص ایران نیست به نظرم جهانی است. برمیگردد به زمانی که رسانه ها شدند خدای مردم. 

توی فیلم ها و سریال ها. همیشه افرادی هستند که الگو و قهرمان اصلی اند. حتی اگر اول فیلم شکست خورده و داغون باشن ولی رفته رفته میرن به سمت یه شخصیت مهم . شخصیتی که جامعه از ما میخواهد باشیم. 

وقتی توی مدرسه بودیم معلم میگفت : دانش اموز اونیه که درسش سر جاش باشه تفریحش سر جاش به خانوادش کمک کنه نمره های عالی بگیره و بعدم بره آمریکا ! (یا بنا بر اعتقادات شخصی اون معلم این جمله آخر شکل بندی خودش رو داشت. ) 
یا مثلا : بره به مملکت خودش خدمت کنه 
یا : بره پادویی ملت رو بکنه . 
یا : بره رئیس یه شرکت بزرگ بشه ( انگار که همه قرار است یک چیز باشند. همه قرار است رئیس شرکت باشند . همه قرار است پادو باشند یا همه قرار است راهی آمریکا شوند و خیلی گزینه های دیگر که این مملکت آزاد بهم اجازه نمیدهد ذکرشان کنم !) 

مهم اینجا نیست که ما آزادیم که به حرف ناظم مدرسه گوش نکنیم. مهم اینجاست که ناظم مدرسه این را از ما میخواست که به حرفش گوش کنیم و چقدر بچه و تخس و نادان بودیم. چقدر به ما گفتند چیزی باشیم که خودمان از اول میدانستیم اصلا دلمان نمیخواهد باشیم ! 


چقدر خودمان به سر خودمان کوفتیم : یک بار هم از دوستان و همکلاسی هایم نشنیدم که بگویند : تو باید خودت باشی ! و ببینی که دلت میخواهد چی بشوی . 
عوضش گفتند : فلانی خیلی خداست. هم روابط اجتماعیش بالاست هم چهار تا ساز میزنه هم نمره هاش بالاست هم فوتبالش خوبه ! 

چقدر وقتم تلف شد صرف اینکه فوتبال را یاد بگیرم فقط برای اینکه چیزی باشم که محیط از من میخواهد نه چیزی که بهش علاقه دارم ! به قدری که هنوزم که هنوز است نمیدانم به چه چیز علاقه دارم ! گاهی نقاشی را دنبال میکنم ولی حالم بد میشود وقتی میبینم دارم تلاش میکنم چیزی را طراحی کنم که هیچ لذتی از کشیدنش نمیبرم. پس آن همه سینای نقاش سینای نقاش که میگفتند چه بود.

بیست و یک سال دارم و تازه دارم میفهمم هیچ بتی وجود ندارد ! قرار نیست کسی الگوی زندگی ام باشد. به زندگی خیلی از الگو هایی که زمان کودکی اسمشان را توی ماتحتمان فرو میکردند نگاه میکنم و به جز پشگل چیزی نمیبینم . پسری که فوتبالش خوب بود و چهار ساز موسیقی میزد و روابط اجتماعی اش عالی بود حالا شده یکی از ده ها میلیون کامنت دهنده و استوری گذار اینستاگرامی . از آنهایی که سارتر در کتاب تهوع میخواهد روی سر و صورتشان استفراغ کند . آدم هایی که حاضرند زیر بار وزنه 500 کیلویی مثل خر عربده بزنند ولی به 15 متری یک کتابفروشی نزدیک نشوند. یکبار محض رضای خدا ویکی پدیا را هم چک نمیکنند و درباره ی سیاست های منطقه و جهان تز میدهند .

 خواندن تنها برای جمع کردن اخبار به کار میرود  
دروس زندگی از کلیپ های یک دقیقه ای در اینستاگرام با زیر نویس فارسی و زندگی نکبت باری که ایرانی ها در اینترنت سخت بدان چسبیده اند چرا تنها جایی است که تقریبا کسی با آنها کاری ندارد. 


اصلا خودم هم نفهمیدم چی نوشتم ! ولی مینویسم. تا زمانی که بلدم ... که تهش مشتی آدم بخوانند ؟ نه . که خودم بخوانم. بعد ها. :) 
sina S.M
۹ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان