یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
۶ نظر

سینه خواهم شرحه شرحه (البته از درازا نه از پهنا !)


اسمش فیش بود. پوستی نسبتن تیره و سبزه داشت. موهای فر و عینک زمختی که با اخم های زمخت ترش قیافه ای غیر قابل نفوذ به او بخشیده بود. یعنی از صورتش نمیتوانستی بفهمی آیا امروز صبح صبحانه خورده یا نه . یا خوشحال است یا ناراحت.

اخمش کاملن سمبولیک و غیر ارادی بود.با اخم رئیس بیمارستان قابل قیاس نبود. رئیس را هم یادم است همیشه اخمو بود. ولی از چروک های پیشانی و لپ های آویزان و نگاه شمشیری اش هویدا بود که این اخم کاملن ارادی و به قصد رعب و وحشت و نشان دادن ناراحتی است . رئیس از اخم کردنش هیچ لذتی نمیبرد. برعکس فیش. میتوانستی بفهمی امروز چقدر صبحانه خورده و اینکه آیا صبحانه مورد علاقه اش بوده یا نه ! از شدت درجه اخمش همه این‌ها پیدا بود.


<امروز باید در مراسم سخنرانی کنارم بایستی پسر.

رئیس این راگفت و مرا …



---


سلام !

این‌ها را در صفحه ی لینوکس مینویسم ! سیستم عامل اوبونتو دارم. که جزو زیر شاخه‌های لینوکس است.

این برنامه‌ای که الان دارم توش تایپ میکنم همون ورد (word)عه ولی از نوع لینوکسی . آخه ورد برای سیستم عامل ماکروسافت یا همون ویندوزه !


نمیدونم چرا اینقدر کند مینویسم . میدونین الان چی تو ذهنم میگذره ؟! مستندی که امروز تو افق (شبکه ی افق که فکر کنم به سپاه متصله !) پخش کرد.< نبرد برای زندگی ، بولیوی > آهنگ آخرش منو دیوونه کرده ! یه آهنگ بولیویایی با فلوت و گیتار … روانی این آهنگه ام. مستند درباره ی زندگی سخت و خطرناک مردمی است که نانشان را تردد در خطرناک ترین جاده ی جهان یعنی جاده ی مرگ بولیوی که خیلی هم مشهور است به دست میآورند.

راننده کامیونی که قبل از شروع سفر ۲۰ ساعته اش در جاده مرگ متوصل به جادوگر سرخپوست پیری می‌شود که با سوزاندن مهره‌های مومی مانند و دعا های مخصوص ، از ارواح و شیاطین محلی درخواست سلامتی میکند . . . پیشنهاد میکنم مستند رو هرجور شده تهیه کنید . احتمالن تو سایت شبکه افق باشه … من که وقت پیگیریشو ندارم چون فردا باید برم مدرسه و این سال آخرو هم بگذرونم !!


اگر احیانن پارتی تو صدا و سیما دارین تو رو خدا لینکش رو به ما هم بدین :دی

امروز رفتیم بیرون با خاناوادا !‌ در راه برگشت با لپتاپ کوچیکه کار میکردم و کتاب‌های پی دی اف ممنوعه رو که بابا از تلگرام گرفته بود ناخونک میزدم …

البته من نمیدونستم کتابای ممنوعه هستن . ولی خب از اسماشون میشد فهمید !

باحال ترینش که خیلی هم متن شیرینی داشت اثر وداع با آسمان یا یه همچین چیزی بود از یه نویسنده ی مصری … پیگیریش کنید اگر خواستید :دی


راستی الان تو سایت آپارات بودم . (آپارات نسخه بچه مثبتی همون یوتیوبه !) (پ . ن :‌ نسخه بچه مثبتی : یعنی نسخه ایرانی !!! بله آنقدر فیلتر شده و غربال شده هست که تو بزرگراه های ایران تبلیغ این سایت هست به والا !)


دیدم برنامه‌ای تحت عنوان دید در شب هست که با افراد مشهور پر حاشیه گفت و گو میکنه ! و اثری است از رضا رشید پور !!! کافیه تیتراژ این برنامه رو ببینید تا بیش از پیش به شخصیت رضا رشید پور پی ببرید.

برنامه ی یخ تر از یخچالش که توی نسیم پخش میشد اصن رو اعصاب بود.

وقتی فهمیدن فقط دارن شارژ دوربیناشونو حروم میکنن بساطشونو برچیدن ! و حالا آقای رشید پور یه دکون جدید علم کرده و توش حاشیه بازی در میاره !

مثلن با تتلو مصاحبه میکنه یا مثلن با الهام چرخنده (و عکس معروف قبل از چرخش و بعد از چرخش !!!) و البته با محمد رضا اصفهانی که در این مورد ازشون ممنونم !! (صادقه میگم قبلن نمیدونستم صدای آقای اصفهانی در حالت عادی چطوره .. و پیشنهاد میکنم این مصاحبه رو ببینید ! صداشون شبیه کسیه که مدام تو زندگیش عربده زده و یه خلط همیشگی ته گلوش هست !!! چقدر دلم به حال کسایی که این صدارو دارن میسوزه … چون خلط همیشگی ته گلوشونه و اونا هرچی اههههههههم میکنن خلقه از بین نمیره !! آدم خیت میشه ها !!)


راستی میدونین من امین حیایی رو از نزدیک دیدم ؟! بله اول رفتم تئاترش (البته با خاناوادا !)‌ بعدش هم عین این قربتی ها منتظر موندیم تا جوجه اسطوره ی سینِمای ایران بیاد و باهامون عکس بندازه !!!

و من یاد اون خاطرش توی خندوانه افتادم که می‌گفت یکی که داشته باش عکس یادگاری مینداخته همچی ژست بازو میگرفته و اخم جیمز باندی میکرده که انگار نه انگار کی داره با کی عکس میندازه !! :دی


بهر حال!!!


ببخشید این پستم مثل پستای قبلیم نبود … یه جورایی تبلیغاتی بود ! انگار که بخوام اینجارو با کلمات کلیدی پر کنم … تا وبم پر از خواننده‌های کلیدی بشه !!!


سوژه : تست لغت قلمچی رو نگا تورو خدا :::‌


گفته بود :

شرحه : پاره گوشتی که از پهنا بریده باشند


بعد این معنای لغت غلط حساب میشه چون تو کتاب نوشته :


شرحه : پاره گوشتی که از درازا بریده باشند !


این لغت از شعر نی نامه مولانا گرفته شده که میگه :


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق


و من حاضرم سر جابجا کردن مسواکم با فرچه توالت شرط ببندم که خود مولوی هم این تستو بذاری جلوش بلد نیس حلش کنه !!!!!






sina S.M
۱ نظر

سفید مرگ

چند وقتی است راجع به داروینیسم خوانده ام.

ترسناک است ! و بدتر از آن که حقیقت است ! اما در مورد خود داروین !

داروین پسر بچه ی تخسی که دائم در بیرون خانه و در طبیعت به سیر و سیاحت مشغول بود و از همان دوران خوش کودکی با رویارویی مستقیمی که با حشرات ، حیوانات و گیاهان جورواجور داشت روح طبیعت درونش دمیده شد و اینکه مفاهیمی مثل چندش یا ترس از جانواران و وسواس و الخ به هیچ وجه زمینه ی رشد را در وجود داروین پیدا نکردند.

داروین به جمع آوری کلکسیون ها خیلی علاقه داشت . انواع سوسک ها و دیگر موجودات دم دستی .

جایی خواندم داروین در دبیرستان درخششی نداشت و مانند اکثر دانشمندان تحصیلات ضعیفی داشت . ولی جای دیگری خواندم او با وجود اینکه علاقه ای به حفظیات آن دوران نداشت ولی نمرات خوبی کسب میکرد.


داروین به رهنود پدرش ابتدا در دانشگاه پزشکی خواند ولی با وجود وحشتناک ترین شیوه های پزشکی آن دوران (جراحی بدون بی هوشی ) با تنفر ، از این رشته بیرون رفت و بعد از مدتی به دانشگاه نرفتن و پرداختن به شکار و طبیعت گردی پدرش او را مجبور به ادامه تحصیل در الاهیات نمود. داروین در دانشگاه خود با شرکت در همایش های زیست شناسی و آشنایی با چند زیست شناس معروف ، به طور جدی (یا بهتر است بگوییم به شیوه ی آکادمیک و علمی) وارد حیطه ی مورد علاقه خود یعنی زیست شناسی شد. همین باعث شد او بعنوان یک زیست شناس ابتدایی و در حال یادگیری آن زمان انگلستان شناخته شود .


در اینجا بود که مهمترین اتفاق زندگی داروین که زندگی او و به طور کلی تاریخ علم طبیعت شناسی بشر  را به دو بخش قبل و بعد تقسیم نمود رخ داد! یعنی سفر علمی داروین با کشتی بیگل.

این سفر به یکی از زیست شناسان محول شده بود ولی زیست شناس مذکور با شناختی که به داروین داشت این فرصت را به او داد تا در این سفر ۵ ساله به آمریکای جنوبی به کسب تجربه بپردازد .


داروین ابتدا تمایلی نداشت ولی بعد متوجه اهمیت حیاتی چنین سفری برای یک زیست شناس شد و با کوله باری از نوشت افزار و دفتر  راهی کشتی بیگل شد.

در طی این سفر ۵ ساله داروین یادداشت های مشهور خود را نگاشت ، مشاهدات فراوان ، نتایج علمی بی سابقه ، رویارویی مستقیم با پدیده های طبیعی بسیاری که بشر آن زمان به چشم ندیده بود و تمام اینها باعث شد در سال های آخر سفر کشتی بیگل. جامعه ی علمی انگلستان برای بازگشت زیست شناس خبره و نامداری که چشمه های وسیعی از طبیعت را کشف کرده  لحظه شماری مینمود.


داروین به محض بازگشت فعالیت وسیع خود را در باره ی نشر و توسعه و توضیح آنچه در سفر بدست آورده بود آغاز نمود. حدود ۲۰ سال را در محافل علمی گذراند و در این مدت با جدیت درپی نگارش پربارترین کتاب خود تلاش میکرد. کتاب منشا انواع یا The Origin of Species به بسط نظریه ای میپردازد که برای بشر آن زمان (۱۸۵۰) به سختی قابل قبول بود ولی حقیقت همانی است که در این کتاب ذکر شده و امروز در جهان تدریس میشود. 

این حقیقت که تمام موجودات ، (جانواران و نباتات) که بدین شکل امروزی هستند هر یک فرآیندی پیچیده را طی کرده تا به این شکل رسیده اند و شرایط طبیعی (و گاهی مصنوعی)‌ منجر به تغییر شکل و ماهیتشان میگردد و اینکه هر موجودی که امروز بر زمین هست بواسطه ی انتخاب طبیعی از اجداد متفاوت خود به وجود آمده . کتاب به مقوله ی اهلی سازی حیوانات بدست انسان بسیار میپردازد و آن را مثالی بر تئوری خود میداند بدین شکل که انسان ها به واسطه ی انتخاب های خود ، حیوانات اهلی را به سود خود تغییر داده اند ، داروین میگوید هیچ احمقی نیست که حیوانات به درد نخور خود را زاد و ولد دهد .

بدین شکل است که گاو های اهلی ده ها برابر بیشتر از گونه های وحشی خود در سال شیر میدهند و همینطور در مقدار زاد و ولد و تعداد تخم های پرندگان اهلی همه اینها اینرا میرساند که بشر به واسطه انتخاب های خود (انتخاب های مصنوعی ) در حیوانات تغییر ایجاد نموده . به همان شکل طبیعت هم با توجه به شرایط طبیعی ، بواسطه انتخاب های طبیعی در حیوانات تغییر ایجاد میکند. گاهی تغییری در یک حیوان که منجر به بقای نسل آن حیوان شود (که همان انتخاب طبیعی است)‌منجر به نابودی گونه ای دیگر گردد و بدین جهت انقراض گونه ها رخ میدهد . گاهی انقراض یک گونه به بقای گونه ای دیگر نیز لطمه وارد میسازد و گاهی برای آن مفید است.

بدین جهت است که انسان نباید در انقراض یا تولید گونه ها تغییر ایجاد کند تا لطمه ای به نظام طبیعت وارد نشود .


این کتاب بعلت آنکه در خود انسان ها را هم بررسی کرده بود سروصدای زیادی در مسیحیت به راه انداخت ، با وجود آنکه کتاب زیاد به مقوله ی انسان ها نپرداخته (داروین بعد ها در کتاب دیگری بیشتر درباره ی انسان نوشت)‌ولی ثابت نموده که انسان ها و میمون ها صدها هزار سال پیش از اجداد مشترک خود جدا شده اند. جد مشترک میمون و انسان همان یک گام عقب تر از انسان های نخستین بوده. به طور کلی بشر آن زمان عقیده ای ایده الیسمی درباره ی پدیده ی خلقت انسان داشته درحالی که با کمی دقت میتوان فهمید انسان یک حیوان است و داورین جمله ی مشهوری دارد که میگوید : اگر جنس بدن ما از طلا یا نقره بود میتوانستیم بگوییم که ما جداگانه خلق شده ایم و ربطی به حیوانات نداریم . ولی بدن ما متشکل از گوشت و خون و رگ هایی است که در تمام حیوانات وجود دارد پس نمیتوان منکر آن شد که ما هم حیوانیم .


البته امروز در تمام محافل حتی مذهبی هم گفته میشود که بشر نوعی میمون پیشرفته است ولی آن زمان اینگونه نبود و به همین راحتی این نکته پذیرفته نمیشد. برای همین میگویند جهان قبل از داروین و بعد از داروین . 


sina S.M
۴ نظر

محسن نامجوی الکی و مریم میرزاخانی غول !

باز هم موسیقی و این حرفا . 

چند وقت پیش به طور شانسی آهنگ " الکی " از محسن نامجو رو شنیدم . . . این بشر چی خونده ! نامجو از زمره خوانندگان تابو شکن و خاصه ( خب شاید بشه گفت شبیه شاهین نجفی البته نه به اون جوگیری و حیوان صفتی بلکه تا حدی نرمال و هنرمند تر ) 

البته من همه آهنگای نامجو رو دنبال نمیکنم و اصولن باهاش هم عقیده نیستم . ولی کلن لازم نیست که با نامجو هم عقیده باشی تا از موسیقی تلفیقی سنتی-نامجویی لذت ببری . طرف تو توییتر اسمش بود "j'adore namjoo" ( به فرانسوی یعنی من عاشق نامجو ام ) 

منم به زبون بی زبونی بهش گفتم " آخه لامصب مگه تو معنی شعرایی که میخونه رو میفهمی ؟؟؟؟ " 

آره دیگه ، نامجو از اینجور آدماس ، ازینایی که خیلی معنی آهنگو هم نفهمی مهم نیست ، چون آهنگ زیباست . ( البته این زیبایی خطرناکه و ممکنه باعث بشه به عقیده ی نامجو کشیده شوید ، چیزی که اصطلاح روون ترش "شست شوی مغزی " هست . مثال بارزش خودمم ! یه آهنگ نامجو متنش این بود " شاید این جمعه بیاید ، هررررررررررررر ! " یعنی داشت امام زمان رو مسخره میکرد و منم به عنوان یه مسلمون این آهنگو بعضی وقتا با خودم زمزمه میکنم :دی ( یه همچین مومنی هستیم ما ! ) 


خب حالا داشتم میگفتم این آهنگ الکیش حسابی باحاله ! موسیقی سنتی با شعری ساده و انتهایی جذاب ! آهنگی که من شنیدم در واقع ضبط شده ی یک کنسرت بود ، یه جاش محسن نامجو گفت

" ... برسی به انتها ----- ( بعد صدای زمزمه میاد ... انتهای الکی انتهای ... / یهو نامجو میپره وسط میگه / نه نه انتها نه . انتهای همین کنسرت ... بعد یه مدتی سکوت میکنه و یکی از افراد عام که توی سالن بوده یه چرت و پرتی میگه ( خلاصه از این مزخرفات میخوام نتیجه بگیرم چقدر محسن نامجو آهنگ عجیب و خاصی ساخته و این حرفا )


لینک : همین آهنگه (14 دقیقه) :دی
حجم: 13.1 مگابایت



اه چقدر به موسیقی پرداخته شد در این پست ... خب به احترام مریم میرزاخانی هم یه متنی بنویسم (:



مجله دانستنیها تیتر درشت زده " رازهای زندگی علمی مریم میرزاخانی " اولن بذارین بگم ایشون کیه ... ایشون فرد خاصی نیست ، فقط یکی از دانش آموزای فرزانگانه (بود) که الان آمریکا زندگی میکنه و جدیدن موفق به کسب مدال در ریاضیات و این حرفا شده . منم یه کتاب ازش توی کتابخونم هست (:


حالا متنی که من اختصاصی برای ایشون نوشتم ( البته ایشون که نه ، بیشتر کارکنان مجله دانستنیها ) :


- مهندس اشکی ، یه لحظه بیا ببینم . 

- بله آقای سردبیر. 

آقای سردبیر به مانیتور اشاره میکند : این تیترو دیدی ؟ یعنی چی ؟ " راز های زندگی مریم میرزاخانی " ؟ 

مهندس اشکی پخی زد زیر خنده ، از دست این برو بچز تیتر نویس ! 

- میخوام ببینم کی این تیترو نوشته ؟ 

مهندس اشکی شانه بالا انداخت و گفت " حالا شما هم گیر دادی ها ، ملت که سر در نمیارن از این تیترا " 

- مهندس . من چیکار به ملت دارم ؟ وزارت فرهنگ و ارشاد درمونو تخته میکنه ! 

- وای ... شوخی نکن آقای سردبیر. من دو ماه دیگه پول اجاره خونمونو از کجا بیارم بدم ؟

- حالا توهم جوگیر نشو ... بیا عااااا عاااا .. درست شد ..

مهندس به مانیتور نگاه کرد ، تیتر جدید این بود " راز های زندگی علمی مریم میرزا خانی "



sina S.M
۲۰ نظر

افسردگی - امشب دنبال تو فردا دنبال کوفت (!)

امروز رفتم اردو از طرف مدرسه خیر سرم . عوض اینکه روحیم باز بشه و با دیدن طبیعت و دوستام انرژی بگیرم ، با دیدن آدمای افسرده و آهنگای مغز پاک کن و اینا اونقدر افسردگی گرفتم که الان میخوام بالا بیارم . حالا فهمیدم چرا آدم باید بعضی وقتا حرفای الکی بزنه تا از افسردگی نمیره . 

یه آهنگ گذاشته بود پسره یه قسمتش میگفت : امشب دنبال تو فردا دنبال پول . 

اون موقع من تو جو بودم نفهمیدم چی دارم گوش میدم . ولی الان با گوش دادنش واقعن افسرده میشم . الانم هرچی بیشتر مینویسم اوضاع بدتر میشه . البته یه چیز افسرده کننده دیگه هم اینه که آدم یه دلش تو حال و هوای خارج از کشور باشه . اینطوری میخوای سرتو بکوبی به دیوار و این حرفا ! بدتر از اون اینکه شنیدم وقتی کسی 18 ساله میشه ممنوع الخروج میشه و باید حتمن بره سربازی و شست و شوی مغزی داده بشه و بعد بره هر جا که خواست . 


امشب دنبال تو فردا دنبال پول .... ( ظحر مار ، خیر سرت آهنگت شاده ها )


یارو میری تو وبش میخوای لینک باز کنی پیغام میاد که " راس کلیک نکنید " آخه یارو مگه منشور کوروش یا رمان یا شاهکار ادبی گذاشتی توی وبت که میترسی لو بره . آخه اگر کنترل + A بزنم که کل وبت همراه با تبلیغاتش کپی میشه ... فکر کردی خیلی زرنگی ؟ اگر کسی خواست کپ بزنه میزنه :دی 



وقتی کیتی پری هم یه ربطی به اسلام پیدا میکنه ! خدا خیرش بده که به فکر همه جور آدمی هست ... والا ! 



اینم همون آهنگه ! به خدا آدمو در گیر میکنه .

بیخیال فردا
حجم: 6.83 مگابایت

sina S.M
۴ نظر

سکوت ... دلیلی بس ژرف برای تفکر

چند روز پیش یک کاغذ تبلیغاتی به دستم رسید. عجیب بود .تحت عنوان " مسابقه قتل " توضیحاتش از این قبیل بود : " به راحتی خوردن یک آب پرتقال بدمزه ... یک بار امتحانش کنید . شاید به کامتان خوش بود " و زیرش شماره تلفنی نوشته بود . من احمق بودم که آن شماره را گرفتم ، بعد میگم چرا . خانمی جواب تلفن را داد . 
- الو ... بفرمایید . 
دستپاچه شدم ، منو چه به این قرتی بازیا یک راست رفتم سر اصل مطلب . 
- مسابقه قتل چیه ؟ 
- چی ؟ ... 
لحنش اصلن شبیه یک منشی یا مسئول جواب دادن به تلفن نبود. انگار من مسئول بودم به این موجود بفهمونم الان چی کار باید بکنه . 
خواستم قطع کنم که یک دفعه او پیش دستی کرد و قطع کرد. 

واقعن که کلافه شده بودم . به کاغذ تبلیغی نگاه کردم ، چقدر ساده و درب و داغون بود. اصلن گرافیکی توش نبود . البته اگر اون کادر ساده و دکمه پیانویی اش را گرافیک نگیم . عجیب اینکه اصلن دوست نداشتم دست از سر این کاغذ لعنتی بی سر و ته بردارم . هیچ به فکر تحقیقی که باید راجع به "اتوپیای شهری " مینوشتم نبودم . حتی فهرست بندی اش هم تمام نشده بود . یعنی نمیدانستم باید دقیقن چی بنویسم و برای همین کلن این روزا اعصابم خورده . این تحقیقه رو آقا یا خانومی به اسم نامجو بهم محول کرده و اون تبلیغ کوفتی بهترین دل مشغولی بود که میتونستم برای خلاصی از این اعصاب خوردی بهش متوصل بشم .

شاید جالب باشه که چرا مجبورم تحقیقی بنویسم که حتی نمیدونم قراره به دست کی برسه و چرا اصلن باید بنویسمش . اصلن این نامجو کی هست و چرا اومد توی دایره افراد شناخته شده من . ماجراش برمیگرده به وقتی که تحقیق راجع به اتوپیای شهری رو آغاز کردم . اولین بار توی یه مقاله راجع به یه بازی ویدئویی اسمش به گوشم خورده بود و فهمیدم معادل فارسیش همون آرمان شهره . ولی به نظرم اتوپیا باکلاس تره . مسلمه که اولین مرجع تحقیقاتی ام اینترنت بود . فکر کنم دومی و سومی اش به ترتیب کتابخونه و آدم ها باشن ولی دیگه کی توی قرن بیست و یک اونقدر بیکاره که اینترنت به اون گستردگی رو رها کنه و بره سراغ کتابخونه ای که برای پیدا کردن کتاب یا هرچی باید فقط کلی از وقتتو صرف ورق زدن بکنی ، ( کاری به بقیه مسائل مثل رفتن به محل کتابخونه و کل کل با کتابدار و جا افتادن روی صندلی کتابخونه و نگران بودن از ناراحت بودن جا و غیژ غیژ صندلی و تر تر میز و تق تق لامپ مهتابی و ضرر داشتن نور غیر مهتابی برای چشم و غوز کردن روی کتاب و سنگین بودن کتابو سر شدن دست هنگام چرت زدن وسط مطالعه و عدم وجود نیروی جادویی ای در کامپیوتر که باعث بی خوابی میشه و کسالت از فونت کتاب و نداشتن موس و موشواره و ایناش ندارم )

برای همین منابع دوم و سوم تحقیقاتم هم جای خودشون رو به اینترنت دادن . اینترنتی که کنترلش توی ایران مثل کنترل سگ لاغر مردنی و چرک و کثیفیه که توی 7 تا در غل و زنجیر شده و برای هدایتش باید تمام انرژی و کار و وقتتو بذاری تا این سگه دو متر تکون بخوره . جهت تحقیق خیلی برام مهم نبود . اصلن نمیدونستم وقتی این تحقیق کامل بشه و بفهمم اتوپیا یا همون آرمان شهر چیه به چی میرسم . معلومه به خیلی چیزا میرسم ، شاید برسم به اینکه کلی از وقتم بره و من فرصت خیلی کار های خوب و بد دیگه ای رو که توی زمان مطالعه میشد انجام بدم رو از دست بدم و بعد ها افسوس بخورم یا حیرت کنم. اما واقعن این تغییرات هدف نیستند چون من نمیخواستم به اونا برسم . آره اگر من یه معلم اخلاق بودم که عادت داره بعضی وقتا مطالعات پراکنده داشته باشه این مطالعه خودش یه هدفه چون میتونم توی درس های اخلاقم ازش استفاده کنم . ولی یه نوجوون تینیجر قرن بیست و یکمی که نمیتونه معلم اخلاق باشه . حرف هاش و گفته هاش نه شنیده میشه و نه گفته میشه چون قبل از اونکه سخن مورد نظرش از فکرش به حنجره و از حنجره به زبون و دنیای بیرونش برسه هزار بار زیر و رو میشه . ( چرا گلوم گرفته ؟ بهتره اینو نگم و یه کلمه ی خوشگل تر به کار ببرم تا با آهنگ فضا جور در بیاد ، اصلن چرا خودمو خسته کنم ، ولومشو میارم پایین ، اینجوری هم که خیلی عادیه ، بذار یه پوزخندم قاطیش کنم تا یه خری گوش کنه لاقل . در آخرم نتیجه میگیریم که ای بابا این چه حرف دهن پر کن و گند دماغیه که من با این وضعم میخوام بگم ؟ منو چه به این ... خوردنا ، بذار راجه به شراب و دختر و کوفت و لباس و سریال و آهنگ و شاهین نجفی و گوشی املت و فبلتو انگری بردزو اروپائو اون جزیره هه که همشون زننو اون جزیره هه که همشون مردنو اون جزیره هه که همشون اهم انو اون خاکبرسری و اون تیکه هه که میگن بالا خره پایین گاوه ئو اون کلیپه که دو تا زنه داره و اون کلیپه که چار تا مرد داره ئو اون یاروئه که سیبیل داره و اون زنه که ریش داره و اون مسابقه هه که گاومیش داره حرف بزنم . )

نتایج من از تحقیقم راجع به اتوپیا اگر افسوس خوردن به مملکت و گیر دادن به مسئولای بیچاره نبود . حداقلش ناراحتی از وضع خودم بود که بعضی وقتا اونقدر بیکار میشم که میرم و میشم یکی از این آدما که سیگار دود میکنن و راجع به " هیچی " حرف میزنن . ولی من واقعن دوست دارم که روزی برسه که من در جایی باشم که برای خلاصی از بیکاری نرم و راجع به " هیچی " صحبت کنم . همینطورم نخوام راجع به " همه چی " صحبت کنم چون میدونم اونقدر موضوع پراکنده هست که تهش میرسم به " هیچی " . نتیجه میگیرم که بعضی وقتا راجع به هیچی صحبت نکنم و چند لحظه جلوی دهنمو بگیرم و خیره بشم . به قیافه ها یا هر کوفتی . فقط دهنمو باز نکنم چون از اونجا به بعدش این گفته ی منه که منو اداره میکنه نه خودم .
sina S.M
۴ نظر

سبز علی بیک گفت » فضولی موقوف !

راستش اخیرن متوجه شدم که بخش اعظمی از وبلاگ های بیان متعلق به افرادیه که اگه پاشون به اینجا باز بشه معلوم نیست چه وجهه ی هولناکی توی دنیای واقعی پیدا کنم ! 

قبلن همچین اتفاقی برام افتاده ... یکی از فامیلای دورمون آدرس وبلاگمو داشت ... منم فراموش کرده بودم که اون آدرس وبمو داره ، حالا هیچی دیگه هر وقت میریم مهمونی خونشون یا اونا میان خونمون باید دنبال یه پاره آجر بگردم خودمو گم و گور کنم پشتش ! 

آخه چرا باید تا این حد بی رحمانه به هم نگاه کنیم و رفتار های اطرافیانمون رو محدود تر کنیم !  

والا به خودمون میایم و میبینیم کل عمرمون رو در حال گفتن این جمله به بقیه بودیم ( البته به صورت تله پاتی )

" عه ، تو همونی هستی که توی پروفایلت عکس با زن بی حجاب داری ؟ ! "
این اتفاق برای یکی از معلمامون افتاده بود ، بیچاره خودشم هاج و واج خودش بود که چرا فیس بوکشو آزاد گذاشته که همه شاگردا برن فوضولی کنن . 

اصن من چقدر چرت و پرت میگم :دی

یه اسم عجیب توی کتاب خواجه تاجدار دیدم ، یاد خودکار سبز بیک افتادم : سبز علی بیک ! (;
sina S.M
۳ نظر

این متن

امروز بعد عمری یه کاریکاتور که ضد منطق نبود رو از تلخندک دیدم و گفتم بد نباشه در اینجا هم قرار بدم ، البته با اجازه ی آقای تلخندک (عباس گودرزی) که میدونم اجازه میده چون هرکی مطلب روی اینترنت آپلود کنه مثل اینه که افسار اسبشو توی دریا رها کنه و نباید انتظار نداشته باشه که فردا سر از کجا ها که در نمیاره !



گرچه من به این نمیگم کاریکاتور ولی خب میشه یه چیزی بهش گفت ، یه اسم خیلی خوب » 

" مدرک و سندی مبنی بر دلسوزی من نسبت به جنایات دائش " 


واقعن که تاثیر چنین چیزی چیه ؟ ( نقاشی یا طرح هنری که چه عرض کنم ، کاریکاتور هم که نمیشه گفت آخه همه اینا یه فایده ای دارن ، یا برای تهیج احوالات انسانی هستند یا رساندن پیامی مهم ! این کار گرچه پیامی مهم رو رسونده ولی خب این پیام چه فرقی با بقیه داشته و داره ؟ یعنی اگه کسی اینو نمیکشید من نمیفهمیدم دائش بده ؟ )

ببخشید که عجله ای شد ... یک امتحان دو ساعته دارم ، بقیشو ساعت 8 میگم ) 


--------

این متن رو خیلی وقت پیش نوشتم 

معلم ورزش هم گیر داده ها 

آخه من که والیبال بلد نیستم ! خیلی بیخوده ، دست آدم تا مغز استخون درد میگیره. 
حالا منم یه ضربه ای رو کج زدم هموندفعه یهو دید ، بعد یه جوری افسوس خورد که انگار ساده ترین کار دنیا رو از پسش بر نیومدم.
( خب راستش برای اون معلم ورزش ، یه ضربه درست والیبال راحت ترین کار دنیایست )
به هر حال باید ورزش کرد . 
تولستوی میگه : ناچارم ورزش کنم مگر نه عقلم فاسد خواهد شد.


sina S.M
۴ نظر

حج

متنی که در پایین آمده نوشته ی حبیبه جعفریانه تحت عنوان فاش که در مجله داستان چاپ شده 

درباره ی نوشتن از خوده . اینکه به افشاگری خودت بپردازی جوری که خواننده بفهمه وارد زندگی شخصی نویسنده شده ، مطالب راز گونه ای که در واقعیت وجود داشته اند . من وقتی این متن رو خوندم از بس خوشم اومد دو ماه آواره شدم تا بتونم با این نویسنده حرف بزنم ، ازش بخوام متن هامو بخونه و راجع بهشون نظر بده ... ولی در نهایت سنگدلی رد کرد ، چون عین همین اتفاق برای خودش هم افتاده بود و داشت روی من تلافی میکرد :دی 


به هر حال متن پایین ( که بخش اعظمیش توی ادامه مطلب آمده ) ارزش خوندن رو داره >>

رئیسم صدایم می‌کند توی اتاق. مطلب را می‌گذارد جلوم و می‌گوید: «این را نمی‌شود چاپ کرد.» سال ۸۴ است، سرِ اکران فیلم «چهارشنبه‌سوری». یک یادداشت فسقلی ‌چهارصدکلمه‌ای نوشته‌ام. می‌گویم: «چرا؟ مشکلش را بگویید. درستش می‌کنم.» بدون این‌که سرش را بلند کند می‌گوید: «درست‌شدنی نیست.» می‌گویم: «مطمئن‌اید؟ من همیشه حواسم هست‌ها!» رئیسم به درِ اتاق نگاه می‌کند که باز است. تحریریه پر است. روز خروجی است. به‌ام اشاره می‌کند که بنشینم. می‌گوید: «عرض شود خدمت شما که…» و با انگشت شست و سبابه،‌ استخوان بینی‌اش را که جای عینک رویش مانده، فشار می‌دهد. گوشی دستم می‌آید که می‌خواهد حرف مهمی بزند. چندین‌وچندسال است همدیگر را می‌شناسیم. می‌گوید: «من برای خودت می‌گویم. برای خودت خوب نیست که این چاپ شود.» بُهتم را که می‌بیند در قالب سوال ‌کمی هم توضیح می‌دهد: «آخه تو چرا این‌طوری می‌نویسی؟ چرا این‌قدر می‌آیی وسط؟ چرا این‌قدر خودت را… » می‌آیم وسط: «افشا می‌کنم؟»

 

 این جمله را آخرین‌بار چه‌کسی، کی و کجا به‌ام گفته بود؟ آیا ممکن است هیچ‌وقت از یادم برود؟ من ‌هجده‌سالم بود. تازه دانشگاه قبول شده بودم و آمده بودم تهران. ترم یک بودم. او مشهد بود، برادرم. محمدحسین. افتاده بود روی تختی در گوشه‌ی اتاقی با منظره‌ای دل‌گیر. درحالی‌که پا، لگن و کمرش در افغانستان درب‌وداغان شده بود. من برایش نامه فرستاده بودم. روی یک برگ کلاسور که برای جزوه‌نویسی خریده بودم. الان واقعا یادم نیست که چی نوشته بودم ولی می‌دانم که خیلی‌اش درباره‌ی خودم بود و خیلی‌اش البته درباره‌ی برادرم و این‌که چقدر تحسینش می‌کنم و جهان چقدر به این‌جور آدم‌ها احتیاج دارد و این‌که من برای چه آمدم تهران و چطور می‌خواهم دنیا را عوض کنم و… چه می‌دانم… این‌ها را با لحنی نوشته بودم که یک جوان خام هجده‌ساله‌ی کرم‌کتاب که به‌اش گفته‌اند سیمین دانشور می‌شوی یا باید بشوی یا ممکن است بشوی، ممکن است بنویسد دیگر. نامه‌ا‌ی که برادرم در جواب نوشت با این جمله شروع می‌شد: «نامه‌ی لوسَت صبحانه‌ی سطل آشغال شد.» دقیقا همین. یعنی حتی سلام هم نداشت. بعد هم چیزهایی در هجو خودش و آدم‌هایی که من گفته بودم جهان چقدر به‌شان احتیاج دارد نوشته بود و بعد هم تقریبا مرا گذاشته بود سینه‌ی دیوار و فرمان آتش داده بود: «تو عادتی داری که خودت را مقابل آدم‌ها افشا می‌کنی و انگار از این کار حظ می‌بری. آدم‌ها در مقابل چنین چیزی یا جا می‌خورند یا تحت تاثیر قرار می‌گیرند که هرکدام یک‌جور خوشایند است. اما بدان که هرگاوی سر راهت سبز شد، استحقاق این‌که مشتی علف برایش بریزی ندارد.» این تیرباران که درواقع اولین روان‌کاوی زندگی‌ام بود، مرا در روابط اجتماعی و انسانی‌ محتاط‌تر و درون‌گراتر کرد اما در نوشتن‌هایم نه. وقتی تو مرضی را داری، داری. کاری‌اش نمی‌شود کرد. یک جا که جلویش را می‌گیری از جای دیگر می‌آید بیرون. مثلا از یادداشتی چهارصدکلمه‌ای درباره‌ی «چهارشنبه‌‌سوری».

sina S.M
۰ نظر

ج _ تازه ترین و آخرین حرف !!

پیاده روی ، گلف ، ماهیگیری ، انگار چیزی باید باشد تا خودمان را در قالبش بریزیم ، قدم زدن چه فرقی با نشستن دارد ؟ یکی از مسائلی که هرگز درک نمیکنم لذت بردن از ماهیگیری است ، معلوم نیست هدف واقعن چیست ، لذت بردن از نشستن در طبیعت ؟ خب میتوانیم یک مبل وسط یک دشت را انتخاب کنیم ! میگویند خیلی حس خوبیه ، به آدم آرامش میده، اصلن درک نمیکنم ، بر هم زدن آرامش کائنات به خاطر اینکه حس خوب داشته باشی ؟ شاید هم بعضی ها خوی وحشی خودشون رو با این کار آروم میکنن ! البته در اینجا منظورم از ماهیگیری صنعت ماهیگیری که خیلی هم به نفع اقتصاد و مردمه نیست بلکه همون کار مسخره ایه که چوب های گرون قیمت میگیرن و میرن آرامش طبیعت رو به هم میزنن ، من که خودم به شخصه نمیتونم تحمل کنم یک ماهی بیرون آب شدید تکون بخوره ، یه جور داره التماس میکنه که نجاتش بدیم !  

به هر حال باید یه چیزی باشه که شخصیت خودمون رو نمایش بدیم. یا شاید از پوچ گرایی فرار کنیم ، نمیدونم آدم چطور میتونه از گلف لذت ببره !!! اصلن چی میشه که اینهمه پول خرج میکنند واسش ؟ به نظر هدف از این کار هم به جز پز دادن نمیتونه چیز دیگه ای باشه .

چرا بعضی ها میرن بیرون و بستنی میخورند در حالی که شاید در خانه و در محیط خصوصی و صمیمانه تری میتوانستند بستنی بخورند !  

اصلن هنوز درک نمیکنم چرا یک سری خودشونو هلاک میکنن ، توی طبیعت داد و فریاد میزنن ، اخم میکنن و همه این مسخره بازیا به خاطر اینه که با منقل جوجه کباب درست کنن. خب من نمیگم درست کردن کباب ، اون هم به دست خودت و در طبیعت لذت بخش نیست . ولی آخه به قیمت کثیف کردن خون ؟ 

انسان باید خودشو با دنیا وفق بده ، خودشو سرگرم کنه ، خودشو در گیر ابزار آلات کنه . نمیدونم چرا ولی به نظر اینها همش برای فرار از پوچیه ! با این حال پوچی آنقدر پوچه که به راحتی از بین میره و تنها راه فرار از اون درگیری با ابزار آلات نیست ...


چقدر چرت و پرت گفتم :::


-درخت ها را دوست ندارم ...

چشمان افغانی مانندش را کمی بازکرد. چون قرار بود حرفی بزند ...

- درخت از آفریده های زیبا و پر فایده ی خداونده . چطور میگی اونها رو دوست نداری ؟ 

- خب باشن ... من که کاری باهاشون ندارم فقط دوستشون ...

سخنم را ترسناک قطع کرد ، همچون قطع کردن دست یک نجار ، یا دستی که باهاش کاغذی را امضا میکنم .

- مگه اونا با تو کاری دارن ؟ 

- نه ولی ... ام م م !

ساعتش را نگاه کرد . تعجبم بود با آن چشمان تنگ شده که همانند چنگیز خان بود چطور توانست عقربه های ساعت را ببیند ! صدای شلوغی پس از تعطیلی مدرسه خوابیده بود ، حواسم به دوربین بود . شاید دربان مدرسه در حال پسته خوردن داشت ما را تماشا میکرد. چون مطمئنا کار دیگری نداشت که انجام بدهد .   

به آقای ج نگاه کردم ، همانطور که چشمش به ساعت بود زیر لبی چیزی گفت . بعد سرش را بالا آورد و گفت : ها ؟ 

فهمیدم وقتی زیرلب چیزی گفته مخاطبش من بودم گفتم : ببخشید دیرتون نشده ؟   

...

پلک هایش را جمع کرد در نتیجه گردباد کوچکی از خاک به هوا خواست (و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست!). روی سکویی نشسته بودیم که مشرف به باغچه ی طویل حیاط بود . کلاغی از میان باغچه ی تاریک بیرون آمد و به محدوده ی دانشکده ی کناری رفت . اشتباه نکنید اینجا مدرسه ای است در مجاورت یک دانشکده .

- چی میگفتی با ج ؟ 

- در مورد مساله ی درخت و این چرت و پرتا . 

- ول کن این چیزا رو . 

با کله به مجله ی جدولی که در دست داشت اشاره کرد . کاغذی زرد رنگ داشت ...

گفت : اگه تونستی جواب اینو بدی ...

اون چیه که اگه حرف اولش رو برداری اسم یه پسر میشه ، اگه حرف بعدی رو هم برداری ...

- ول کن حال داریا !

خسته بودم . بی حال . مثل آشغال چیپسی که آرام از جلویمان رد شد و به سمت ناحیه ی آبسرد کن رفت. "م" غرق در جدول شده بود . 

- چرا انقد جدول حل میکنی ؟ یعنی کار جذاب تری پیدا نکردی ؟ 

جواب سوال اولم را خودش قبلا بهم گفته بود . " برای افزایش هوش " هوش را خیلی پرطمتراق و غلیظ ادا میکرد . چون برایش چیزی دست نیافتی و ایده آل است. احمقانه بود ، مگر هوش به دانستن اسم آدم ها و مترادف واژگان بی کاربرد است ؟ 

- ولش کن ! 

ولش کن را به همان پررنگی "هوش " ادا کرد. آهنگ حرف زدنش دلقک وار و تا حد قابل قبولی پر معنی بود. یعنی اگر زبان فارسی بلد نبودید تقریبا میتوانستید حدس بزنید او دارد در باره ی چه میگوید ، البته اگر قبلش موارد زیر را بدانید : 

آرام حرف زدن و خیره شدن : صحبت درباره ی موسیقی 

آرام حرف زدن و نگاه به زمین و در و دیوار : صحبت درباره ی فلسفه ، کتاب و چیز های فکر کردنی  

بلند حرف زدن با لحن اعتراضی همراه با اخم : صحبت درباره درس

بلند حرف زدن با لحن مرموز همراه با پوزخند : غیبت معلم ها یا فحش دادن به یهودی ها و ...

و مورد آخر که از همه پر معنی تر و خلاصه تر (به قول عرب ها وجیز تر) است در دو کلمه خلاصه میشود و همراه با ادای غلیظ کلمه اول و ادای کمرنگ کلمه دوم است چون کلمه اول را پررنگ تر کند :  " ولش کن ! " که معنای روشنی دارد : خیلی معذرت میخوام ولی دربارش حرف نزن آدم احمق !

که در آن واحد هم دوستی و هم دشمنی اش را به طرف مقابل عرضه میکند ! البته این کلمه را در مواقعی میگوید که به بن بست عقلی رسیده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد . 

همچنان جدول حل میکرد . کیفم را برداشتم و با یک خداحافظی سرد ،   "م" را همراه با جدولش در دورترین نقطه حیاط مدرسه تنها گذاشتم . 

......


sina S.M
۱ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان