سلام گویا به خیلی ها بر خورده بود من از فارسی بد گفتم! والا من نمیخواستم به شخصی توهین کنم صرفا به یه زبان توهین کردم. حالا اگه فکر میکنید نحوه جنبادن زبان یه بخشی از هویت محسوب میشه دیگه اون مشکل من نیست :))
حالا خوبه اومدم ابروشو درست کنم زدم چششم کور کردم. ینی مثلا خواستم از دل ملت در بیارم بعد بدتر زدم چارتا فوشم به لیست فوشای قدیمی اضافه کردم حالا مهم نیست کلا دلیل اومدنم این نبود .
بعدم هرچی باشه من زبان فارسیم هنوز بهتر از بقیه زبان هامو پس بهتره لاقل یه چارتا کتاب زبان اصلی رو تموم کنم بعد بیام پز بدم و اینا.
حالا ازون بگذریم. چقدر دلم میخواست الان ...
الان بهتر شد! میدونین دارم با چی تایپ میکنم ؟ با گوگل ترنسلیت. اخه کیبورد فارسی نداره این کامپیوتر ولی گوگل ترنسلیت بهت کیبورد مجازی میده. حالا اونو بیخیال. میخواستم درباره ی یه موضوع خیلی مهم حرف بزنم.هولی شت چقدر این دقیق داره ترجمه میکنه از فارسی به انگلیسی! آدم شاخ در میاره.
خب صرفا خواستم خاطره امروز رو یه جایی ثبت کنم.
نمیدونم این کارم چقدر عجیب محسوب میشه تو ایران ولی خب اینجا اگه اینکارا رو نکنم هیچ وقت زبونشونو درست حسابی یاد نمیگیرم. حالا نمیخوام همه چیزو از اول شروع کنم ولی کلا خب در این حد بدونید که یه دختری هست که تو کتابخونه باهاش آشنا شدم و گاهی یبار قرار میذاریم تو کتابخونه و حرف میزنیم یه دو ساعت اینا. امروز روز دوم بود که ملاقات کردیم. خیلی برام جالبه که از وقتی اومدم اینجا هیچی بلد نبودم. (حالا هیچی هم نه ! ولی خب مثلا انگلیسیم در حد شتر هم نبود بعد انتظار داشتم ملت بیان باهام درد و دل کنن مثل الان! یا مثلا نه شغلی داشتم نه ورزشی میکردم نه اصلا عقیده داشتم که آدم باید بعضی وقت ها خودش شروع کننده ی صحبت باشه و نباید همه عمرش منتظر باشه یکی اجتماعی تر از خودش پیدا کنه که به حرف بکشش. و خلاصه این حرفا.)
بذارید یکم از این روایت مستند گونه خارج بشم و بیام صرفا دیالوگ هایی که بینمون بود رو خلاصه کنم چون واقعا هم وقت ندارم الان یک شبه و با اینکه فردا تعطیله ولی به مامان قول دادم صبحانه بیدار بشم. از طرفی فکر میکنم چار سال دیگه که دوباره اینا رو میخونم به خودم فحش میدم که چرا دیالوگ هامونو ننوشتم !
ساعت ۴ قرار گذاشته بودیم. حوالی چهار که شد اس داد که من رفتم بشاشم و وقتی کارم تموم شد میام طبقه بالا. (ببخشید راستی بابت ادبیات ولی صرفا ترجمه مستقیم چیزی بود که بهم اس ام اس داد. شاید اینجوری بفهمید شوک فرهنگی یعنی چی ! البته برای من عادی شده تقریبا. (قبل از اینکه به فارسی ترجمش کردم!) )
بعد هیچی دیگه اومد و اینا . بعد رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع کردیم حرف زدن. قبل از قرار کلا هی استرس داشتم. مثل یکی از اون قرارایی شده بود که دلم میخواست کنسلش کنم. و جالبه اولین باری بود که برای یه قرار دوستانه همچین حسی داشتم. نمیدونم چرا دقیقا. شاید چون خیلی تو حال و هوای درس خوندن بودم و کلا من به درس خوندن معتادم و اگه برم توی حسش هر چیزی بخواد مزاحمم باشه یه جور میخوام کنسلش کنم. و همین حس منفی ای که داشتم خیلی روی مخم بود و مثلا میگفتم : لعنتی حالا بیا کلی نقشه بریز بعد آخرشم حس کنی داری یه وظیفه انجام میدی.
راستی بذارید یکم بهتون بک گراند بدم. خیلی از شما ها هنوز توی فضای ایرانی سنتی هستید و فکر میکنید اوکی چون طرف دختر بود پس یه ربطی به رابطه و اینا داره. در واقع ایشون یه نفر رو داره و من در اینجا فقط بعنوان یه همصحبت ام. شاید هم یه دوست ولی من کلا فکر میکنم با دو تا قرار نمیشه به طرف گفت دوست مخصوصا اگه قبل از ملاقاتش بخوای کنسلش کنی.
اولش به این بهونه بود که زبانمو تقویت کنم ولی خب بعدا که دید میتونیم کلی حرف بزنیم و اینا قرار شد هر چند وقت یبار ببینیم هم رو و این حرفا. یه جور مثل چت کردن میمونه ولی رو در رو. هیچ کسی دور و برت نیست که بپره وسط حرفتون. از طرفی هیچ کسی برای چیزی عجله نداره یا مثلا من و این طرف با هم حرف نمیزنیم چون همکلاسی دانشگاه یا هر کوفت دیگه ای هستیم که باعث بشه که مارو از حرف زدن درباره چیز خاصی منع کنه. خوبی چت همیشه برام این بود که با یه غریبه ای ! و این غریبه میتونی بهش هرچیزی بگی. میتونی بهش بگی چقدر از فلان شخص متنفری بدون اینکه بترسی بره بذار دست کسی یا چمدونم بهش بگی من از ترامپ خوشم میاد (بر فرض !) و بره برای همه پخش کنه که آره فلانی اینجوره . کلا فکر کنم فهمیدید چی گفتم . این حس حرف زدن با کسی که توی اتوبوس یا تاکسی میبینی و میتونی درباره هرچی دلت خواست باهاش حرف بزنی!
فکر میکنم یه حرکت خوبی که بهم کمک کرد این جور موقعیت ها رو برای خودم بسازم این بود که بیخیال چت با دوستان فارسی زبان شدم. چون بهرحال هرجوری حساب کنی اونا قرار نیست منو رو در رو ملاقات کنن و درسته که حرف زدن باهاشون اون حس نیاز به چت با یه شخصیت بی طرف رو برام جبران کنه ولی باز هم منو توی یه حباب انزوا قرار میده. بعدم خب کی بدش میاد چارتا زبون این وسط یاد بگیره.
خیلی دارم چرت میگم . قرار بود خیر سرم دیالوگ هامون رو بگم.
وقتی نشستیم بهش گفتم یکم خستم و فکر میکنم بهتره انگلیسی حرف بزنیم. بعد گفت ولی تو باید زازوییتو تقویت کنی ! منم گفتم حالا یکم تخفیف بده و اینا.
ولی آخرم دیدم ول نمیکنه منم شروع کردم زازویی حرف زدن ولی دیگه وسطاش حال نداشتم زدم کانال انگلیسی .
ولی حس میکردم سویچ کردم به انگلیسی شاید یکم بهم انرژی بیشتری بده تا تلاش کنم یه بحث پر هیجان باهاش داشته باشم. ولی دقت کردم دیدم چقدر شروع کسالت باری داشت حرف زدن من. و میتونستم ببینم که داره سعی میکنه منو به حرف بکشونه با سوال های پشت سر همش. و اگه از من بشنوید هیچ چیزی توی یه گفت و گو بدتر از این نیست که طرف مقابلت مدام هلت بده به حرف زدن و بهت انگیزه بدم. متوجه بودم چقدر تن صدام ضعیفه و چقدرنحوه بیانم خام و بی حالته. حتی هیجان انگیز ترین چیزا رو میخواستم بگم یه لحن کتابی مزخرف میگرفت. ولی خداروشکر آخر سر کم کم موتورمون راه افتاد به این معنا که موضوع مشترک پیدا کردیم برای حرف زدن. یعنی یه چیزی که واقعا علاقه داشتیم به حرف زدن دربارش . آره یه موضوعی که دو سال پیش ازم میپرسیدی بهت میگفتم : واقعا ؟ یعنی انقدر عمر آدم بی ارزشه ؟ من عمرم حرفی ندارم با توی لاشی بزنم درباره این موضوع! هر وقت با یه موضوع درباره فلسفه علم ریاضی یا خرزنی اومدی بیا که با هم حرف بزنیم . (و نتیجه این بود که گاها تنها بودم!)
و این موضوع چی بود که یه جورایی منو امروز نجات داد و روح گفتمان رو تزریق کرد به ... به گفتمان ؟ (فاک فارسی)
بله ! درست حدس زدین ! بازی کامپیوتری.
و علت اینکه من این موضوع رو جدیدا بهش علاقه پیدا کردم این نیست که میخواستم
و علت اینکه من این موضوع رو جدیدا بهش علاقه پیدا کردم این نیست که میخواستم موضوع داشته باشم برای حرف زدن با مردمان پست و نرمال ! بلکه خیلی تصادفی افتادم رو خط تولید بازی کامپیوتری و در جهت ::تحقیق:: و اینا مجبور شدم که چند تا بازی دانلود کنم و کلا خوره بازی بشم چند هفته ای. و مثلا هرکسیو میبینم ازش میپرسم چه بازی هایی به اون سبکی که من مدنظرمه بازی میکنه.
و ایشون هم دختر بود و دخترا هم زیاد بازی کامپیوتری نمیکنن ولی به لطف دوست پسرش یه چشمه ای توی بازی داشت (فارسی فایل نات فآند). یعنی مجبورش میکرد که یکم بازی کنه باهاش و این حرفا و به نظرم اینکه جفتمون در حد خیلی کمی از بازی سر در میاوردیم یه جورایی حس هم تیمی بودن رو بوجود میورد که به نظرم یه جور به انگیزه حرف زدن کمک میکرد ( من که نفهمیدم چی نوشتم به فارسی ولی امیدوارم ۴ سال بعد که میخونمش بفهمم)
درباره چیزای مزخرفی هم حرف زدیم که حالا جاش نیست اینجا بگم چون بیشتر مختص جغرافیای غربی میشه و وقتی میاد توی خاورمیانه معنای متفاوتی به خودش میگیره (و اسمش هم هست فمنیسم) و موقع رفتنش که شد ازش پرسیدم چرا دیگه زیاد سر نمیزنه به این کتابخونه و خیلی جالب بود برام ولی بهم گفت که اینجا خیلی مزاحمش میشن ! یه لحظه حس بدی بهم دست داد یعنی فکر نمیکردم این جور چیزا توی این مملکت هم رخ بده اگر هم بده فوقش یکی مثل من باید باشه :)) ولی خب تعریف کرد که آره یبار یکی سعی کرده بود در حین اینکه فیلم های خاک بر سری از توی کامپیوتر کتابخونه تماشا میکرده همزمان زیرلبی نخ میداده بهش. و یبار دیگه هم یکی اومده بوده نشسته بوده بغل دستش و همینجور باهاش حرف میزده.
بعد پرسید برای تو تاحالا رخ نداده و منم گفتم خب مسلما من دختر نیستم و فکر نکنم کسی ازینکارا با من بکنه :) ولی بعد یکم فکر کردم گفتم آره چند بار یه بیخانمان هی سوال پیچم میکرد و نمیذاشت درس بخونم و بعد یجور بهش بر خورد که من اون مزاحما رو در سطح یه سوال کننده قرار دادم ! :)) که البته حقم داشت ولی خب بهرحال جفتش مزاحمته.
بعد یه جورایی شروع کرد به اپرشییت کردن من و اینا و اینکه چقدر حرفه ای اومدم باهاش حرف زدم دفعه اولی که اومدم باهاش حرف بزنم (و خب اون ده ثانیه اول منم یه مزاحم بودم ! شاید الانم باشم ولی لاقل نه به اون صورت کلاسیک:)) ) .
البته اون بخش رو یکم گند زدم حالا نمیدونم احتمالا خیلی ذوق زده شده بودم که از من داشت تعریف میکرد و برگشتم بهش گفتم : من همیشه وقتی میخوام با کسی که غریبست در صحبت رو باز کنم حواسم هست که طرف حوالی سن خودم باشه . مثلا نمیام با یه ۱۲ ساله حرف بزنم.
البته خیلی آندرستنینگ و اینا نشون داد و متوجه شد که منظور کلیم چیه و اینها ولی در کل که بهش فکر میکنم میبینم خیلی حرف چرتی زدم واقعا ! چون تو اینجا مساله اصلی سن نبود مساله اون نحوه تعامل و ایناست .
خالا بگذریم. خیلی موقع نوشتن این پست حس های مزخرفی بهم دست داد مثل اینکه : بذار برای خودت بمونه . خواننده ایرانی چی میفهمه آخه!
ولی خب نمیتونم ننویسم. چون حتی اگه بخوام برای خودم هم بمونه باید یه جایی ثبت بشه ! نمیخوام این روز جالب از ذهنم پاک بشه ! روزی که یه نفر به منی که همیشه عمرم مزاحم مردم بودم گفت که تو یه آدم خیلی خوب هستی و این حرفا !!!