یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوبتی ام باشه نوبت یکم خندست !

اصولا کم پیش میاد بابت خوندن چیزی بخندم ! ولی وقتی چیزی منو به خنده بندازه در حدی که بلند بلند بخندم و مامانم از توی هال بپرسه "چی شده ؟؟" 

اونوقت باید اون چیزو یه جا ثبتش کنم ! هر روز برم ملاقاتش و پیشونیشو ببوسم که منو خندوند !   🤣




sina S.M
۷ نظر

ایتالیا_خندوانه_ پازولینی _ سرعت مطالعه _ حساسیت

میدانم الان باید خواب باشم . و بهت گفتم شب بخیر . ولی هنوز آنلاینم . نیاز داشتم مدتی را چت نکنم بات . میدانی . خیلی حساس شده ام . همان موقع که دیدم دیر جواب میدهی ازت بدم آمد . بقیه خنده هایم نقش بازی کردن بود . متاسفم که اینجوری ام . متاسفم که بدون اینکه دست خودم باشد حساسم ! 






وقتی از کسی ناراحتم سراغ آهنگ یا فیلم میروم . 


دیروز با کسی دعوایم شد . انقدر اعصابم خورد بود که رفتم سراغ اثر منزجر کننده پازولینی . قبلا یک ساعتش را دیده بودم و حالا یک و نیم ساعت باقی مانده اش را نشستم دیدم تا بتوانم حساسیتم را فراموش کنم . 


وقتی دوک ایتالیایی روی زمین خرابکاری میکند و بعد یک قاشقک به دختری که در حال تنبیهش است میدهد و  سر دختر که زانو زده فریاد میکشد :

 مانژه مانژه  (به ایتالیایی یعنی بخور ! )

حتی اگر خود موسولینی هم باشی بدنت به رعشه می افتد . 


پازولینی را به خاطر این فیلم کشتند و هویت عاملین ترور جزو معماهای قرن ۲۰ ام باقی ماند . آیا فاشیست ها بودند ؟ یا چند پدر و مادر دلسوز که این فیلم را برای نسل جوان ایتالیا سم میدانست ؟ 


یا مثل وقتی صدر اعظم که چند میخ داخل نان فرو برد و آن را موزیانه به خورد یکی از برده ها داد . همه اینها باعث شد ناراحتی دیروزم فروکش کند . 


واقعا در حالت عادی نمیشد آن فیلم را دید . باید داغان باشی و بعد برای پالایش ذهنت به ان شاهکار خشن روی بیاوری . 



امروز تاریخ امپریالیست در ایتالیای اوایل قرن ۲۰ ام خواندم و در عین حال سرعت مطالعه ام را اندازه میگرفتم . 


۵ صفحه اول ۱۵ دقیقه 


حساب کردم دیدم برای هر سطر ۸ ثانیه وقت گذاشتم 



۵ صفحه دوم ۱۳ دقیقه 


۵ صفحه سوم ۱۲ دقیقه 


۵ صفحه چهارم ۱۰ دقیقه 


تنها کاری که کردم این بود که جمله ها را با چنان دقتی خواندم که دیگر نیاز نباشد دوباره رویشان برگردم . اصلا سرعتم را زیاد نکردم بلکه سرعت مکث کردنم را کم کردم . 


با این روش پیش بروم شاید به ایده آل ۵ صفحه در ۲ دقیقه هم برسم ! 


...

sina S.M
۷ نظر

لطفا جاوا رو بخوانید

با توجه به اینکه نمیخوام دوستان رو بیشتر از این معطل بذارم لطفا اگر قصد دارید جاوا رو بخوانید انرا به اخر هفته موکول نکنید و همین حالا بخوانید چون به زودی قسمت دوم را قرار میدهم ‌... 

(کلیسای نوتردام پاریس)

پس منتظر نظرات بیشتری زیر پست قسمت اول جاوا هستم ! اوووف از انجا که تاحالا تو این وبلاگ قانونی نداشتیم. پس این پست روغیر منطقی محسوب نمیکنم چون اصولا منطق ها را باید کنار گذاشت در این وبلاگ ! (چرا ؟ چون وبلاگ خودمه) 

در ادامه چند صحنه دلخراش از امروزم رو براتون توصیف میکنم (البته شاید از نگاه خیلی ها این چیز ها بچه بازی باشد) : 




رفتم خندوانه امروز .. با دوستی که منو بلاک کرده اند . پوریا ! 


لعنت به این ادم .


داشت حرف میزد . از نامردی و نارفیقی و این چرت و پرت ها که اگر یک درصد میدانستم قرار است باهاشان مواجه شوم عمرا به این دعوت نمی امدم. گوش هامو گرفتم و با انگشتانم روی سرم ضرب گرفتم . که حتی یک کلمه اش را هم نشنوم و همینطور هم شد... 


آنقدر اعصابش خورد شده بود که داشت میخندید . گفت کاش یک موبایل در می اوردم و از این لحظه فیلم میگرفتم .. از لحظه ای که سینا نمیخواهد حقیقت را بشنود . 


به علیرضا گفتم : بخدا اگر میدونستم میخواد این بحث هارو پیش بکشه عمرا قبول میکردم بیام خندوانه ... 


علیرضا ابله بود . فکر میکرد دشمنی من و پوریا به راحتی با یک خندوانه امدن درست میشود . برگشت و گفت : همین الان بشینید و مشکلاتتون رو حل کنید . 


و پوریا خطاب به من افزود : بیا خودت نمیخوای مشکلات حل بشه .. 


گفتم : الان نمیشه چون تو عصبی ای . همین الانه که کلاشینکف در بیاری و پتپتمتمتپ ...

(من عصبانیت را بو میکشم . به دلایل متعدد که یکی اش دعوا های لفظی زیاد است ) 

گفت : من اصلا عصبانی نیستم ... 

گفتم : به خدا هستی .. 


خودش نمیفهمید حالت صورت ادم ها هرچقدر مهربان تر باشد ، نشان از عصبانیت بیشترشان دارد . ان موقع هم پوریا ابرو هایش را متعجابه بالا داده بود و صدایش را اورده بود پایین . باهوش ها اینجوری عصبانی میشوند ... 


گفت : یه بار مرد باش .. 


از موقعیت استفاده کردم و گفتم : اصلا من مرد نیستم . زنم . 


گفت : خوب شد خودت قبول کردی ... 


یک بک فلش‌بک میزنم به ریشه دعوایمان . پوریا ادعا میکرد من تبعیض جنسیتی قائل ام و دختر ها را با نگاهی نادرست و متفاوت مینگرم .  


این حقیقت را همان موقع متذکر شدم : بعد به من میگه تبعیض جنسیتی قائل میشه . مگه اصلن زن بودن فحشه ؟  


اون موقع دیدم حرفی نزد . درواقع شاید داشتم کاه رو به کوه ربط میدادم . ولی اینکه توانستم وادارش کنم که بحث را با سکوت رها کند بهم حس خوبی میداد ! 



توی استدیو خندوانه رامبد و پژمان بازغی اون وسط داشتند ریسه میرفتند که زدم روی زانوی علیرضا ، برگشت و نگاهم کرد . ما هر سه عینکی بودیم . 


- دفعه بعدی یا من میام و پوریا نمیاد    یا    پوریا میاد و من نمیام . 


جوابی نداد و برگشت . امیدوارم پوریا این حرفم را شنیده باشد . توی مدتی که با هم صمیمی بودیم متوجه شدم او یک رادار بسیار قوی دارد . هرچه بیشتر تظاهر کند که هیچی نمیشنود ، بیشتر میشنود . 


بعد از تمام شدن ضبط دوباره خنده های مشترکمان شروع شد. حس عجیبی دارد ، اینکه با کسی که با او دشمنی نسبتن جدی ای داری، بخندی ... بهش پول قرض دهی . دست بدهی و این چیز ها . 

وقتی پوریا رفت .. من دو تا ساندویچ خوردم . نوشابه دهنی علیرضا را هم با یک دونات فرستادم بالا ... علیرضا گفت : من فکر کردم موضوع اینجا حل میشه. ولی مشکل شما عمیق تر از این حرفاست .. 


حرفش را تایید کردم . اما باز هم از دست او عصبی بودم . که با وجود هماهنگی های قبلی مان ، پوریا را در لحظه اخر دعوت کرد . چیزی که در مورد علیرضا وجود دارد اینست که هیچ چیزی درباره اش وجود ندارد . !) 


از کل ماجرا احساس خوبی داشتم ، یکی  اینکه علیرضا رفیق من است نه پوریا . دو اینکه این پوریاست که با من مشکل دارد، نه من با او . 


اگر بتوانم از این دو ضرب شست استفاده کنم و برنامه دفعه بعدی خندوانه را بدون پوریا بچینم انوقت ضربه مهلک را زده ام ... ضربه نهایی !


منتظر قسمت دوم جاوا باشید ؛) 

sina S.M
۵ نظر

در اصلاح پست قبلی اینکه

یک مریم را یادم رفت !! آن که توی کلاس داستان نویسی است ! و گفتم عاشقش شدم ؛) البته خب اون عشق شوخی بود ولی خب خیلی باش دوست شدم ! فیلم نقشه مگی رو براش بردم اونم فیلم آبی از کوشلوفسکی رو برام اوردن ( یا کولشوفسکی ؟؟؟lol )  

راستی اصلاحیه ی بعدی در مورد پست قبل که احتمالن باعث شود شاخ در بیاورید (اگر تا الان در نیاورده اید !!!)  این است که :: 


بازم میرم خندوانه !!


😜😜😜😜 

😂😂😂😂 

آخه نمیدونم چرا باید در استانه ی خروج من از کشور این اتفاقای خوب برام بیفته ؟؟؟(عایا این بمعنی اینم هست که یک اتفاق بد در راهه؟)

 از پیدا کردن دختر بعد سالها و پیدا کردن اکیپ دوستی در یونی گرفته تا سفر تک نفره به اصفهان و دعوت شدن به خندوانه !! حالا لابد باید همه اینها را ول کنم و بروم اسکاندیناوی‌ 


ولی خب همه اینها

 در برابر راه رفتن در یک ساحل بکر و سرد 

که تویش خبری از پوست چیتوز نیست 

و نسیم خوشبویی که بوی داستان های آگاتا کریستی را میدهد ؛

هیچ چیز نیست :پی 


دعا کنید تا تابستون بریم زازو ! :) 

sina S.M
۱۵ نظر

بالاخره نوشتم این پست رو

نوشتن از من انرژی زیادی میگیرد. ولی خب به مریم قول داده ام بنویسم این پست را درباره خندوانه . (نه آن مریم ٬ این مریم !) 


راستی بگذارید در باره ی مریم هایی که من باهاشان سروکار داشتم یکم تایپ کنم :دی 


مریم اول و آخر مامان خودمه ! 

مریم بعدی که نسبتن نزدیک تره . همون همکلاسیمه که یه مدت میرفتم پی ویش و باهاش درباره فلسفه و اینا حرف زدم. متاسفانه بحثمون کشید به قضیه مرد و زن و من که ذاتن ضد فمنیست هستم ایشون رو از خودم تاروندم. حماقتش در این مبحث بی حد و حصر بود. مثلا من میگفتم : چرا تو دنیا یه فیلسوف زن نداریم . 

بعد اون گفت : پس میگی من عقل ندارم ؟ 


خب این حرکتش نشون میداد واقعن عقل نداره ! چون ۱۰ بار بهش گفتم بابا من دارم کلی حرف میزنم اشاره ای به تو و خودم ندارم. 

بهرحال این مریم کله شق چند وقتی هست که دیگه باش حرفی ندارم. 


مریم بعدی در زندگی من یه آدمی هست که من مدت ها فکر میکردم اسمش همرازه . توی اینستاگرام با هشتگ نقاشی پیداش کردم. اولش خیلی خوب بودیم . بعد ماجرا پیش آمد. این ادم جزو افراد باستانی محسوب میشه. افراد باستانی کسانی اند که من همان روز های اولیه ی بعد از خریدن گوشی (روز کنکور) و نصب اینستاگرام باهاشان آشنا شدم. 


یک بار منو بلاک کرد. فکر کنم اولین کسی بود که منو بلاک کرد. :) اون زمان دقیقن نمیدونستم فرهنگ بلاک چه طوریه و برای همین حس کردم توهین بزرگی بهم شده. صبح تا شب درگیر گوشی بودم. و هی روی دکمه فالو کلیک میکردم بعد میدیدم نمیشه فالو کرد. بعد آه حسرت واری میکشیدم و میگفتم : یعنی اون آدم برای من تموم شد ؟‌


سر اون قضیه رفتم اکانت مخفی اینستا ساختم و باهاش به مریم پیام دادم. حتی از دو سه نفر خواهش کردم که وساطت کنن و به مریم بگن که منو آنبلاک کنه. 

آخه خیلی حس بدیه وسط چت و شوخی ٬ یه چیزی از دهنت در بیاد و طرف همچنان اموجی خنده بذاره بعد پنج دقیقه بعدش بلاک کنه و تو بفهمی اون خنده فقط یه تظاهر بود. 

بهرحال میدونم منم حماقت کردم و بیش از لیاقت یه انسان بهش توجه کردم .  



به همین سادگی از وقتی گوشی خریدم گه خورد به مطالعه ام. کتاب های موراکامی جایشان را دادند به لایک کردن عکس های مزخرفی که یک زنیکه یا دختریکه گذاشته توی نت ... 


مطالعه ام افت شدیدی کرد. خوشبتخانه این وبلاگ منو مجبور کرد که همچنان بنویسم. اولین بار است که در زندگی ام عمل نوشتن را بیشتر از خواندن انجام میدهم... هفته ای دو سه تا داستان مینویسم. (لاقل برای کلاس داستان نویسی)  این وبلاگ را هم بهش اضافه کنید.


(همین الان برق رفت. و من امیدوارم بتوانم با هات اسپات این متن را آپلود کنم ) 

مریم بعدی که در زندگی من آمد در این وبلاگ باهاش آشنا شدم. متاسفانه درباره مسائل درون وبلاگی نمیتوانم پست بنویسم. اگر هم تابحال نوشته ام رمز دار بوده . 


یک مریم دیگر هم وجود دارد که آن هم در بیان است :)


کلا با مریم ها بهتر تا میکنم چون همه شان حس مامان را بهم میدهند٬ شاید این روی رفتارم با آنها تاثیر میگذارد :) مامان کسی است که من تمام ایده هایم را از او میگیرم. و او نیز همه ایده هایش را از من ))) مثلا خودش گفته از وقتی تو شروع کردی زبون در آوردن من اون آدم سابق وطن پرست نیستم :)


....


و اما خندوانه : 


- کاپشنت رو در بیار ببینم .


ماهی کاپشنش رو در اورد. یک بلوز پارچه ای آبی با نوشته های زرد انگلیسی ...

- اوضات خرابه .. برو خونه .


سنگ شدم. همینطور علیرضا. که میزبانمان بود و ما بعنوان همراه هایش آمده بودیم. 

- تو دربیار ببینم.

...

- تو هم برو خونه ...

بعد من کاپشنم را در آوردم . 

تنها کسی که لباسش قابل قبوله این دوستمونه :)‌ ( ذوق الکی ! خبر نداشتم قرار است آنجا ۷ ساعت یه بست بنشینیم. بهرحال تجربه اولین بار دعوت به چنین جایی ٬ چشم آدم را روی واقعیت میبندد)


دم در کسی وایساده بود که هرکسی قدش بلند بود را خوب واررسی میکرد که ببیند آیا توانایی انداختن توپ در سبد را دارد ؟! خب منم قدم بلند است. ولی خب گفت : ورزش که نمیکنی ...

- نه ...

- حله برو تو :) 


احتمالن اگر من صد میلیون را میبردم ٬ ایرانسل بهشان میگفت : چرا اینو راه دادین بیاد تو ؟؟؟


رفتیم داخل ... زنی به من گفت بیا و اینجا بشین. دوستانم رفتن آن ته نشستند. من دیدم به صحنه خیلی عالی بود ولی خب متوجه شدم دوربین آنجا را نشان نمیداد. غصه ای نبود. عوضش اون برنامه رو عین تئاتر از نزدیک دیدم. اونجایی که دوستم نشسته بود خیلی دور بود از محل اصلی وقایا :/ ( دل خوش نمودن الکی !!!)‌


بعد رامبد وارد میشود !!! از تعجب نکردنم تعجب کردم ! این آدم را از نزدیک ببینی و جالب نباشد برایت ؟ یک ایول به خودم گفتم که تا این حد بزرگ شده ام و مثل قبل جوگیر نیستم ... قبل تر ها یک بار بهمن (مجری معروف مسابقه های تلفنی) از توی ماشین بهم یک چشمک زده بود و من کلی ذوق کرده بودم !! بعد الان رامبد را از ۲ متری میدیدم و به هیچ جااام نبود :)))

 تازه وقتی که نیما (کیا) گفت : تلویزیون از وقتی اختراع شده تو توش بودی ... 

فهمیدم بابا این مردک آدم کمی نیست !!


بغل دستمی ام مرد باحالی بود. گفت من اصلا تلویزیون ندارم !! همش ماهواره میبینم ... اینجا هم دوستم صبح زنگ زد گفت بیا . منم گفتم : بابا مغازه مهم تره !! بیام خندوانه چه گوهی بخورم :دیییییییییییی 


طرف ۴۱ سالش بود. وقتی پرویز پورحسینی دارتش نخورد به صفحه ٬ و رفت هندونه بخوره ٬ این دوستمون گفت : زود پرید سمت هندونه ها !

بعد من دقت کردم دیدم راست میگه . پرویز یه سره کلش توی هندونه ها بود. توی آنترکت های بینش هم هی هندونه میخورد. 


راستی جزئیات جالب : 

پرویز درباره شجریان حرف زد ولی سانسور کردن ٬ گفت : نوه هاش خیلی آهنگ های شجریان رو دوست دارن و اینا ...  

پرویز درباره ی فیلم باشو (ساخته بهرام بیضایی) هم حرف زد و رامبد گفت : کیا باشو رو ندیدن ؟ 

و حتمن توصیه کرد ببینیم. این بخش هم سانسور شده بود. که شاید به خاطر ضیق وقت بود . 



بعد از اینکه اون آقاهه توپ بسکتبال رو انداخت . یه دختره هم گفت منم میخوام بندازم. رامبد هم بی تعارف گفت : بیا بنداز ولی ۱۰۰ میلیون بهت نمیدیم اگر افتاد !

دختره توپ رو انداخت هوا بعد عین والیبال بهش دو دستی ضربه زد. یعنی اینقد ضایه که تعجب کردیم چرا توپه رو کله خودش فرود نیومد. بعد بغل دستیم (اون ۴۱ ساله هه نه ..) اونقدر بد و مسخره وار خندید که فکر کنم به خاطر اون اصلا پخش نکردن بخش دختره رو خخخخخ


دیگه چه جزئیاتی میخواید بدونید ؟؟؟؟ آهان .. میدونستید صدای خنده حضار رو جدا میگیرن ؟ و بعد به قسمت هایی که میخوان اضافه میکنن ؟


آهان داشت یادم میرفت. رامبد یه جا به نیما (کیا) گفت که : اگر حرف بد میزدی که مینداختمت بیرون !!!


اونجا در اصل رامبد اینو گفت : اگر حرف بد میزدی که با تیپا پرتت میکردم بیرون.

بعد نیما گفت : بیا خودتم که داری حرف زشت میزنی 

بعد رامبد خندید و گفت : خب این بخششو کات میکنیم ..

و دوباره گفت :‌ اگه حرف بد میزدی که مینداختمت بیرون ...

.....



بخدا خیلی دلم نمیخواست اینا رو بنویسم ولی خب بحث قولم به مریم است (مریم است دیگر !!! )‌ 

sina S.M
۱۱ نظر

کرایه ها آماده .

کرایه ها آماده اسم فیلم کوتاهی بود که امروز توی شبکه افق دیدم. 

اثر حسین دارابی و با بازی بی نظیر امیر کربلایی زاده... 


داستان روال خطی داشت. در اوایل داستان معلم سر به زیر مدرسه (امیر کربلایی زاده) که با یکی از شاگردانش سوار تاکسی و عازم مدرسه هستند. 

قبل از رسیدن به مقصد راننده ماشین که مردی شبیه شعبان بی مخ (نسبتا هیکلی ٬ مو های فرفری اخم خشن و سیبل تا بنا گوش) به مسافران میگوید که کرایه خود را بپردازند تا بعد معطل نشوند... شاگرد میخواهد کرایه را از پیش پرداخت کند ولی چون اسکناسش خورد نیست٬ معلم پیش قدم میشود و میگوید کرایه جفتشان را میپردازد. 

با وجود اصرار شاگرد مبنی بر اینکه خودش کرایه را بپردازد معلم قبول نمیکند و میگوید خودش کرایه را میپردازد. بعد دست میبرد در جیب کت ... جیب سمت راست . جیب های شلوار ... کیف چرمی اش را زیر و رو میکند و میفهمد که از کرایه خبری نیست. 


حال فیلم در فاز بعدی وارد تخیلات معلم میشود که وقایع احتمالی را پیش خود مجسم میکند. در یکی از آنها وقتی راننده میفهمد او کرایه ندارد یقه اش را میگیرد و از پنجره ماشین میکشد بیرون و نکته اینجاست که شاگرد بیکار نمینشیند و سریع موبایلش را در می آورد تا از جریان یقه گیری راننده از معلم ٬ فیلم بگیرد . شاگردی که چندی پیش اصرار میکرد که خودش کرایه را بپردازد و حال دارد این چنین رفتار بی رحمانه ای از خود بروز میدهد ... این شاید مطابق با واقعیات نباشد.


و بعد نشان داده میشود که آن فیلم بین بچه های مدرسه از طریق بولوتوث رد و بدل میشود... این جریان استرس وار و به نظرم جریان کافکایی به خوبی تا دقایق آخر حفظ شد. حتی وقتی دیگر آن مرد دست از خیال پردازی برداشت و خودرو به مقصد (مدرسه) رسید  معلم از ماشین پیاده شد و رفت عقب تاکسی ایستاد.. بعد فیلم به فاز سوم وارد شد که کلن سکه را برگرداند... البته چیزی شبیه پایان باز به نظر میرسد و کارگردان از آنجا به بعد اثر خود را تمام شده تلقی میکرد ولی برای آنکه بتواند در شبکه افق پخش شود باید داستان به سمت و سوی دیگری تغییر میافت .


آنچه مرا در فیلم مجذوب کرد ٬ ساختار استرس و اضطرابی اش بود. فیلم ساعت ۵ عصر مهران مدیری (همانی که توی نشست خبری اش تریاک میکشید :دی )  هم همچین ساختاری دارد و کلن دارد استرس داشتن رو به خورد مخاطب میدهد. 

با این جور آدم ها خیلی بیشتر از دیگران شاید همزاد پنداری کنم. خودم هم زمانی که عقل درست و حسابی نداشتم مدام درگیر استرس های الکی و بیهوده بودم ...


معلم این فیلم هم عقل درست و حسابی نداشت .. مثلن میتوانست خیلی راحت وقتی متوجه شد کیف پولش را نیاورده از شاگردش بخواهد پول را بپردازد. اما حاضر به این کار نبود... این است که میگویم استرس الکی ... استرس الکی ساختن قفسی نامرئی برای خودمان است. خودمان را در یک سلول انفرادی می اندازیم و با ذهنمان دیوار ها را به هم نزدیک تر میکنم تا اینکه مارا له و پورده (!) کند.


الان دعوای مسخره ای را با مادر گذراندم .. سر فریم عینک .. دسته عینک شکست چند روز پیش و مجبور شدیم فریم عوض کنیم. فریم را در مغازه تست کردم ولی الان که فریم آماده شد فهمیدم حدود نیم سانت ارتفاع شیشه عینکش کوچک تر است. عینک داشتن به خودی خود یعنی نتوانی خارج از آن مستطیل حرام زاده را ببینی ... ولی وقتی آن مستطیل حرام زاده بخواهد نیم سانت کوتاه تر شود واقعن گند میزند به جهان بینی آدم. 

بعد مادر هم تصدیق کرد که اتفاقن منم فهمیدم شیشه عینک خیلی ظریف تر از اونیه که تست کردیم .. حالا حدس بزنید برای چه دعوا شد اصلن :دی


یادم است یک بار که هفت هشت سال پیش لیلا چیزی را ندیده بود و به خاطرش من مجبور شدم یک کار را دوبار انجام بدهم آنقدر از دستش عصبی شدم که همچین چیزی گفتم : برو بابا چار چشمی ...

آخر او عینکی بود.


بعد گفت : به زودی خودت هم چار چشمی میشی ... 
پرت و پلا هم نمیگفت. اشاره کرد به خانواده پدری که همه ماشالا همه چی داشتند به جز چشم ... 

آن جمله آنقدر مرا به فکر فرو برد که اصلن تعجب نکردم وقتی همان سال به جمع چهار چشمی ها پیوستم. الان خانواده ما کسی را ندارد که عینکی نباشد این موضوع مدام توسط فامیل های دیگر به سخره گرفته میشود. ما را توی مهمانی های خودمانی شان راه نمیدهند ٬ همش از خرخوان بودنمان مینالند و کلن سعی نمیکنند با ما حرفی بزنند. چون میدانند هر حرفی که بخواهند بزنند ما قبلن چهار تا کتاب درباره اش خوانده ایم. این است که عینکی بودن و کتاب خوان بودن ٬ خود به خود منزوی ات میکند :دی 


آدم ها اگر ببینید چیزی ندارند که به طرف مقابل اهدا کنند. اصلن باهاش حرف نمیزنند. 


کلاس زبان تمام شد ... ترم بعد اگر هم بروم دیگر با این جمع نیستیم. شاید دو سه تایشان باشند ولی نه ... نیستند. 

وقتی بار اول و در جلسه اول کلاس آن جمع را دیدم مثل همیشه که یک آدم جدید میبینم ٬ وحشت وجودم را فرا گرفت... آنها همه هم را میشناختند... توی گروه تلگرامشان کلی با منت راهم دادند و توی زنگ تفریح ها میرفتند توی اتاقی که من نباشم و وقتی از کنار اتاق رد میشدم یکیشان بد جوری نگاهم میکرد. 


امروز جلسه آخر ... فهمیدم که این آدم ها همان ها بودند که من ازشان میترسیدم. ولی الان دلم برای تک تکشان تنگ میشود .. 

عطا ٬ با آن فحش های پسرانه ی ناجوری که میدهد ... 

شیطان با آن آرایش ژاپنی ترسناک ولی ذات شکننده اش .. 

سای با لب های گوشتالویش که دائم در آینده و گذشته سر میبرد ... 

مه (پسر) با آن خنده ها و متلک های رک ولی روحی پاک و خاکی ... 

میم مادری که اصلن درس نمیخواند و همش دستش زیر چانه اش است و غبغش هم می افتد زیر گلویش...


و خیلی های دیگر که توی کلاس بودند و حال ندارم ازشان بنویسم. 

آدم های مهربان .. کسانی که در موقعی که وقتش بوده ٬ زبان نخوانده اند و حالا میخواهند به امید زندگی در یک کشور دیگر زبان بخوانند. به گفته خودشان هم که اصلن درس را ول کرده اند به امان خدا و میگویند :: چرا ما این ترم اینجوری شدیم ؟! ؛؛ 

از این ها میترسیدم ... مطمئنم آنها همان آدم های جلسه اول هستند. چون هر کدام لاقل ۴ سال از من بزرگ تر بودند ... و به یک موقعیت استیبل (stable) از شخصیت خود رسیده اند.

من آن آدم جلسه اول نیستم چون خیلی راحت توی چشمشان نگاه میکنم و میدانم تویش چه خبر است ... ولی وقتی کسی را نشناسی .. وقتی توی چشمش نگاه میکنم. چیزی جز اهریمن نمیبینم. گند بزنند به آدم شناسی ام. 



sina S.M
۷ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان