یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الکا ویسکی دوست ندارد (3)

الکا به خوبی یادش هست زمانی را که خانواده اش را برای آخرین بار دید. همان موقع میدانست که آن آخرین باری بود که آنها را میدید. آنها به کشور دیگر مهاجرت کردند. الکا را با خودشان نبردند، نه برای اینکه به او علاقه نداشتند یا اینکه الکا نمیخواست با آنها بیاید.

 

آن موقع الکا سی سالش بود. هنوز خبری از نامه های عجیب خانم شارل نبود. الکا هنوز به شکل منزجر کننده و زباله واری که اکنون بود در نیامده بود. هنوز تعدادی دوست داشت. هنوز خانواده اش پیشش بودند. هنوز به زندگی اش امید داشت. آن روز ها بهترین روز های زندگی اش بودند. زمانی که الکا "جوان" بود. با این حال او مثل اکثر جوان ها نبود. ولی باز آنقدر از بقیه متفاوت نبود که در کلوب "متفاوت ها" جایی نداشته باشد. هنوز کمی عادی بود. برای همین میتوانست مناسبت های اجتماعی اش را حفظ کند.

 

در کلوب " متفاوت ها" او همچنان زیادی متفاوت بود. نه به خاطر اینکه بقیه از او بهتر و موفق تر و نرمال تر بودند. بلکه برعکس. انگار او در آن کلوب بیشتر نقش یکی از داوطلب ها را داشت تا اینکه یکی از قربانی ها باشد. علاوه بر اینکه او تنها دختر در آن گروه بود ، او تنها کسی بود که با ماشین شخصی خودش به کلوب می آمد و تنها کسی بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت. برای همین گاهی وقت ها بقیه فکر میکردند الکا در گروه متفاوت ها صرفا نقش یک امید دهنده را دارد. داوطلب ها هر وقت داستان هایشان را شروع میکردند در انتها میگفتند : اگر با گروه ما باشین شما هم مثل الکا میشین.

 

دروغی که سر و ته نداشت. داوطلب ها کسانی بودند که گروه را میچرخاندند دائم فکر میکردند اگر به خاطر آنها نبود الکا هم یکی از افراد بی سر و ته توی گروه میشد. تنها دلیل آنکه الکا مثل آن بازنده ها نبود این بود که او در خانواده مرفه و پولداری بدنیا آمده بود. و هیچ وقت آنقدر زندگی برایش سخت نشده بود که تبدیل به موجودی بشود که از ترس دنیای بیرون تمام روز در اتاقش کز بدهد.

 

یکی از همان سه شنبه ها بود که وقتی از کلوب برگشت خانواده اش به او گفتند که قصد مهاجرت دارند. آنها از الکا خواستند مدارکی از رئیسش بگیرد تا خانواده اش بتوانند ضمیمه پرونده الکا کنند. این یک مهاجرت خانوادگی بود. به کشوری به نام "دانمارک دو". دانمارک دو در واقع بزرگترین دولت جهان بود. نخبه ها و افراد تحصیل کرده هر سال به دانمارک دو مهاجرت میکردند. آمریکا اما، کشوری که الکا و خانواده اش در آن ساکن بود. روز به روز فقیر تر میشد. فقری که بعد از جنگ هسته ای با کره شمالی در قرن بیست و دو بخشی از هویت آمریکایی شد. جنگ با شکست کره شمالی و ادغام آن با کره جنوبی به پایان رسید. جنگ صلح را برای جهان به ارمغان آورد ولی زخمی جبران ناشدنی بر کشور پیروز بر جای گذاشت.

بخش های عظیمی از خاک ایالات متحده که شامل 10 ایالت حاصل خیز آن بود به مکان های غیر قابل سکونت با تشعشعات هسته ای تبدیل شد. با کاهش 20 درصد از خاک ایالات متحده جمعیت متراکم تر شد و جنگ های خیابانی و شورش های داخلی آهسته آهسته کشور را به یکی از فقیر ترین کشور های جهان تبدیل کرد.

دلار که تا آن زمان به عنوان واحد پول بین المللی استفاده میشد جای خود را به یورو داد. همان سال ها بود که اروپا به بزرگترین تصمیم خود در باره ی نحوه مدیریتش دست برد. حال اروپا جای امریکا بعنوان رئیس جهان را گرفته بود و نیازمند مدیریتی خاص بود.

 

در همین سال ها بود که دولت دانمارک شعبه ای به نام دانمارک دو در خارج از مرز های دانمارک احداث کرد. این کشور جدید در واقع کل خاک اروپای قدیم را در بر میگرفت. حال  پس از پنجاه سال دانمارک دو قدرتی مستقل از خود دانمارک داشت و به عنوان اروپای جدید با واحد پول یورو به مدیریت جهان میپرداخت. میلیون ها انسان سالانه به این کشور مهاجرت میکردند و خانواده ی الکا به زودی یکی از آنها میشد.

 

...

ولی مشکل همان جا بود که شروع شد. گاهی وقت ها الکا فکر میکند که بدترین حادثه زندگی اش سیلی دوم در سوسیس فروشی بود.

چیزی که هیچ وقت نخواست باور کند این بود که بدترین حادثه زندگی اش رد شدن ویزای ورودش به دانمارک دو بود. یک بار حواسش نبود و این را برای یکی از دوستانش تعریف کرد. دوستش لبخند تحقیر آمیزی زد و گفت : خیلی بدشانسی. من یکی که اگه خانواده ام مهاجرت کنند به یه جای بهتر و منو توی فقیر ترین کشور دنیا تنها بذارن همون فرداش خودمو دار میزنم. نمیدونم تو با چه رویی هنوز داری زندگیتو میکنی.

 

این را گفت و قهوه اش را سر کشید. در آن لحظه الکا به قدری خشمگین و متحقر شده بود که میخواست با دو دستش گلوی دوستش را آنقدر فشار بدهد که دیگر نتواند تا آخر عمرش نفس بکشد.

ولی خیلی ملایمت به خرج داد وقتی به جای این کار تصمیم گرفت لیوان قهوه ای را که دوستش داشت از آن مینوشید روی صورتش خالی کند. چیزی که حواسش نبود این بود که نمیدانست این کار به همان خطرناکی فشار دادن گلوی دوستش تا لبه مرگ است. الکا همیشه خشمش را کنترل میکرد ولی نه در حدی که جلوی فاجعه را بگیرد. خوشبختانه دوستش از حادثه زنده جان سالم به در برد. و حتی حاضر نشد بابت سوختگی صورت از او شکایت کند. اگر این کار را میکرد الکا یا باید کارتن خواب میشد یا سال ها در زندان فلوریدا به سر میبرد. جایی که میگفتند زن ها زنده از آن برنمیگردند.

البته دوستش لطف کردن را در همین حد باقی گذاشت که او را راهی زندان نکند. الکا دیگر هرگز او را ندید. حتی با وجود اینکه او فقط چند صد متر دور تر زندگی میکرد.

 

نمیدانست اگر با خانواده اش وارد دانمارک دو میشد به وضح فلاکت بار اکنونش میرسید یا نه. شاید حق با دوستش بود. شاید باید خودش را همان شب دار میزد. شبی که وارد خانه شد و دید همه خانواده ناراحتند و دور میز شام حرف نمیزنند. و خودش فهمید قضیه از چه قرار است.

 

- الکا متاسفانه ویزات ...

-  میدونم. شکر رو بده.

 

- میدونی که تا همین جاش خیلی بابتش پول دادیم. نمیتونیم سفر خودمونو کنسل کنیم.

 

- این شکرش چرا خیسه ؟

 

- میفهمی اصلا داریم درباره چی حرف میزنیم ؟

 

الکا شکرپاش را پرت کرد وسط آشپزخانه. شیشه اش به هزار تکه ریز تبدیل شد. پدرش سرفه های سنگین تلخش را آغاز کرد. خواهرش گریه راه انداخت و برادرش عین اسب شروع کرد به خندیدن جوری که به حد خفگی صورتش سرخ شد.

حدود یک ماه بعد از آن شب، الکا بر سر همان میز نشسته بود. همان خرده شیشه ها هنوز روی زمین بودند. همان غذا بر سر میز بود. و خانه همان بوی همیشگی را میداد. تنها چیزی که فرق داشت این بود که خانواده اش آنجا نبودند.

 

سی سال از آن روز ها میگذشت. از زمان جوانی اش.  در همین خانه بود که خانواده اش را برای بار آخر دید. روزی که همه خدافظی کردند. و مادرش گریه میکرد. میدانست الکا هرگز نامه ای برایشان نمینویسد و هرگز به آنها زنگ نمیزند. یادش هست که برادرش حتی با او خداحافظی هم نکرد و فقط سرش را از توی ماشین تکان داد.

 

صحنه ی تلخی بود. خانواده اش در این سی سال یک بار هم با او تماسی نگرفتند. این قضیه برایش تا حدی نگران کننده بود. مخصوصا که آن سال چند عملیات تروریستی منظم و پشت سر هم در گوشه و کنار دانمارک دو رخ داد و صد ها نفر زیر آوار های ساختمان ها مفقود شدند. الکا هرگز اخبار حادثه را دنبال نکرد. فقط از رادیو و مردم کوچه و خیابان حرف هایی میشنید.

نمیخواست اخبارش را دنبال کند. میدانست آنقدر بدشانس هست که اگر در اینترنت تصاویر آن حادثه را جست و جو کند در عرض چند ثانیه لباس صورتی خواهرش را در بین آوار ها تشخیص خواهد داد.

 

زندگی اش به قدر کافی خنده دار و بی ارزش بود که حالا بخواهد ریسک کند و با این تحقیقات بی خود برای خودش بدبختی و درد بخرد. گوشه ذهنش تصور میکرد خانواده اش بعد از ورود به دانمارک دو به قدری سرشان گرم زندگی جدید بوده که یادشان رفته با دخترشان تماس بگیرند.

الکا هرگز خانواده اش را ندید. اما شاید این شانس را روزی پیدا کند. یکبار خواب عجیبی دید. خواب دید که خانم شارل در واقع مادرش است. مادرش برای اینکه دخترش به او اجازه بدهد برایش نامه بفرستد خودش را بعنوان خانم شارل جا زده و نامه های محبت آمیزش را در قالب نامه های تنفر آمیز برای دخترش میفرستد. میداند تنها نامه های تنفر آمیز هستند که الکا را ممکن است وادار کند که آدرس خانه اش را تغییر ندهد.

 

آن روز الکا از خواب بیدار شد. و به صندوق پست رفت. چهارشنبه بود و پستچی راس ساعت 10 نامه را در صندوق انداخته بود. نامه را باز کرد.

" سلام الکا. من هیچ وقت دختر نداشتم ولی ... "

 

نامه را مچاله کرد. و آه بلندی کشید. اگر این نامه ها را مادرش نوشته بود این جمله را هیچ وقت بکار نمیبرد.

 



("الکا ویسکی دوست ندارد" ادامه دارد.)


sina S.M
۲ نظر

الکا ویسکی دوست ندارد (2)

الکا دوست نداشت خانه اش را جارو کند یا گرد گیری. از آشپزی چیزی سر در نمی آورد و نمیخواست هم سر در بیاورد. به نظرش زندگی اش به اندازه ی کافی بی ارزش بود که حالا بخواهد وقت بیشتری از عمرش را صرف کاری کند که نیاز به تلاش و تمرکز مضاعف دارد. 


اما او هم مثل بقیه آدمیزاد بود و نیاز به خوردن داشت. 


همیشه حواسش بود غذایی که میخورد جوری نباشد که مجبور باشد ماهی یکبار با گریه به توالت برود و با ایمان به خدا از آن بیرون بیاید. 

رژیم روزانه اش ترکیبی بود از میوه جات، چیپس و سوسیس. سوسیس جزو چیز هایی بود که در زندگی اش از آن متنفر بود ولی هیچ گاه نتوانسته بود از خودش جدا کند. یادش است زمانی عاشق سوسیس بود. وقتی که هنوز هفده سال بیشتر نداشت و دنیا برایش مثل یک گوشی سامسونگ نو بود که هنوز پلاستیک کارخانه اش را نکنده بودند. وقتی نمیدانست دنیا برایش چه خواب هایی دیده و فکر میکرد سیلی ای که خانم شارل یک سال و نیم قبل به او زده بود بزرگترین و مهم ترین حادثه تلخی خواهد بود که در تمام عمرش رخ خواهد داد. 


در هفده سالگی یک سوسیس خام خرید. به خانه رفت و حسابی با آن ور رفت. تمام روز در اتاقش سوسیس را قایم میکرد. شب ها که همه خانواده خواب بودند سوسیس را بالای تختش میگذاشت و با شمع گوشه ای از آن را میپزاند. بویش تمام اتاق را بر میداشت. بوی خونین و دلنشینی برایش داشت. 

 صبح ها سوسیس را با خود به مدرسه میبرد تا مادرش پیدایش نکند. زنگ های تفریح تکه کوچکی از آن را زیر زبانش میگذاشت و همیشه پیش خودش مسابقه میگذاشت که اگر بتواند جلوی خودش را بگیرد و تا آخر آن روز سوسیس را توی دهانش نگه دارد آن روز یک ساندویچ سوسیس دیگر میخرد. بعد از مدرسه. 

هیچ وقت برنده نشد. اما هر روز به خودش آن جایزه را میداد. گاهی روز ها دوبار. 


الکا هیچ وقت یاد نگرفت که برای رسیدن به چیزی چیز دیگری را قربانی کند. برای او همیشه آن چیز دیگر بدون قربانی کردن هم در معرض دسترس بود. به طور دقیق ، ساندویچ های سوسیس بعد از مدرسه. 


وقتی به خانه می آمد مادرش به او میگفت چرا بوی سوسیس میدهی و او میرفت در اتاقش و درش را محکم میکوبید. 


بی صبرانه منتظر میشد شب شود تا همه اعضای خانواده بخوابند و بتواند دوباره گوشه ای از سوسیسش را بسوزاند. 


جشن سوسیس های شبانه یک هفته بیشتر طول نکشید. سوسیس به طور کامل سوخته بود و از بین رفته بود. دیگر بوی قبل را نمیداد چون ترکیب بوی زغالش بوی بقیه قسمت ها را هم خراب میکرد. 


بعد از اتمام یک هفته. سوسیس دوم را خرید. و این کار را تا زمانی که 19 سالش بود ادامه داد. 


دختر های دیگر به فکر تناسب اندام و دوستی با جنس مخالف بودند و او روز به روز بیشتر معتاد به سوسیسش میشد. 


الکا گاهی وقت ها دلش میخواست برگردد به زمانی که 17 سالش بود و برود پیش معلمش و از بخواهد محکم تر به او سیلی بزند. شاید آن وقت میفهمید که چیزی بدتر از سیلی اول هم وجود دارد. 


و آن سیلی محکم تری است. ولی این کار را نکرد. و برای همین سال ها با امید به اینکه زندگی اش هیچ وقت سخت تر از سیلی اول نخواهد بود به دنیا نگاه میکرد.


سیلی دوم را البته دو سال بعد خورد. وقتی 19 سالش بود. در بوفه سوسیس فروشی گریه کرد. صبح گرمی در آخر هفته بود. اکثر مردم در آن روز در سوسیس فروشی به چیزی جز داشتن اوقاتی خوش و لحظاتی شاد فکر نمیکردند. و دیدن دختری درشت که در لباسی شبیه لباس خواب و مو های بلند که کل صورتش را با دست هایش پوشانده و بدون صدا اشک های درشت درشت میریزد هر کسی در آن محیط را معذب میکرد. 


هیچ کس فکر نمیکرد دختر ها حق گریه ندارند. ولی نه در آن محیط. در صبحی دلنشین. یکی از معدود روز هایی که هوای خوب با آخر هفته در یک روز افتاده اند.


الکا آن روز سیلی دوم را خورده بود. نه از خانم شارل . بلکه از سوسیس. 


وقتی سوسیس را در دهانش گذاشت. متوجه شد که اصلا از طعمش لذت نمیبرد. در واقع از همان روز بود که فهمید دنیایش یک دروغ بزرگ بوده. 


---


نزدیک به پنجاه سال از سیلی دوم میگذرد. از تولد 19 سالگی اش. و الکا در صندلی راحتی اش فرو رفته و کانال های تلویزیون را زیر و رو میکند. همزمان به آن روز نحس فکر میکند. روزی که از سوسیس متنفر شد و در عین حال فهمید که سوسیس تنها چیزی است که میتواند بخورد.

  

او مثل مردم عادی از شبکه های پولی و نت فلیکس استفاده نمیکند. نمیداند اگر از آن ها استفاده میکرد چقدر وقت خالی میتوانست پیدا کند که به خاطراتش در صبح تولد 19 سالگی اش فکر کند. 


یکی از شبکه ها مصاحبه ای از دو قرن پیش نشان میدهد. بابی فیشر. قهرمان شطرنج جهان. تلویزیون زیر نویس میکند که بابی فیشر قدرتمند ترین شطرنج باز کل تاریخ بشریت تا به اکنون بوده و تصور میشده اگر به جای شطرنج به فیزیک روی می آورد معادل آلبرت آینشتاین به علم خدمت میکرد. 


بابی در تلویزیون به چشمان الکا زل میزند. بعد نگاهی به مصاحبه گر می اندازد و میگوید : " میدانی. همه ما اشتباه میکنیم. اشتباهی که کل زندگی مان را تغییر میدهد. شطرنج بدترین اشتباه من در زندگیم بود . خوشحالم که لاقل اینو میدونم قبل از اینکه بمیرم. میدونم هنوزم دیر نشده که اینو بگم. شطرنج مرده. این بازی به هیچ معنایی وجود نداره و اصلا نباید بازی بشه. هرکسی که شطرنج بازی میکنه باید اعدام بشه. " 

... 



("الکا ویسکی دوست ندارد." ادامه دارد) 

sina S.M
۵ نظر

الکا ویسکی دوست ندارد

الکا در شهری زندگی میکند که به تازگی متروک شده. مردم در شهر نزدیک یک شهربازی خاص پیدا کرده اند . از آن شهر بازی هایی که زمان کودکی الکا وجود داشت نه. این شهر بازی شهریست که بیشتر مخصوص افراد بزرگ است تا بچه ها. به آن "مرکز آرزو" ها هم میگویند. 


یک دستگاه هست که تویش میخوابی و میروی به زندگی دلخواهت. یکی از دنیا های خیلی پرطرفدار "قرن بیستم" بود. میتوانستی در جنگ جهانی باشی. میتوانستی در آرام ترین دهکده ی دنیا در دل اروپا برای خودت کشاورزی کنی. میتوانستی بهترین هنرمند جهان باشی فقط با رسم خطوط کودکانه بر دیوار اتاقت . در قرن بیستم میتوانستی هر کسی باشی. 


ولی الکا از این بازی خوشش نمی آمد. میدانست اگر امتحانش کند مثل بقیه بهش معتاد میشود. میدانست که زندگی واقعی خودش به قدری کسالت آور و مزحک هست که اگر بی کیفیت ترین شبیه ساز مجازی در شهر بازی را امتحان کند دیگر یک ثانیه هم به شهر خودش برنمیگردد .


ولی نمیخواست. 


شب ها به موقع میخوابید. صبح ها دیر بیدار میشد. مدت های دراز در تخت خوابش لم میداد و به آهنگ های قدیمی تایلندی گوش میداد. آهنگ هایی که به هر دلیلی که برای خودش واضح نبود ، بهشان معتاد شده بود. هفت سال بود به یک آهنگ گوش میداد و نمیدانست خواننده اش چه میخواند یا اسم و رسم خواننده اش چیست. آن آهنگ خدای شب و روزش شده بود. با آن خندیده بود. گریسته بود. به یاد عشقش افتاده بود. به یاد خانواده ای که دیگر کنارش نبودند. به یاد معلمش . خانم شارل. معلمی که از الکا متنفر بود ولی الکا در چهره اش نوعی توجه خاص به او میدید که در بقیه انسان ها ندیده بود. برای همین عاشقش شده بود. عاشق کسی که کمترین ارزشی برایش قائل نشده بود. 


هنوز هم که هنوز است نامه های نفرت انگیز خانم چارلز هر ماه به درب منزلش میرسد. چهارشنبه ها یا یک شنبه ها. همیشه بستگی به این داشت که پستچی آن شب در فاحشه خانه بوده یا نه. با حساب و کتاب هایی که کرده بود وقت هایی که نامه یکشنبه می آمد ، پستچی به فاحشه خانه رفته بود. این را میشد از بوی کاغذ فهمید و همینطور از ساعتی که نامه به صندوق می افتاد. 


هیچ چیز نمیتوانست او را با قدرتی بیشتر از نامه های نفرت انگیز خانم شارل از رخت خواب بلند کند. یکی از دلایلی که شهر را ترک نمیکرد هم همین نامه ها بود. آدرس خانه اش را ده ها سال بی تغییر گذاشت تا همچنان نامه ها به دستش برسد. اما این یک دروغ بزرگ هم بود. گاهی فکر میکرد که علت علاقه اش به نامه ها فقط یک دروغ است که خودش به خودش میگوید. تا بتواند صبح ها از تخت بلند شود. لاقل ماهی یکبار. تا بتواند کنجکاوی اش تحریک کند تا درباره ی زندگی پستچی تحقیق کند. تا شاید به این بهانه با همسایه ها یا کارمند اداره پست حرف بزند و نیاز به روابط اجتماعی اش را برطرف کند. خودش نمیدانست. نمیخواست هم بداند. از نظرش این بدنش نبود که برای او زندگی میکرد. بلکه خود الکا بود که برای بدنش زندگی میکرد. او برای بدنش انگیزه و بهانه پیدا میکرد. تا زندگی را ادامه بدهد. گاهی نمیتوانست به این چیز ها فکر نکند. برای همین مدام به آهنگ تایلندی گوش میداد. 


نامه خانم شارل یکی از همین روز ها می آمد. همیشه در آن یک لحن بخصوص دیده میشد. همیشه در آن سلام وجود داشت. چون خانم شارل فردی بسیار تحصیل کرده و مبادای آداب بود. او حتی به دشمن هایش هم سلام میکرد. 


"ُسلام. الکای بی عرضه. فکر کنم هنوز زنده ای. خیلی دلم میخواهد از شرت خلاص شوم ولی پرستارم در خانه سالمندان میگوید نامه نوشتن به تو را ادامه دهم. بنده خدا فکر میکند که من برای یکی از شاگردان عزیزم نامه مینویسم. همه ی بیمارستان فکر میکنند من با احساس ترین آدم اینجام. چون به یکی از شاگردهای چهل سال پیشم هنوز نامه مینویسم. احمق های بیچاره نمیدانند من به جز فحش و تحقیر چیزی برای تو توی این نامه ها نمیگذارم. .. ." 


و اکثر نامه ها همین قالب را حفظ میکردند. الکا از خواندنشان حسی شعفناک میگرفت. به نظرش هیچ لذتی در دنیا بیشتر از این نبود که هر ماه از یک معلم ادبیات پیر و دنیا دیده نامه تنفر دریافت کنی. 

در این ده سالی که نامه ها را دریافت میکرد خودش را بیشتر از هر موقعی شناخته بود. ده سال ، انتقاد های بیرحمانه از یک رفتار هایی که در دوران نوجوانی داشته. دختری سر به زیر و بی عرضه در کلاس که کاری به کار کسی نداشت ... ده سال بود که الکا هنوز بابت آن سال ها انتقاد میشد. 




----


ادامه دارد. 

sina S.M
۹ نظر

پست اورژانسی

الان یادم اومد که برای امروز هیچی برای وبلاگ ننوشتم ! قرار بود هر روز یه چیزی بنویسم. 


پیشاپیش ببخشید که نظرات بعضی ها هنوز تایید نشده و ببخشید اگه باید جواب کامنتتون رو بدم و هنوز ندادم ( خودشون در جریانن کیا رو میگم ) 

خب بریم سراغ پست امروز !‌البته فکر کنم الان توی ایران فردا باشه ولی خب به وقت اروپای غربی ساعت ۱۰ و نیم شب هست الان ( البته از وقتی که لندن خودشو از اروپا کشیده بیرون غربش یخته اومده اینور تر )‌ 

و ایران دو ساعت و نیم جلو تره یعنی الان ایران هست یک شب ! (هولی شت !) خب پس الان ایران فرداست :/ ( خیابانی هم خودتونید) 

خب درباره تجارب امروز چه بگویم براتون که کم گفتم . 


مصاحبت جالبی داشتم با کریستن ، یکی از دوستان دانمارکی که بسیار هم اهل هنر تشریف داره و خب از طریق اینستا آشنا شدیم. 

بین حرف هایی که زدیم چیز خیلی جالبی گفت ، بعد از اینکه بهش گفتم خیلی دوست دارم روی کاغذ چرک نویس نقاشی کنم و صفحه سفید باعث میشه تخیلم کار نکنه گفت که این مبحث خیلی رایج هست بین نقاش ها . و این ترس از صفحه و بوم سفید بار ها توسط نقاش های مختلف توصیف شده . و خب راهکاری که براش داد این بود که خودش اول چند تا خط بی معنی میکشه روی بوم و بعد از زل زدن بهش یک اثر رو روی بوم میبینه و شروع میکنه به کشیدنش. البته در اینجا بحث اثاری هست که خیلی رئال نیستن و از بخش عمدشون از تخیل میاد. 



 خب پستک خوبی بود مگه نه ؟! 


فردا داره به سمت من میاد و الان پنج دقیقه نزدیک تر شده :!‌ بهتره قبل از اینکه نزدیک تر بشه برم و دست هامو بشورم چون این لبتاب صاب مرده داغ شده و وقتی روش تایپ میکنم دستام عرق میکنه. هرچند من آدم عرقویی نیستم ولی خب گرمای وحشتناک اینجا هر ادم نعرقویی رو عرقو میکنه . 


[: 


در نهایت هم یک فری استایل ناب هایکو مانند از خودم (: 

شب در راه 

از جاده ها حذر کن

 

گرگ ها در جاده هایند 

شکمت را میدرند. 

شب ،

از جاده ها نرو . 


به مسیر جنگل بزن .

همانجا که من 


منتظرت هستم . 


برگ جنگل این شب ها 

خالی از پنجه گرگ هاست . 


که از ترس من ، 

ماه هاست

در جاده ها اطراق کرده اند. 


شب از جنگل بیا 


از راه باریک یا راه نزدیک برکه. 

تمام راه ها خالی و امن است


به طور معمول 

در جنگل

تنها تنفس کنندگانی که میبینی 

فقط من هستم  


و شکارچیان خرس 

که به دنبالمند


اما ترسی از انها نداشته باش 

از راه باریک یا غیر باریک بیا 


از جاده نرو 


و از شکارچیان خرس نترس 


که همه شان را من 

همین امشب خوردم


sina S.M
۳ نظر

متن بداهه (فری استایل رایتینگ :دی ) رز صورتی

امیدوارم از متن بداهه روبرو خوشتون بیاد. هر نقدی آزاده . اصلا خواستید بگید خیلی چرته :دی ولی خب دلیلش رو هم بگید که بتونم استفاده کنم . (: 



نیمه شب در حین خواب گلویم خشک شد. تشنه بودم. به قدری تشنه بودم که میخواستم رگ گردنم را با چاقوی آشپزخانه بزنم و وقتی شرشر از گردنم آب خونین میریزد از خودم پذیرایی کنم. اما راهش این نبود. در تاریکی کورمال کورمال پنجه هایم را به سمت ناکجا آباد دراز میکردم. به گمانم یک عمر طول کشید که فهمیدم در رخت خوابم مچاله شده ام. هنوز کامل بیدار نشده بودم.

چشم هایم را باز کردم. نور صورتی کمرنگی چشمک زنان از پنجره میتابید. نئون تبلیغاتی کنار ساختمان بود.
ساعت را نگاه کردم. ۹ و ده دقیقه بود. امکان نداشت. راس ۹ خوابیده بودم. تنها ده دقیقه خواب بودم و در این فاصله دوره ای صد ساله را گویا پیموده بودم. دوره ای که در آن یک قطره آب هم وجود نداشت. صد سال قحطی . چه ترکیب آشنایی. همزمان تشنگی میکشیدم و به این عبارت فکر میکردم.

 

کافی بود خودم را به آشپزخانه برسانم. از تخت بلند شدم. کورمال کورمال راه رفتم. حسی بهم میگفت که هیچ گاه به آشپزخانه نمیرسم. نئون صورتی رنگ دست از تابیدن برداشت. حالا تنها نوری که در اتاق وجود داشت نور ضعیف ماه بود. ماه در این سمت جهان که من زندگی میکنم خیلی کم پیش می‌آید که پر نور باشد. اما برای پیدا کردن آشپزخانه نیازی به نور نبود. مسیر بین تخت و در اتاق را که طی کردم متوجه شدم مانعی سر راهم است. چیزی روی زمین بود که نمیگذاشت پایم را تکان دهم. یک چیز چوبی که حالتی فنری داشت و هرچه پایم را جلوتر می آورم مقاومتش بیشتر میشد و صدای غیژ غیژ افسرده کننده ای از خودش بیرون میداد.

 

تشنگی امانم را بریده بود. اشک از چشمانم جاری شد. نمیدانم چرا. به شدت مفلوک خودم را حس کردم. بدنم کوفته بود و سوزن سوزن میشد. عرق سر تاپای بدنم را گرفته بود و تاریکی امکان فکر کردن را بهم نمیداد. حالا یک جسم غیژ غیژوی لعنتی نمیگذاشت از اتاق خوابم بیرون بروم. آه سردی از بدنم بیرون آمد. شدت غمی که در آه بود شوکه ام کرد و گوش هایم را به لرزه انداخت. امکان نداشت. من خواب بودم. یا خواب بودم یا در حال مرگ.

 

دوباره نئون روشن شد. عجیب بود. اما شد. نور صورتی اتاق را در برگرفت. نفسم در سینه حبس شد. آنجا اتاق من نبود. قبل از آنکه متوجه شوم اشیای مربع مانند اطرافم چه هستند نور نئون خاموش شد. چشمانم را بستم . میترسیدم در چشمک بعدی نور نئون متوجه چیز های وحشتناک تری شوم.

به تخت برگشتم. سوزن سوزن شدن بدنم کمتر شده بود. ملافه ای که رویش دراز کشیده بودم بوی من را نمیداد. خواستم بالا بیاورم. همانطور که چشمانم بسته بود از پشت پلک نور نئون را حس کردم. چشمانم را باز کردم. چون به پهلو قرار داشتم تنها چیزی که میدیدم میز عسلی کنار تخت بود. حیرت آور بود. یک لیوان روی میز قرار داشت. لیوانی که به طور کامل حاوی آب بود. اما درونش یک شاخه رز صورتی رنگ دیده میشد. رز بسیار بزرگ بود، تابحال گلی به آن بزرگی ندیده بودم. شاید هم دیده بودم. اما نه روی یک عسلی کنار تخت و در یک لیوان آب.

خواستم رز را بردارم تا بتوانم لیوان را بدون مزاحمت آن یک سره سر بکشم. اما به شدت سنگینی میکرد. نکند من ضعیف شده بودم ؟ بازویم هیچ نشانی از لاغری نداشت . اما رز از جایش بلند نمیشد. خودم را به لبه تخت کشاندم. مانند کرم وول میخوردم. واقعا حقارت بار بود. دهانم را به لبه لیوان نزدیک کردم، آب را هورت کشیدم. قطره اول آب که وارد دهانم شد انگار بهشت را بهم داده بودند. چشمانم باز تر شد ، خارش بدنم به یک چشم بهم زدن محو شد و بدنم حس تازگی اش را بدست آورد. دقیقا همان تازگی ای که قبل از خواب داشتم. نور نئون اینبار که به اتاق تابید همه چیز برایم روشن تر و واضح تر بود. در اتاق خودم بودم. امکان نداشت ! یعنی همه اش توهم بود ؟

حتی دیگر حس تشنگی هم نداشتم. از وضعیت کرم خاکی بیرون آمدم و پشتم را به تخت تکیه دادم. انگار که همه اش خواب بود. اما میتوانستم خیسی دور دهانم را حس کنم. به لیوان نگاه کردم. جای لب هایم بر لبه اش دیده میشد ! حیرت آور بود. لیوان خودم بود . خودم ساعت ۹ گذاشته بودم کنار دستم.

 

اما . بیست ثانیه به لیوان نگاه کردم. نمیدانم چه چیزی درباره اش عجیب بود. انگار انتظار داشتم چیزی توی آن باشد . ولی یادم نمی آمد ساعت ۹ چیزی تویش گذاشته بودم ، با این حال ... انگار لیوان چیزی کم داشت. یک چیز سنگین صورتی !


sina S.M
۱۰ نظر

داستان جدید . - شرط بندی پوکر-

مرد پنگوئنی نگاهی به جعبه دستمال کاغذی انداخت . 

یک لکه خون . تمام چیزی که میدانست این بود که کسی را کشته . 

تلفن زنگ زد ، قاضی بود . دیشب بازی پوکر را از مرد پنگوئنی برده بود و میخواست شرطی را که برده بود پیگیری کند. چون مرد پنگوئنی انقدر مست بود که بعد از بازی نمیشد با او حرف زد . 

مرد پنگوئنی گوشی را برداشت . پرسید کی هستی . 

صدا امد . - قاضی . 

فهمید که فهمیده اند که یک نفر را کشته . حتما اعدام خواهد شد . نه نه . حبس ابد . اصلا قوانین این کشور چه بود ؟ 

sina S.M
۶ نظر

داستان

دیشب نوشتم . (دیصبح بگیم بهتره) میخواستم ویرایشش نکنم از قصد .

 لطفا نظر بدین !



سردبیر در اتاقش بود ، مسئول بخش فنی گفت برای ناهار هم بیرون نیامده . آقای کاظمی ریش سفید اداره که خواست ناهارش را ببرد دفترش با داد و بیداد مواجه شد ، پیر مرد نزدیک بود سکته کند . اما خوشبختانه سینی غذا ولو نشد.

 

sina S.M
۴ نظر

عقاب ازاد

او موهایش را خوب با شامپو میشورد . حسابی چنگ میزند . میخواهد یک پاکیزه تمام عیار باشد . 


این پنجمین ملاقاتش است . باید در آن خوب بنظر برسد . چون میخواهد پیشنهادش را طی آن مطرح کند . همه چیز باید طبق نقشه باشد . همانطور که از دو هفته پیش طرحش را ریخته . باید درباره ب بگوید . بگوید که دیگر دوستش ندارد . بگوید حس میکند با او به او خوش نمیگذرد . درد و دلی نمیتواند پیشش بکند . برایش ب آن فردی که سابقا با او دوست بوده نیست . حتی فکر اینکه چقدر با ب تفاوت دارد آزارش میداد . 


باید همه چیز را در ملاقات امروز بهش بگوید . بگوید که نگران ب نباشد. همین امروز ب را ترک میکند شب را در اپارتمان دوست جدیدش خواهد گذراند . البته همه چیز به دوستش بستگی دارد که ایا با او موافقت میکند یا خیر . هرچند بعید است مخالفت کند . هیچ کس نمیتواند پیشنهاد رابطه با او را رد کند . دقیقا به همان اندازه که کسی نمیتواند وادارش کند تا ابد با کسی باشد . او یک پرنده ازاد است . یک عقاب بزرگ ، با بال های فراخ ، چمان تیز بین . 


از حمام بیرون می‌آید . ب در حال مطالعه است . او را میبیند که از حمام در آمده ، نیم نگاهی به او می اندازد . هنوز بابت مساله دیشب کمی از او دلخور است . 

با اینحال میداند که نمیتواند دلخوری اش را تا ابد ادامه دهد ، ان کسی که باید کوتاه می‌امد ، ب بود . 


ب میگوید : امشب مسابقه استعداد یابی داره، ببینیم ؟ ... 


- نه عزیزم ! واقعا نمیشه . خودت تکی ببین . الان باید برم جایی . 


-باشه ! 

و به مطالعه اش ادامه میدهد . 


عقاب بعد از پوشیدن لباس هایش کمی خودش را در آیینه بر انداز میکند و بعد خدافظ میگوید . ب اما نمیشنود چون به سختی غرق در مطالعه است . 


- من رفتم ! بای بای 


و در را میبندد. 

چند روز بعد ساعت ۹ صبح ، وقتی ب در خانه نبود یک نفر وارد با کلیدی که قبلا بهش داده شده وارد خانه میشود و وسایل عقاب را جمع میکند . فقط چیز های ضروری . مثل لباس های مهمانی چند حلقه فیلم و موسیقی و آبمیوه گیری ! 


ب به هیچ یک از آنها دست نزده بود . 

او هیچ وقت به آنجا باز نگشت . 


او یک عقاب آزاد بود . 


.... 




sina S.M
۸ نظر

لانوزی

عنوان : La Nausée 


نام اصلی اثر سارتر ، تهوع ! خیلی خوشم میاد از اسمش . خب دیگه وقتشه که بخونمش. ( یه چیز جالبی در باره کتاب خونی وجود داره اینه که یادت میره تو الان برای خوندن متن های سنگین بزرگ شدی ! و دیگه خوابت نمیبره وسطش. )


مثلا یادمه چند سال پیش سعی کردم رمان ابله رو بخونم ولی توی صفحه ۳۰ سرم داشت گیج میرفت انقدر اسما قاطی پاتی شد. الان ولی اگه برم سراغش سر بلند بیرون خواهم آمد !



-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


یه داستان دارم مینویسم. ( یکی که سهله تو این هفته ۴ تا داستان بلند مشتی رو به سر انجام رسوندم ) ولی خب این داستانم هنوز سر انجامی نداره هرچی مینویسم تموم نمیشه. تا الان شده ۲۲ صفحه و فکر میکنم میتونم ۲۰ صفحه دیگه هم بهش اضافه کنم ولی باید یه جوری قیچیش کنم. 


بعدم بهش یه ته مایه پست مدرنیستی میدم تا پایان قیچی شدش خیلی رو مخ نباشه . البته نظریه دومی هم وجود داره اونم اینکه تهش بنویسم : ادامه دارد . 


بعد کلا اینو تبدیلش کنم به یه مجموعه بلند مثل سرزمین اشباح که ۱۲ جلده ! ولی خب باید همین ۲۰ صفحه رو یه جوری منتشر کنم ببینم واقعا خواننده داره یا نه ... البته اینجا که نمیشه منتشرش کرد ولی اگه منتشر شد حواسم به دوستان صاحب نظر هست بهرحال. 



-------------------------------------------------------------------------



این پست احتمالا ادامه دارد . در موضوع همین داستان ۲۲ صفحه ای. 






----------------------------------


قبول دارم وبم بی سر و ته شده . زندگیم هم بی سر و ته شده . الان چند وقتیه اسامی جدیدی بین کامنت دهنده ها میبینم . ولی هیچ ایده ای ندارم که اینا کی اند و از کجا آمده اند . یه زمانی یه خواننده که اضافه میشد کلی پی گیرش میشدم الان بیشتر یکی اضافه شده گویا ولی من عین خیالم نیست!


فکر میکنم به بخشی از زندگی کوفتی رسیدم که مجبورم از یه چیزایی رد بشم با وجود اینکه بهشون علاقه دارم. قبلا هیچ وقت اینجوری نبودم . تا یه چیز جالب میومد تو هوا میقاپیدمش. .. . .. . .. . الان ولی نه . اونقدر کتاب و فیلم و علاقه دارم که نمیدونم به کدومش برسم. .. . . و خیلی هاشونو قربانی خیلی های دیگه میکنم .... چند تا آدم مجازی رم خیلی بیرحمانه از زندگیم شوت کردم بیرون. ... . . .. . . .. ... .... .. .. واقعا وقتی میبینیم صحبت با یه نفر بهمون چیزی اضافه نمیکنه و دیگه لذت بخش نیست چرا باید باش بحرفیم :/   


اینم جمله ای از استاد سارتر از کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر که البته نمیدونم چقدر این کارم درسته که یک جمله از یک کتاب صد صفحه ای رو نقل میکنم بدون مقدمه چینی های قبلش و نتیجه گیری های بعدش : 


صفحه ۵۶ : آنچه در مورد آدمیان تفاوت نمیپذیرد ضرورت در جهان بودن، در جهان کار کردن ، در جهان میان دیگران زیستن و در آن فانی شدن است . 



صفحه ۴۴ : من در دایره امکان ها قرار دارم اما تا جایی میتوانم به امکان ها امید وار باشم که به طور دقیق این امکان ها در حیطه عمل من قرار گیرند ولی از لحظه ای که مسلم شود که امکان هایی که در برابر من قرار دارند در حیطه عمل من نیستند ، باید از آنها قطع امید کنم 

sina S.M
۱۶ نظر

پست صوتی (داستان کوتاه مدرن) + " دوستان " ای که رمز میخوان بگن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان