یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

یک پست طولانی بعد از مدت ها

به زودی سرم دوباره شلوغ میشه و باید برم کلاس زبان و کار والنتیر و این زهر مار ها :! و خب فرصت خوبیه برای تقویت نویسندگیم که خیلی وقته در معرض خطر جدی قرار داره !‌ البته میدونم نوشتن داستان لزوما ربطی به نوشتن پست های وبلاگی نداره ولی یادمه اون موقع ها که وبلاگ مینوشتم داستان نوشتن برام جالب تر بود. 


یه چیزی توی وبلاگ وجود داره که باعث میشه من اونو متمایز بدونم از نوشتن توی فایل ورد برای خودم. خواننده ای که قراره اینا رو بخونه خیلی میتونه روی انگیزه من توی نوشتن موثر باشه ( که لزوما چیز جالبی نیست چون نویسنده های کله گنده جهان میرفتن توی غار تنهایی خودشون و مینوشتن ! نه کسی قضاوتشون میکرد نه سنگ توی راهش مینداخت ، البته موقع چاپ کتابش که میشد همه این بلاها سرش میومد ولی خب موقع فرایند نوشتن احدی نبود که مزاحمش بشه و اینا !)


حتی با وجود اینکه خیلی از خواننده های قدیمیم وب رو ول کردن (چون میدونید اون زمان که من شروع به وب نویسی کردم تا الان هزار تا موج وبلاگ نویس اومده و رفته . حالا شاید وب هاشون هنوز باشه ولی خودشون خیلی کم پست مینویسن ) بازم من یه خواننده خیالی رو تصور میکنم که این ها رو میخونه و با عقلی که شاید خیلی هم دست خورده نباشه و انباشته از سریال ها و کتاب ها و معاشرت ها با جوجه روشنفکر های ضد غربی که بعد از گوش دادن به چار تا سخنرانی شریعتی توی مترو ، حس میکنند دانای عالم هستی و این خزئبلات هستند :))) 


چند باری این خواننده های خالص که تحت تاثیر جریان مد این روز ها قرار نگرفته اند پاشون به وب باز شد و من باشون بحث های جالبی داشتم. اکثرا افرادی بودند از گوشه و کنار این مملکت ، کسایی که به هر دلیلی توی خونه نشستن و فکر میکنن و خودشون هم نمیدونن اوضاعشون در چه راهه . کسایی که مسیر کسل کننده ی کنکور دانشگاه ازدواج شغل خانواده سفره هفت سین و مرگ رو میبینن و میگن خب که چی ! 

گفتم جریان مد این روز ها . نمیدونم شاید اصلا غلط باشه ولی خب منظورم جریانیه که نه غربیه نه اسلامی نه شرقی نه شمالی و نه جنوبیه و کاملا من در آوردی و «ایرانیه». 



 یه خانمی بود ( که خیلی شانس اورد الان اسمش رو یادم نمیاد) دقیقا بعد از پستی که علیه دختر هایی که به اندازه کورن استار ها آرایش میکنن نوشتم ، انفالو کرد و خب موارد مشابه زیاد بوده مثلا چمدونم یبار به یه قشری ابراز ارادت کردم و اون قشر وب رو ول کردن و رفتن :)))‌ خب جنبه منفی این حرکت رو هممون میدونیم ولی کمتر کسی به جنبه مثبتش فکر میکنه که خب یعنی اینکه « من خودم هستم ! و برای محبوبیت و افزایش خواننده قلمم رو تغییر نمیدم » آره این خود بودن یا لاقل خود را نشان دادن !! چیزیه که اصلا من با تمام وجود دنبالشم و هدف بشر هم از نوشتن کتاب ها همین بوده ! کمتر کتاب هایی به هدف سود و محبوبیت و اینا نوشته میشه ( نمیگم کمن ! ولی خب خارج از اون جریان اصلی کتاب ها هستن و چیزی که ما تحت عنوان کتاب میشناسیم. )‌ 


خیلی پست خسته کننده ای بود . با وجود اینکه خیلی هم ننوشتم :! سعی میکنم تقریبا هر روز بنویسم تا بتونم نویسندگیم رو به قوت قبلی ادامه بدم ! 




برای اطلاعات عمومی : 


دیروز با یه دختر فنلاندی چت میکردم و تا تونستم درباره ی این کشور عجیب پرس و جو کردم ! حالا چرا میگم کشور عجیب ؟ چون جزو معدود کشور های اروپاییه که زبانش کاملا خاص خودشه و ریشه هندواروپایی نداره ( که توی پست سرندیپیتی میتونید بخونید یعنی چی اگه بلد نیستید )‌ 

و این کشور معروفه به داشتن آدم های کم حرف و خجالتی و درونگرا ، یه جوکم که دربارشون هست اینه که 

از کجا بفهمیم یه فنلاندی از کسی خوشش میاد ؟ از اینکه به جای اینکه به کفشای خودش نگاه کنه به کفشای اون نگاه میکنه .

(نسخه بهترشو اگه بلدید نمیخواد جار بزنید خودمم سرسری یادم مونده !!!)  و جدا از اون ، توی کتاب موراکامی «سوکورتازاکی بی رنگ و سال های زیارتش» (مرتیکه این اسمه گذاشتی اخه روی کتاب !؟ هربار باید برم تو گوگل سرچ کنم ببینم اسمش چی بوده دقیقا) شخصیت اصلی از ژاپن به فنلاند سفر میکنه تا دوستش رو ببینه و خب موراکامی هم استاد توصیف یه محیط متفاوته :))‌ 


چیزای عجیب دیگه هم در مورد این کشور وجود داره مثلا اینکه با ۵ میلیون جمعیت حدود ۳ میلیون سونا وجود داره و در واقع هر آپارتمانی یه سونا زیرش هست و اینا . 


ولی چیزی که دیروز از چت فهمیدم اینه که فنلاند دو تا زبان داره !!! سوئدی و فنلاندی ! و وقتی ازش خواستم بیشتر توضیح بده گفت یعنی اگه میرین دکتر یا داروخانه یا مغازه اصلا ! اون شخص حسابدار یا کارمند باید قادر باشه به فنلاندی و سوئدی باهاتون صحبت کنه . 

ولی گفت این فقط انگار روی کاغذ تا حد قابل توجهی . یعنی فقط جنوب فنلاند هست که سوئدی بلدن مردم و اگه به سمت شمال برین کمتر کسی پیدا میشه که بتونه سوئدی حرف بزنه. هرچند توی مدرسه هم تدریس میشه ولی خیلی ها توجهی بهش ندارن.


اگه بخوایم با ایران مقایسش کنیم فکر کنم بشه با ترکی تبریز مقایسش کرد. منظورم به لحاظ پخش شدن گوینده هاست نه به لحاظ زبان دوم کشور بودن. 

و این خیلی برام جالب بود چون فنلاندی و سوئدی خیلی با هم فرق دارن ، سوئدی از زبان های هندواروپایی و به طور دقیق تر زبان نوردیک هست و فنلاندی شاخه مخصوص خودش رو داره. یعنی کمتر کلماتی توشون هست که مشترک باشه دیگه چه برسه به ساختار زبان. 

علتش هم اینه که سوئد مدت زیادی به فنلاند حکومت میکرده (قبل از روسیه) و خانواده های زیادی بک گراند سوئدی دارن و خب توی خونه سوئدی حرف میزنن (مثل آمریکا که خیلی ها توی خونه اسپانیول حرف میزنن) 



sina S.M
۳ نظر

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
۶ نظر

خرما و مرگ و قرن بیست و یک

خرما آنقدر توی دهانم میماند که از شیرینی اش دهانم میسوزد . 


این قسمت : نمیدانم چه بگویم ! -_- پس درباره مرگ میگم


هممون یه روز میمیریم ! این زیبا ترین جمله ایه که میتونم تصورش کنم ! واقعا عجیبه مثلا تصور کنم علی (دوست دانشگاهم) یه روز میمیره ! 

یا اون خانم مهماندار هواپیما . یک نفر باید بین این همه ادم باشد که قسر در برود . ولی نه ! اگه بشه بهش گفت بیماری ، اینجوری نیست که بگین این بیماری رو ۹۹/۹۹۹۹۹ در صد ادم ها میگیرن ! نه . فقط یه عدد برای توصیفش وجود داره . اونم یک ۱۰۰ خشک و خالیه (که توی چشماش میشه خوند : اره نوبت تو ام میرسه !) 


مسلما احتمالش کمه همزمان بمیریم ! همیشه با خودم میگفتم : الان توی کلاس ما کی از همه زودتر میمیره یعنی؟ کی دیر تر ؟ ایا من زودتر از پدرام میمیرم ؟ یا بزاز با اون همه قلدریش زودتر از هامون توسری خور میمیره ؟ ! خلاصه ازین فکر ها !



 همه و همه میمیرن ! هرچقدرم که عالی باشد هر چند تا جایزه نوبل برده باشد ! 


نمیشه از دستش فرار کرد ! :/ 


حالا فکر کن مثلا ما الان کلی خوشحالیم که تو عصر اینترنت و گلوبال ویل ایج و جهان تکنولوژی هستیم . و به مردم قرون وسطی که فکر میکنیم دلمون براشون میسوزه ! 


حالا فرض کنید سال ۵ هزار ، بشر به عمر جاودان دست پیدا کنه یا جهنم و ضرر لاقل بتونه ۱۰۰ سالو برسونه به ۴۰۰ سال ! (کار نشد نداره اقا جان همین روز هاست که شاهد موفقیت اولین  پیوند سر جهان باشیم ، توسط یه دکتر ایتالیایی) ، حالا فرص کنید سال ۵ هزار بشر به عمر ۵۰۰ سال یا جاویدان برسه ! اونوقت دقیقا همون حسی رو به قرن بیست و یک دارن که ما به قرون وسطی داریم . یه حس ترحم و اینکه : بنده خدا ها چه دوره و زمونه سختی بدنیا اومدن ! ما میتونیم ۵۰۰ سال عمر کنیم  ! اون بدبختا حتی فرصت نمیکردن کل اثار ادبی یکی از کشور هاشونو بخونن ! تا میومدن بفهمن دنیا چیه زرتی یه درد میگرفتن و خلاص ! 😑😑😑😑 


یعنی امیدوارم کره زمین تا سال ۵ هزار میلادی از وسط نصف شده باشه که شاهد این حجم از دلسوزی نباشیم ! من که بدم نمیاد توی نقطه اوج بشر باشم :)) بعد من سرازیری باشه بهتره چون نمیخوام کسی تو جهانی بهتر از اینی که هست زندگی کنه :))) 


ولی خودمونیما اگه تو قرون وسطی میگفتی یه روز میاد که وحید خزایی از ترکیه با سرین از امریکا فحش کاری میکنن و میلیون ها نفر هم این دعوا ها رو شاهدن اگه به جرم خزئبل گویی اتیشتون نمیزدن جای تعجب بود ! یه گالیله داشت میگفت زمین مرکز عالم نیست کم مونده بود باباشو بیارن جلوی چشش . 😂 


یا مثلا من الان توی سرزمین وایکینگ ها اگر میگفتم وایکینگا خیلی خونخوار و حیوان صفت اند فردا هر تیکه از بدنم در یک قسمتی از دانمارک به سر نیزه وصل بود بعد زیر هر نیزه هم نوشته بودن "سزای آدم محمل گو " ..


ولی الان راحت تو خونه لم میدم و آب پرتقال میخورم و با فراغ بال هر چرندی که بخوام پشت سر اولین مردمانی که به این سرزمین اومدن میگم !:))


خواهشا از در قرن ۲۱ بودن لذت ببرید من به شخصه اگه دو روز تو قرن ۲۱ زندگی میکردم و بعد باقی زندگیم توی مصر باستان یا امپراطوری مغول میگذشت مطمئنن تنها کاری که نمیکردم ادامه دادن زندگی در اون دوران بود :)) 

sina S.M
۴ نظر

روز اول دانشگاه در ۱۳۹۶ - پست طولانی . . . هزارویک پست

مقدمه این پست : به قدری طولانی است که خودم هم دارم آزار میبینم. ساعت الان هفت است و فکر کنم از پنج نشسته ام پایش ... خدا کند واقعا اینطور نباشد و فقط زر زده باشم :/ 


همه چی در این پست هست. از مسائل و دوستی ها و دشمنی های دانشگاه بگیر تا پرتقال و خاطره چین .

 حتی تحلیل حملات تروریستی شمال اروپا در وضعیت حال حاضر . خودم هم دارم شاخ در می آورم که آیا این وبلاگ این پست را آبستن شده یا این پست است که در واقع حکم مادر این وبلاگ را دارد :/ البته شاید پست های طولانی تر از این هم داشته ام . 


خیلی خوشم می آید. قشنگ عطش نوشتنم را اینجا تخلیه میکنم و وقتی نوبت داستان نویسی میرسد لنگ میزنم و میخواهم بروم پیتزا بخورم به جایش !!!!

 پست را توسط تصاویر به تکه های مختلف شکسته ام که اگر خواستید بخشی از آن را بعدا بخوانید و موقع پیدا کردنش گیج نشوید ... ببخشید فهرست ننوشتم . اگر میخواهید موارد ذکر شده در بالا را بخوانید مجبورید کل پست را بخوانید :( 

خب مقدمه چینی بسته ... این شما و اینم پست ...

.....


برگشتم به دانشگاه ... واقعا بهش نیاز داشتم و خودم نمیدونستم. 


خسته شده بودم از بس تو خونه توی تلگرام باهاشون کانکت بودم . نیاز داشتم واقعیشونو ببینم ! چه دوست چه دشمن ! نیاز داشتم فیزیکی ببینمشان نه عکس اول پروفایل تلگرام ... نیاز داشتم آن کسی را ببینم که مرا بلاک کرده ! نیاز داشتم آن دختری که وسط عید یهو تصمیم گرفت پیام هایم را سین نکند ببینم ! نیاز داشتم اون کسی که منو مسخره کرده ببینم ! تا برام از فرم آدم های مجازی بیان بیرون . 


هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم های دنیای واقعی برایتان فرم آدم مجازی بگیرند. آن وقت ممکن است با هر لحنی از هر دری با آنها سخن بگویید ! چون وقتی چیزی را برای یک آدم مجازی تایپ میکنید ذهنتان گول میخورد که کسی واقعا آنجاست. مغز یک کودن به تمام معناست. و خب شما در تنهایی خود خیلی راحت از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را تایپ میکنید. علی الخصوص اگر به نوشتن علاقه داشته باشید. 


sina S.M
۱۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان