جالب اینجاست که وبلاگ کاملن از برنامه ام پاک شده
(اینجا در زازوست)
نظرات تاییدی نیستند تو این پست
وبلاگ برایم مرده
بعد از آنکه آنچه را که باید آپ میکردم .. نکردم
روزی که عجیبترین روز بود و عجیب تر آنکه درباره اش در وبلاگ نگفتم. هر روزی بود .. سریع که میرسیدم خانه درباره اش مینوشتم اما خاب، آنروز روز عجیبی بود
البته علت ننوشتنم بیشتر به خاطر قضیه ای بود که گفتم میخوام ازین فضا دور باشم. اه دوباره یاد اون قضیه افتادم...
اما آنروز عجیب چه بود ؟ و اصلن کی بود ؟ سه شنبه بود . همین سه شنبه .. کلاس زبان داشتیم . الان جمعه ایم و سه شنبه چقدر برایم دور است .. هفته طولانی ای بود. چون پست نگذاشتم .. منظورم پست عکس دار است . از آن هایی که یک طومار است ..
همه اش به خاطر این بود که زندگی ام در بخش غیر وبلاگی و واقعی دچار یک سری اتفاقات فان شده که اگر بخواهم درباره شان بنویسم از دنیای واقعی فاصله میگیرم و آن اتفاق های فان دوزشان کم میشود
جلسه آخر این ترم داستان نویسی را رفتم . بعد از کلی غیبت که از اول مهر داشتم(هفته ای یک جلسه) استقبال بی نظیری ازم شد. به داستان ها گوش دادم.. یکی از یکی خمیازه آور تر .. و سکوت کشدار .. و بحث های متفرقه درباره فیلم هایی که هرگز ندیده ام و نخواهم دید. چون من اگر قرار بود آنقدر که دیگران فیلم میبینند فیلم ببینم دیگر نویسنده نمیشدم. نویسنده باید ذهنش آزاد باشد . باید یک دعوای ساده در ایستگاه صادقیه آنقدر برایش تازه و عجیب باشد که بتواند از تویش ایده و شخصیت بکشد بیرون .. باید به جای آنکه در مترو به مناظر نگاه کند .. به ادم ها نگاه کند. باید قضاوتشان کند . مسخره شان کند. عکسشان را یواشکی بگیرد و بذارد اینستا . باید انگ فضولی و بی شخصیتی بخورد. باید جاسوس دوجانبه باشد . باید دختر ها را تهدید کند که لوشان میدهد. باید همه افراد کلاس را بشناسد و باید الکی برود زیر پست ترامپ و دختر سینه بزرگش و زر زر های مردم کشور خودش را بخواند و به جای خنده ببیند که ایده ای میشود با این جملات ساخت یا نه ؟ برود بحث کند برود با یک دختر که توی یکی ازین بحث ها تور کرده چت کند آن هم تا ساعت ۴ صبح و بهش شماره بدهد ..
برود به یکی دیگر فحش جنسی بدهد و تحلیل کند که چرا وقتی به یک نفر در اینستاگرام فحش جنسی میدهی او خوشش می آید و به نشانه دوستی برایت فحش های جنسی میفرستد.
یک نویسنده باید قاطی انسان ها باشد .. باید به طرز چندش آوری راه خود را میان این لجن باز کند و در حالی که وانمود میکند یک لجن به تمام معناست. زیر زیرکی لبخند بزند و دکمه ضبط گوشی اش را فشار دهد و همه صداها را ضبط کند. باید سر کلاس برود در جای مناسبی بنشیند و صدای فحش ها و تیکه های بچه ها را ضبط کند.
همه اینکار ها را باید انجام دهد.. اگر میخواهد .. بنویسد
..
میدانید همه اینکار ها را در این هفته انجام دادم ؟ آن روز عجیب فقط بخش کوچکی از این هفته بود و اهمیت ویژه ای دارد چون در آن روز با دختری ملاقات کردم که ابتدا حرف هایم را در فضای مجازی شنید و بعد مرا دید !
خب این اولین بار بود که یک نفر از اینستاگرام من میپرد توی دنیای واقعی ام ، اغلب برعکس است !
دختر هم رشته خودم که ۶ ترم از من بالاتر است و خیلی اتفاقی در اینستاگرام پیدایش کردم و از عکس دار و درخت دانشگاه فهمیده بود که در یک دانشگاهیم ..
بعد کلی چت کردیم و بهم یک سری راز گفت .. مثل اینکه فلانی خاطر خواهش بوده و فلانی معلم حل تمرینمان از اب در آمد. دو تا خوره اینستاگرام که اتفاقی در یک دانشگاه و یک رشته اند و خیلی اتفاقی تر خواطر خواه سابق یکیشان معلم حل تمرین آن یکی است
بعد از سه هفته چت .. سرنوشت مارو کنار هم گذاشت .. سه شنبه در فاصله استراحت بین دو بخش کلاس، ملاقات کردیم !
و برای اولین بار حس کردم یه فوضول تمام عیارم و با یه دختر بزرگتر از خودم دارم درباره نامزد سابقش حرف میزنم ! اونم تو فضای دانشگاه سراسری که همه اللخصوص ترم یکی ها باید سرشان توی کتاب باشد نه اینکه بیایند درباره روابط عاشقانه افرادی که هیچ دخلی به آنها ندارند زر بزنند..
یک دیالوگ من :
- ببخشید که داریم درباره این حرف میزنیم چون موضوع دیگه ای به ذهنم نرسید :/
بخش جذابش این بود که هیچ عکسی از هم ندیده بودیم !
(آیا تونستید با این موسیقی ارتباط برقرار کنید؟)