یه عاقایی فیلم های رومن پولانسکی رو بهم معرفی کرد. آخرم مجبور شدم یکیشو دانلود کنم. تو این دنیا نمیشه به مردم اعتماد کرد و ازشون دستی فیلم خواست. مثلن برم همونجا که قبلن ازش فیلم میگرفتم بهش بگم از پولانسکی برام فیلم بریز. ممکنه که یارو فکر کنه من ماموری چیزی هستم و ردم کنه دنبال نخود سیا.
میتونمم از دشمنم بگیرم. دشمن جان خیلی تنبل تشریف دارند. و فقط یه فیلم از پولانسکی داشت. حاضر نشد برای فردا قرار بذاریم. چون اصولن محل قرار خیلی از خونش (شهرک غرب) دور بود. و اگر میخواستم قبول کنم همونجایی برم که ایشون میخواست.. باید میرفتیم یه جا که کلی آدم توی هم لولیدن به بهونه ی مثلن دیدن گالری هنرمندان یا مثلن خرید از پاساژ ... و کلن از این محیط ها خوشم نمیاد و هی سعی میکنم زودتر از اونجا بیام بیرون که در اون صورت دشمنم خیلی ناراحت میشه و منم نمیتونم بعدن از کلکسیون فیلمش استفاده کنم :(
دشمن گرامی باید یه سال پشت کنکور بمونه و وقتی براش از خاطراتی که توی سه روز دانشگاه رفتن نصیبم شده بود تعریف میکردم کلی نگاه از بالا به پایین داشتم بهش :) بیچاره (اونقدری بدشانس هستم که بعدن همین کلمه ی بیچاره عین بومرنگ برگرده بخوره توی پیشونیم)
منو باش فکر کرده بودم توی روز اول دانشگاه کلی دوست پیدا کردم. اما همونا پیوستن به یک گروه بزرگتر از بچه ها و منم به ناچار باید به اون گروه میپیوستم. یه اکیپ تشکیل دادن که هی درباره ی دخترای دانشگاه هر و کر راه میندازن ... یه پسره هست عرفان ... امیدوارم اسمشو کمتر بعدن به کار ببرم. ازش بیذارم !
از منطقه ۳ پاشده اومده ... با رتبه ی زیر هشتصد (آدم باید خیلی حروم زاده باشه اگر بخواد بره تمام عرفانایی که رتبه های زیر هشتصد منطقه ۳ دارن رو چک کنه و از من حق السکوت بخواد)
پسره داهاتیه ولی تیپ میزنه ... ابروهاشو کوتاه کرده و مدل داده ... میشه گفت تازه به دوران رسیده. کسی که اونقدر از اینکه شهرستانی بودنش لو بره میترسه که حتی بله و خیر هم نمیگه ... هی با تکون دادن اون سر دوزاری لامصبش جواب میده. خیلی از خودم بدم اومد که روز اول مکالمه رو باش شروع کردم و از اون گرداب گیجی و خاک بر سری ای که توش افتاده بود نجاتش دادم و بهش گفتم مثلن باید این کارو انجام بده و فلان کلاس اینجاسو و اینا. کاش میتونستم از روی قیافه ی تیغ انداختش بفهمم که تازه به دوران رسیدس و نباید بهش کمک کرد.
خدایی یکی دوبار نزدیک بود تو صورتش این جمله رو تف کنم که : با من مشکلی داری ؟!
چون هربار منو با دوستم میبینه خیلی گرم میگیره با دوستم و بهش دست میده و انگار من نامرئی ام .. منم مثلن بعدش باید از یه سوراخ موش بیام بیرون و بزنم رو شونش و بگم : راستی منم هستم ها ... سلام .
کلن این جور اتفاقا برام خیلی مهمه . فکر کنم دارم میفتم توی چاه افسردگی ! وقتی نیم ساعت توی بوفه بوگندوی دانشگاه نشسته بودیم و بقیه داشتند از این انتظار لذت میبردند و من داشتم اوق میزدم و گهگاهی موبایلم رو چک میکردم. با خودم گفتم : شاید من مریضم ... من بلد نیستم توی این شرایط استرس زا زنده بمونم.
انشالا که درست میشم :دی اما اگر این درست شدن به معنی این باشه که دیگه نتونم بنویسم چی ؟! اگر بتونم به شرایط ٬ جوری نگاه کنم که نتونن منو آزار بدن ... اون وقت درباره ی چی بنویسم. اونوقت ایده هامو از کجا بیارم. البته یه حسی درونم میگه : گور بابای نوشتن. مثل آدم زندگی کن و دوزار هم ننویس. ولی خب ... این تغییر اونقدر برام هولناک مینمایه (!) که ترجیح میدم این بهونه همیشه توی جیبم باشه ... یعنی بهونه ی عوض نشدنم این باشه که دید و منطق نویسندگی رو از دست بدم.
(میدونم نتیجه ی این درد و دل خودش یه درد دیگه ایجاد میکنه (رجوع شود به پست قبل) ... ولی خب باید درد کشید تا آدم شد :( پس هر قضاوتی که دوست دارید بکنید .. والا)
فکر کنم این موج افسردگی که این روزا منو گرفته بیشتر به خاطر محیطی باشه که ازش برای رفتن به دانشگاه استفاده میکنم. مترو . یه جورهایی به طور ناخودآگاه انرژی منفی اونجا رو جذب میکنم. غم های الکی سر مسائل الکی میاد سراغم. یه روز در میون فاز شاد و ناراحت دارم. ولی توی روز های شاد هم آخرش فاز ناراحت بر میدارم ... گه توش)