حج
متنی که در پایین آمده نوشته ی حبیبه جعفریانه تحت عنوان فاش که در مجله داستان چاپ شده
درباره ی نوشتن از خوده . اینکه به افشاگری خودت بپردازی جوری که خواننده بفهمه وارد زندگی شخصی نویسنده شده ، مطالب راز گونه ای که در واقعیت وجود داشته اند . من وقتی این متن رو خوندم از بس خوشم اومد دو ماه آواره شدم تا بتونم با این نویسنده حرف بزنم ، ازش بخوام متن هامو بخونه و راجع بهشون نظر بده ... ولی در نهایت سنگدلی رد کرد ، چون عین همین اتفاق برای خودش هم افتاده بود و داشت روی من تلافی میکرد :دی
به هر حال متن پایین ( که بخش اعظمیش توی ادامه مطلب آمده ) ارزش خوندن رو داره >>
رئیسم صدایم میکند توی اتاق. مطلب را میگذارد جلوم و میگوید: «این را نمیشود چاپ کرد.» سال ۸۴ است، سرِ اکران فیلم «چهارشنبهسوری». یک یادداشت فسقلی چهارصدکلمهای نوشتهام. میگویم: «چرا؟ مشکلش را بگویید. درستش میکنم.» بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید: «درستشدنی نیست.» میگویم: «مطمئناید؟ من همیشه حواسم هستها!» رئیسم به درِ اتاق نگاه میکند که باز است. تحریریه پر است. روز خروجی است. بهام اشاره میکند که بنشینم. میگوید: «عرض شود خدمت شما که…» و با انگشت شست و سبابه، استخوان بینیاش را که جای عینک رویش مانده، فشار میدهد. گوشی دستم میآید که میخواهد حرف مهمی بزند. چندینوچندسال است همدیگر را میشناسیم. میگوید: «من برای خودت میگویم. برای خودت خوب نیست که این چاپ شود.» بُهتم را که میبیند در قالب سوال کمی هم توضیح میدهد: «آخه تو چرا اینطوری مینویسی؟ چرا اینقدر میآیی وسط؟ چرا اینقدر خودت را… » میآیم وسط: «افشا میکنم؟»
این جمله را آخرینبار چهکسی، کی و کجا بهام گفته بود؟ آیا ممکن است هیچوقت از یادم برود؟ من هجدهسالم بود. تازه دانشگاه قبول شده بودم و آمده بودم تهران. ترم یک بودم. او مشهد بود، برادرم. محمدحسین. افتاده بود روی تختی در گوشهی اتاقی با منظرهای دلگیر. درحالیکه پا، لگن و کمرش در افغانستان دربوداغان شده بود. من برایش نامه فرستاده بودم. روی یک برگ کلاسور که برای جزوهنویسی خریده بودم. الان واقعا یادم نیست که چی نوشته بودم ولی میدانم که خیلیاش دربارهی خودم بود و خیلیاش البته دربارهی برادرم و اینکه چقدر تحسینش میکنم و جهان چقدر به اینجور آدمها احتیاج دارد و اینکه من برای چه آمدم تهران و چطور میخواهم دنیا را عوض کنم و… چه میدانم… اینها را با لحنی نوشته بودم که یک جوان خام هجدهسالهی کرمکتاب که بهاش گفتهاند سیمین دانشور میشوی یا باید بشوی یا ممکن است بشوی، ممکن است بنویسد دیگر. نامهای که برادرم در جواب نوشت با این جمله شروع میشد: «نامهی لوسَت صبحانهی سطل آشغال شد.» دقیقا همین. یعنی حتی سلام هم نداشت. بعد هم چیزهایی در هجو خودش و آدمهایی که من گفته بودم جهان چقدر بهشان احتیاج دارد نوشته بود و بعد هم تقریبا مرا گذاشته بود سینهی دیوار و فرمان آتش داده بود: «تو عادتی داری که خودت را مقابل آدمها افشا میکنی و انگار از این کار حظ میبری. آدمها در مقابل چنین چیزی یا جا میخورند یا تحت تاثیر قرار میگیرند که هرکدام یکجور خوشایند است. اما بدان که هرگاوی سر راهت سبز شد، استحقاق اینکه مشتی علف برایش بریزی ندارد.» این تیرباران که درواقع اولین روانکاوی زندگیام بود، مرا در روابط اجتماعی و انسانی محتاطتر و درونگراتر کرد اما در نوشتنهایم نه. وقتی تو مرضی را داری، داری. کاریاش نمیشود کرد. یک جا که جلویش را میگیری از جای دیگر میآید بیرون. مثلا از یادداشتی چهارصدکلمهای دربارهی «چهارشنبهسوری».