یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

ساختمان رویایی من و متنی مرگبار

دنیا در حال ماندن است . مثل غذایی خوشمزه که همیشه هست ... ما هستیم که روز به روز تغییر میکنیم . ماییم که یک روز با دیدن یک فیلم ، یک عکس یا یک یادداشت که متعلق به گذشته است ، میفهمیم که به معنای واقعی " پیر تر " شده ایم . ما انسانهای جسور و قدرت دوست و منفعت طلب . بخش کوچکی از چرخه ای هستیم که تاریخ انقضایی برایش وجود دارد . روزگار به قیافه ات نگاهی نمی اندازد . مثل یک مسئول چک بلیت ها ... فقط بلیتت را نگاه میکند . شاید تو همانی باشی که او 5 سال پیش به دنبالش بوده یا شاید تو رئیس جمهور باشی . ولی برای او قیافه ی تو یا طرز لباس پوشیدنت مهم نیست . آره . روزگار نگاه به قیافه آدم نمی اندازد . 

- تو همان بازیگره هستی ؟ همان نویسنده هه هستی ؟ همان دختر تنهایی هستی که آنقدر به در خیره ماندی تا یک خواستگار برایت بیاید ؟ همانی هستی که اگر دو ساعت دیگر بهت مهلت زنده ماندن بدهم میتوانی با دیدن پسرت آرام بگیری ؟ خب به درک . تو طبق قانونی طبیعی همین الان میمیری . دیگر زنده نیستی ، دیگر بدنت نمی ماند تا در دنیا باشی ، حرف بزنی و جوک بگویی ، بستنی بخوری و کتاب بخوانی و فیلم ببینی و عاشق شوی یا حتی دیگر قرار نیست باشی . ذات تو شاید نابود نمیشود ولی تو دیگر آنی نیستی که در تمام عمرت بودی ، این تجربه تازه ایست با آن روبرو شو و لذت ببر . از کشف راز آن ... 


مرگ ! چه ترسناک و عجیب . چه رازی که بشر حتی سعی میکند آن را حساب نکند . ( یک چیز مثل قانون جاذبه است ! زیادی عادی است ). اما حقیقتن عادی نیست . مرگ برای هر فردی روزی معنای واقعی خودش را نشان میدهد . 


;;;;;;;;;;;


خواب عجیبی بود . یک سفر رویایی به کلیسای رنگارنگ سنت باسیل . ساختمانی مذهبی که به مهدکودک میمانست . تصاویر هرگز بیانگر اصل و واقعیت آن نیستند . در اطراف آن سازه ی درخشان و عظیم با پرش های بلند راه میرفتم ( مثل قورباغه ) و البته بعد از هر پرش ، هنگامی که در هوا بودم ، نیروی جاذبه ای از جانب آن ساختمان رنگارنگ مرا به سمت خودش میبرد . آنقدر درخشان و عظیم بود که به بهشت میمانست . حتی آن رنگ های شادش هم دیگر به وضوح دیده نمیشدند و مغلوب نور ملکوتی آن سازه شده بودند . چه لطیف بود . مثل بقیه ساختمان های عظیم نبود . این یکی عظیم بود و لطیف . مثل رنگین کمان درخشان و مجازی . مثل کوهی عظیم در آرامش و سکوت . و مثل خورشید . درخشان .


داخل شدیم . همه چیز پارچه ای بود . بوی "نو" می آمد . رفتیم تا رسیدیم به بخشی که باید بلیت تهیه میکردیم . شلوغ بود . . .

به هر مکافاتی بود رفتیم . اما ترسناک بود . افرادی با لبخند آمدند و جلو و از من خواستند برگردم ( به دلایلی بسیار پیچیده که از حوصله ی خودم هم خارج است ، چون میدانید که خواب آدم چقدر سوراخ سنبه دارد ! )

اما من نمیخواستم آن عمارت را ترک کنم . باید برای یک بار هم که شده در آن گشت و گذار میکردم . آنها اجازه دادند ولی ... 

حالا من تنها در عمارت و اتاق هایش گشت میزدم . اتاق هایی که سقف های بلند و درب های زیادی داشتند که با سر و صدای وحشتناکی باز میشدند . و چیزی که آزار دهنده و تکان دهنده بود ، افرادی بودند که در کف اتاق ها خوابیده بودند . نباید بیدار میشدند ولی با آن صدای جیرجیر در ها این امر محال بود . به محض باز شدن در یک اتاق . تمام افراد آن بیدار میشدند و من سریع خودم را به اتاق دیگر میرساندم . آنقدر از این وضعیت بی پایان وحشت کرده بودم که به سرعت ذهنم فهمید نباید بیشتر از این خواب را ترسناک کند . برای همین وقتی در اتاق را باز کردم ، فهمیدم در همان اتاقی هستم که به بیرون از این عمارت راه دارد و گردش ترسناکم را از آن اتاق آغاز کرده بودم . هنگام وارد شدن به آن اتاق ، یک نفر که خواب بود گفت : " لامصب ، همین الان بازش کردی ، دوباره برگشتی که "

من از اینکه آن حرف را زد خوشحال شدم ... چون مطمئن شدم این همان اتاق اولی است . 

وقتی از عمارت خارج شدیم آمدیم از مسئولش پرسیدیم : این افراد خواب کی ها بودند ؟ مگر این خراب شده برای بازدید عموم نیست ؟

آن هم گفت : شما در وقت نامناسب آمدید ، الان زمان استراحت کارکنان و پرسنل بود . ( آخه قضیه این بود که همه اون افراد ایرانی بودن ولی کلیسای سنت باسیل در روسیه هست و ما از دیدن آن همه ایرانی جا خورده بودیم ! یک جور هایی به نظرم پیام این خواب اینه که هرجای دنیا هم که باشی ، هویت اصلیت همراهته و همیشه ایرانی هستی و مشکلاتش همیشه همراهته )


به هرحال خواب جالب و ترسناکی بود . میگم ترسناک چون تجربه ی جدیدی بود . حقیقت اینه که وقتی در چنین موقعیت های نامتناهی ای قرار میگیرید وحشت میکنید . مثلن فرض کنید در یک راهرو ی باریک با دیوار های سفید در حال راه رفتن به سمت جلو هستید . این وضعیت نامتناهی رو در خواب تصور کنید ... وقتی بیدار میشید حس عجیبی نسبت به اون خواب دارین و از نظرتون ترسناک و آزار دهنده به نظر میاد ( در حالی تجربه جالبی هم هست و ممکنه دوست داشته باشید باز هم همچین خواب ترسناک و نا متناهی ای ببینید . ) 


sina S.M
۴ نظر

سکوت ... دلیلی بس ژرف برای تفکر

چند روز پیش یک کاغذ تبلیغاتی به دستم رسید. عجیب بود .تحت عنوان " مسابقه قتل " توضیحاتش از این قبیل بود : " به راحتی خوردن یک آب پرتقال بدمزه ... یک بار امتحانش کنید . شاید به کامتان خوش بود " و زیرش شماره تلفنی نوشته بود . من احمق بودم که آن شماره را گرفتم ، بعد میگم چرا . خانمی جواب تلفن را داد . 
- الو ... بفرمایید . 
دستپاچه شدم ، منو چه به این قرتی بازیا یک راست رفتم سر اصل مطلب . 
- مسابقه قتل چیه ؟ 
- چی ؟ ... 
لحنش اصلن شبیه یک منشی یا مسئول جواب دادن به تلفن نبود. انگار من مسئول بودم به این موجود بفهمونم الان چی کار باید بکنه . 
خواستم قطع کنم که یک دفعه او پیش دستی کرد و قطع کرد. 

واقعن که کلافه شده بودم . به کاغذ تبلیغی نگاه کردم ، چقدر ساده و درب و داغون بود. اصلن گرافیکی توش نبود . البته اگر اون کادر ساده و دکمه پیانویی اش را گرافیک نگیم . عجیب اینکه اصلن دوست نداشتم دست از سر این کاغذ لعنتی بی سر و ته بردارم . هیچ به فکر تحقیقی که باید راجع به "اتوپیای شهری " مینوشتم نبودم . حتی فهرست بندی اش هم تمام نشده بود . یعنی نمیدانستم باید دقیقن چی بنویسم و برای همین کلن این روزا اعصابم خورده . این تحقیقه رو آقا یا خانومی به اسم نامجو بهم محول کرده و اون تبلیغ کوفتی بهترین دل مشغولی بود که میتونستم برای خلاصی از این اعصاب خوردی بهش متوصل بشم .

شاید جالب باشه که چرا مجبورم تحقیقی بنویسم که حتی نمیدونم قراره به دست کی برسه و چرا اصلن باید بنویسمش . اصلن این نامجو کی هست و چرا اومد توی دایره افراد شناخته شده من . ماجراش برمیگرده به وقتی که تحقیق راجع به اتوپیای شهری رو آغاز کردم . اولین بار توی یه مقاله راجع به یه بازی ویدئویی اسمش به گوشم خورده بود و فهمیدم معادل فارسیش همون آرمان شهره . ولی به نظرم اتوپیا باکلاس تره . مسلمه که اولین مرجع تحقیقاتی ام اینترنت بود . فکر کنم دومی و سومی اش به ترتیب کتابخونه و آدم ها باشن ولی دیگه کی توی قرن بیست و یک اونقدر بیکاره که اینترنت به اون گستردگی رو رها کنه و بره سراغ کتابخونه ای که برای پیدا کردن کتاب یا هرچی باید فقط کلی از وقتتو صرف ورق زدن بکنی ، ( کاری به بقیه مسائل مثل رفتن به محل کتابخونه و کل کل با کتابدار و جا افتادن روی صندلی کتابخونه و نگران بودن از ناراحت بودن جا و غیژ غیژ صندلی و تر تر میز و تق تق لامپ مهتابی و ضرر داشتن نور غیر مهتابی برای چشم و غوز کردن روی کتاب و سنگین بودن کتابو سر شدن دست هنگام چرت زدن وسط مطالعه و عدم وجود نیروی جادویی ای در کامپیوتر که باعث بی خوابی میشه و کسالت از فونت کتاب و نداشتن موس و موشواره و ایناش ندارم )

برای همین منابع دوم و سوم تحقیقاتم هم جای خودشون رو به اینترنت دادن . اینترنتی که کنترلش توی ایران مثل کنترل سگ لاغر مردنی و چرک و کثیفیه که توی 7 تا در غل و زنجیر شده و برای هدایتش باید تمام انرژی و کار و وقتتو بذاری تا این سگه دو متر تکون بخوره . جهت تحقیق خیلی برام مهم نبود . اصلن نمیدونستم وقتی این تحقیق کامل بشه و بفهمم اتوپیا یا همون آرمان شهر چیه به چی میرسم . معلومه به خیلی چیزا میرسم ، شاید برسم به اینکه کلی از وقتم بره و من فرصت خیلی کار های خوب و بد دیگه ای رو که توی زمان مطالعه میشد انجام بدم رو از دست بدم و بعد ها افسوس بخورم یا حیرت کنم. اما واقعن این تغییرات هدف نیستند چون من نمیخواستم به اونا برسم . آره اگر من یه معلم اخلاق بودم که عادت داره بعضی وقتا مطالعات پراکنده داشته باشه این مطالعه خودش یه هدفه چون میتونم توی درس های اخلاقم ازش استفاده کنم . ولی یه نوجوون تینیجر قرن بیست و یکمی که نمیتونه معلم اخلاق باشه . حرف هاش و گفته هاش نه شنیده میشه و نه گفته میشه چون قبل از اونکه سخن مورد نظرش از فکرش به حنجره و از حنجره به زبون و دنیای بیرونش برسه هزار بار زیر و رو میشه . ( چرا گلوم گرفته ؟ بهتره اینو نگم و یه کلمه ی خوشگل تر به کار ببرم تا با آهنگ فضا جور در بیاد ، اصلن چرا خودمو خسته کنم ، ولومشو میارم پایین ، اینجوری هم که خیلی عادیه ، بذار یه پوزخندم قاطیش کنم تا یه خری گوش کنه لاقل . در آخرم نتیجه میگیریم که ای بابا این چه حرف دهن پر کن و گند دماغیه که من با این وضعم میخوام بگم ؟ منو چه به این ... خوردنا ، بذار راجه به شراب و دختر و کوفت و لباس و سریال و آهنگ و شاهین نجفی و گوشی املت و فبلتو انگری بردزو اروپائو اون جزیره هه که همشون زننو اون جزیره هه که همشون مردنو اون جزیره هه که همشون اهم انو اون خاکبرسری و اون تیکه هه که میگن بالا خره پایین گاوه ئو اون کلیپه که دو تا زنه داره و اون کلیپه که چار تا مرد داره ئو اون یاروئه که سیبیل داره و اون زنه که ریش داره و اون مسابقه هه که گاومیش داره حرف بزنم . )

نتایج من از تحقیقم راجع به اتوپیا اگر افسوس خوردن به مملکت و گیر دادن به مسئولای بیچاره نبود . حداقلش ناراحتی از وضع خودم بود که بعضی وقتا اونقدر بیکار میشم که میرم و میشم یکی از این آدما که سیگار دود میکنن و راجع به " هیچی " حرف میزنن . ولی من واقعن دوست دارم که روزی برسه که من در جایی باشم که برای خلاصی از بیکاری نرم و راجع به " هیچی " صحبت کنم . همینطورم نخوام راجع به " همه چی " صحبت کنم چون میدونم اونقدر موضوع پراکنده هست که تهش میرسم به " هیچی " . نتیجه میگیرم که بعضی وقتا راجع به هیچی صحبت نکنم و چند لحظه جلوی دهنمو بگیرم و خیره بشم . به قیافه ها یا هر کوفتی . فقط دهنمو باز نکنم چون از اونجا به بعدش این گفته ی منه که منو اداره میکنه نه خودم .
sina S.M
۴ نظر

مصدّق


مصدق جالب است ! حرف هایش ، رفتارش ، عقایدش ...  عقایدش را نمیتوان نادیده گرفت . 


کتاب زیاد میخواند ، خیلی به آگاتا کریستی علاقه مند است ، اخیرن لیستی را از معلم ادبیات گرفته بود که شامل

sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان