وقت ندارم این روز ها ...
نه به خاطر اینکه درگیر دانشگاهم .
به خاطر اینکه درگیر یه آدمم ...
پریروز برای کارت ملی رفتم مترو شادمان ٬ وقتی گرفتمش از خوشجالی تصمیم گرفتم یک راست نروم خانه. دیدم مترو به اندازه ای که انتظار میرفت شلوغ و ترسناک نیست. برای همین رفتم صادقیه و از اونجا ارم سبز ٬ بعد از ارم سبز تغییر خط دادم به سمت کلاهدوز که بروم انقلاب ..
فهمیدم از همان شادمان هم میشد رفت انقلاب ولی خب ایده انقلاب رفتن وقتی به ذهنم رسید که دیگر به صادقیه رسیده بودم.
ارم سبز که پیاده شدم متوجه شدم از آنی که فکر میکردم بزرگ تر است. سقف بلند ٬ راهرو های طولانی . بیشتر شبیه یک فرودگاه در حال تعمیر و نیمه متروک در اروپا بود تا یک ایستگاه مترو در تهران.
سوار خط زرد که شدم (تا به انقلاب بروم) داخل قطار شدم و چون جا نبود ٬ ایستادم. بعد کمی سر چرخاندم و دیدم یک جایی خالی است. جلدی نشستم روش . جلوم یه زن شبیه عشایر نشسته بود که یکم خل میزد چون چشمانش رو یک جا ثابت نبود و هی میچرخید. انگار مبهوت مترو شده بود.
سمت چپش٬ زنی نشسته بود با شوهرش (یا نامزدش٬ ولی مطمئنم دوست پسرش نبود) که خیلی توجهم را جلب کرد. زن لاغری بود٬ روسری گلبهی (یا همان صورتی مایل به قهوه ای) پوشیده بود ٬ یک جور هایی تیپ دانشجو های دهه ۶۰ را زده بود. مانتوی از مد افتاده کرمی ٬ نگاهی شیطانی در چشمانی نیمه گود افتاده و نه چندان دلفریب ٬ ابرو های نازک بدون آرایش ٬ کسی که میخواست دیده نشود ولی زیاد ببیند. دقیقا مرا یاد «پاییز سال بعد» انداخت :)
مردی که کنارش بود متعادل تر بود ٬ جوانی لاغر با ریش لنگری ٬ کت قهوه ای و بافتنی آبی تمیز . اما باز هم میشد شیطنتی که در چشمان زن بود را در او هم دید.
این زوج همه را به دقت نگاه میکردند . و زن در گوش مرد درباره هرکس نظری میداد. حتی درباره ی من. سعی کردم خودم را خنگ جلوه دهم تا ببینم چه درباره ام میگویند. بغل دستی ام پسری موجه بود که داشت صد سال تنهایی را میخواند.
برای آنکه بیکار نباشم و همینطور زهر چشمی از آن زوج فضول بگیرم و حس خود برتر بینی به خودشان نگیرند ٬ کتابم را در آوردم و شروع کردم به خواندن. قشنگ دهانشان بسته شد. خوشم آمد از این ایده.
بعد دوباره نگاهشان کردم پی در پی . که بفهمند آن موقع که مرا زیر نظر داشته اند من چندین برابرش زیر نظر داشتمشان. البته تمرکزم روی زن بود. مرد بچه مثبت تر از این حرف ها بود و انگار در تله ی زن افتاده .
بعد زنی چادری رد شد که آه و ناله میکرد و میگفت پسرش بیمار است و این حرف ها. برایم جالب بود که زن شیطانی (یا همان پاییز) با نگاهی متعجب به زن نیازمند نگاه میکرد. انگار در دو راهی اینکه کمک کند یا نه مانده بود. ها ها ٬ زن بودنش و رحم و عطوفت زنانه اش اینجا جلوی شیطانی بودنش را سد کرده بود.
زنی که به کوچک ترین اتفاقی واکنش نشان میداد و میرفت در گوش همسرش پچ پچ میکرد حالا با دیدن آن زن نیازمند دهانش بسته شده بود.
آنجا مردی به مرد دیگر گفت این زن نیازمند را پارسال همین موقع دیده که همین داستان را تعریف میکرده.
به انقلاب که رسید سریع پیاده شدم و آن زوج باحال را رها کردم ! به همین راحتی هرگز نمیبینمشان. نمیدانستم به چه مقصدی میرفتند. ولی احیانن بدم نمی آمد بدانم :) اگر یک نویسنده واقعی بودم سایه به سایه و قدم به قدم تعقیبشان میکردم. اما خب ٬ کار های دیگری داشتم.
اتفاق جالب دیگری که افتاد از صادقیه تا ارم سبز بود. در ورودی مترو باز بود. جمعیت زیادی جلوی در ایستاده بودند ولی داخل قطار نمیشدند. در واقع منتظر قطار تندرو بودند که ۱۰ دقیقه دیگر میرسید. نمیخواستند با این قطار ٬ که کندرو بود ٬ بروند.
اما تا اینجا چیز جالبی رخ نداد ٬ تا اینکه یک نفر که توی قطار بود پرسید : اینا چرا داخل نمیشن ؟
و یک نفر گفت که منتظر قطار بعدی اند.
بعد طرف برگشت گفت : من فکر کردم چالش مانکن و این صوبتاست ://///////////////
قشنگ تا لحظه حرکت قطار که یک ۴ دقیقه ای میشد و این جمعیت جلو در ایستاده بودند من هی هر چند وقت یه بار یه نگاهی بهشون مینداختم و پخی میزدم زیر خنده ... خیلی زشت است اینکار ٬ یک دقیقه خودتان را بگذارید جای آنها. یک جا ایستاده اید. و یک نفر که نشسته (لم داده) هی به شما نگاهی عاقل نه اندر سفیه میندازه و خخخخ میکند و رویش را برمیگرداند ٬ ده ثانیه بعد این چرخه ادامه میابد. واقعا که زجر آور است.
...
یک هفته قرار بود زنگ بزند و نمیزد. توی رستوران بودم که گفت : بزنگم ؟
گفتم : الان ؟ دارم شام میخورم.
شام تموم شد و از آنجا زدم بیرون. رفتم داخل یک کتابفروشی ... دیدم چیز جالبی ندارد. رفتم بیرون. که زنگ زد.
جواب دادم ... توی سر و صدای انقلاب در اون ساعت توی خیابان مسخره ترین کار حرف زدن با موبایل است . برگشتم توی همان کتابفروشی ...
خیلی کار زشتی بود. خودم را سرگرم دیدن کتابها نشان دادم در حالی که داشتم باهاش حرف میزدم :! بعد ۵ دقیقه فروشنده آمد و گفت : چیزی میخواستید ؟
در این مواقع راست گفتن خیلی به کار می آید پس گفتم : نه چیزی نمیخواستم اومدم یکم با تلفن حرف بزنم. میخواین برم بیرون ؟
گفت : ببخشید ولی داریم میبندیم.
گفتم : اوکی ...
زدم از آنجا بیرون . صدای موتور و ماشین و آدم و بلند گو های تبلیغاتی ...
رفتم و یک کوچه را پیدا کردم. چند نیمکت داشت. نشستم و حرف زدیم. واقعا عذاب آور بود. خیلی با خودم کنار آمدم که از گفت و گوی تلفنی لذت ببرم ولی خب من برای اینکار آمادگی یا تجربه قبلی نداشتم ... لحظاتی بود که او داشت مرتب حرف میزد و من یک کلمه اش را هم نمیفهمیدم چون داشتم نگاه های فروشنده لباس را تجزیه تحلیل میکردم تا بفهمم بودن من در آنجا چقدر ضایع است. خوشبختانه به من نگاه نمیکرد. ولی از رستوران سنتی ای که دقیقن روبروی نیمکت بود یک مرد گنده عضلانی با تیشرت صورتی امد بیرون که نگاهش میتوانست اذیت کننده باشد.
از طرفی پشت سرم هم دو پسر نشسته بودند و خب نمیخواستم مکالماتم به گوششان برسد.
خلاصه به هر ترتیبی بود سر و ته قضیه را هم آوردم. و پاشدم که بروم سوار مترو شوم. به نظرم مکالمه در کل خوب بود. یک سال پیش در همین موقع چنین کاری ازم بر نمی آمد پس همینش هم خوب است. از طرفی چون او آدم وراجی بود ٬ حرف نزدن های من خیلی برایش آزار دهنده نبود.
...
در گردش دیروز نکته ی خیلی اساسی ای که وجود داشت چت کردن های من بود حین فیلم دیدن در سینما یا راه رفتن در خیابان. در گروهی سی چهل نفره هستیم که توش درباره ادبیات و اینا حرف میزنیم. توی حد فاصل بین فیلم اول و دوم بحثی در گروه راه افتاد درباره نئاندرتال ها. اون شخص مدعی میشد ما و نئاندرتال ها ژن مشترک داریم ولی من خودم را به در و دیوار میزدم که نئاندرتال ها منقرض شدن و اجداد انسان از آفریقا بودن. نمیدانم سر انجام چی شد. ولی خب دیدم یک نفر هم داره از من طرفداری میکنه و فکر کنم همین باعث شد طرف بحثو ول کنه به امون خدا ....
مریم (یا همون پارادوکس) رفت. بهش گفته بودم صبر کنه تا شاهد چیزی باشه که قراره توی وبلاگم ازش رونمایی کنم. ولی خب صبر نکرد. میخواستم نظرش رو بدونم ....
چیزی که حتما دیدنی بود. این تصمیم رو یک ماه یا شاید بیشتره که گرفتم .. . . من باید چراغ سبز یا قرمز دریافت کنم برای این تصمیم . فعلا که چراغ خاکستری میبینم.
ولی بدون که من از بلاتکلیفی خوشم نمیاد. یا سبز یا قرمز :)