موسولینی من باش
هدایتم کن .
آنگونه که میخواهی .
من ایتالیای تو هستم .
از فرانسه و انگلستان غبطه بخور ، و با مردی که تازه به کوچه آمده و شاخ شده ، هیتلر ، روی هم بریز
شنیده ای او کشورش را آباد کرده .
به آنجا سفر کرده ای و قلبت به آتش آمده که چرا تو نیز با من همان نکردی که هیتلر با آلمان کرد .
با او دست به یکی شو ... اما ، من که میدانم . تو هیچ استعدادی در جنگ نداری
آفریقا را از دست بده . نیرو هایت را به کمک هیتلر در شوروی بفرست . بگذار متفقین سیسیل را بگیرند .
گذاشتی تکه پاره شوم . همان هیتلر حالا شمال مرا گرفته . دردت چه بود که این گونه مرا رهبری کردی .
حالا تو زندانی ای . در خاک من .
طولی نمیکشد که هیتلر تو را فراری میدهد . و تو باری دیگر بر تکه شمالی من حکم میرانی ، جمهوری سالو ، اما این شانس که هیتلر به تو داده دوامی ندارد ...
میخواهی به سوییس پناهنده شوی ، حالا اوضاع را وخیم میبینی ... آن زن که همراه با او فرار میکنی ، پتاچی، به من خیانت کردی ؟ من ایتالیای تو بودم حالا چه وقت معشوقه بازیست .
حقت است ..
پایت به خاک سوییس نمیرسد . مردمی که خودت بر آنها رهبری کردی تیربارانت کردند ... حالا جسد له شده ات را به قلب من می آورند ، میلان ، جایی که جادوی فاشیسم در گوشم خوانده شد و مست شدم و دیدم توی کچل ، سوارم شده ای . و دیدم ایتالیای تو شده ام ...
حالا تو را در میلان از پا اعدام میکنند و من میخندم ... و باقی مردمت هم میخندند ... اما خنده من ، با آنها فرق دارد ..
زیر لب زمزمه میکنم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم ...