یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

گرما می و ...

بیاموزمت کیمیای سعادت 

              ز هم صحبت بد جدایی جدایی


کلن خیلی اهل شعر و شاعری نیستم ولی این رو هنگام مطالعه ادبیات برای امتحان خوندم و خوشم اومد. 

درس شانزدهم ادبیات دوم دبیرستان شروع جالبی دارد ، نویسنده از یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی اش میگوید که هرگز کتاب و مداد با خودش نمی آورده چون میتوانست تمام مطالب را حفظ کند و استعداد های فراوانی داشت مثل خواندن انشای ارتجالی ( از روی ورق سفید و بدون فکر ، یک جورهایی فی البداهه ) یا مثلن نقاشی خیلی خوب ، یا آواز خوانی و مهارت در کشتی . 

اما افسوس که این هم کلاسی در ریاضی دچار مشکلات عدیده بود (!) و شاید همین درک کمرنگ او از منطق باعث سیاه بختی اش در آینده شد.

از آنجایی که خیلی آواز را خوب میخواند معلم قرآن همیشه به او میگفته سر زنگ قرائت قرآن برای کلاس آواز بخواند ، یک بار که مدیر از آن حوالی رد میشده می آید و به میرزا عباس ، همان معلم قرآن ، میگوید » این تلاوت قرآن نیست آواز خوانی است 

خسرو ، که نام همان پسر با استعداد بود شعری را خطاب به مدیر میگوید که معنی اش میشود : " شتر هم از شعر عرب لذت میبره تو دیگر چه حیوانی هستی که از آواز لذت نمیبری "

لابد کنجکاوید بدانید خود شعر چی بوده که معنی اش دو جمله فحش و بد و بیراه است ، شعر اصلی این بود » 

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب

                            گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری


خسرو به علت ضعف شدید ریاضی نتوانست از کلاس ششم دبستان بیشتر درس بخواند .

عاقبت این میشه که آقا خسروی قصه بعد ها تریاکی میشه و همین آقای نویسنده یه روز اونو تو حالت خماری در حالی که مثل گدا ها بوده میبینه ، خسرو که هنوز طبع شاعریشو حفظ کرده بوده میگه : 

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

                         قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام 


به نظرم عاقبت به خیری خیلی مهمه ، یعنی به جز پول زیاد ، شغل خوب و اینا باید از خدا عاقبت به خیری رو هم بخوایم ، هیچ کسی دوست نداره جای اون تاجر ابریشمی باشید که اعضای بدنش رو تکه تکه توی یک ساک پیدا کردن ! یا جای خسروی با استعداد که در آخر در پلاسی مندرس دار فانی را وداع گفت . 

تقدیر همون چیزیه که با خیلی از رفتار های نامربوط رقم میخوره ، شاید اگه خسرو اون روز توی کلاس قرائت قرآن شعر " اشتر به شعر عرب ... " نمیخوند و میگفت چشم و از اون به بعد قرآن قرائت میکرد ، نمیگم حتمن ولی به احتمال نزدیک به یقین عاقبتش به می و معشوقه و تریاک نمیکشید ، چون از همون بدو تولد میفهمید که وقتی بحث از قرآن و حرف خدا میشه دیگه نمیشه در اون موقع باز هم چهچهه بزنی . اگه میفهمید که یک مرزی میان عمل صالح و مطربی و به به گفتن بقیه وجود داره دیگه تریاکی نمیشد و میفهمید که مرزی میان لذت و سلامتی وجود داره و نمیشه همه چیزو با هم جمع بست ...


به هر حال نمیفهمم چرا آموزش و پرورش ناظرانی رو جهت اصلاح برخی متون درسی قرار نمیده ، اگر هم قرار میده فقط حواسشون هست یه وقت شخصیت دختر با شخصیت پسر یه جوری حرف نزنن که خودمونی باشه .

حواسشون نیست که نباید فضای مدارس شاهنشاهی رو اینقدر گل و بلبل و دارای کلاس قرائت قرآن نشون بدن . نمیفهمم چطور ممکنه یک مدرسه در اون سال ها کلاس قرآن داشته باشه در حالی که وقتی پدر من درباره ی روایت اصحاب کهف از معلمشون سوال میکنه اون بهش میگه خفه شو یا اجازه نمیدن دخترا با روسری وارد کلاس بشن .   

البته که مکاتبی برای قرائت قرآن بوده ولی مدرسه زمان شاهنشاهی و قرآن ؟ خیال نکنم .


sina S.M
۳ نظر

دوست

دوست واقعا چیست ؟ 

چه چیز جالبی است این دوست ! خب خیلی ها می آیند برای دوستی حد و مرز تعیین میکنند ، مثلا کسی را که فقط در زمانی خاص باهاش حرف میزنند را دوست نمیدانند . 


دوستی از نظر بعضی ها یعنی همدم خوشگذرانی ها ! این تعریف از دوست هم خوب است ولی به نظرم دوست واقعی کسی است که در افکار ما همدم باشد نه لزومن در خوشگذرانی ها 


آقای ساترزویت در کتاب " آقای کوئین مرموز " وقتی برای اولین بار در یک مهمانی به طور تصادفی با آقای کوئین آشنا می شود با هم در حد دو جمله صحبت میکنند ، ولی پس از این ماجرا وقتی بعد از مدتی دوباره هم را اتفاقی دیدند همدیگر را دوست خطاب کرده و حسابی صمیمی شدند . 


بله آنها دوستی را به بهانه ی یک رابطه کوچک دو جمله ای " آغاز " کردند !

آغاز دوستی گاها کوچکترین و مزخرف ترین بهانه ها را دارد . مثلا در راه بر گشت از مدرسه یک دوستی دارم که او در یک مدرسه دیگر درس میخواند ولی همزمان تعطیل میشویم ! یکبار یکی از همسایه هایشان را دیدیم و حالا آن دیدار بهانه ای بود برای آنکه یک روز که همینطور داشتم میرفتم طرف خانه ، یک نفر بر و بر بهم نگاه کرد ، بعد دیدم سلام داد و شروع کرد به آغاز دوستی ، منم حرف های بی ربط پیش میکشیدم تا تار های دوستی تنیده شوند ، مثل کرم ابریشم ...


تار های دوستی چیستند ؟ برای آقای ساترزویت و آقای کوئین این تار ها از جنس هم فکری راجع به رمز گشایی یک معمای پلیسی بودند ، منظور یک حرف مشترک است . 


تار های دوستی گاهی نازک شده و از هم میپاشند ، دوستم مدتی بود رفته بود طرف موسیقی های وحشتناک و مزخرفی که خواننده هایش واقعا بیمار های روانی بودند. از آن به بعد هر وقت دوستم  را میدیدم دائم راجع به این گروه های موسیقی حرف میزد و من میفهمیدم که چقدر حرف هایش به حال و هوای من نمی آید ، در قبل حرف های ما از جنس فلسفه و تاریخ بود ازینرو تار های دوستی محکم تر بودند چون طرفین دوستی از این مذاکره لذت میبرند ولی اگر فقط یک نفر اینطور باشد ، تار های دوستی نازک شده و شاید منجر به قطع طولانی مدت دوستی شود . 

وقتی دوستم دید من اصلا نظری راجع به موسیقی دیوانه ها ندارم دیگر طرف های من آفتابی نشد ، من هم همینطور ، تا اینکه باز توانستیم وجه اشتراک دیگری بیابیم و راجع به آن " تار دوستی " بتنیم !

این وجه اشتراک هم کتاب بود ! 

کتاب چه جالب است و پر کاربرد ! کتابی را که تو خوانده ای من هم خوانده ام ! اینجوری است که دریچه ای از دنیای شخص اول ، وارد دنیای شخص دوم میشود . نظرت راجع به این قسمتش چیست ؟ سیبیل های پوآرو را دوست داری ؟ اسم های کتاب سخت بود مگه نه ؟ این کتاب را توصیه شده نخوانم ، چرا ؟ ( و همینطور حرف هایی الی آخر )


با اینحال تمام اینها پوچ است اگر کتاب نخوانیم ! فکر کنید ، هر کتابی کتاب نیست ها . . . کتاب های آشپزی هرگز به اندازه کتاب های رمان احساساتی نیستند و کتاب هایی که لزوما در حال توضیح دادنند و روند مسخره و طوطی واری دارند را هم نمیتوانید با کتاب کیمیاگر مقایسه کنید. به هرحال اگر در کتابخانه تان دو تا کتاب دارید که یکی از آنها آشپزی و دیگری کتابی از صادق هدایت است ، پیشنهاد میکنم بی خیال قصه بشید و به فکر پر کردن شکم باشید مبادا با خواندن کتاب صادق هدایت خطر کرده و اقدام به خالی نمودن مغز خود کنید !

sina S.M
۰ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان