هیچ وقت عذر خواهی نکرد
مایک هیچ وقت عذر خواهی نکرد.
نه به خاطر خراب کردن مراسم خاک سپاری پدر . که به بهانه افسردگی رفته بود توی اتاقش و باصدای بلند هوی متال گوش میداد. به خیال خودش هدفون را زده بود ولی صدایش تا مغز استخوان همه مهمان های طبقات اول تا همکف نفوذ میکرد. دیگر کم مانده بود جسد پدر پاشد آنجا برقصد.
نه به خاطر دختری که ازش بچه اورد. موقع صرف شام ٬ مادر داشت بروکلی ها را در دهان خواهر کوچکم میگذاشت و نیم نگاهی به دختری انداخته بود که مایک بی هوا به دعوتش کرده بود ٬ بعد به مایک گفت : معرفیش نمیکنی ؟
و مایک گفت : مادر بچه ای که در راهه.
بعد مادر بروکلی ها را ریخت کف زمین و با اخم گفت : خب چه ارتباطی با تو داره ؟
بعد مایک گفت : بچه ی منه .
و مادرم تا دو هفته در شوک بود.
و مارتا ٬ خواهر کوچکم اینکه مادرم از این شوک نمرده بود را یک لطف الهی تلقی میکرد و حتی این نکته را به دعای سر میز شام اضافه کرد.
مایک حتی به خودش جرئت داد کتانی های مرا که دست نخورده بودند به یکی از دوستانش که تازه از کالج فارغ التحصیل شده بود هدیه بدهد.
وقتی به او گفتم آن کتانی هایم را چکار کردی اول گفت : عه ؟ مگر برای تو بودند؟
بعد که برایش کلی دلیل و مدرک آوردم که پدر آن ها را یک هفته قبل از مرگ بعنوان یادگاری برایم با دست خودش از فروشگاه دوبنهام انتخاب کرده بود ٬ بالاخره تسلیم شد و نشست کنارم. روی دسته کاناپه . و در آن وضعیت مضحک دستش را گذاشت روی شانه ام.
و گفت : میخواستم منو به مهمونی فارغ التحصیلیش دعوت کنه .
گفتم دفعه بعدی که میخواد به پارتی های بچه پولداری دعوت شود از یادگاری هایی یک مرده برای کسی ٬استفاده نکند چون اینطوری خیلی ضایع است.
مایک حتی یک عذر خواهی ساده بخاطر آن مساله نکرد.
همیشه حس میکرد من باید از اینکه او برادرم است از خدا سپاسگذار باشم.
همانطور که مارتا از خدا به خاطر زنده بودن مامان بعد از شوک حامله شدن دوست دختر مایک ٬ سپاسگذار بود. اما خب من مارتا نبودم. و به این جور راضی بودن ها ٬ راضی نبودم .
شاید آنقدر احمق بودم و هستم که فکر میکنم اگر مایک یک روز دستش را بگذارد روی شانه ام و از من رسمن عذر خواهی کند ٬ آنوقت میشود او را بخشید. در حالی که حتی اگر این کار را هم میکرد ٬ او یک کثافت بود. اگر اینکار را میکرد نه تنها نمیبخشیدمش بلکه میرفتم پیگیر قضیه میشدم که چه کسی یک میلیون دلار به او پول داده که بیاید و از برادر کوچکترش عذر خواهی کند. چون او مال این کار ها ساخته نشده بود.
آنشب که من و مایک با مارتا به یک مسافرت سه نفره ی خواهر و برادری در غرب کشور رفته بودیم ٬ من مایک را مدام زیر نظر داشتم. ممکن بود هر لحظه دست از پا خطا کنم و ببینم که با یک دختر در حمام هتل قرار ملاقات گذاشته. بعد وقتی از او شاکی شوم ٬بگوید : چیه ؟ زندگی خودمه .
برای همین هرجا که میرفت همراهش میرفتم. نیمه شب داشت در لابی هتل یک کتاب از ارنست همینگوی را میخواند. نویسنده ای مثل خود مایک٬ که باید همه به خاطر وجودش از خدا سپاسگذار باشند و عمرن از کسی عذر خواهی کند.
به مایک پیشنهاد دادم که برویم بخوابیم. و چند دلیل هم آوردم. به نظر نمی آمد گوش میکند ولی خب من دلیل هایم را برایش شمردم . یکی اش این بود که اگر زود نخوابیم فردا صبحانه هتل را از دست میدهیم . بعدی اش این بود که مارتا در اتاقش تنهاست و بهرحال ممکن است بترسد. و بهتر است یکی از ما پیشش برود.
مایک گفت میخواهد آن رمان را در لابی تمام کند و اگر من مشکلی دارم میتوانم بروم پیش مارتا و کسی جلویم را نگرفته .
این بخش از حرفش که میخواهد یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را در لابی هتل بخواند آنقدر غیر منطقی بود که جمله دومش را اصلا نفهمیدم. همان که میگفت اگر من مشکلی دارم میتوانم بروم پیش مارتا و کسی جلویم را نگرفته.
شاید اگر متوجه این جمله میشدم دقیقن همانکار را میکردم یعنی مایک را تنها میگذاشتم و میرفتم سر وقت مارتا . ولی عوضش بحث جدیدی را با مایک آغاز کردم. آن هم اینکه غیر ممکن است بتواند یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را یک شبه در لابی هتل تمام کند.
بعد مایک ناگهان حرف عجیبی زد : اگر من این کتابو تموم نکردم یک معذرت خواهی بهت میکنم ...
دیگر حرفی نزدم. چون ممکن بود هر لحظه پشیمان شود. سریع گفتم :باشه .. پس بخون.
بعد او را زیر نظر گرفتم.
نیم ساعت او را میپاییدم و البته گاهی سقلمه ای به یکی از مجلات روی میز جلویم میزدم.
مایک در نیم ساعت اول بسیار با تمانینه میخواند. و موقع ورق زدن انگشتش را با زبان خیس میکرد. اما وارد دقیقه ۴۵ ام که شدیم . دیدم دارد خط ها را جا می اندازد .
قباحت امیز تر از این وجود نداشت. یعنی عذر خواهی از من اینقدر ماموریت سنگینی بوده که او واقعن حاضر است به جای این کار٬ یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را در عرض یک شب بخواند ؟ آن هم در لابی هتل ؟
مجله های روی میز موضوعات جذابی داشتند. آن بخش از کشور که به آن مسافرت کرده بودیم قوانین متمایزی داشت . اگر همین مجلاتی که روی میز روبرویم چیده شده بود را با خود به ایالت زادگاهمان میبردم٬ جریمه ی سنگینی در پی داشت. موضوع مجلات ابتذالات اخلاقی عجیب و غریب بود. اما نه در حیطه روانشناسی ٬ بلکه در حیطه ی عکس های با کیفیت بالا جهت مصرف افراد مریض . حقیقت این بود که کم کم داشت باورم میشد که مایک آنجا نیامده بود که کتاب ارنست همینگوی را بخواند. بلکه میخواست آن مجله ها را در لابی هتل ورق بزند. و احتمالن من مزاحم کارش شده بودم.
بعد از ۱ ساعت مایک تقریبن هر صفحه را در ۱۰ ثانیه میخواند. میدانستم دارد تقلب میکند . ولی خب اگر اینقدر از عذر خواهی از من میترسید چرا باید اصلا با او حرف میزدم ؟ چرا واقعن با مایک به این سفر آمده بودم ؟ چرا فکر کرده بودم وقتی با هم به سفر میرویم ٬ به همدیگر خوش میگذرد ؟ شاید باید هرکدام راهی جدا میرفتیم .
در ذهنم چیدم که فردا با مارتا به خانه برگردم و مایک را تنها بگذارم تا بتواند هرچقدر دلش میخواهد مجلات عجیب و غریب توی لابی هتل را ورق بزند.
مایک هیچ وقت بعد ها از من عذر خواهی نکرد. حتی بعد از اینکه نتوانست کتاب را به پایان برساند.
هیچ وقت بابت آن رفتار زشتش در لابی هتل از من عذر خواهی نکرد.
شاید باید کمی آدم ها را به چپم بگیرم. حتی اگر برادرم باشند.