یزدان
شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۲۱:۲۶
یزدان ، دسته کلید شلوغ پلوغش را وارسی میکرد . چه نقشه ای داشت ؟ واقعا همانی بود که در رویا میدیدم ؟
او کلید مورد نظرش را پیدا کرد ، از این پهن ها که راحت وارد قفل میشوند .
تق ! در کتابخانه باز شد .
عجب حال و هوایی داشتم .
- این کلید کجاست ؟
این را من در حالی که زبانم از خوشحالی بند آمده بود گفتم ... آنقدر گیج و خوشحال بودم که متوجه مزحکی جوابش نشدم
- کمدم !
آخر کدام کمدی همچین کلیدی دارد ؟ اصلا حواسم نبود ، حتی تا همین پنج دقیقه پیش هم نمیدانستم این جواب را چقدر ساده لوحانه باور کردم ... خب چاره ای هم نداشتم ، چون بخش اعظمی از حرف های یزدان دروغ بود.
وارد کتابخانه شدیم ... چقدر این اتاق 10 متری از این زاویه ناشناخته و گنگ بود . از زاویه ای که تنها مسئول کتابخانه به آن دسترسی داشت . شبیه وقتی که پشت پیشخوان یک مغازه قرار میگیرید و حیرت میکنید ، از اینکه در زاویه ای به خصوص قرار دارید .
خب من دزد نیستم و نخواهم بود . ولی خب شیطنت با دزدی فرق دارد . آنجا چند دف و گیتار وجود داشت ، یزدان بی مهابا آن ها را بر میداشت و مینوازید ، نمیدانم چرا وقتی به دف میزدیم ، کف آن اتاق 10 متری پر میشد از حلقه های آویزان به دف . شاید چون خیلی محکم و ناشیانه میزدیم شاید هم آن دف بیچاره زهوار در رفته بود .
آن لحظات رویایی را هیچ وقت فراموش نمیکنم ، ما کامپیوتر را روشن کردیم و در آن یک فایل ورد (word) در دسکتاپ ساختیم و در آن از وضعیت معلم ها و رفتار های خنده دار و غیر عادیشان نوشتیم بعد زیرش هم امضا زدیم ( گروه هکر های مدرسه ! )
وقایع تماما داشت همانند خواب ها پیش میرفت ، اصلا تا قبل از آن در چنین موقعیت های " آزادی " قرار نداشتم .
یزدان بخش اصلی قضیه بود ، او بی مهابا رفتار میکرد و من هم به پیروی از او بی مهابا تر ادامه میدادم ، دلم به این خوش بود که اگر هم بفهمند ، حداقل دوتایی مجازات میشویم ( حتی فکر اخراج از صد کیلومتریمان نمیگذشت )
یزدان میخندید ، صورتش شبیه چینی های ترسناکی بود که با هیکل عضلانی و در کت شلوار رسمی ، به راحتی آدم میکشند ، یعنی بی هیچ احساسی (همیشه چینی ها برایم آدم های بی احساسی بودند ، مخصوصا وقتی بازی cold winter را تا کمتر از مرحله 1 پیش رفتم )
یزدان خصوصیت جالبی داشت ، او سریع نسبت به حرف های اطرافیان واکنش نشان میداد ، نه لزوما خشونتی ، بلکه تنها میگفت : " با کی بودی ؟ "
البته گاهی هم خشونت به خرج میداد ولی خب حداقل در مورد من نه ، چون یک جور هایی تنها دوست خوبش بودم و خب نمیخواست دوست خوبی نداشته باشد ، در اینجا منظور از خوب ، صمیمی نیست ، بلکه کسی است که کم حرف میزند ، حرف زشتی نمیزند ، نماز میخواند و خب یک جور هایی هم خون گرم است .
آن ماجرای کتابخانه تقریبا بهترین ماجرای زندگی من بود . در مدرسه بعدی یک بار در انشایم از آن ماجرا استفاده کردم . معلم ادبیات گفت : خب خب ، شما پارسال کدوم مدرسه بودین ؟
خب این سوالی است که شاید جواب دادنش حکم مجازات سنگینی داشته باشد و شاید برای یزدان هم خوب تمام نشود.
بعد ها تجارب این چنینی زیادی داشتم ، رسوخ به مناطق ممنوعه ، واقعا هیجان انگیز است ، البته به شرطی که یک دوست صمیمی همراه آدم باشد ...