تجزیه
چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۴:۲۲
آن آقای خشک و رسمی گفت : " کاش میتونستم بهتون کمکی کنم ، ولی متاسفانه دیگر ظرفیت پر شده "
گفتم : " مگر هنوز آنها رفته اند ؟ آنها هم تا هفته ی بعد در کشور هستند ، مثل ما ، انگار که هیچ بلیتی نخریده اند "
ابروانش را بالا برد ، غبغبش حالم را به هم زد .
گفتم : " خواهش میکنم ، یکی از بلیت هایی را که توی کمد است به من بدهید "
او گفت : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
پیام ترسناکش را فهمیدم .
از ساختمان فروش بلیت بیرون آمدم ، نظافت چی نگاهم کرد ، یک زن مسن یک جا نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد. آیا این آدمها بلیت خریده بودند ؟ !
به آپارتمان خودمان رسیدم . کسی نبود ، من زندگی کسالت باری داشتم . همه وسایل را در یک چمدان کوچک چپاندم . تنها وسایل من ، مقدار زیادی پول بود . . .
به سمت ساختمان اداری حرکت کردم ، ازدحام بود . همه کارمندان میخواستند از حق خروجشان استفاده کنند. شرکت داشت ور شکسته میشد .
کشور داشت تجزیه میشد. به زودی همسایگانش شروع به حمله میکردند . آن وقت ساکنان کشور ، مجبور بودند جزئی از شهروندان آن همسایه ها باشند. من که خوش نداشتم .
باید هرچه سریع تر میرفتم . با هواپیما یا کشتی.
سوار آسانسور شدم . میخواستم به سراغ گاوصندوق رئیس بروم ، در آن همیشه یک بلیط خروج برای روز مبادا وجود داشت . کلید کوچک و طلایی را که به گردنم آویخته بودم حس کردم . هیچ کسی به آن گاوصندوق دسترسی نداشت. البته فقط به جز خود رئیس ... که من بودم .
در آسانسور کسی مرا نشناخت چون رویم به سمت درب آسانسور بود. اگر میشناختند لابد شروع میکردند به گلایه از وضع حق خروجشان . من مسئولش بودم .
آسانسور که ایستاد در جا خشکش زد ... دیگر باز نمیشد . عجب دردسری شده بود .
اطراف را نگاه کردم . . . ده نفری بودیم . یک نفر مرا شناخت ، خواست بیاید سمتم که درب آسانسور باز شد ، اول از همه خارج شدم و سریع به سمت اتاق مخفی رفتم . چند نفر به دنبالم بودند . آنها را پیچاندم . طوری که فکر کنند در چاه توالت ناپدید شده ام.
در اتاق سری به سمت تابلوی مونالیزای تقلبی رفتم . آن را کنار زدم ...
اما گاوصندوق دیگر آنی نبود که بود . درش شکسته شده بود ، با استرس تمام شروع به گشتن کردم . . . همه چیز بود ، حتی مجموعه ی گرانبهای سکه های باستانی ، تنها چیزی که نبود بلیت بود . به جایش یک نامه به در گاوصندوق چسبانده بودند : "معذرت بابت بلیت".
یک دفعه گیج شدم ، کسی به آن اتاق دسترسی نداشت ، آن اتاق یک درب مخفی در توالت داشت که برای باز کردنش باید دکمه ی سیفون را 19 بار متوالی فشار میدادی ، حتما کسی که این اتاق را کشف کرده شدیدا دچار اسهال بوده یا شاید مریضی روانی یا همچین چیزی داشته .
به هر حال انتظار بیشتر از این نمیرفت. کشور در حال تجزیه بود ، تمام مردم به همراه دولت و سایر قشر ها ، در حال فرار بودند . حتما جاسوسان حکومتی که میگفتند در هر خانه ای یک دوربین کار گذاشته اند ، عامل این کار بوده اند .
به حرف مرد بلیط فروش فکر کردم : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
خب اگر یکی از آنها را میکشتم و کد رهگیری بلیتش را بر میداشتم ، آنوقت دیگر حل بود ...
شاید کسی که کشتم همان دزد بلیت خودم باشد ... خب در این صورت دیگر عذاب وجدان ندارم .