جراحی
دکتر یا شاید بهتر است بگویم جلاد داشت با خشونت تمام دفترچه اش را ورق میزد .
زن چاق ، غبغبش را خاراند ، او خیلی چاق بود ، و بی پول » نمیدانم چرا این کار رو میکنید ولی فکر نکنم ...
نگاهی به اطرافش انداخت ، کله ی یک " موس " بر روی دیوار بود ، زبانش به طرز چندش آوری بیرون بود .
حرفش را ادامه داد » به خاطر پول باشه.
دکتر پوزخندی زد و گفت » این کلینیک برای علم ساخته شده.
گفت » میخواهید داستانش را بدانید ؟
زن چاق گفت » چه داستانی ؟ این کله فقط یک تاکسی درمیه و نه چیز دیگه !
دکتر به دماغش چین انداخت و گفت » تاکسی درمی ؟ نه هرگز ! من مخالف شدید تاکسی درمی هستم .
- اوه ، خوشحالم که شما از طرفداران محیط زیست هستید . ولی این مجسمه خیلی واقعی است ، زبانش خیلی ...
دکتر قهقهه ی ترسناکی سر داد . چاقی اش او را ترسناک تر کرده بود ، در آن اتاق نیمه تاریک ، هیکل بزرگش بر روی صندلی چرخ دار زهوار در رفته اش تکان میخورد و صدای جیر جیر رعب آوری ایجاد میکرد .
زن فهمید که چقدر اشتباه میکرده ، این موجود چگونه میتواند از طرفداران محیط زیست باشد ، در حالی که او یک دکتر جراحی بدون بیهوشی بود .
وقتی خنده های وحشیانه دکتر تمام شد ، متوجه شد مریضش دارد سعی میکند خودش را از مبل راحتی جدا کند .
- خواهش میکنم صبر کنید خانم داوسون . از شما معذرت میخوام ، خیلی وقت بود که نخندیده بودم .
خانم داوسون هیکل سنگینش را دوباره روی مبل رها کرد ، موجود مهربان و ساده ای بود ، با یک معذرت خواهی آرام میگرفت .
خانم داوسون گفت » خب نگفتید چرا خندیدید ...
- از اینکه فکر میکنید من حامی حیوانات ام و این کله ی " موس " مجسمه است ! قضیه 180 درجه فرق دارد خانم .
خانم داوسون با ترس گفت » منظورتان چیست ؟ مجسمه نیست ؟ تاکسی درمی هم نیست ؟
- در واقع نیمه گندیده است خانم داوسون . یک هفته ای است که شکار شده ...
دکتر وقتی دید خانم داوسون حالش بد نشد ، با اشتیاق ادامه داد » هنوز خون در رگ هایش هست ، او را به روش F0 فریز کرده ایم .
خانم داوسون نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دست های گوشتالویش را محکم به هم کوبید ، مدتی طول کشید که دکتر بفهمد عملی که خانم داوسون انجام میدهد همان دست زدن است !
آنها مانند دو دوست قدیمی بودند ، با وجه اشتراک های زیاد ، مثل چاقی ، ترد شدن از جامعه ولی به دلایل کاملن مختلف ، خانم داوسون ده ها سال پیش یک مدل لباس بوده ، از ابتدا پولی را پس انداز کرده و به مرخصی بلند مدتی میرود ،وقتی باز میگردد به علت افزایش وزن کارش را از دست میدهد ، افسرده میشود ، میخورد ، میخورد و میخورد
آقای دکتر ولی دانشجوی زیرکی بود ، او به علت روش های پزشکی ترسناکی که داشت از جامعه ترد شد . . .
هر دو آنها اکنون در اتاق نیمه تاریک ، در حالی که سایه ی کله ی یخ زده ی یک " موس " بر آنها افتاده بود ، گرم مشغول گفتگو بودند. سرانجام خانم داوسون گفت » خب دکتر نمیخواهید درمان را آغاز کنید ؟ ؟ ؟
دکتر میخواست جراحی بدون بیهوشی را بر رویش انجام دهد ، اتفاقی که می افتاد این بود که پس از جراحی بخشی از حافظه ی خانم داوسون که در حین عمل ، درد ها را ضبط میکرد را از بین میبرد ...
آنها وقتی به سمت اتاق عمل میرفتند ، دکتر کیف سیاه رنگ که در آن انواع ابزار آلات مخوف بود با خود برداشت ، در میان راهرو دکتر ناگهان ایستاد ...
- مطمئن هستید ؟ هیچ میدانید چقدر زجر میکشید ؟
- بله آقای دکتر ، من پول کافی برای جراحی پیشرفته را ندارم ، در ضمن مگر نگفتید که به زودی از ذهنم پاک میشود ؟ انگار که یک کابوس بوده .
دکتر ابروانش را بالا انداخت و گفت » بسیار خب ، شما تا نیم ساعت دیگر در اتاق خواب خودتان بیدار میشوید بدون آنکه حتی بیاد داشته باشید که آن کله ی موس را دیده باشید .
هر دو آنها نگاهشان به هم دوخته شد . دکتر فکر کرد " احمق ! تو دیگر مرا نخواهی دید "