یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

اشتباه

سبیل های درشتی داشت ، آقای جمالی را میگویم ، خیلی تو فاز ادبیات و شعر و اینا بود . 
ولی با تمام احترامی که نسبت بهش قائل بودم ، باید میگفتم هیچی از داستان نویسی حالیش نبود.
معلم زبان فارسی آدم روشن فکر از نوع منفی باف و یک جور هایی پوچ گرا بود . همیشه پس از زنگ بچه ها دورش حلقه میزدند تا افکار ممنوع و خطرناکش را بشنوند . 
اول فکر میکردی بچه ها خیلی مشتاق حرف هایش اند ، این برایم ترسناک بود. یک مشت بچه با تفکر صادق هدایت ! میتوانست چند برابر یک بمب اتمی خطرناک باشد .
اما واکنش ها بعد از رفتن آقای جمالی تازه شروع میشد .
» اه ، این چقدر با همه چی مخالفه !
» همه دنیا بگن ماست سفیده این میگه سیاهه !
» کمونیسته 
» پوچگرا 
» لائیک 

خوشم می آمد که دیگر صدای امثال آقای جمالی به گوش نمیرسد. آنها دیگر در چشم ما رنگ باخته اند.
یکبار متنی را بهش دادم ، گفتم نظرش را بگوید . نظرش این بود : " عالی بود ! فقط نمیشه شخصیت اول شخص بمیره و همچنان در حال روایت ماجرا باشه " 
بهش حق دادم ، نمیخواستم بگویم دنیای داستان نویسی به آن محدودی هم که فکر میکند نیست ، ولی خب فهمیدم وقتی اینرا گفته یعنی نظر بهتری نداشته.
حرفش را تایید کردم و رفتم ... 
یک سال گذشت ، او همچنان معلممان بود ، با آنکه گفته بود دیگر پایش را در هیچ دبیرستانی نمیگذارد . آن موقع دیگر فهمیدم حرف هایش فقط حرف است ، در دنیای واقعی انعکاس ندارند . درستش همین است ، شما تا وقتی چند بار تا مرز خفگی نروی نمیتوانی شنا یاد بگیری حال بیا هی تز بده که بله شنا کردن باید با اعتماد به نفس همراه باشد . 
آدم را یاد اینهایی می اندازد که توی کت و شلوار جیر ، پشت یک میز نشسته اند که رویش چند لیوان آب پرتقال است و دارند درباره ی تاکتیک های خوب فوتبال حرف میزنند ، در حالی که اگر زبانشان را بلد نباشی فکر میکنی دارند تبلیغ یک حزب را میکنند یا شاید نقشه ی طرح برداشتن تحریم ! 
این آدم ها خونشان با سیاست آمیخته شده ، باید سیاسی حرف بزنند باید شق و رق و از دید عالم کل حرف بزنند در حالی که در عمل طور دیگری میشود .... اینها نمیدانم چه میخواهند ، شاید عقده ی حرف زدن در جمع را دارند . 
وقتی یکسال گذشت من رفتم و گفتم میخواهم یکی از متن هایم را برایش ایمیل کنم تا نظرش را بگوید . ایمیلش را داد . دو هفته طول کشید . وقتی دیدمش گفتم پس چی شد ؟ 
محکم زد به پیشانی اش که " ای وای یادم رفت " 
شماره موبایلش را داد حفظ کنم تا پیغام بدهم تا یادش بیاورم که برود ایمیلش را چک کند .
مکافاتی بود ها . . . 
چند وقت که گذشت دیدم باز هم خبری نشد . دیگر بیخیال ماجرا شدم ، تا اینکه یکبار در راهرو مرا صدا زد . نفهمیدم کیست ، از کنارش رد شدم ، بعد دیدم همه دارند مرا صدا میکنند . عجب آبرویش را ریخته بودم . گفت : کلن هرکی صدات زد اینجوری در میری ؟

گفت : چرا پیغام ندادی ؟ 
گفتم یکبار دیگه شمارتون رو بدید ، شاید اشتباه حفظ کردم 
که دیدم گفت : نع !
خیلی تیز در رفت ... دیگر کاری به هم نداشتیم . عجب استعداد میسوزاند این که دائم گله میکرد از وضع مطالعه @
sina S.M
ماجده
۱۷ شهریور ۱۳:۲۴
پستی که دوستش داشتم
پاسخ :
جالبه ... همین الان این نظر رو فرستادی و منم همین الان جوابشو میدم :دی 
pou 617
۱۰ خرداد ۱۴:۲۵
نظر پاک کردن یکی دیگه از کار های بچه هاست.
پاسخ :
خوب شد ؟ :) 
جوابتون رو تو وبلاگتون دادم 
pou 617
۱۰ خرداد ۱۳:۵۹
یکی دیگه از اشتباهات بزرگ دیگه تو هم کردی.
پاسخ :
جان ؟ :دی
روح الله فاضل
۱۰ خرداد ۰۱:۳۲
از آدمای بامطالعه اهل ادبیات به خصوص داستان نویسی خوشم میاد...
پیدا کردن چنین وبلاگهایی در این فضای بی در و پیکر مجازی خیلی سخته، خوشحالم که اتفاقی گذرم به اینجا افتاد...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان