یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

قتل لویی کوچولو


خفه شد . به همین سادگی مرتکب قتل شده بود . یک زمانی فکر میکرد قتل عملی نایاب است که تنها در روزنامه ها و پاسگاه های پلیس میشود نشانی از آن یافت. کاری بس دشوار ، مثل ساخت یک پل ! تو نمیتوانی بدون اطلاع از وضعیت خاک و توان تحمل چوب در شرایط مختلف ، تاثیر جاذبه و اینها شروع به ساخت پل کنی . حتی اگر تمام اینها را هم بلد باشی ، با دست خالی که نمیشود ، شاید لازم باشد از گروهی کمک بگیری ، یک گروه کارکشته ! ...

ساعت را نگاه کرد . 5 ساعتی بود که لویی کوچولو را کشته بود . باورش نمیشد که در این مدت داشته به مقایسه ی پل سازی و قتل فکر میکرده

.

یک نکته دیگر به ذهنش آمد ، آن را در گوشه ی ذهنش یاد داشت کرد

:"

قتل باعث اتلاف وقت میشود "

به سراغ تخت لویی کوچولو رفت . مقتول مثل 5 ساعت پیشش ناز نبود . لپ هایش که امروز صبح صورتی بود حالا خاکستری شده بود ، رگ های بنفش به طریقی ترسناک گونه های لویی کوچولو را خط خطی کرده بودند

.

چشم هایش را با نوار چسب بسته بود ، قبل از اینکه لویی بفهمد پرستار میخواهد او را بکشد ، چشم هایش را با نوار چسب بسته بود ، نه برای اینکه لویی کوچولو مرگش را نبیند علتش این بود که همیشه از چشم های مقتول ها میترسید ، در فیلم های ترسناکی که شب و روز میدید هروقت دوربین به چشم های مقتول میرسید. میترسید . بدنش یخ میکرد و بالشتی را که موقع دیدن فیلم های ترسناک همراه داشت گاز میگرفت

.

کمی لویی را تکان داد. یک لاشه

.

یک قاب عکس روی تخت لویی بود ، پدر و مادر لویی بودند که برای یک هفته رفته بودند به ... . نمیدانست . فقط میدانست یک هفته آنجا کار دارد و بعدش حتمن می آیند . با خود فکر کرد :" اگر حتی بعد از یک ماه هم نیامدند چی ؟ "

او آدم خوشبینی بود ، هرگز تصورش را هم نمیکرد که مادر و پدر لویی همین الان در خانه را باز کنند و پله ها را چهار تا یکی بیایند بالا که مثلن یک مدرک مهم را جا گذاشته اند و بعد با پرستار بهت زده و لویی بنفش مواجه میشوند .

آن موقع هرگز رخ نمیداد ، حتی اگر هم می آمدند دیگر پرستار بیش از 20 سال زندانی نمیشد. تازه بعد از آزادی اش نصف عمرش مانده . معروف میشد و میتوانست هر جا که رفت خاطره ی قتل لویی را با آب و تاب تعریف کند. همیشه چند نفر نچ نچ میکنند و سرتکان میدهند . چه کسی به آنها اهمیت میدهد ؟ میتوانست یک کتاب درباره اش چاپ کند و یک روز در اوج شهرت در تخت خوابش میمرد.

با این فکر ها میخندید ، از ته دل. خنده ای که پایانش چند قطره اشک بود. به خود گفت : "چه ساده حق لویی پایمال میشود ." کتابی را که الگوی زندگی اش بود در دست گرفته بود .

" جهان با تمام زشتی هایش ، آنقدر ارزش دارد که به خاطر رهایی ، درد خودکشی را تحمل کنیم "

این تنها جمله ای بود که در این کتاب باهاش مشکل داشت. شجاعتش را نداشت.

دوباره نگاهی به لویی کوچولو انداخت. دستان بچه را صاف کرد و چانه اش را بالا داد.فقط یک کت و شلوار مخصوص دفن کم داشت. زیر لب میگفت :" لویی عزیز ، خیلی خوشبختی. کاشکی یکی بود که با من از این لطف ها میکرد."

حس کرد بچه لبخند کمرنگی بر لب دارد. دوست داشت واقعن لویی در هرجا که هست همین احساس را داشته باشد. خوشحال ، از اینکه نتوانسته وارد جهان شود ، طوری که لذت هایش را بچشد و سیاهی هایش را ببیند و بدون اینکه عاشق شود یا کسی عاشقش شود ، بدون اینکه مجبور باشد برای حیاتش جان موجودات دیگری را بگیرد.

پرستار فریاد زد :" تو خوشبختی !! تو مرگ را رد کردی ... ، تو خیلی خیلی .."

ناگهان مردی از طبقه پایین فریاد زد :" خفه خون بگیر"

یکهو گلویش خشک شد، سرش گیج رفت. صدایی می آمد . یک نفر داشت پله ها را دو تا یکی بالا می آمد . از اتاق لویی پرید بیرون ، درش را نبست، میترسید اگر در را ببندد شخصی که داشت می آمد طبقه دوم به او شک کند . چرا باید در اتاق را ببندد در حالی که باز یا بسته اش با هم فرقی ندارند ، چه بسا اگر بسته باشد ، چه فکر هایی که شخص غریبه راجع به آن اتاق در بسته نمیکند.

با اینحال یک اتاق کودک با وسایل بازی گران قیمت زیاد هم عادی نیست اگر طرف خیلی سمج باشد و به بهانه ی دیدن عروسک موجود فضایی پشمالو بخواهد داخل اتاق را نگاهی بی اندازد باز هم اشکالی نداشت، ولی اگر می آمد سر تخت لویی ، و آنقدر به او نزدیک میشد که او را ببیند مسلما برای پرستار خوب نبود، البته قبلا هم درباره اش فکر کرده بود ، حداکثر 20 سال زندان .

پرستار آمد بیرون در چند متری اش مردی با کت و شلوار رسمی ایستاده بود ،کمی که دقت کرد ، دید لباس های مرد زیادی رسمی است. " چگونه توانسته پله ها را دو تا یکی بیاید بالا و .. "

اهمیتی نداد ، همه چیز مشخص میشد . مرد لبخند میزد ولی پرستار در رفتار با او احتیاط کرد ، چون این همان مردی بود که بهش گفته بود خفه خون بگیرد .

" میتونم کمکتون کنم ؟ من پرستار بچه هستم ، بهتر بود زنگ ... "

مرد پوزش را کج کرد و خیلی خشن پرید وسط حرف پرستار " اون صداها رو تو در آوردی ؟ "

پرستار دو دل ماند ،این مرد کدام صدا ها را میگفت ؟ صدای جیغ های لویی به هنگام مرگ ؟ یا همان صدایی که به خاطرش فحش شنید ؟ ابلهانه بود ، لویی 5 ساعت پیش مرده بود ولی این مرد انگار الان وارد خانه شده . اولین علائم روانی پس از قتل داشتند روی مغزش تاثیر میگذاشتند ، همان علائمی که سرانجام روزی قاتل را لو میدهد ...

گفت :" داشتم برای نمایشنامه تمرین میکردم ! "

مرد طوری که دیوانه ها را نگاه میکنند ، پرستار را بر انداز کرد و گفت " باشه ، ولی چرا اینقدر فکر کردید تا این را بگویید ؟ "

عجب افتضاحی بود ... " قتل باعث اتلاف وقت میشود" . پرستار گفت :" میشود خودتان را معرفی کنید ؟ امروز هیچ قرار ملاقاتی تنظیم ... "

مرد دوباره وحشیانه پرید وسط حرفش : " من از بنگاه معاملاتی ام ، خانه را برای فروش گذاشته بودند ".

پرستار گفت :" یعنی آنها کلید خانه را به هرکسی که بخواهد خانه را بخرد میدهند ؟ "

- شما در حدی نیستید که از من ازین سوال ها بپرسید.

پرستار نمیفهمید. سرش را پایین گرفت و پیشانی از را با دست مالید، میخواست با زبان بی زبانی به مرد بفهماند دارد پرت و پلا میگوید. مرد انگار نه انگار که حرف عجیبی زده باشد ، ادامه داد : " برای بررسی خانه باید خالی باشد ، یک ساعت دیگر بیایید "

پرستار نفهمید ، فکر کرد قتل لویی کوچولو زیادی بر مغزش تاثیر گذاشته . ناشیانه به زمین اشاره کرد و گفت :" آقای محترم ، شما بودید که وارد خانه شدید بعد به من میگویید یک ساعت دیگر بیایم ؟ نکند میخواهید خانه را چپاول کنید ؟ باید با خانواده ای که صاحب این خانه اند تماس بگیرید . من از کجا بدانم ... "

آتشوار نطق میکرد ، اینبار مرد بود که پیشانی اش را گرفته بود. وقتی پرستار حرف هایش را خیلی قاطعانه تمام کرد مرد گفت :" عرایضتان تمام شد مادمازل ؟ " همان لحظه کتش را کنار زد. پرستار اسلحه ی صداخفه کنی را دید. همان وقت به سمت راهپله دوید. تعجب کرد که مرد مانعش نشد . در میانه ی راهپله که بود مرد داد زد : " وقتی داری گورت رو گم میکنی یه نگاهی هم به پلاک ماشین بنداز ".

وقتی به طبقه پایین رسید چند مرد مشابه با کت و شلوار رسمی دیگر دید که خیلی ریلکس داشتند تلویزیون میدیدند.

پرستار به سمت در دوید. مقصدش پاسگاه پلیس بود. حتمن پلیسها به خانه می آمدند و لویی را پیدا میکردند. میتوانست بگوید که آن مرد های عجیب ترتیب بچه را داده اند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشد ! لویی بیچاره ، هیچوقت قاتل واقعی اش پیدا نمیشد.

ولی اصلن آنطور که خواست نشد. از خانه که خارج شد یک ماشین سیاه خیلی بزرگ دید. چند مرد اطراف آن نگهبانی میدادند. پرستار را دیدند ولی چیزی نگفتند ، دیگر داشت شک میکرد که بتواند به پاسگاه پلیس برود. تا اینکه با دیدن پلاک ماشین دیگر مطمئن شد که نباید به پاسگاه برود. . .

روی پلاک خیلی ریز نوشته شده بود »

" سیاسی "

پرستار رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد ، لعنتی، این دیگر چه خاطره ای بود ؟ نه میتوانست برای کسی تعریف کند نه میتوانست فراموش کند . هر روز انتظار دریافت نامه ای داشت . یک نامه در پاکت سبز با مهر های دولتی ترسناک. که بزرگترینشان بود " محرمانه ".

تویش چه بود؟ شاید حکم اعدام ، شاید یک قرار ملاقات ، شاید یک نامه تشکر آمیز یا شاید یک ماموریت برای کشتن بچه هایی مثل لویی ...

همیشه فکرش را میکرد که وقتی آن مرد به بالای تخت لویی رسید چه عکس العملی نشان میداد ، در حالی که اسلحه صدا خفه کنش را آماده کرده بود تا یک گلوله در جمجمه ی نحیف لوئی کوچولو خالی کند .

چقدر جا خورده ! وقتی لویی را دیده در حالی که چشمانش با نوار چسب بسته شده و لپ هایش با رگ های بنفش خط خطی شده.

sina S.M
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان