مصدق بی رنگ و لعاب D:
چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۱۷:۴۵
خب شاید مصدق دیگر آن مصدق قدیمی نیست . آدما بزرگ میشن و مسلمن تغییر میکنن . اگر من و مصدق دو نقطه روی یک بردار باشیم و من نقطه ی سمت راست باشم و مصدق نقطه ی سمت چپ ( که البته تشبیه مناسبی هم هست چون همیشه من راست گرا و راضی بودم و این مصدق چپ گرا و ناراضی از زمین زمان بود که با این خاصیت عجیبش من رو به سمت خودش کشوند ) با گذر زمان من تغییر کرده و به سمت چپ متمایل شدم . آشنایی با مصدق باعث شد موسیقی برام تبدیل بشه به مبحثی قابل تفکر (قبل از اون فکر میکردم موسیقی چیزیه که پسر هایی که باباهاشون براشون موبایل باحال میخرن میفهمن چیه و چیزی تو مایه های فیلم ... ! ) . همین طور من علایق مقدس وارانه ام رو نسبت دین و مذهب از دست دادم (گرچه هرگز رهاش نکردم چون به قول یه ضرب المثل انگلیسی آدم باید همیشه تخم مرغ ها رو در چند سبد مختلف قرار بده که با افتادن یک سبد همه ی داراییش از بین نره )
راستش گذر زمان من رو خیلی متفاوت تر از قبل کرد و به همون منوال مصدق رو . نقطه ی من و مصدق با گذر زمان روی محور از هم دور و دور تر شد . تا اینکه به حد تنفر رسید . عجب ! این شاید عجیب ترین حادثه ای باشه که در زندگی من رخ داده . اینکه یک روز یک جرقه ی کوچک تمام کاه هایی که در بدنم بوده رو مشتعل کرد . یک روز فهمیدم چقدر احمقانه از مصدق خوشم می اومد . چقدر خار و خفیف شدم تا بتونم لحاظ بیشتری رو باهاش بگذرونم . اتفاق عجیبی که به لحاظ منطقی خیلی خوب بود.
ولی به لحاظ احساسی و قوانین انسانی ای مثل ملایم بودن با دوستان یا در نظر نگرفتن افراد به عنوان موش آزمایشگاهی ... !
برای چی باید وقتم رو با یه فرد روانی بگذرونم که همش آهنگای هوی متال گوش میده و دائم با گفتن حرفهای مهملی که معلوم نیست منبعش کجاست فقط وقت منو میگیره . چرا ؟ خب حالا که از بند این بندگی آزاد شدم ، باید اون رو بسنجم . آره ، دیدم مصدق بدون وجود من تبدیل شده به موجود مغرور و تک رویی که گوشه و چپ و راست حیاط میشینه و در حالی که زیر لب خزعبلات هوی متال رو زمزمه میکنه به اطراف نگاه میندازه و کم پیش نمیاد که در اون هنگام من رو میبینه که دائم دارم کنترلش میکنم . من رو میبینه در حالی که خیلی جدی دارم با یکی دیگه به طور فلسفی بحث میکنم ، و مصدق رو توی بحثم شرکت نمیدم ! دوست دارم فکر کنه که من اون رو توی بحثم شرکت نمیدم
شاید این موجود مغرور هرگز شکست نخوره . هیچ وقت شد که اون به سمتی بیاد که من هستم ؟ نع ! متوجه شدم دچار اعصاب خوردی شدیدی شده و مثل قبل نیست که جواب های منطقی بده . معلومه این اعصاب خوردی از کجاست . مصدق به یک گوش نیاز داشت . یکی مثل من ! کسی که خیلی حرف نمیزنه ولی خوب بلده گوش بده . تو این مدت که من صرفن نگهبانش بودم و باهاش حرف نزدم معلومه حسابی به هم ریخته . کسی نیست که بهش بگه : کتاب خوندن بهتره یا آهنگ گوش دادن ؟
تنها افرادی که اطرافشن باهاش یا در مورد درس حرف میزنن یا در مورد " هی فلان قسمت فلان چیز محشره ! "
امروز به طرز جالبی متفاوت رفتار کرد . . . بگذریم .
به هر حال این موجود مغرور همچنان بامزه تر از همه به نظر میرسه . اصلن شاید همین بامزگی یه روز کار دستش بده و باعث بشه همه بخوان شخصیتش رو به بازی بگیرن . شاید یک روز یک نفر با من .
متاسفانه اخیرن متوجه شدم در بحث روابط اجتماعی ، وسط لحاف خوابیدن معنی نداره . شما یا باید غد و مغرور و صد البته با شخصیت باشید ، یا باید خندان و اجتماعی و شاد و صد البته سبک شخصیت باشید . .. . عجب وضعیت گندی ! من همیشه قهرمان های زندگی ام رو وقتی دوست داشتم که در یکی از این دو حالت بودند . مثلن آقای "ف" رو وقتی دوست داشتم که جدی بود و وقتی داشت میگفت و میخندید حالم ازش به هم میخورد . و به همون لحاظ آقای "ج" رو وقتی دوست داشتم که شوخ بود و وقتی جدی و مغرور بود فکر میکردم این پوزیشن اصلن بهش نمیاد ... !
جدا از همه اینها زندگی داره وحشیانه میگذره .
در ادامه لینک یک داستان کوتاه از شرلی جکسون به نام لاتاری هست که میشه توی 5 دقیقه خوند .
این داستان کمی پس از جنگ جهانی دوم نوشته شده و کلی سروصدا کرد ، نویسنده مجبور شد کشورش رو به خاطر اعتراض های وسیع عوض کنه . داستان به طرز فلاکت باری ساده و به طرز وحشیانه ای زیباست و به طرز مورمور کننده ای ترسناک
( چقدر من امروز سادیسمی شدم ! فلاک بار ، وحشیانه ! )
به نظرم این داستان کوتاه ترین و ساده ترین و ترسناک ترین داستانی که بشر به خودش دیده همینه .
( این خصوصیات رو با هم به کار میبرم نه تک تک ! )
خوندنش رو از دست ندین . پیشنهاد میکنم توضیحات رو نخونین و یه راست از اول داستان شروع کنید ... البته من خودم اینطوری نبودم ولی ...
در ادامه ...
در پی عملیاتی متوجه شدم مدیر عامل بورس تهران رو باهاش دست دادم
پ ن : ایراد های نگارشی عمدی است