نوشتن یک استراحت روحی است
نوشتم رهایم میکند /// این جمله به چه دردی میخورد ؟
هیچی ! فردا قرار است برای سومین بار توی یک کلاس نویسندگی شرکت کنم .
اولین بار یادمه توی یک کانون بود . از آن کانون هایی که تویش عدم تبعیض جنسیتی زیادی بالاست ! یعنی عملن نمیشود فهمید پسر کیست دختر کیست ! مرد هم که ندارد ، (البته یکی که راننده ی سرویس بود مرد بود اتفاقن خیلی هم باهاش رفیق بودم به این منظور که هر روز ساندویچ ناهارم را میدادم به ایشان که بگذارند توی یخچال ! بله خیلی عملیات مهمی بود . )
داشتم میگفتم عدم تبعیض جنسیتی در حدی بود که یکبار خواهرم رو به عنوان مهمان افتخاری با خودم بردم کانون تا در کلاس ها شرکت کند . بعد آخرای روز بود که یکی از بچه ها گفت : " چرا داداشت کفش دخترونه پوشیده !" آره دیگه :دی
داشتم راجبه (راجع به ) کلاس های داستان نویسی میگفتم ! سری دوم کلاس ها پیش یک آقایی بود به اسم محمودی . یادمه خیلی ماجرا ها داشتیم ! مثلن اینکه من رو دعوا میکرد چرا توی بحث شرکت نمیکنم یا اینکه یک سری از بخش های چخوف رو سر کلاس میخوند و ما هم به به و چه چه میکردیم و این لاتائلات ...
اون موقع تازه 13 سالم بود و یک بار معلممون پرسید " احیانن خدایی نکرده خوانواده مذهبی که ندارین !" به لحن سوال دقت کردید ؟ از اینهایی که اگر جواب مخالف بدهی یعنی خیلی دور از انتظار بودی ! آخر من هم مجبور شدم بگویم " نه ، اصلن !" مگر نه راستش این بود که من تا الانشم یک آدم بدون روسری ندیده ام ! ( مگر توی فیلم و یا سفر های خارجه !)
آره این شد که ما از اون مدرسه آمدیم این مدرسه که تویش بت پرستی را یافتم ! بت پرستی البته یک عقیده محسوب میشود نه یک جسم مثل خودکار که آن را بیابیم ، ولی من آن را حقیقتن یافتم !
آره من بت پرستی را مثل خودکار سیاهی که پشت شوفاژ افتاده باشد و برای استخراجش باید تا آرنجتان را بسوزانید که پول مداوایش از پول هزار تا خودکار سیاه بیشتر است ، (بقیه جمله چی بود ؟؟؟؟ هاااان ؟ )
آره بت های مدرسه ما یکیشون بود آقای ... و یکیشون بود آقای ... ! (خب اینها را قرار نیست کسی بداند فقط خواستم همان ها بدانند که اینها آقا هستند ! )
راستی یکباره میبینی یک بت می آید و روز دیگر میرود و تو هم تابه حال با او دو جمله هم حرف نزدی ! میدانی استدلال من بر توجیه این پدیده ی بی عرضگانه چیست ؟ این است : این بت آنقدر بزرگوار بود که من در محضر ایشان وجودی برای عرض عریضه ندارم .
اما این استدلال از آنهاییه که باید بگویی : برو در کوزه آبشو بخور /// اتفاقن داستان یاد گرفتن این ضرب المثل برمیگردد به پنجم دبستان که یک آقایی معلممان بود (گفتم آقا چون مهم است ، چرا که سال های قبلش همش خانوم ها معلممان بودند !) آره این آقاهه وسط های سال مادرش مرد و رفت و یک مردیکه ی هیولا که صد تا آغا ممد خان رو بذاری روی هم اندازه ی این شیطان صفت و بیمار تر نمیشه (بقیه جمله چی شد ؟) آره یکی اومد سر کار که بدجوری تنبیه میکرد ... تنبیه های کلامی . مثلن داد میزد : بی شعور !!!! ( چرا ؟ چون من به اندازه ی بقیه بچه ها بی شعور نبودم و حرف اضافه نمیزدم ! همین !) الان تاثیر اون بی شعووووووور ها این شد که الان دارم بهشون فحش تحویل میدم ! مردک میگفت من قرار بود قناد بشم ولی روزگار مارو معلم کرد ... ای روزگار به کمر روزگار بزنه که باعث شد تو بشی معلم ! آخه تو باید معلم گرگی شیری پلنگی میشدی نه معلم آدمیزاد ... به خدا آدم سادیسمی ای هم بود ... بعدن بیشتر دربارش میگم
یا بگی : برو اینا رو بگو اگه دو من پنیر بهت دادن اونوقت بیا دوباره بگو ///
shoulder pain !!!!!!