بالاخره با مصدق حرف زدم ...
دیگه خودم هم یادم رفته بود که یه زمانی تنها دوستم مصدق بود ! فکر کنم هنوزم عکسش توی بخش : درباره ی من : وبلاگ باشه !
بهر حال !
مصدق رو امسال ترک کردم ! (نمیدونم شاید درست نباشه واژه ی ترک رو به کار ببرم چون ذهن خیلی ها منحرف تر از اونه که بشه کنترلش کرد ... ولی خب من واژه ی دیگه ای پیدا نکردم !)
من در ترک کردن آدم ها استعداد خاصی دارم ! جوری ترکشون میکنم که بهشون القا میشه که همه چیز تقصیر خودشون بوده !
یکی از اولین افرادی که ولش کردم به امون خدا ، ناصح بود ! خب نمیخوام اسم کوچیکشو بگم ... شاید یه روز گفتم شاید یه روز رفتم و پیداش کردم وقتی رفتم آمریکا یا جایی که""" زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد """ معنایی نداشته باشه ...
قضیه ناصح مهم نیست ! بهر حال با این فامیلی عجیبش بازم میترسم پیداش بشه یا یکی از احمق های مدرسه وقتی اسمش رو سرچ میکنه بیاد اینجا و قضایای مصدق رو بخونه و دیگه کلن هیچی :دی
و اما درباره ی مصدق همین دیروز بود که سکوت طولانی بینمون رو شکستم . رفتم کنارش نشستم ...
- هنوز هم آته ایستی ؟! )
جالبه جوابش معکوس بود . زمانی که من باهاش دوست بودم اون یه لاییک بی سروپا بود و حالا برایم جمله هایی از آلبر کامو و خرچنگ توی باب اسفنجی بلغور میکرد :
آدم باید به خالق باور داشته باشه حتی اگر واقعن چنین خالقی وجود نداشته باشه !! چون من میخوام یه آدم شاد با خدا باشم تا یه آدم افسرده ی بی خدا ...
پ ن : این روزا یه جمله مدام تو ذهنم میچرخه ! اینجا مینویسم که یادم نره :
هرجا دخالت کردم گند خورد ،
و هرجا دخالت نکردم ، بازم گند خورد !
با این حساب فکر میکنم بزرگ ترین اشتباه زندگیم این بود
که اصلن به دنیا اومدم !
من نهنگ ها را دوست ندارم ...
زوزه هاشان در اقیانوس ... نمیذارد بخوابم ...
بوی ترسناک استفراغشان در دریا ... تا توی سرسرای هتل می آید ...
نمیذارند ...
غروب آفتاب را ...
با معشوقه ای که را در بغل دارم ...
ببینم ...
همیشه آنقدر عظیمند ...
که در مغزم نمیگنجد ...
بدم میآید از آنان.
دلیلش را نمیدانم .
شاید فقط زیرا ...
از اینترنت سر در نمی آورند ...
و هیچ وقت از فوتبال دستی خوششان نیامنده بود .
هرچند من هم خوشم نمی آید ...
ولی بازم ... همچنان ...
پیگیر چاقویی برای مرگشانم ...
لذا من قلبشان را ...
همان سنگ جاشده در سینه شان را ...
می شکافم ...
نمیدانم و شاید ...
لیاقت میخواد این کار ...
که زیر دست یک انسان بمیری ...
و شاید این یکی از هزاران حقشان است ...
که مصلوب گردند .
نهنگ ها ...
ماعر : خودم !!