زلزله بیاید ولی عروسی نرویم ...
من خودم کسی هستم که دچار تنبلی مجازی هستم و مثلن فلانی توی تلگرام میگه : برو آپارات فیلمش رو ببین.
میگم : باشه خو بعدن میرم ... فعلن حالشو ندارم . دارم با تو چت میکنم ..
یعنی برای اینکه به طور مجازی از صفحه تلگرام خارج شم و وارد صفحه مرورگر شوم حس تنبلی در من ایجاد میشود. این میتواند یک ساین (علامت !) از این باشد که این دنیا دارد در چه جهتی و با چه شتابی به سمت سال های پیش رو میرود.
یکی از سوال های لامصبی که از خودم میپرسم این است که آینده ی زمین چطور باشد . چاشنی این سوال ... پیشنهاد های خودم را برای آینده زمین مرور میکنم . یکی از یکی جذاب تر است. البته به جز یکی اش که اصلن برام جذاب نیست . اون هم اینکه آینده زمین فرقی با الان نداشته باشد.
اما پیشنهاد های جذابم این است که الان مرور میکنم :
۱- تروریسم در جهان گسترش بیابد و یک جور هایی لاقل نصف کره زمین را به نابودی بکشاند.
۲- قحطی و اینها بشود. بمب جمعیتی منفجر شود و کشور ها دیگر منابع و ذخایر کافی برای مردمشان نداشته باشند. نفت و اینها هم که از قبل حسابش معلوم است.
۳- گاز دی اکسید کربن به شکل بدی زیاد شود و گرمای جهانی کمرشکنی بر ما حاکم شود (نگاهم لاقل تا ۵۰ سال دیگر است)
۴- اینرا نمیشود گفت... :دی
۵- تکنولوژی مبارزه با مرگ بیاید و گند بزند به این قانون طبیعت : بمیر تا بچه ات زنده بماند.
۶- یک باکتری تکامل یافته بیاید و همه شیش هفت میلیارد جمعیتمان را پخ کند ... (مثل بازی plague inc)
من کلن از آشوب و اینا خوشم میاد. نمیدونم چرا ... شاید چون آدم درونگرا و اینا هستم و توی آشوب ... مردم خودشون نیستند. من میمیرم برای اینکه مردم رفتار همیشگی رو از خودشون بروز ندهند. علت دیگرش هم اینه که مردم توی آشوب حواسشون به یک سوژه خاص پرته و کسی نمیاد بزنه روی شونت و بهت بگه : هی قوز نکن برات بده.
به خاطر همینه که اگر بگن : فردا تهران زلزله است .
ممکنه از شادی توی پوست خودم نگنجم و اگر بگن : فردا باید بریم عروسی خواهرزاده شوهر خاله ات ... ممکنه برم و خودمو حلق آویز کنم :دی (این خواهر زاده شوهر خاله حقیقت دارد. عکسشان را که گذاشتند توی تلگرام بدنم لرز گرفت گفتم یه عروسی افتادیم امسال. توی عروسی اگر بخواهم خیلی فعال باشم . باید بروم با ممد اینا و دست به جیب بشینم. که ممد اینا هم خودشون دست به جیبن)
شاید نباید اینها را میگفتم. اما لزومی ندارد خودم را از کسی پنهان کنم. مردم یک دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدن. اما خب. حقیقت تلخ این خوبی رو داره که برای مخاطب خودش شعور قائل شده و نمیخواد وقتشو با یه دروغ بگیره.
وقتی فهمیدم این موزیک ویدئو محصول سال ۲۰۰۳ هست اصلن افسرده شدم. چون یعنی همه آدمایی که توش هستن و پر از حس جوونی اند و اینا٬ الان درب و داغون شدن. چون بیش از ۱۰ سال گذشته ازون موقع. /// :(
دیروز توی اینستاگرام یه نفر کامنتم رو درباره ی فیلم پی کی خوانده بود و منشن کرده بود که :
درسته که هند پر از مذاهب گوناگون و فرقه های عجیب و مختلفه . ولی نباید فراموش کرد که هند بسیار بزرگه . و ما با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.
منم گفتم : درسته که هند به لحاظ مساحت بزرگه. ولی جمعیتش دیوانه کنندست و همین مشکل اصلیه.
اونم گفت : چین چی پس ؟
منم گفتم: چین خیلی از هند بزرگتره و شما بعد از چین بیشترین جمعیت رو دارین.
بعد بهش برخورد و اینا . چون خودش هندی بود و من داشتم کشورش رو براش بد جلوه میدادم. با خودم گفتم این مشکل منه که از کشورم بدم میاد و فکر میکنم این یه حس عادیه و اشکالی نداره بقیه مردم جهان هم از وطنشون بدشون بیاد. درحالی که گویا همچین عادی هم نبود. لذا معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی مشتاق اینم که یه روز برم هند و اینا ... بعضی وقتا یه دروغ خیلی با ارزش تر از حقیقته :دی
درادامه مطلب یه داستان هست. داستان که چه عرض کنم ... یه پله از حقیقت بالاتره .. در واقع گزارش داستان گونه ایه از یه آخر هفته عادی بین من و مامانم. اگر اهل فضولی تو زندگی دیگران نیستید نخوانید. (شوخی :دی )
داشتم در اتاقم وسائل نوشتن داستان را محیا میکردم که باد زد و در را بست. مادرم که تازه از حمام آمده بود با آن قد کوتاه پوست مثل مرده ها سفید که هیچی از این سفیدی و اروپایی وار بودنش به من نماسیده و حوله ی به رنگ صورتی وحشی جیغ ... آمد و ترقی در را باز کرد . عین سگی سر میچرخواند و هوای اتاق را بو میکشید. با آن صورت ریز و دماغ نوک تیز ابرو های کوچک لبه دار که فقط میتواند ناشی از حسرت خوردن به زندگی انسان های موفق باشد. اجزای صورتش همه و همه یک آدم وحشی قرون وسطایی را میرساند. کسی که اول شکنجه میکند اول سرت داد میکشد. اول فحش هایش را میدهد. بعد به تو میگوید حرف هایت را بزنی. این نهایت اسهولیسم است.
به همه چیز من نگاه میکرد. به جز خودم. میخواست از طرز ابرو هایم بفهمد دارم چه غلطی پای لبتاب میکنم. در حالی که فقط داشتم تنظیمات قاب بندی WORD را برای داستانم تنظیم میکردم. و آدم خیلی بدش می آید وقتی دارد اینکار را میکند مادرش طوری نگاهش کند که انگار دارد در ویکی پدیا پرونده ی فریتزل را میخواند. مردی که دخترش را ۲۰ سال زندانی کرد و از او هفت بچه بدنیا آورد.
و مثل همیشه که به بهانه ی گه وارانه ای می آید تو و هیچ غلطی نمیکند به جز بستن در کتابخانه. اینبار هم آمد و یک چیز چرتی گفت و رفت. دقیق یادم نیست. اما فکر کنم گفت : س. اینجا نیست ؟
س. خواهرم بود و داشت ۱۰ متر آنطرف تر توی پذیرایی پیانو
میزد. چرا باید در اتاق مرا ترقی باز کند و بگوید : س. اینجا نیست ؟
مادرم همانقدر که استعداد داشت ریز ترین دروغ ها را بفهمد. همان قدر هم در دروغ
گفتن بی استعداد و خنگ بود. انگار تعهدی نامرئی بین دروغ باز ها وجود دارد. هرکه در
دروغ گفتن قهار تر باشد و در جبهه این آدم ها باشد. دروغ های دیگران را هم باور
میکند و هرگز جزو افشاگر ها نیست. و هر که در فاش کردن دروغ ها سماجت بیشتری داشته
باشد. از همان طرف هم نمیتواند وارد قلمرو دروغ گو های حرفه ای شود.
رفت ... ولی در را باز گذاشت. قبل از آمدنش بسته بود.
داد زدم : در رو ببند .
داد زدم چون صدایم به او نمیرسید. چند قدمی دور شده بود. و اگر ریسک میکردم و داد
نمیزدم. ممکن بود صدایم را نشنود. و وای به حالتان اگر صدایم را نشنوید و مجبور
شوم دوباره بهتان حرفی را بزنم. در این شرایط آنقدر عصبی میشوم که هر موجود زنده ی
دور و برم را با خاک یکسان میکنم. میخواهد یک کاکتوس باشد یا یک دوست صمیمی.
بهترین دوستانم را به قهر جهنم بردم. بعد از اینکه در جواب حرف هایم گفتند : چی گفتی
؟ نشنیدم.
مسیر سه متری ای را برگشت و همین عصبی اش کرده بود . بر گشت و انگار بهش بهانه ای داده بودم که عین سگ پاچه ام را بگیرد بهم زل زد. گفت چرا در را ببندم ؟
گفتم : دلم نمیخواد چیزی تغییر کنه. در قبل از اینکه بیای بسته بود . الانم باید ببندیش . در ضمن سر و صدا داره میاد و منم دارم داستان مینویسم.
بعد مثل همیشه که نمیتواند در برابر منطق من لام تا کام حرف بزند رفت. و در را بست. ولی بدجور نگاهم کرد. انگار من آدم بدی باشم. در واقع بودم. ولی به او ربطی نداشت. من فقط بحث میکردم. اگر میتوانست با شیوه خودم (بحث) مرا شکست دهد. نوش جانش. اگر هم نمیتوانست. بهتر بود خفه شود و برد به زندگی نکبت خودش برسد.
خشم با کارت ورود اختصاصی اش وارد وجودم شده بود و هیچ
نمیخواستم از خانه پرتش کنم بیرون. چون ممکن بود سر راه بزند دیوار های خانه را
درب و داغان کند. باید منتقلش میکردم به خانه ی دیگری . مادرم.
داد زدم : چرا هر بار فکر میکنی من دارم تریاک میکشم تو این اتاق ؟
حس میکردم بعد از این همه بچه مثبت بودن ... باز هم مرا طوری نگاه میکند انگار من پسری
هستم که آن دختره در صفحه حوادث روزنامه را حامله کرده ام. مشکوک بودنش را
نمیتواند سر پدرم خالی کند چون پدرم مجالی برای حدس و گمان های دیگران نمیگذارد و
هر حرفی را که بدون دلیل باشد با کتک جواب میدهد.
او باید مشکوک بودنش را سر بچه هایش خالی میکرد. برای همین در تمام عمرم که نمره انظباط مدرسه ام ۲۱ بود. باز هم مادرم مرا بچه ای تصور میکرد که پتانسیل اینرا دارم که به هر گهی تبدیل شوم.
برگشت و گفت : اون از صبحت که صبحانتو نصفه خوردی ... اینم از این.
پریدم وسط حرفش : خب اسهال داشتم . (خیلی بد است آدم یک
مادر نفهم داشته باشد که بخواهد برای دعوا کردن با شما از هیستوری اش تمام ریز
رفتار های شما را جمع کند و همه را تبدیل به یک بهانه برای دعوا کند. مادر لعنتی
من اینطوریست)
بعد هم مثل همیشه که کم آورده بود. رفت . ولی مرا با هزار انرژی منفی و گه تنها گذاشت. این دیگر چه صیغه ای بود. در دورانی به دنیا آمدیم که مادرم که فقط ۲۰ سال از من بزرگتر است به اندازه ی قرن ها با من اختلاف تفکر دارد.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
خیلی ممنون که به پست قبلی نمره دادید . :دی
پ ن : برای اینکه جنبه داستانی متن حفظ شود مجبور شدم کمی زبان تند و تیز و دو سه تا فحش بهش اضافه کنم . در حالی که من واقعن مادرم رو دوست دارم. (خیلی بیشتر بعنوان یک دوست ... نه بعنوان دوست داشتن اجباری والدین توسط فرزند ها) سعی خودمو میکنم این متن رو هرچند داستانیه . بهش هرگز نشون ندم.