داستان نفرت انگیز ٬ «هرت»
تمام وجودم را نفرت فرا گرفته بود.
درون آپارتمان ترشیده ام نشسته بودم. جین (jane) آمد تو ...
داشتم با تلویزیون ور میرفتم. آن حرام زاده هم شروع کرد به پخش اخبار درباره ی یک کشور فلک زده در آفریقا که حتی اسمش را هم نمیتوانستم از روی تلویزیون بخوانم.
دختر همخانه ام یا همان جین سلام کرد. سلام کردم. خیلی هم گرم سلام کردم. ولی خب او جواب سردی داد. چون سلام من به طرز ساختگی ای گرم بود. نه به طرز واقعی اش.
تقی کیسه را گذاشت روی اپن. رفت سمت ماکروفر.
- به نظرت چی خریدم برات.
چیستان حرام زاده ترین سرگرمی ای بود که در عمرم سراغ داشتم. نمیدانستم چرا همه مردم از آن بعنوان ابزاری برای خرد کردن من استفاده میکنند. شاید چون همه شان حرام زاده اند.
دوباره حرفش را تکرار کرد : به نظرت چی خریدم برات .
- یه تن ماهی با طعم جدید ؟
- نه ... نمیدونستم طعم جدید رو دوست داری ... مگه طعم قبلی ...
زیر لبی گفتم : خیلی چیز های دیگر هم هست که نمیدانی .... برای اینکه صدایم را
نشنود سرفه ای را قاطی گفتارم کردم.
گفت : حدس بزن ..
نمیشد یعنی دست بردارد از آن چیستان الاغ ؟
- خودت بگو جین ... من دارم اخبار میبینم.
گوینده خبر زن سیاه پوستی بود که انگار عذای پدرش را گرفته ... موهایش را اتو زده بود و عینکش برق میزد. ولی قیافه اش به اسفنج توالت شباهت داشت ...
- اگه گفتی صدای چیه ؟
بعد گفتم : چیزی نمیشنوم.
گفت : صبر کن. هنوز از پلاستیک درش نیوردم.
بعد صدای جرق جرق پلاستیک آمد. چه صدای گهی است وقتی چیزی را از پلاستیک در می آوری ... صدای زجری است که دایناسور ها برای تبدیل شدن به نفت و تبدیل شدن به پلاستیک طی کرده اند. صدای جیر جیر حرام زاده. صدای پلاستیک مچاله شده.
بعد صدای باد زدن آمد.
- یه بادبزن خریدی ؟
- قدم هایش داشت نزدیک میشود. هنوز به تلویزیون خیره شدم. تصویر جین افتاده بود
روی صفحه نمایشگر ... صورتش روی سینه های گوینده اخباربود.و در دستش یک مجله بزرگ
کمیک استریپ دیده میشد.
جین آمد نزدیک و نمیدانست من دارم در صفحه نمایشگر میبینمش . اما نخواستم گه بزنم به سورپرایزی که در انتظارم بود. آمد و مجله را جلوی صورتم گرفت.
- این یه بادبزن نیست. مجله است.
از دهانم پرید که : خودم میدانستم.
جین صدایش لرزید.شاید چون دید من اصلن تعجب نکردم ...
- تو از کجا میدونستی .. تو گفتی بادبزنه .
- نه جین ... تصویرت افتاد توی تلویزیون.
جین داشت مقاومت میکرد. داشت در به در دنبال کلمات میگشت. مانده بود با کمیک استریپ توی دستش چکار کند.
ادامه دادم : چیه ؟ ببخشید حالا ... وای یه مجله جدید ... الان سورپرایز شدم .
خوبه ؟
حقیقت اینه که هیچ وقت نباید با دوستانتون درباره ی حقیقت حرف بزنید. اما خب ..
جین را آنقدر آدم حساب نمیکردم که بخواهم او را دوست خودم بدانم .
جین کمیک استریپ به دست آمد و کنارم روی مبل نشست.
پلاستیک مجله را باز کرد و خودش شروع کرد به خواندن مجله. از دستم ناراحت بود ... بود که بود. چه کسی در این جهان از دستم ناراحت نبود که حالا جین بخواهد باشد. یاد مادرم افتادم ... باید بهش زنگ میزدم.
- هی جین یکم خودتو تکون بده .
با چشمای سبز حال بهم زن و صورت کک مکیش بم زل زد.
- یعنی چی ؟َ
-اون هیکلتو گذاشتی روی گوشی تلفن. میخوام برش دارم.
ته دلم گفتم : نکنه فکر کردی هوس کردم دستم به هیکل بد فرمت بخوره و تا شب استفراغ
کنم ؟
گفت : اینجا نیست. برو یه جای دیگه دنبالش بگرد.
ادامه داد:
- حالا به کی میخوای زنگ بزنی ؟
- به مادرم ... دلم براش تنگ شده.
جین شانه هایش را انداخت بالا و ادامه کمیک استریپ را خواند. بعد زیر لبی گفت :
بچه ننه ...
- خخخ خودت چی هستی ؟ از بته به عمل اومدی ؟
- خیلی داری توهین میکنی ...
- آره .. من آدم بده ام. حالا کو.تو بردار تا اون تلفن پاناسونیک حروم زاده رو که
عین مرغ روش نشستی بردارم.
-جین پا شد و رفت دستشویی .
تا در را بست. سیفون را کشید. یعنی که من نتوانم صدای گریه هایش را بشنوم. اگر جای او بودم. در ازای تن فروشی ... شب را توی زندان ها میگذراندم. تا اینکه همخانه بودن با موجود ترسناکی مثل خودم را تحمل کنم.
گوشی را برداشتم. بوی گند جین را میداد. همینش بود که باعث شده بود شک کنم که او اصلن دختر است. جنبه های مردانه اش خیلی به جنبه های دخترانه اش میچربید. مثل همین که همیشه بوی گه میداد. همین یک جنبه کافی بود تا دیگر از اینکه او دوست دخترتان نیست هی افسوس نخورید. و با خودتان بگویید : هی پسر تو لیاقتت از اون بیشتره . اون همش بوی گه میده.
تلفن را در حالی که بوی جین میداد برداشتم و شماره ای در ویرجینیا را گرفتم ... الو : پیتزایی ؟
صدای همیشگی آمد. همان حرام زاده ای که ۳ سال است جواب تلفن های آن پیتزایی رو میده ...
- میخواستم شماره مادرمو پیدا کنم.
- پس دوباره میخوای باهاش حرف بزنی . نه ؟ خب چرا شماره شو یه جا یادداشت نمیکنی و به اینجا زنگ میزنی ؟
گوشی را قطع کردم. شماره دیگری از ویرجینیا گرفتم .
- الو ... استخر ؟
- آره .. امرتون.
- من پسر همون خانومی ام که همیشه حوله ی با طرح مرلین مونرو میپوشه ...
- آهان ... آره .. ماه پیش هم زنگ زدی و شمارشو میخواستی ... یادمه .
- آره .. بی زحمت شمارشو بده.
شماره را حفظ شدم. بعد زنگ زدم و مادرم گوشی رو برداشت.
بوق نخورد. همان اول کار برداشت. این یعنی مادرم مثل سگ تنهاست.
- تویی ؟
- آره ... پس کی میخوای باشه مامان.
- گفتم شاید هرت باشه.
- هرت ده ساله که مرده مامان.
- اوه .. نه ... اینطوری نگو ..
- باشه اینطوری نمیگم. من هرت نیستم ... خوبه ؟
- آره اینطوری بهتر شد.
هرت (harret) خواهر کوچکم بود که ده سال پیش در دریا غرق شد . مادر باور نمیکرد و میگفت هرت به جزیره ی کوبا شنا کرده تا از قوانین ضد بشری آمریکا فرار کند. همیشه منتظر بود تا هرت روزی بهش زنگ بزنه. کاش هرت واقعن خوراک کوسه ها نمیشد تا با کف گرگی میزدم تو صورتش و میگفتم خیلی حرام زاده است ... چون به خاطر او ده سال تمام وقتی به مادر زنگ میزنم میگوید: کاش به جای توی لندهور هرت زنگ زده بود.
- مامان ... وضع غذات مناسبه ؟
- آره ... هرروز بهم کلم بروکلی میدن. حالا دارم درک میکنم چرا هرت از بروکلی بدش
میومد.
(باز هم هرت)
- مامان. من قیافه هرت یادم رفته .. بعد تو یادته که کلم
بروکلی نمیخورد.
- چی کار داشتی که زنگ زدی ؟
- یکم پول میخوام.
- من پول کلم بروکلی هایی که بعنوان شام و صبحانه و نهار میخورم رو هم به زور دارم
میدم.
از همه جهات حرام زاده بود. مادرم مثل خرس روی ۵۰ درصد زمین های بایر ویرجینیا خوابیده بود و همه صاحب زمین ها را ول معطل خودش گذاشته بود. روزنامه ها ثروتش را تا نیم میلیارد دلار برآورد کرده بودند.
- کار دیگه ای نداری ؟
- چرا ... مامان یه کار دیگه دارم.
- چی ؟
- به هرت مربوطه ...
- واقعن ؟؟؟
قند توی دلش آب شد. صدای لرزیدن غبغبش را میشد شنید.
گفتم : تف تو ذات هریت ...
بعد ناخود آگاه قهقهه ای سر دادم و گوشی را پرت کردم همان
جایی که جین نشسته بود.
جین از دستشویی آمد. چشمانش کمی سرخ شده بود...
- باز سیفون رو باز کردی و گریه کردی ؟
- اوهوم ...
- خب ... از این به بعد اینجوری گریه نکن. کلی آب هدر میره.
و رفتم تا کانال تلویزیون را عوض کنم.
پ ن : نوشته خودم :)