ایده ها
دیشب تنها و مغرور از کلاس برگشتم ... خیلی وقت بود اینطوری نبودم .. همیشه یکی را میچسباندم به خودم .. ولی این دفعه دیگر اعصابش را نداشتم ..
با گام های بلند رفتم
بخش بد ماجرا دو تا دانشجوی توی مترو بود ... که سادیسم جنسی داشتند و پسره دختره را نیشگون میگرفت و دختره جیغش میرفت بالا .... بیچاره ها تنها کاری که میتوانستند با هم بکنند همان بود .
بعد پسره گفت بیا بریم خونه داییم . البته مادر بزرگم با چاقو میکشتت
😑😐
چند تا ایده داستانی دارم :
خودکشی کاف، بعد از اینکه تلاشش برای دوست شدن با سردسته بچه های استخر بی نتیجه ماند و افسردگی سردسته بعد از شنیدن این خبر
مردی که هر روز ترشحات اضافی زانویش را باید با سرنگ از بدن بیرون بکشد. اما یک روز صبح تصمیم میگیرد دیگر اینکار را نکند ...
بازم هست ولی یادم نمیاد... باید یادداشتشان کنم
دیشب توی خیابان به قیافه ها نگاه میکردم .. لعنتی ها .. حتی به تحصیل کرده ها هم نمی آمد که وبلاگ نویس باشند ....