داستان زانو - قسمت ۱ از ۲
ترشحات زانویم دارند از زیر پوست هویدا میشوند. دکتر امروز زنگ زد و همانی را گفتم که ماه پیش گفتم . اول هر برج یک تماس با من میگیرد و این سوال ها را میپرسد.
: ترشحاتت زیاد شده ؟
: آیا دلت میخواد نظمش رو تغییر بدی ؟
طوری میپیچانمش که نفهمد این هفتمین روزی است که دیگر
ترشحاتم را بیرون نمیکشم.
گور پدر نداشته اش. دکتر بهش می آید حرام زاده باشد. ولی خب ٬ فقط بهش می آید. اون
برعکس آقای کاظمی رئیس آژانس است. کاظمی را تاحالا ندیده ام ولی از صدایش پشت تلفن
معلوم است یک حرام زاده تمام عیار است.
دکتر را صد بار دیده ام ... ولی نمیگویم صد در صد حرام زاده است. خیلی لبخندش پلاستیکی است. این نشانه ای از حرام زاده بودن است. ولی کاظمی هیچ وقت لبخند نمیزند. حتی پلاستیکی اش را ... این ٬ خود حرامزادگیست ... نه نشانه اش.
سوفی رفته توی بالکن لخت شده. بهش میگویم بیاد اینطرف ... ولی گوش نمیکنه . البته کسی او را نمیبینه ... حتی اگر یه آدم واقعی بود هم کسی نمیدیدش چه برسه به سوفی که یه آدم واقعی نیست. اما خب خوبیت ندارد یک آدم توی جای نامناسب لخت شود. حتی اگر آن آدم واقعی نباشد.
سوفی از توی تلویزیون آمد.
وقتی ۱۷ سالم بود. یعنی ۳۰ سال پیش . توی خونه یکی از فامیل ها داشتم تلویزیون میدیدم. که فیلم های خارجی نشان میداد. آن موقع تلویزیون خانه خودمان چرت و پرت نشان میداد. پدرم تمام کانال ها را سوزانده بود. به جز کانال های خبری و ورزشی.
۳۰ سال پیش برای اولین بار توی خانه فامیلمان فیلم خارجی دیدم. سوفی همان موقع آمد. دختری که توی زمین چمن بزرگی نشسته بود. رویش را کرد سمت من. ده نفر آنجا بودند. ولی آن دختر فقط به من نگاه کرد. بعد سرش را آورد جلوتر. موهایش از توی قاب تلویزیون رد شد. بعد پیشانی اش. بعد چشم هایش. و در آخر چکمه هایش ... سوفی ۳۰ سال است که با من زندگی میکند.
سوفی که آمد تو . درب بالکن را میبندم تا سوز وارد نشود. یک
بسته چیپس و پنیر میگذارم ماکروفر ... دکتر حرامزاده گفته نباید پنیر بخورم. چون
مقدارم ترشحاتم سه برابر میشود.
یک فیلم میگذارم و به سوفی هم میگویم بنشیند و با من ببیندش. میگویم سرش را بگذارد
روی زانویم .. این ایده ی خودش بود.
اینطوری بالش است.
زاک را توی کوچه میبینمش. کاپشن سیاهش بوی سیگار میدهد.
با او درباره ی زانویم حرف میزنم. در جواب حرف هایم سر تکان
میدهد. یقه ی پلیورش خونیست.
ازش میخواهم توضیح دهد. ولی این کار را بدتر میکند.
آخرش زیر زبانی بهش گفتم که اگر نگوید : به مادرش خبر میدهم
که سیگار میکشد.
بعد با چند تا فحش ازم پذیرایی کرد... اما بالاخره سر حرف آمد :
- امروز یه سگ رو کشتیم ..
- با کی ؟
-با تانیا ...
- چطوری ؟
- خیلی راحت ... تانیا بهش گوشت آلوده داد . پروژه ی شیمیشونه ... معلمشون گفته
هرکی بتونه یه سگ رو بیهوش کنه و از این فرایند یه فیلم بگیره نمره پایان ترمو از
الان بهش بیست میده.
- خب ؟ ! قرار شد بیهوشش کنید یا بکشیدش ؟
- تانیا اول بیهوشش کرد ... فیلم هم گرفت. با موبایل من ...
گوشی کربی اش را نشانم داد.
- بعدش چی شد که اون زبون بسته رو کشتید ؟
- قضیش مفصله ... بعدن بهت میگم.
گوشی را گذاشت توی جیبش . و رفت. حتی فرصت نکردم دوباره تهدیدش کنم ...
در حین اینکه داشت با قدم های تند از من دور میشد و به سمت تاریکی آنطرف کوچه میرفت٬ یقه خونی اش را توی پیراهنش لباسش گذاشت. خون هنوز گرم بود. احتمالن گردنش حسابی کثیف شده.
به خانه برگشتم. سوفی داشت کتاب میخواند. مرا که دید. عینکش را برداشت و خیلی جدی بهم نگاه کرد.
- مادر زاک چه گناهی کرده که میخوای با خبرش کنی ؟
- یه لحظه صب کن ! ... صدامونو از کجا شنیدی ؟
- از تو بالکن ... صدا های کوچه از تو بالکن شنیده میشه .
- راستش نمیخوام واقعن به مادرش بگم که اون سیگار میکشه ... این فقط یه تهدید بود. اینو بفهم.
- میفهمم.
دوباره عینکش را گذاشت و کتاب را خواند. و ادامه داد :
-خیلی بیشتر از تو.
کتاب یک اطلس پزشکی بود. با کلی تصاویر ترسناک قطعات بدن.
- هی سوف . وقت فیلم دیدنه ...
- الان نه ... به اندازه کافی ترشحاتت جمع نشده .
- چقد طول میکشه ؟ تا به اندازه کافی بشه ؟؟
زانویم را دست زدم. عین سنگ بود. انگار نه انگار یک هفته ترشحات را دفع نکرده ام.
-سوفی لب هایش را جمع کرد. داشت محاسبات پیچیده ای در ذهنش انجام میداد. او واقعن
بیشتر از من میفهمید.
- حدود ۱۰ روز مونده ...
یعنی ۱۱ آبان ؟
- گفتم حدود ٬ وقتی از حدود حرف میزنم ٬ از تاریخ دقیق حرف نمیزنم.
- باشه سوفی ...
- اینو بفهم.
- باشه سوفی ...
............................................
تانیا دختر آرامی است. از سوفی خواستم برود و او را برای
شام دعوت کند .
ولی سوفی برایم تعریف کرد که چنین کاری با یک دختر خیلی بد است. مخصوصن اگر یک مرد
۴۷ ساله باشی .
گفتم : اما تو هم هستی سوفی ... فقط من نیستم که.
- دلم نمیخواد منو ببینه .
- چرا ؟
- چون همه فکر میکنن تو یه مرد تنهایی . حضور من در اینجا برات بد تموم میشه .
تصمیم گرفتم با روش دیگری با تانیا ملاقات کنم.
...
- دقیقن کارتون چیه شما ؟
- نحوه کشتن سگ ...
یک دقیقه گذشت. هنوز پیامی روی نمایشگر نیومده بود.
- کدوم سگ ؟
- سگ ... سگی که کشتیش.
- چی ؟
- خیلی دلت میخواد به اون مدرسه لعنتیتون خبر بدم که معلم شیمی به بهونه نمره ۲۰ مجبورت کرده یه سگ رو بکشی ؟
- چطور میخوای ثابت کنی ؟
- ثابت میکنم.
یقه ی زاک ... امیدوار بودم مادرش آن یقه را نشسته باشد. البته خون یک سگ فرق هایی با آب پرتقال دارد . مثلن با ماشین لباس شویی پاک نمیشود.
- ما سگ رو محو کردیم. هیچ جوره نمیتونی ثابت کنی.
- خب ... میتونم همین الان جمله ات رو ضبط کنم ... این خودش یه مدرکه .
- چی میخوای عاقا ؟
- چطور ؟
- چطور چی ؟
- چطور اون سگ رو محو کردین ؟
- هزینه داره ...
- چقدر ؟
- زاک رو بکش.
....
فاطمه قهوه اش را قرقره کرد. و مایع کثیف را توی فنجان خالی
کرد.
- صبر کن .. سوفی کیه ؟ وای به حالت اگر من باشم .
- گه خوردی ...
- جان ؟!
- فکر کردم هنوزم از اینکه بهت فحش بدم خوشحال میشی ... مثل سه سال پیش.
فاطمه دست صیاد را گرفت. هنوز به هم محرم بودند. در واقع به خاطر دنگ و فنگ کاغذ بازی های طلاق ... هرگز طلاق نگرفتند. اما فاطمه دلش میخواست طلاق گرفته بودند. تا این دست گرفتنش معنای متفاوتی بدهد.
- ادامه بده (....)
- اوه .. چقدر غلیظ شدی تو این مدت!
- فاکیو ... ادامشو بگو ... داستان مزخرفت رو دوست دارم.
...
بازخورد بدین تا اگر قسمت شد ٬قسمت ۲ (قسمت پایانی) رو هم بذارم ! نامردی نکنید ها :دی