به دنبال مشیری - قسمت یک _ فلافل فروشی
پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۲۰:۳۴
مردی با کت و شلوار کرمی در آفتاب سوزان ایستاده و دست هایش را از پشت بهم قلاب کرده ..
_من دنبال آقای رئیس میگردم.
با گوشه چشم اشاره ای کردم به ساختمان اداری پشت سر مرد ..
_چشمانش در آفتاب تیز .. کاملن عادی باز بود .. و لحن صدایش قبراق و شمرده.
_ باید با آقای مشیری هماهنگ کنی.
_ اما من با کسی هماهنگ نکردم .. من فقط با آقای رئیس کار واجبی دارم.
_ اجازه این کار دست آقای مشیریه .. رئیس بدون اجازه منشیش حتی نمیتونه آب بخوره .. این روال اداری در این استان هست. اگر بتونی به مشیری بگی .. اونوقت حتمن رئیس رو میبینی .
_ مشیری رو چطور میتونم پیدا کنم ؟
_ دو ساعته که گم شده ..
_ شما ؟
جواب مبهمی داد ؛که یادم نیست چه بود.
_مشیری چند ساعته که گم شده؟
مرد با کت کرمی پشت میز نشسته بود و با ولع یک فلافل رو میخورد. صاحب مغازه سوالش را تکرار کرد. میخواست خودش به تنهایی مساله را حل کند._ دوساعت و خورده ای .. اما شما به این کارا کاری نداشته باش.. من فقط میخواستم بدونم این یارو چه آدمیه .
خندید و زیر لب گفت یارو .. این حوالی انگار یارو گفتن به مشیری هنجار شکنی محسوب میشد.
_مشیری رو خوب میشناسم . اصلن فکر کنم به شما نیازی نباشه .. شما مال این حوالی نیستی ، حتی اسم کوچیکشم نمیدونی ..
بعد از کمی مکث گفت : میدونی ؟
فکر نمیکردم اینقدر فلسفی گه بزند به تحقیقاتم .. بالاخره فقط یک فلافل فروش بود. کلاه قرمزش را توی دست مچاله کرده بود .. میخواست حرفی بزنم . منتظر بود بهانه ای پیدا کند تا بیشتر بریند بهم.
_ ببین پسر فلافلی.. این مساله به من سپرده شده. تحت هیچ شرایطی نمیدمش به یه فلافل فروش
صدای سرفه های جدی ای بلند شد .. مرد تقریبن تنها سندی بود که همراهم داشتم.
اشاره کردم به مرد.
- اون مرد. حتمن باید بشناسیش .. اون کسیه که منو مامور پیدا کردن مشیری کرده .
نگاهش روی مرد خشک شده بود. برگشتم و به مرد کت کرمی نگاه کردم.
به طرز بدی روی میز قوز کرده و به سفره چنگ میزد. ساندویچ فلافل زیر میزش افتاده بود و فلابل های تویش در حال غلطیدن کف مغازه بودند.
رفتم سمتش.
-خوبی ؟
یک قلپ نوشابه خورد.
-این غذا برای من ناسازگاره ..
چیزی نگفتم.
- چی شد ؟ تونستی ردی از مشیری پیداکنی ؟
به آن سمتی نگاه کردم که انتظار میرفت پسر فلافل فروش آنجا باشد. پشت پیشخوان. یک کامپیوتر بود. کنارش یک کلاه قرمز مچاله شده قرار داشت. اما از خود پسر خبری نبود.
- این پسر ادعا میکنه که یهوچیزایی میدونه.
لبخند سردی زد.
- خوبه.. اما کدام پسر ؟
- تو هم دیدیش. همانی که صاحب اینجاست. نگو که ندیده ایش.
- من اصولا به اطرافم توجه نمیکنم.
گندش بزنند.
رفتم سمت پیشخوان. کامپیوتر صدای فن اش می آمد و چروک های آن کلاه قرمز پارچه ای در حال باز شدن بودند. انگار که تنها چیزی که سر جایش نبود. پسری بود که دقایقی پیش با او مکالمه داشتم.
داد زدم. پول غذا رو کجا بپردازم ؟
کسی جواب نداد. آن طرف تعدادی نان باگت بودند که مگسی بالاسرشان وزوز میکرد. و همینطور اجاقی که جلز ولز میکرد. اما یک دانه فلافل هم رویش نبود.
کلاه را برداشتم که ورانداز کنم. از لایش کاغذی افتاد روی پیشخوان. لایش را باز کردم..
یکدستخط سریع بود. در این استان دست خط مانند لهجه یک خصوصیت بومی بود. کاغذ را به مرد کت کرمی نشان دادم.
ابروانش را برد در هم ...
-چی نوشته ؟
-نوشته معطلشون کن تا من برسم .. با امضای مشیری.