کتابخانه نامناسب من
نمای تمامیت خواهی نیز وجود دارد که بعلت کج افتادن کلا بیخیال گذاشتنش در اینجا میشم :) و به صورت لینک میذارمش
طبقه وسط کنار دستمال کاغذی هدیه یکی از دوستای مجازی هست ؛) الباقی هدایاشو در لابلای همین کتابا قایم کردم و فقط اونیش که شک برانگیز نبود . ینی اوریگامی رو در معرض چشم گذاشتم. تاحالا کسی ازم نپرسیده اونو از کجا اوردم. البته چشم غره های مشکوک رفتند و مثلا اینکه تو که همش نقاشی میکشی و داستان مینویسی از کی تاحالا اوریگامی ساز شدی . . . :))
همون طبقه وسط پشت کتاب شاهد خاموش از آگاتا ، کتاب طرح های تزئینی هست که از کتابخونه مدرسمون کش نرفتم(!) بلکه خورد به کنکور و منم پشت گوش انداختم بردنش رو . ینی این کتاب و چند تا کتاب دیگه رو میذاشتم تو کیفم تا فرداش ببرم تحویل کتابخونه بدم ، بعد کیفم کلی سنگین تر میشد بعد میدیدم مسئول کتابخونه نیومده منم در راستای تلافی کردن باری که باید حمل میکردم بردن اون کتابا رو محول کردم به بعد کنکور ... اما بعد کنکور همانا و شخصیت جدید من همانا و نبردن کتابا به کتابخونه هم همونا !! الانم روم نمیشخ ببرم کتابخونه مگرنه دله دزد نیستم 😂
گفتم شخصیت جدید من بعد کنکور ! روز کنکور من آخرین باری که چت کرده بودم ۳ سال پیشش بود توی یاهو مسنجر بود که ۲۰ تا دوست مجازی داشتم .
یعنی نیاز به چت و اینا سال های دبیرستان درونم سرکوب شده بود و تنها با پسر ها ، آنهم در بازه سنی مشخصی که فقط به مسائل جنسی و درس فکر میکنند تعامل داشتم. البته باید هم همینطور میبود. ولی خب اکثر دوستانم یه ماسماسک دستشون بود و هرچند به درسشون لطمه میزد ولی جنبه استفاده از اونو یاد گرفتن و به چنگش اوردن. از اون طرف عقده ی ماسماسک نداشتن من هی باعث میشد از بقیه جدا باشم. کافی بود یه بحث کوچیک درباره فالو کردن و اینا بین بچه ها راه بیفته تا من با تنفر و علامت سوال وار اون جمع رو ترک کنم ...
با دیدن محتوای اینستاگرام حالت تهوع بهم دست میداد. مثلا دوستام که ماجرای وحید خزایی رو بهم گفتن رسمن داشتم اوق میزدم ... حتی چند باری که موبایلو از دوستام گرفتم دیدم چه محتویات جلف و گاهن چندش ناکی داره که گوشیو یه جور تو دستم میگرفتم که انگار کیسه پر شده ی دفع حاجات توی هواپیما را :////
حال فرض کنید این ادم تشنه ی چت اما بیجنبه و بدون پیش زمینه را جلوش یه اسمارت فون بندازی با تلگرام و اینستا ... هزار تا نقاشی هم داشته باشی که بخوای با همه در اشتراک بذاری ! همون هفته اول به واسطه عکس نقاشی هام تو اینستا یه دوست امریکایی پیدا کردم ... بعلت اختلاف ساعتی که داشتیم ، نصفه شب ها و حتی تا ۷ صبح هم باهاش چت میکردم.
بعد از اون که یکم یخم در زمینه چت اب شد وارد جو ایرانی شدم و دوستای ایرانی یافتم . بعد هم قضیه وبلاگ در موازای اینها پیش میرفت و اینجا هم کم بده بستون نداشتم . فاجعه بار بود ... شخصیت من ۱۸۰ درجه تغییر کرد.
ااینکه بتونم جرئت پیدا کنم و به کسی که تاحالا ندیدمش هم فحش بدم جزو این تغییرات بود که خب البته خیلی مهم نیست ... یک بار در پیج رسمی برنامه مردم چی میگن ، من از نظر کارشناس برنامه دفاع کردم. بعد افراد کثیف و بد دهنی من را مورد ترور شخصیتی قرار دادند، جالب بود که نظرم را با دلیل و مدرک نقد میکرد و از آن طرف هم جد و ابادم را از گور بیرون میکشید. آنجا اعصابم بهم ریخت و صحنه را ترک کردم. اما حدود چند ماه بعد مورد مشابهی پیش امد و من یک لهجه ی جنوبی را غیر قابل فهم ذکر کردم و حتی صاحب پیج هم به حرف من خندید. اما یک نفر ان وسط شروع نرد به فحاشی و باز هم ترور شخصیتی و اینها ... منم اینبار صحنه را ترک نکردم و تا میخورد طرف را مجازن کتک زدم ! حتی یک دوستم را هم تگ کردم که طرف بترسد و هول برش دارد. طرف بعد از چند فحش متوالی مرا بی فرهنگ خطاب کرد و رفت . اینبار دیدم چقدر حس قدرت بهم دست داد و از آن به بعد به جای بلاک کردن همچین افرادی تا آخرین نفس مبارزه میکردم. بعلت خلاقیتی که دید هنری بهم عطا کرده هم گاهی فحش های جالب و ترسناک و داستان واری میساختم که کاملن طرف را نابود میکرد البته در چارچوب حرمت ، مثلن :
خر و گاو و گوسفند الگو های اخلاقیت بودن گویا
یا ، داهاتتون آنتن هم داره که اومدی اینستا ؟ فکر کردم اونجا ها رو داعش گرفته باشه
یا ؛ اونجا که بردنت سواد یادبگیری مدرسه نبوده ، سگدونی بوده بهت نگفتن که ناراحت نشی
هرجا هم طرف میگفت چته چرا اینقدر بی اخلاقی منم میگفتم اول خودت شروع کردی و لیاقت اینو نداشتی مثل عادم بات بحرفم ؛))
دقت کنید که طرف دعوای من افراد عادی نبودن. از قماش ارازل و اوباش هایی بودند که من یه حرفی میزدم ، خودشو الکی وارد بحث میکرد و با فحاشی و اینا مخالفتشو نشون میداد
....
ببخشید میخواستم درباره کتابخونه حرف بزنم نمیدونم چرا به فحاشی های لوس کشیده شد
....
اون قایقه رو از قشم خریدیم. آفیشیال و این حرفا
....
طبقه وسط ، کتاب باران مرگ اولین کتابی بود که منو به گریه انداخت و تنها کتابی که من دو بار خوندمش . درباره یک فاجعه اتمی خیالی مشابه چرنوبیل منتها اینبار در آلمان ، و دختر بچه ای عزیزانش رو از دست میده . کتاب کودکانه است . منم اولین باری که خواندمش این سن الانم را نداشتم پس مسخره نکنید.
....
از استاد داستان نویسی هم کتاب در این کتابخانه هست ولی خب نمیگویم کدام است :)))
.....
راستی باغ وحشم هیچ جای اون باغ وحش دوران کودکیمو نمیگیره. حیوون های پلاستیکی ریز .. هرچی ریز تر بودند پر طرفدار تر ..
اینایی که الان دارم هر کدامشان خدا تومن است. بعد بزرگ و جاگیر هم هستند .
من هربار از یه حیوان فروشی عبور میکنم فقط رویم میشود یکی دو تایشان را بخرم . یکی حتی اگر بابا هم همراهم نباشد ، از خود فروشنده خجالت میکشم ۱۰ تا حیوون بخرم.
با همون سه تا سریع از مغازه میزنم بیرون .
تابحال نتونستم اون مدل باغ وحش ارزون دوران بچگی رو پیدا کنم. حیوونای ریز .. فکر کنم دو تا کیسه زباله پُر، ازونا داشتم ... نمیدونم چه بلایی سرشون اومد. احتمالن اونقدر رفتن زیر پای بابام که توی اسباب کشی ۱۱ سال پیش بابا همرو جمع کرده تو حیاط و نفت ریخته روشون و خلاص ..( البته کدوم احمقی پلاستیکو اتیش میزنه ) بعد بمنم گفتن گم شده .
اسباب بازی های بچگیم این دوره زمونه نمیدونم چرا نیست. مثلا یادمه ارتش خیلی دوست داشتم . ارتش کسی میدونه چیه ؟
فکر کنم حاضرم لبتابم رو در ازای یک کیسه ارتش بدم .